دكتراندس نبي هيكل
افغانستان: تشخیص بیماری
قسمت سوم
زمانی که از خود میپرسیم چرا مردم افغانستان و کشور آنها از یک بدبختی درگیر بدبختی دیگر میشود خصایص منفی ای را به یاد میاوریم که در سطوح فردی مقدم برهمه بحیث رهبر، گرداننده یا تصمیم گیرنده، در سطوح سازمانی یا میسو بحیث سازمانهای گروپگرا و متعصب در برابر دیگر اندیشی و عناصر مداخله گر و متحدان آن، وجود دارند. در حالیکه ملل دیگر با سابقه کمتر تاریخی از تجارب کم و دانش معاصر بهره بردهاند و به وضعیت بهتر ارتقا کرده اند، مردم ما در نتیجه سختی و قوت عوامل متذکره در عقبماندگی بسر میبرند. این عناصر را در دو عامل حکومت و ملت بخصوص روشنفکران جامعه همسان یافتیم، زیرا در تصادماتی که افغانستان در دهه های گذشته با آنها درگیر بوده است، مردم بحیث ابزار تصادم و جنگ سهم داشته اند، در حالیکه تصادم اساسی میان افکار و قوتها و متحدان آنها بود ه که در آن از مردم برای پیشبرد تصادم در عمل استفاده شده است. رابطه مهم تصادم فکری به اصطلاح شرق و غرب را از راه ساختارهای روشنفکری و ایدیولوژیک داخلی در ابعاد متضاد آن میتوان دریافت. استفاده ابزاری از مردم در این تصادم فکری و نبرد مسلحانه ناشی از آن، آشکار است. با تاعیت از انتر ناسیونالیزم و همبستگی بینالمللی ملیگرایی و پاتریوتیزم نه تنها کمرنگ گردیدند ، بلکه عناصر ضروری برای تداوم و هستی تفکر ملی نیز نابود ساخته شدند.
تاریخ رویدادهای دهه های گذشته نشان میدهدکه عنصر مداخله خارجی همواره توانسته به صفوف مردم با چنان وسعت و قوتی نفوذ نماید که بتواند در تعیین سرنوشت ملت و کشور نقش تعیین کننده داشته باشد. این درسها همچنان گویای این حقیقت تاریخی میباشند که مداخله خارجی در افغانستان نه تنها شامل فعالیتهای استخباراتی و استخدام عناصر داخلی به سود اهداف خارجی بوده است بلکه ایدیولوژی و تطمیع را نیز احتوا مینماید. در حالیکه مداخله خارجی ( مداخله بشردوستانه، مداخله نظامی بر اساس حکم شورای امنیت سازمان ملل متحد، مداخله خارجی برای دفاع از منافع حیاتی ) یک امر قبول شده در روابط بین لمللی میباشد، اتخاذ تدابیر دولتی و ملی در برابر آن نیز به همان پیمانه شناخته شده و قبول شده است. وجود سرحدات، ایجاد مؤسسات دولتی مانند نیروهای مسلح مانند اردو، پولیس و استخبارات ، و وزارت خارجه گویای همین ضرورت اند. عوامل متعددی افغانستان را به روی مداخلات خارجی باز گردانید و آن را به ساحه ی بارور مبدل کرد. عمده ترین این عوامل عبارت اند از:
۱. همبستگی بینالمللی فکری:منظور از این همبستگی با کمپهای سیاسی موجود در جهان است که روشنفکران را به قطبهای مماثل در جامعه داخلی منقسم ساخته بود.
۲. سقوط ساختارهای دولتی: ساختارهای دولتی مانند نهادهای ملی ( اردو و ...) شخصیتهای ملی و طرز تفکر ملی یا در نتیجه عدم توجه وخصومت نابودگردیدند.
۳. مهاجرت : مهاجرت نه تنها ثروت و سرمایه اجتماعی را به خارج از کشور برد، بلکه زمینههای سربازگیری، اکلچریشن، و داخلی شدن دردسرهای بینالمللی نیز گردید.
۴. ظهور حالت طبیعی هابس: در نتیجه شرایط فوق حالتی در افغانستان ایجاد گردید که تنها گروپگرایی و خودگرایی بحیث راههای بقا و زنده ماندن در برابر انسانها قرار گرفتند.درچنین حالت برای بقا باید هرکه در فکر خویش و بقای خویش و خانواده خویش قرار میداشت و فضای هراس و وحشت حکم فرما بود. سالهای اول دهه ی ۱۹۹۰ بخصوص پس از ۱۹۹۲ بیانگر چنین یک شرایط میباشد. هنوز هم در افغانستان گروپگرایی و خود نفعجویی با قوت آن دیده میشوند.
حقایق تاریخی و واقعیتهای زندگی دولتها نشان میدهند که مرزها، جود دولتها و تأسیسات دولتی مانند حکومت ، نیروهای مسلح و سایر تأسیسات دولتی برای حمایت از منافع دولتها ایجاد گردیده و فعالیت مینمایند . نیاز به استخبارات و نیروهای مسلح زمینی و هوایی و بحری و . . . به این معنا است که دولتها به این یا آن دلیل به آنها نیاز دارند. بنابران مساله دفاع از قلمرو و منافع مردم در صدر وظایف این تأسیسات نظامی قرار دارند. نیاز برای داشتن نیروهی استخباراتی ونبروهای مسلح نظامی برای جلوگیری از خصومت و مداخله و دفع آنها و برای حفاظت استقلال ، حاکمیت و تمامیت ارضی گویای این است که دولتها در معرض خصومت و مداخله قرار میگیرند و باید از داشته های خود مواظبت نماید. این مسوولیت افراد و گروپها بخصوص تأسیسات دولتی مانند حکومت ، استخبارات و نیروهای مسلح است تا با مداخله خارجی در هر شکل و نوع آن مبارزه نمایند. روشنفکران و مردم باید به زنده نگهداشتن روحیه مردم دوستی (خانواده ملی) و وطن دوستی(خانه مشترک) و تقویت آن کمک نمایند.
قوت گروپگرایی در میدان مبارزات ملی و تمایلات همبستگی بینالمللی در عرصه بینالمللی در افراد روشنفکر و سازمانهای سیاسی بدون شک ملی گرایی و تفکر ملی را در انزوا قرار دادهاند. این وضع موجب گردیده تا پیشرفت ملی حتی صورت نگیرد، بلکه پیشرفتها در راستا های فردی و گروپی بیشتر گسترش یابند.
تاریخ با صراحت نشان داده است که ملتها بدون ملتگرایی نتوانسته اند رشد نمایند. ملت گرایی به معنای توجه به منافع و رفاه ملت است نه به معنای منفی برتری ملت مفروض بر سایر ملتها. بیان نرم و دپلماتیک ملتگرایی عبارت از وطنپرستی میباشد. وطنپرستی عبارت از دوست داشتن خانواده بزرگ ملی و خانه ملی میباشد که در آن پدران و مادران و خواهران و برادران خانواده ملی با تفاوتهای فردی ظاهری و باطنی، مادی و معنوی و تمایلات متفاوت همانند خانوادهها و فامیلهای ی ذروی (nuclear family) و گسترده (Extended family) ، باهم مانند گوشت و ناخن پیوند دارند. در این خانواده بزرگ ملی ساختارهای اتنیکی بحیت بازیگران و شخصیتهای مستقل اعضای یک خانواده واحد حضور دارند.افغانان و افغانستان بدون تقویت این روحیه و تحقق عملی آن در سطوح فردی، گروپی و ملی راهی برای پیشترفت و نجات از وضعیت کنونی نخواهند داشت.
ما میتوانیم این مساله را به کمک تیوری انتخاب عقلی نیز موشگافی نماییم. وطنپرستی به معنای نفی کامل منافع گروپی و گروپگرایی نیست. ایالات متحده آمریکا که در آن گروپهای فشار از توانایی بزرگی برای اعمال نفوذ بر پالیسیها برخوردار اند یک نمونه ای از موردی است که منافع گروپی و منافع ملی با روحیه وطنپرستی تا حد عظمت طلبی ملی با هم توأم گردیده اند.
نتیجهگیری
آنچه را بحیث خصیصه های منفی و عوامل عمده عقبماندگی شناسایی کردیم تاحد زیادی خصیصه های عام شمول اند. این خصیصه ها عبارت از تعصب فکری و تفکر گروپی اند که با گروپگرایی، قدرتگرایی و عدم توانایی مسلکی وحشی و ددمنش میشوند.
هرگاه جامعه روشنفکری و جامعه سیاسی در یک کشور تنها و تنها با این خصیصه ها مزین باشند دشواریهای ملی بدون حل باقی خواهند ماند. درمان اساسی را در ترک کامل این خصیصه ها نمیتوان بدست آورد، زیرا ترک کامل آنها ناممکن بنظر میرسد، در حالیکه کاهش شدت و قوت آنها ممکن دانسته میشود. کشورهای پیشرفته جهان نیز این خصیصه ها را تبارز میدهند. گروپگرایی نیز فاقد فواید نیست و باید آن را در حالت تعادل و به دور از افراط و تفریط نگهداشت. راه حل اساسی افغانستان از این نکته نظر این است که گروپگرایی را باید در حد گروپی آن نگهداشت و آن را نه باید به سطح ملی کشاند. بیماری میتواند از راه برعکس آن درمان پذیرد: گروپگرایی باید در چهارچوب ملی گرایی قرار داده شود جایی که واقعآ محل طبیعی و منطقی آن است.
از سالها بدینسو ناسیونالیزم یا ملت گرایی بحیث پدیده منفی سیاسی عرضه شده است، در حالیکه ملت گرایی برای ملتها یک امر طبیعی میباشد، ملت گرایی به معنای دفاع از منافع ملی کار مشروع ملتها است. عنوان دیگر آن وطنپرستی یا پاتریوتیزم است که به راکت پاتریوت نیز این افتخار داده شده است.دفاع از منافع ملی را میتوان از راه وطندوستی و وطنپرستی عملی و قابل اجرا ساخت. این چیزیست که ایلیتهای حاکم و رو شنفکران باید به آن متعهد گردند. این راهیست که تأثیرات منفی خصایصی مانند تعصب فکری، تفکر گروپی، گروپگرایی، قدرت گرایی را محدود میسازد.
پایان
+++++++++++++++++++
قسمت دوم
سؤال عمده مطرح در این نگارش این است که چرا مردم و کشور ما در چنان وضعیتی قرار دارند که تنها بسوی نابسامانی بیشتر میرود؟ سه عامل ( حکومت، ملت و عوامل ذیعلاقه خارجی) را در شکل دهی شرایط انکشاف یا عقبماندگی در قسمت اول شناسایی کردیم ، بر مسوولیت حکومت بحث کردیم، و تعصب فکری، قدرتگرایی، فقدان دانش مسلکی و تفکر گروپی را بحیث کاستی های عمده حکومتهای افغانی در طول تاریخ تاکنون معرفی نمودیم. دومین عامل عمده رشد و انکشاف یا عقبماندگی را در اجتماع باید جستجو نمود. آیا مردم نیز مسوولیتی در برابر پیشرفت دارند؟
۲. نقش و مسوولیت مردم
دو بیان اساسی را در این رابطه در محراق توجه قرار میدهیم:۱. مردم منبع قدرت و ثروت است، ۲. مردم مالک قدرت و ثروت است.
۲.۱ این حقیقت را که مردم منبع قدرت و ثروت است کمتر میتوان مورد منازعه قرارداد، زیرا قدرت از نظر شمار و عدد و از نظر معنا و اراده در مردم قرار دارد. نمونههای بزرگ آن را رستاخیز ها و مقاومتهای مردمی تشکیل میدهند که بیانگر توامیت اراده و شمار است. اوضاع مصر کنونی مثال عمده آن را میسازد.در چنین موارد است که قدرت در اتحاد عدد یا گروپ بامعنا و اراده تبارز میکند. ثروت مردم را منابع و داشته های آنان در روی زمین و در زیر زمین تشکیل میدهند. نسل جوان، روشنفکران، افتخارات مادی و معنوی و ذخایر زیرزمینی مثالهایی از این ثروت اند.
درحالیکه همه ملل جهان از این دو ودیعه بزرگ به درجه های متفاوت برخوردار اند همه یا بیشتر یا کمتر آنها در مدیریت و استفاده آگاهانه از آنها باهم برابر نبوده اند.
برخورد به و مدیریت آگاهانه این قدرت و ثروت به مهارتی نیاز دارد و مهارت نیز بصورت بالفعل و بالقوه در سکتورها و ساختارهای مختلف جامعه وجود دارد و در شرایط مختلف میتواند به شیوههای تفاوت رشد یابد یا سازماندهی گردد. درحالیکه حکومت مسوولیت فراهم آوری زمینههای رشد چنین مهارتها را بر عهده دارد، مسوولیت اساسی و طبیعی رشد و حفاظت از آن بر دوش جامعه قراردارد، و جامعه همواره چنین کاری را تا حد توان انجام داده است( مثال: رشد بازنگری و گوناگونی فرهنگ و اندیشه با وصف سرکوب و اختناق).زمانی که جامعه بزرگ تحت فشار قرار میگیرد خویشتن را منقبض میسازد. این فشار میتواند به عمل مشترک جمعی و یا به تشویق اعمال فعالیتهای گروپی منتج گردد. دومی در نتیجه تداوم فشار بحیث یگانه راه حل به نخستی میانجامد. عامل سازماندهنده عمل دستجمعی و یا برعکس آن نقش عمده را در زمینه ذهنیت اجتماعی معیین ایفا میکند. بدینترتیب سؤال ارجحیت منافع گروپی یا منافع ملی در برابر هریکی از شرکت کنندگان قرار میگیرد.
جامعه افغانی درحالیکه هم ذهنیت عامه مشترک و هم سمنت اجتماعی را که آن را باهم نگهمیدارد دارا میباشد تحت تأثیر عواملی قرار دارد که برای شکنندگی این سمنت و ذهنیت اجتماعی عمل مینماید( نفاق افگنی از نظر مذهبی ، زبانی و فرهنگی که عناصر داخلی به نفع عاصر خارجی انجام میدهند مثالهای این مورد اند).
ملت یا مردم برای کابرد قدرت و استفاده از ثروت دست داشته به نیروی کار و مهارت لازم نیاز دارد.چنین چیزی شامل تقسیم کار در جامعه میباشد، چه این جامعه سنتی باشد یا مدرن. روشنفکر ان که به قیمت سرمایه و حوصله مندی جامعه دانش میاموزند یکجا با آنانی که از نظر سنتی بحیث حواس جامعه عمل میکنند، دماغ جامعه را میسازند. درست همانند دماغ انسان قسمت های مختلف این دماغ وظایف متفاوت و مشخص دارند.
بر اساس مشاهدات و تجارب نگارنده یک مشکل اساسی وضعیت کنونی را باید در ناتوانی عملکرد منسجم روشنفکران جستجو کرد.
روشنفکران افغان را از نظر ذهنیت میتوان به دو دسته عمده تقسیم کرد: رو شنفکران ملیگرا و رو شنفکران گروپگرا. هردو دسته مشخصه های مشابه تعصب فکری و تفکر گروپی را دارند، درحالیکه هردو دسته از تنگنظری و تعصب فکری دیگران در گذشته و حال شکایت دارند. تغییر در حیات سیاسی بیشتر به تغییر در این موضعگیری بستگی دارد که باید با فاصله گیری از منافع گروپی و تعصب فکری در عمل همرا باشد. احزاب چپ و راست در منطره سیاسی افغانستان مثال عمده را میسازند. چپ حتی در خانوادههای کوچک فکری مانند حزب دموکراتیک خلق افغانستان و ... و در خانواده بزرگ چپ نتوانسته اند به ایجاد یک حزب واحد ملی دستیا بند. آنها بیشتر همفکران را بر اساس نورمهای کهن جستجو میکنند و به دنبال رهبران یا میراث خواران آنها قراردارند. این خصیصه ها را در ساختارهای سیاسی راست نیز میتوان یافت.
چرا گوناگونی و تنوع فکری در این نیروها نتوانسته به ایجاد ساختارهای سیاسی ملی یا شکلگیری تفکر ملی توسط آنها منتج گردد؟
مثالهای فراوانی از این موارد وجود دارد که گوناگونی تفکر به اتحاد عمل منتج گردیده اند. هرگاه از دید تیوری انتخاب عقلی به مساله نگاه شود دستاورد این گوناگونیها باید با دستاورد عمل دستجمعی آنها مساوی باشد در غیر آن عمل دستجمعی تحقق نخواهد یافت. اما ما شاهدیم که در خانوادههای بزرگتر فکری راست و چپ دستیابی به عمل مشترک مانند برگشت به احیای حزب مادر تحقق نیافته است. این مساعی یا پیش از طرح آنها خنثا شدهاند یا پیش از موفقیت آنها.
مثال اتحاد احزاب راست ( سابق هفتگانه و هشتگانه+ احزاب راست تازه وارد) را برای لحظه ای در نظر میگیرم.
در شرایط کنونی اتحاد این احزاب برای تحکیم قدرت و حفظ آن باید یک ماموریت ایدیال برای این احزاب باشد. منافع آنها با این کار تأمین میگردد درحالیکه در غیر آن مورد تهدید باقی میماند. تهدید ی که برای آنها وجود دارد این است که یا بوسیله نیروهای طالبانی قدرت آنها تضعیف خواهد شد و یا با بر سر قدرت رسیدن یک حکومت غیر جهادی نقش آنها در حیات سیاسی کمرنگ خواهد شد. بدون شک تجارب و برداشتهای گذشته و حساسیتهای فردی در عدم موفقیت این نیروها برای تشکیل اتحاد بزرگتر که خود آن را مفید و ضروری میدانند نقش دارند.اینها همان خصایص یاد شدهاند اما در سطوح فردی .
بدینترتیب راست بیشتر از چپ ( تازمان سلطه کامل راست) تحت فشار قراردارد و امکان عمل دستجمعی باید برای این نیروها نیرومند تر باشد. اما این فرمولبندی در شرایطی میتواند کارآیی داشته باشد که عوامل ایگزوجین در پروسه فعال نباشد. اساس های نورماتیف برای انجام چنین عمل دستجمعی برای تشکیل یک یا دو حزب سراسری با گرایشهای مذهبی از دیر زمان و جود داشت اما به دلیل عوامل مداخله گر تأثیرات آن محدود باقیماند. هفتگانه و هشتگانه نیز نتوانستند تنها بر اساس کلویج های مذهبی ( هشت حزب به یک حزب و هفت حزب به یک حزب جداگانه ) باهم متحد گردند. در خانواده بزرگ چپ نیز ساختارهای سیاسی مادر نتوانستند احیا گردند، در حالیکه این دسته بندیها میان رقبای قدیم ( اتحاد شوروی و چین) به اتحاد و همکاری جا خالی کرده است پیروان افغانی آنها گویا بحیث وارثان واقعی به راه آنها ادامه میدهند.
این ساختارها درحالیکه بخشی از جامعه را تشکیل میدهند، جدا از آن قراردارند.
این نیروها با چند دشواری روبرو اند. نخست آنها نمیتوانند از آن خصایص که در آنها در سالهای زیست و مبارزه نهادینه شده اند، فاصله گیرند، و بدین گونه به شیوه کهن عمل میکنند. تجربه و تحلیل نگارنده این سطور که در نشستهای متعدد نیروهای خانواده چپ با تمایلات متفاوت و نشستهای عناصر مختلف از خانواده راست و چپ که برای ایجاد یک ساختار سیاسی ملی طی چندین سال بصورت پیگیر تدویر گردید حضور داشته، این است که حتی تداعی یا همگونی شیوه کار با طرز اندیشه و عمل کهن عدم اعتماد دیگران را دامن میزند، زیرا شما درمیابیدکه روال کار در نتیجه در افتیدن به شیوه اندیشه و عمل کهن دوباره مسیری را احتوا میکندکه نباید اختیار کند.مردم که آماده پذیرش رهبری اند نیز در خلای بی اعتمادی قرارداده میشوند.
حد اقل در برخی از موارد خصایصی را که در ایلیتها و حکومتها شناسایی کردیم در این ساختارهای سیاسی بازمیابیم. این خصایص عبارت اند از تعصب فکری، قدرتگرایی، فقدان تخصص گرایی و تفکر گروپی.
تعصب فکری در اشکال متفاوت خویش به سلامت فکری یکطرف و عدم سلامت طرفهای دیگر و غیرمجاز دانستن دیگر اندیشی ظاهر میگردد. قدرتگرایی به آن انعطافپذیری و قدرت اجرایی میبخشد. در فقدان تخصص گرایی فرد و سازمان سیاسی از اصول جمعی و دانش تخصصی فاصله میگیرد و به عناصر ی مانند شخصیت پرستی و برخورد ابزاری امکان بیشتر میبخشد. تفکر گروپی از انعطاف ناپذی مرزهای گروپی میکاهد و موجب میگردد در توامیت با تعصب فکری به یکه تازی و تکمحوری منجر گردد. اتکا بر افراد با نفوذ ( از نظر قومی، مناسبات بیرون مرزی، ومشهور ومحبوب در نظر دیگران) موجب میگردد هدف در خدمت وسیله قرار داده شود.
این شیوه تفکر که تنها این یا آن گروپ میتواند امنیت را در افغانستان تأمین نماید و جامعه را بسازد اندیشهای است مبتنی بر تعصب فکری و با تمایلات نیرومند گروپی و تفکر گروپی. تاریخ نه تنها نشان داده که گروپگرایی، تعصب فکری و تفکرگروپی نه تنها به ویرانی منجر گردیده بلکه در همراهی با همیاری و همکاریهای مالی، تخنیکی ، نظامی، استخباراتی و علمی جامعه بینالمللی نیز نتوانسته به موفقیت دستیابد.
تاریخ جهان تجارب کاری پلان های پنجساله را در تعدادی از کشورهای جهان به یاد دارد. ناکامی مساعی مشترک برای بازسازی در افغانستان آشکار است. این مساعی در تحت تأثیر تعصب فکری و تفکر گروپی نیروهای مطرح در افغانستان اثرمندی خود را از دست دادند.
نیروهای مطرح نخواستند منافع عام و مشترک را بر منافع خاص و گروپی ترجیح دهند و از خویشتن نپرسیدند دشمنان مشترک مردم و کشور کیها اند، در حالیکه به منافع گروپی و دوستان و دشمنان گروپ پیوسته توجه کرده اند.
ایتوپیا و افغانستان را از برخ جهات میتوان مقایسه کرد. در آنجا دودمان هایلی سالاسی برای ۴۵ سال حکومت کرد و پس از آن رژیم انقلابی منگیستو هایلی ماریام که از حمایت اتحاد شوروی برخورداربود بر آن کشور حاکم گردید. پس از سقوط منگیستو میلیس زناوی صدراعظم ایتوپیا توجه مردم و حکومت را به دشمنان ملی ترقی و پیشرفت ایتوپیا برگرداند و آن را در صدر وظایف حکومت ، نهادها و ساختارها و مردم قرارداد، کاربرای غلبه بر آن دشمنان را تشویق و حمایت کرد، و کار برای ترغیب و حمایت از دشمنان متذکره را مجازات نمود. اکنون حتی هرنابینایی میتواند با حیرت و شگفتی از پیشرفت چشمگیر ایتوپیا انگشت زیر دندان بگیرد. در افغانستان به برعکس آن توجه شده است.
در چنین موارد سؤال منافع عمومی را باید مطرح کرد نه منافع اکثریت را، زیراتوجه تنها به منافع ۵۱ درصد میتواند منافع ۴۹ درصد را نادیده گیرد، درحالیکه منافع عمومی بیشتر از آن را افاده میکند.تفاوت دیگر آن به باور نگارنده این است که منافع عامه بیشتر از آنچه است که اکثریت در معنای مادی و عددی آن احتوا مینماید، زیرا منافع عامه شامل شعور جمعی و تفاهم جمعی میگردد و آنانی را نیز احتوا مینماید که در اکثریت از نظر شمار و عدد شامل نیستند (مانند ۴۹٪ نفوس در اکثریت ۵۱٪).
هم فرد روشنفکر و هم سازمان مربوطه آن دارای گذشته و یک شیوه تفکر اند واز محیط و رویدادها متأثر میگردند و بر آنها اثر میگذارند. آنها بدینترتیب میاموزند و واکنش نشان میدهند، به عبارت دیگر در برابر تأثیرات خارجی نمیتوانند بیتفاوت باشند. اما این نمیتواند بار مسوولیت را از شانه های آنان بردارد، زیرا این درک و تأثیر تغییر دهنده میتواند در مسیر منافع عامه نیر بخ خدمت گماشته شودند.
اما مردم در مجموع از راههای متفاوت میتوانند سد راه پیشرفت قرار گیرند. این موانع را باز هم در شیوه اندیشه و عمل مردم باید جستجو کرد. سنتگرایی خصیصه عمده جامعه سنتی است. این خصیصه نهادینه شده و محافظان خود را در درازای تاریخ بوجود میاورد. عنصر تعصب فکری به شکل تعصب در برابر سنت شکنی و تفکر غیر سنتی در این جامعه فعال میباشد. تفکر گروپ را نیز در این جامعه در گروپهای اجتماعی میتوان یافت. اما جامعه با وصف سنتی بودن خویش همواره توانسته به مقداری از دیگر اندیشی امکان دهد. تعدادی از عوامل از زمره: سازمانهای اجتماعی با خصایص نیرومند تعصب فکری ،قدرتگرایی، تفکر گروپی و فاقد تمایل به مسلکگرایی و مشوقهای بیرونی میتوانند سلوک جامعه را تعیین نمایند. جامعه افغانی امروزی گواه زنده این حقیقت است. قدرت و ثروت جاذبه دارد ومقاومت در برابر آنها به لازمه هایی نیاز دارد. نقش عوامل ذیعلاقه خارجی بر بنیاد همین دلیل مطرح میگردد. بر این موضوع در قسمت سوم این نگارش مکث مینماییم.
پایان قسمت دوم
+++++++++++++++
چرا مردم و کشور ما در چنان وضعیتی قرار دارد که تنها بسوی نابسامانی بیشتر میرود؟ این سوالی است که پاسخ دهی به آن هدف اساسی این نوشته را میسازد.تحلیل کنونی به دلایل موجه مختصر خواهد بود، زیرا بسیاری از حقایق مربوطه آنقدر آشکار اند که نیاز به توضیح ندارند. برخی از باورمندیهایی که این تحلیل بر آنها بنا میگردند میتوانند مورد منازعه قرار داده شوند. نخست از حقایق تاریخی آشکار میاغازم و تحلیل را بر آن حقایق آشکار بنا میگذارم . پس از آن به بحث در مورد نقش آنها و سپس به نتیجهگیری از آنهاخواهم پرداخت.
یک پاسخ کوتاه به سؤال متذکره این است که گفته شود دلیل اینکه مردم و کشورما ازیک وضعیت نا بسامان به وضعیت نابسامان دیگر عبور میکنند این است که مردم در جامعه سنتی افغانی از یکسو به تکیه گاه هایی تکیه داشته اند که در طول تاریخ در جعبه ابزار سیاسی قرارداشته اند، و از سوی دیگر گذار از سنتی به عصری شدن با مقاومت روبرو بوده است. بدینترتیب سه عامل اساسی آتی را باید در تشخیص بیماری افغانستان در نظر گیریم:
۱) حکومت. ۲) ملت، و ۳) جوانب ذیعلاقه.
حکومت به دلیل توانایی و مسوولیت آ ن برای تأمین امنیت، رفاه مادی و رشد معنوی ملت دارای اهمیت است. ملت به این دلیل دارای اهمیت است که منبع قدرت و ثروت است و جوانب ذیعلاقه به این دلیل در تحلیل ما اهمیت میابند که برای مداخله در کار ملی افغانستان انگیزههایی دارند.بر هریکی از این سه عامل مکث مینماییم.
۱. وظایف و مسوولیت حکومت
حکومتها در گذشته به مهمترین وظایف خود که آینده کشور و مردم را میتوانست تأمین نماید کمتر و یا هیچ توجه نکرده اند. چند مساله اساسی شامل وظایف حکومت عبارت اند از حفظ استقلال و تمامیت ارضی کشور. زیرا بدون تمامیت ارضی و استقلال عمل درمرزهای ملی مصونیت و رفاه ملی نمیتواند معنا پیداکند.دومین مساله مهم به امنیت ارتباط دارد، زیرا داشتن مرزها به تنها امنیت را تأمین نمینماید. زیرا تهدید به امنیت میتواند در داخل مرزها و از آنسوی مرزها بروز نماید. بدینترتیب بخش امنیت داخلی شامل تأمین حاکمیت قانون و عدالت میگردد. سومین مساله مهم تأمین رفاه مادی مردم است که از زمره رشد اقتصاد، مواصلات، صنایع و تکنالوژی را در کشور شامل میگردد. وظیفه چهارم تأمین رشد معنوی مردم است که شامل تعلیم و تربیت، ارتقای تخصص، فراهم آوری زمینهها برای تولید فراورده های علمی و ارتقای سطح آگاهی مردم میگردد. پنجم حقوق و آزادیها. همه ی انکشافات یاد شده از یکسو به حدی از اختیارات و آزادیها نیاز دارند و از سوی دیگر زندگی انسانی حقوق و آزادیهایی را باخود میاورد که شایسته انسان میباشد، و حکومت باید مصوونیت این آزادیها را تضمین نماید.
در دنیای لیبرال از حکومتها توقع میرود تا پنج ارزش: امنیت، آزادی،نظم، عدالت و رفاه، را تأمین نمایند(برای بحث بیشتر در اینمورد به اثر» مقدمهای بر روابط بین المللی: برخوردها و تیوریها« اثر رابیرت جکسن و جورج سورنسن فصل اول مراجعه شود).
نگا رنده این وظایف را به گونه ای که یاد شد تشخیص داده ام، زیرا دولت بودن و مستقل بودن دارای اهمیت است و بدون آن ساحه ای وجود نخواهد داشت که امنیت و مصوونیت باشندگان آن ساحه تأمین گردد. از سوی دیگر این تقسیم وظایف مساله مهم ارتقای دانش و سطح آگاهی مردم را درنظر نگرفته است. دلیل این نادیده گیری میتواند چندگانه باشد. از یکسو تعلیم و تربیه در اروپا و آمریکا به درجه های متفاوت اما بصورت نیرومند ناشیانه تنظیم گردیده که بیانگر یک بایس و هواداری مشخص میباشد( هرچند تمایلات جدید بازنگری در محافل علمی دیده میشود). دوم سطح آگاهی و سواد در کشورهای اروپا و امریکای شمالی در مقایسه با میزان این متغییر ها در اسیا، آفریقا و امریکای لاتین بلندتر است. این بلندی را بخصوص در میزان باسوادان و تحصیل کردگان میتوان ملاحظه کرد در حالیکیه معلومات عمومی مردم عامه محدود به دو عرصه میگردد: آنجه برای آنها تبلیغ میگردد از راه رسانهها و آنچه آنها به دانستن آن اشد نیازدارند. بنابرآ لازمی است تا ارتقای معنوی را با ارتقای مادی یا رفاه مادی درنظر گرفت. ارتقای معنوی نه تنها مساله انکشاف علوم، زبان علمی، تشویق تولیدات علمی و ار ارتقای سطح آگاهی را احتوا مینماید، بلکه رفاه و آسایش ذهنی یا فکری را نیز باید احتوا نماید. زمانی که ما به رشد اقتصاد در شرایط توزیع نابرابر نعمات مادی و به عاید سرانه در یک کشور مینگریم، با مساله آسایش یا رفاه فکری و ذهنی برمیخوریم که به نحوی از انحا سطح رضایت و آرامش را بازتاب میدهد. در تقسیمبندی متذکره آزادی و عدالت مجزا از هم بحیث ارزشهای جداگانه تلقی شده اند. در تقسیمبندی نگارنده آنها بحیث ارزشهای متمم و ضروری برای انکشاف و ترقی تلقی شده اند. گذشته از آن عدالت در نتیجه رعایت حقوق و آزادیها میتواند تأمین گردد و نظم که بحیث ارزش مستقل پنداشته شده نیز از راه تأمین حاکمیت قانون تأمین میگردد.دو نکته را باید یاد آور شد: نخست تعیین این ارزشها نمیتواند عاری از کاستی باشد و در مقاله دیگری بر ای پختگی آن کار خواهد شد و دوم ترتیب تذکر این ارزشها بیانگر درجهبندی اهمیت آنها نمیباشد.
کاستی ها و محدودیتها
حکومتها از گذشته های دور تاکنون محدودیتها و کاستی های بزرگی داشتند. داشتن محدودیتها و کاستی ها در جهان انسانی یک امر طبیعی است، اما چاره پذیر اند. منظور از کاستیها در اینجا نارساییهای عمدی حکومتها است که در نتیجه گزینش پالیسیها صورت میگیرد و محدودیتها عبارت از عواملی اند که در زمان و مکان معیین راه حلی برای آنها در دسترس قرار ندارد. از آنجایی که غیر منطقی است که گذشته را بر اساس معیارهای کنونی مورد ارزیابی قرار دهیم، در این بحث از بحث بر محدودیتها میگذریم و تنها بر کاستی ها مکث مینماییم.
کاستی های عمدهای که در همه ی حکومتها و ایلیتهای حاکم تاکنون میتوان تشخیص داد عبارت اند از:
۱. تعصب فکری:تعصب در برابرفکر و اندیشه دیگر یک کاستی بزرگ بشمار میرود. گاهی فرد یا ایلیت دارای تعصب فکری به دیگران گوش میدهد تا از آن بیاموزد، اما به دیگر اندیشی امکان زیست و رشد نمیدهند.
۲.قدرتگرایی:قدرتگرایی یک عنصر متمم تعصب فکری است که تعصب فکری را قوت اجرایی میبخشد. قدرتگرایی گروپ با تعصب فکری موجب میگردد برای حفظ قدرت و سلطه از اسباب و ابزار برای دستیابی به منافع خود بدون در نظرداشت معیارهای اخلاقی و اجتماعی استفاده نماید. قدرتگرایی در حقیقت تعصب فکری و تفکر گروپی و را بر مسند حاکمیت و قدرت مینشاند و امکانات وسیعی را برای رهبری و کاربرد ابزاری از دانش میسر میگرداند.
۳. فقدان دانش مسلکی: دانش مسلکی و قدردانی از آن در دراز مدت دردسرهایی را برای تعصب فکری و قدرتگرایی بوجود میاورد و برای ایلیت متعصب و قدرتگرا تا آن مرزی قابل تحمل میباشد که در خدمت ایلیت قرار داشته باشد.
۴. تفکر گروپی: ایلیت یا ایلیتها تنها اقلیتی نیستند که به حکومتداری میپردازند، بلکه این ایلیت یا ایلیتها گروپهای منسجم و هدفمند را میسازند که از راه عناصر منفی تفکر گروپی از گروپ و شیوه تفکر آن دفاع مینماید.
این کاستی را میتوان خصیصه های عمده ایلیتهای حاکم در گذشته و حال دانست. نقش این خصایص را زمانی میدانیم که جامعهای را در نظر گیریم که ایلیت تعصب فکری نداشته، قدرت را از آن مردم و خود را خدمتگار میشمارد، از یکه تازی ابا میورزد و برای رشد دیگر اندیشی و دانش امکان میدهد.
در نتیجه این خصایص، حکومتها تنها به خود و به حامیان خود اندیشیده اند و به مردم و آن ارزشهایی پنجگانه که بیان گردیدند( استقلال، امنیت ، رفاه مادی و معنوی و حقوق و ازادیهای انسانی)توجه لازم نداشته اند. عادلانه نخواهد بود از آنچه در دوره های مختلف صورت گرفته چشم وشی گردد، اما آنچه صورتگرفته آنچه هایی بودهاند که برای تدوام قدرت و بقای ایلیت ضروری بودهاند نه آنچه برای استقلال ،رفاه مادی و معنوی و برای رشد و فعالیت افراد و مجتمعهای افراد در کشور ضروری دانسته میشدند.
در حالیکه ایلیتها به مردم و رفاه آنان توجه نکرده اند، از آنها برای حکمروایی و بحیث وسیله استفاده کرده اند. اما تاریخ شاهد حوصله مندی و قاطعیت مردم است. خصومت ایلیتها با مردم و دشمنی آنها نه تنها از برخورد آنها با داعیه مردم هویدا است، بلکه بهترین سرمایه و اندوخته های آنان را نیز ایلیتها قربانی بی خردی، سلطه جویی و تعصب فکری خویش کرده اند. مردم نیز در برابر خانه مشترک، فرهنگ و افتخارات مشترک، منافع مشترک و آینده ی مشترک برای خود و فرزندان خود مسولیتها هایی دارند. قسمت دوم این مساله را مورد بحث قرار میدهد.
پایان قسمت اول