محمد عالم افتخار

 

محمد عالم افتخار

 

"آسیب دیده گی های روانی" و بدبختی های مردم افغانستان

 

 

"آسیب دیده گی های روانی" یکی از عوامل بنیادی ی بدبختی های تاریخی و کنونی ی مردم افغانستان است یعنی عاملی مزید بر ناملایمات جغرافیایی، موقعیت جیوپولیتیک و میدان «بازی های بزرگ» ابرقدرت های عالم بودن این سرزمین.

 نخست  به خاطر روشن شدن مسئاله و زدایش تمامی سوءتفاهمات که بنا بر زمینه های فرهنگی متصور است؛ اجازه دهید عرض کنم که اینجا مقصود از روان؛ روح به مفهوم مذهبی ی آن نیست. روان مجموعه کارکرد های بدن فیزیکی و مادی ی ماست که حد اکثر در رفتار و کردار ما خودش را نشان میدهد و به همین علت هم قابل شناخت علمی ـ تجربی میباشد.

همزمان با انعقاد نطفه؛ سیر تکامل روان با سیر تکامل جنین ما تداوم می یابد و زمانیکه به دنیا می آئیم دارای یک بدن فیزیکی ی حد اقل با همان پیمانه روان حداقل میباشیم. از آنجا که مادر ما به مثابه آدمی با روان خاص خود و رفتار ها و کنش ها و واکنش های درونی و عمل و عکس العمل بدنی اش در برابر جریاناتی که با آن روبرو میشود؛ (مانند مسمومیت های غذایی و غیر غذایی، امراض و ترس ها و تروما ها...) احتمال اینکه روان نحیف ما صدماتی کم و بیشی دیده باشد؛ منتفی نیست تا جائیکه میتواند به اختلال کارکردی ی اندام های اساسی چون کُوری و گُنگی و کَرَی وغیره نیز برسد.

هرگاه این صدمات به مغز و یا اندام های مستقیماً مرتبط به مغز مان نیز وارد آمده باشد؛ معضلات روانی مادر زادی زیادی ممکن است داشته باشیم که یک مجموعه ای از آنها؛ بلیه ای موسوم به "عقبمانده گی ذهنی" را موجب میشود.

این ها را به خاطر مزید معلومات و دادن مقدماتی برای هرچه اساسی تر و علمی تر اندیشیدن عرض کردم؛ ولی محدوده این بحث به روانشناسی ی پس از تولد در خانواده و محله و مدرسه و گستره های قومی، قبیلوی، سمتی، جنسیتی، عنعنوی و مذهبی متعلق است.

انگیزه این بحث هم؛ پیام جالب و پُرمحتوایی است از یک هموطن به نام فرید فریدون از مزار شریف.

http://homayun.org/?p=24256

درین پیام دو مطلب قابل مکث وجود دارد:

یکی اینکه کدام یک از دوستان اسبق ملای من؛ از چیز هایی در کتاب «گوهر اصیل آدمی»، «معنای قرآن» و یا مورد دیگر که مشخص نفرموده اند؛ ناراض شده و هرجا به "کافرخواندن و گمراه تراشیدن" من می پردازد و عزیز پیام دهنده درست به دلیل حرف و حدیث او کنجکاو گردیده به خوانش مقالات و آثار من روی آورده اند.

دوم؛ اینکه ایشان مقاله ای در انترنیت؛ خوانده اند که از برخوردن نویسنده با یکعده ملا های "فحاش و لعان" حکایت دارد.

من بنابر هدایت شان این مقاله جسورانه و عبرتناک را خواندم. مقاله "علم؛ فتنه بدگهران" عنوان دارد و نوشته شده توسط دکتور ناصرالدین "مظهری" قلمزن جوان محترمی در ویبسایت وزین خاوران است.

در مقاله چنانکه فریدِون عزیز هم برگزیده اند؛ این جملات خیلی ها تکاندهنده میباشد:

" چیزی که مرا به نوشتن این مقاله واداشت اسلوب واعظان و ملا های فحّاش و لعّانی بود که از شنیدن موعظه شان موی جانم خیست و از حیرت وغصه مات و مبهوت شدم. و به خود گفتم: چه بسا جوانان که از شیوۀ دعوت و دیوانگی این گروه لا یعقل کور دل از اسلام دلسرد میشوند و به جای اینکه این گروه – به استثنای مخلصان و علمای واقعی دلسوز که در کشور ما بسیار اندک اند - سبب هدایت شوند، منبع و موجب ضلالت مردم به ویژه نوجوانان میگردند.

در نماز جمعۀ شرکت کردم، دیدم ملای مسجد بجای اینکه موعظه گوید مردم را ناسزا میگوید، بخود گفتم: شاید این ملا همین طور باشد، شاید مشکل روانی داشته باشد، شاید از طرف مردم خیلی آزار دیده باشد، شاید شاید... در دلم برایش عذرها و توجیه های فراوانی یافتم و بافتم؛ جمعۀ دیگر مسجد دیگری رفتم، دیدم همان اسلوب و همان فحش و لعن... جمعه های دیگر هم به همین منوال...؛ بلآخره روز عید سعید فطر با صد شوق و اشتیاق وقتی به ادای نماز رفتم دیدم یک ملای پر غرور و لایعقل مردم را مستقیما نفرین و لعنت میکند و جوانانی را که ریش شان کم است و یا هم کلا به سر ندارند و یا هم مفکورۀ مخالف مفکوره ملا دارند، مستقیما مورد فحش و لعن قرار میدهد. حتی یکی ازهمین جوانان در پهلوی من نشسته بود و با آوازی مملو از نفرت و اندوه که من صدایش را صاف می شنیدم این واعظ را دشنام های قبیح تر میداد.

 سخنان این مولوی فحاش و لعان آنقدر عقده ای و مغرض بود که من را در تعجب انداخت. از سخنانش بوی تکبر به مشام میرسید. استعلا و تحقیر مردم درهر جمله اش هویدا بود. یکی از نزدیکان این عمامه بسر جلوه گر وقتی سروصدای جوانان را که در صف های پسین به ترتیب صفهای شان می پرداختند شنید، برای اسکات مردم گفت: " چپ بشینی؛ ...(حرامی) هستید؟ اگر ...(حلالی) باشید ای رقم نمیکنید..." ملای مغرور هم از صرف این کلمات رکیک و خجالت آور نزدیکش راضی به نظر میرسید.

این عمامه بسر لا یعقل در سخنانش یکی را مرتد گفت و یکی را ملحد خواند، ریش دیگری را ازینکه کوتاه است به دم بودنه تشبیه کرد و فاسق و فاجر خطاب کرد. قلب صد ها جوان و نیمه سال را که با ریش کمتر و اصلاح شده برای ادای نمازعید آمده بودند، رنجاند و شکستاند. خود را صاحب فضل و هنر و جامع معقول و منقول معرفی کرد و مردم را گفت: " شما کارتان آسان است نماز های تان را بخوانید خلاص؛ ما هستیم که در مشکلات هستیم" (یعنی شما مردم عادی هستید ارزشی ندارید، چیزی بحساب نمی آئید) لاف زد و گزاف گفت و از جنگ و پرخاشش با ملائی دیگر سخن ها گفت و یاوه ها سرائید..!

 خلاصه اینکه در سخنش جز از وعظ و ارشاد هر چرند و پرندی محسوس و ملموس بود. حالم پریشان شد و خاطرم آزرده گشت و از فرط غمگینی دلم تنگ شد و حالم دگرگون گشت؛ و مجبور شدم درد دلم را درین سطور بریزم."

نویسنده که معلوم میشود درس خوانده مذهبی است؛ در ادامه مقاله اش تجربیات جالب و مهم دیگرش را نیز متذکر میشود و توسط مستندات مذهبی؛ این تیپ "عمامه به سر لایعقل" را علائیم فارقه داده منجمله مینویسد:

 " هفتم: فرهنگ ترس از افکار و معتقدات متفاوت دیگران بالایش حاکم است: کسی که حق بجانب است و باور به این دارد که مذهب و تفکر دینی وی قوی ترین تفکر و اندیشه تدین است، در مقابل افکار و اندیشه های دیگران نباید هیچ هراسی بخود راه دهد. اما این گروه آنقدر ترسو و بزدل هستند که وقتی یکی کتابی و یا هم مقالۀ(ای) بضد شان مینویسند و یا هم شخصی را می بینند که تفکر متفاوت تری دارد، بدون هیچ درنگ بر چسپ و مُهر تکفیر و تفسیق را به پیشانی اش میزنند و خود را از رویاروئی مستدل و منطقی راحت میکنند. این را نمیدانند که افکار و دلائل، صرف توسط افکار و دلائل قوی تر مغلوب میشوند، نه توسط زور گوئی و شاخ جنگی. وقتی سخن از حقوق بشر و یا هم حقوق زنان و حقوق طفلان میرود، بجای اینکه این عمامه بسر دور از تعقل این پدیده های نوین را بپذیرد و یا هم تنقید آگاهانه کند و زشت و زیبایش را ازهم تفکیک کند، به برچست زدن تکفیر، تفسیق و اتهام بسنده میکند."

نویسنده جوان پرشور مذهبی؛ حتی سخن را بدینجا میرساند که:

" و بسیار کم اند جوانانی که بین واقعیت ملاها و بین حقیقت دین تفکیک کنند. و به همین گونه وقتی جوان رشیدی که علوم معاصر را میداند پای میز خطابۀ ملائی می نشیند که از کرّوی بودن زمین انکار دارد و زمین را بالای شاخ گاو و پشت ماهی قرار میدهد و با پنداندن رگهای گردن و کج زدن لنگی تند تند بطرف مخاطبان نگاه میکند و دست آورد های علوم جدید را گزافه میپندارد، جوان ناخود آگاه در دلش نسبت به دین و ایمان نفرت و انزجار پیدا میشود و یا هم علی الاقل شک و تردید برایش رونما میگردد."

تا اینجا بائیستی برای نویسنده شجاع و شریف این نوشتار انتقادی؛ تحسین و آفرین گفت و برایش دانش بیشتر، قلم تواناتر و قابلیت های شگوفانتر آرزو نمود. اینکه پیام و نتیجه نهایی مقاله؛ جلب توجه وزارت حج و اوقافِ حکومتی ناکام و فاسد درجه اول به مقیاس جهان؛ بر موضوع بوده و چارهِ امر در آن دانسته شده است که:

" بالای امامان مساجد اشراف داشته باشد وهر نا اهل بدگوهر را نگذارد بالای منبر مقدس رسول صلی الله علیه وسلم بالا شود و تکیه زند"

نیز سخن اصولاً درستی است؛ و این حقیقت هولناک که ملاهای وزارت حج و اوقاف و ملا های سرکاری ی دیگر؛ هم اگر نه همه کم از کم تعداد غالب و تعیین کننده شان از همین قماش میباشند؛ مسئولیت و ملامت زیادی متوجه نویسندهء محترم نمیسازد؛ چرا که افق دید او بدین گستره؛ زیاد گشاده نیست؛ کما اینکه در گسترهِ دهه های نزدیک و سده های دورتر تاریخ کشور خود ما و سایر کشور های اسلامی و غیر اسلامی ی دارای کیفیت های معیشتی و فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اخلاقی و تعلیمی ـ تربیتی... مماثل گشاده نمی باشد. هرکس که ضرور و ممکن نیست علامه و جامع الاطلاعات و جامع الکمالات باشد و باز به نوشتن مقاله و دادن طرح و نظر بپردازد!

 با تأسف زیاد و با تائید استنتاج کلی محترم دکتور ناصرالدین "مظهری"  باید تصریح نمایم که هر دو مورد فوق الذکر فقط با آسیب دیده گی های شدید روانی افراد مورد نظر میتواند؛ توجیه و توضیح گردد.

گذشته از اوضاع در حد اکثر خانواده ها و در بی خانمانی ها؛ اوضاع در حجره های مساجد و مدرسه ها کمتر مجال رشد سلیم روانی ی طالب بچه ها و قاری ها و ملاها را باقی میگذارد.

در بیشتر از شش دهه ایکه مشخصاً انگلیس ها؛ به خاطر اهداف استراتیژیک و فوق استراتیژیک استعماری خود و جهان کاپیتالیستی؛ زایدهء سرطانی و شر و شیطنت  «پاکستان» را در همجواری کشور ما به وجود آورده و در هماهنگی با شیوخ خرپول و پطرو ـ دالر عرب؛ مدارس چندین هزاری ترویج وهابیت را در آن دایر کرده اند؛ شرایط تزریق جنون و نفرت و جهاد و جنایت در روان اولادهِ ملیونی ی این سرزمین فلکزده که با فریب درس دین و خود شناسی و خداشناسی ... به آنها کشانیده میشوند؛ بیشتر و بیشتر فراهم شده رفته است که تبعات آن چنانکه همه مان با علم الیقین و عین الیقین می بینیم؛ بینهایت و بینهایت و بینهایت فجیع و ضد اخلاقی و ضد انسانی و ضد قرآنی و ضد مردمی و ضد میهنی است.

البته اینها مزید بر علت است؛ با درد و دریغ بسیار که نظام جهانشناسی، انسان شناسی، جامعه شناسی، روانشناسی، مادر داری، کودک پروری، تعلیم و تربیت، اداره و منجمینت، اخلاق فردی و اجتماعی، حقوق و قضا و دولت داری اسلامی دارای معایب عدیدهء روانسوز میباشد.

این نظام که اساس آن در دوران سلطه اولادهء ابوسفیان ـ دشمن ترین دشمن پیامبر اسلام و دعوت اسلامی ـ (یزید، معاویه، یزید...) و به طور کلی سلسله امویه در قرن اول تاریخ اسلام گذاشته شده و سپس در دوران خلفای جاهل و جاعل و سلاطین جبار سفت تر و غلیظ تر گردیده؛ به درجه اول؛ بسیار و بسیار از احکام و آموزه های قرآن ـ تنها ارثیه مطمئین پیامبر بزرگ اسلام ـ به دور است و بر "جعل حدیث" و "روایت" و " تفسیر" مبتنی میباشد!

به درجه دوم تناقض های بسیار شدید با علوم و ساینس، با اخلاقیات و محسنات مورد قبول و پذیرش عامه بشریت معاصر پیدا کرده و این تناقضات با پیشرفت های علمی و تکنولوژیک و هنری و اخلاقی و حقوقی ی جهانی مانند اعلامیه جهانی حقوق بشر؛ کنوانسیون های حقوق زنان و کودکان؛ اصول همزیستی مسالمت آمیزِ افراد و اجتماعات و دولت های دارای عقاید و باور های متفاوت؛ دموکراسی و نظامات انتخابی...؛ بیشتر و بیشتر افتضاح آور شده میرود و با جنایات تکاندهنده جهانی و تروریزم و دهشت افگنی هاییکه توسط جهادی های گوناگون و طالبان و القاعده و این لشکر نامنهاد اسلام و آن لشکر نامنهاد الله...؛ در سراسر بلاد اسلامی و بیرون از آن راه اندازی میگردد؛ «روان اسلام هراسی» یعنی یک فوبیای دهشتناک را بر بیش از شش ملیارد نفوس جهان استیلا بخشیده است و پیشبینی هایی میشود که به عواقب بسیار وخیمی مانند هلوکاست مسلمانان و «زوال جهان اسلام» منجر گردد.

در همین حال؛ خرده فرهنگ های بسیار عقبمانده و فرسوده؛ جاهلانه و جنون آمیز قومی و قبیلوی و خونی و سببی و نسبی ... با به اصطلاح معارف اسلامی! یاد شده مزج و مخلوط گشته مجموعه های زهری و تباه کنندهِ سلامت روانی ی کودکان و نوجوانان و بزرگسالان را بیشتر و بدتر فراهم گردانیده است.

از آنجا که طبقات و اقشار حاکمه و حکومتگران رنگارنگِ معمولاً مزدور در این سرزمین؛ بی استعداد تر و نالایق تر و بی عُرضه تر از آن بوده اند و میباشند که ایدئولوژی و دکتورین سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی ـ فرهنگی ـ اخلاقی و حقوقی  تدوین نمایند؛ فقط از همین مُرداب خرافات و جهل و جنون تغذیه میکنند و بدین لحاظ با چنگ و دندان به آن چسپیده اند و تحت نام و عنوان پرطمطراق فرهنگ و عنعنات و فلان و به همان ملی!!! و ملی ـ اسلامی!!! حتی از ضد انسانی ترین و ضد قرآنی ترین جنبه های آن دفاع شریرانه می نمایند.

شک نیست که همه اینها بر سلامت عقلی و روانی ی توده های عادی ی مردمان اقوام و قبایل و ملیت های افغانستان هم اثرات مخرب برجا گذاشته اند و برجا میگذارند؛ ولی و معهذا به حکم غریزه و منافع بلافصل عینی هم که شده توده های میلیونی ی مردم؛ زیاد برده و بندهِ اینهمه لاطایلات و مزخرفات و عاروق های دهان مرده گان قرون عتیق نیستند.

از آنجاییکه یک بُعد اساسی سیاست حکومتگران 14 قرنه به نام "اسلام"؛ پیوسته این بوده است که توده ها را بیسواد و گرسنه و محتاج و خوار و حقیر نگهدارند؛ لذا آنان قریب طور مطلق از محتویات کتب شیطانی ی حاوی ایدئولوژی ی ابوسفیانی ـ الا در حد افواهات و عربده های "عمامه به سر های لایعقل" ـ وقوف ندارند.

خوشبختانه در ذهن و روان توده های مردم ما؛ پیامبر اسلام آن رهزن و زنباره و جلاد و عامل جنگ ها و تاراج های سرسام آور نیست که در کتب شیطانی ی سلطنت غاصبان بنی امیه معرفی و تصویر میگردد و قرآن و الله هم سیما ها و معنا های بسیار بسیار نیکو و مبارک و بخردانه و عادلانه و مهربانانه...را دارا میباشند.  لهذا مشکل و مانعی از جانب توده های ملیونی مسلمانان ساده افغانستان و جمیع کشور های اسلامی در برابر رستاخیز رونسانسی تطهیر و تلطیف اسلام از جعل ها و تأویلات و تفاسیر ابلیسانه ابوسفیانی و اموی و حاکم ساختن قرآن و علم بر معارف اسلامی؛ وجود ندارد.

به همین درجات؛ نقد و پالایش خرده فرهنگ های محلی و قومی و قبیلوی و عنعنوی  و سره کردن ارزنده ها و پسندیده ها از بی ارزش ها و ناپسند های آنها ممکن و میسر است؛ چرا که اساساً هیچ کس عاشق مزخرفات پوسیده و مخالف شأن و عقل و منزلت و منفعت انسان امروزی؛ نمیباشد؛ این فقط استعمارگران کهنه و نو و غارتگران خودی و بیگانه اند که تلاش میکنند؛ از این کلافه های فرتوت؛ ریسمان و رسن برای بستن دست و پای مردمان به سان گوسفندان قصابی؛ درست نمایند.

بدینگونه میخواهم صراحت بیشتر ببخشم که طرح و نقد و موضوع مورد بحث جناب دکتور ناصرالدین "مظهری" ؛ با توجه و تمرکزِ به اصطلاح وزارت حج و اوقاف سلطان کرزی؛ نه اینکه به جایی نمیرسد بلکه اصولاً ارزنده گی و چه بسا معنای خود را از دست میدهد!

 وقتی قرار است با چنین واقعیت های شوم و شنیع و بدبختی آور برای توده ملیونی خلق خدا؛ در تماس آئیم باییستی برای طرد و ازالهء آنها و رهایی همه گانی از شرشان تدابیر بنیادی ی علمی و منطقی و عقلانی و تاریخی و عملی بیاندیشیم و عرضه بداریم . مسایلی ازین دست و ردیف امروزه خیلی خیلی خیلی در ویبسایت ها و مطبوعات و رسانه های سمعی و بصری مطرح میگردد ولی تقریباً هیچکدام رهی به دهی نمی گشاید.

ما به اندیشه های بزرگتر و همت های عالی تر نیاز داریم و مژده گانی میدهم که آنها نیز فرا میرسند!

*******

اما مقالهِ خیلی عالی جناب ناصرالدین "مظهری" ؛ دارای جنبه دیگر و حتی مهمتری هم است و درست به خاطر همان جنبه هم سرنامهِ مقاله "علم؛ فتنه بدگهران" انتخاب شده است؛ نویسنده برای پای افشاری بر این جنبه از مقاله؛ بر مولانا متوسل میشود و می نویسد:

" مولانای بلخی حالت روانی این گونه اشخاص را خوب تشخیص نموده و آنرا چه زیبا در قالب شعر ریخته است: نا اهلان و زشت خویان علم را مانند تیغ زنگی مست برای سر زدن ارواح لطیف مردم و برای تجریح قلب های پاک بکار میبرند.

علم وجاه ومنصب وجاه وقِرآن
فتنه آمـــــد درکف بد گوهران

بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغـــی بدست راهزن

تیغ دادن در کــــف زنگی مست
به که آمد علم ناکس را بدست

پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کــــف مجنون سنان

جان او مجنــــون تنش شمشیر او
وا ستان شمشیر را زآن زشت خو"

 

این جنبه و فرضیه و داوری؛ در روزگار ما از اهم مسایل علمی در بشرشناسی و جامعه شناسی و روانشناسی و علوم تعلیم و تربیت و متمم هاست و مسقیماً مرتبط به دکتورین گوهر اصیل آدمی میباشد. بدینجهت؛ به درستی بائیسته است تا گفتاری به روال گفتار های علمی ـ فلسفی در مورد داشته باشیم.

ولی قبلاً با سپاس  یاد آور میشوم که محترمه بی بی جمیله نیروبخش به سلسله مساعدت های دایمی شان به پروژه گوهر اصیل آدمی؛ این بار نیز مبلغ دوصد دالر لطف نموده اند. در عین حال از دوستانی که کمر بسته اند تا کتاب "گوهر اصیل آدمی" را به انگلیسی ترجمه نمایند و عزیزانی که ابراز آماده گی فرموده اند؛ هزینه ترجمه و چاپ اثر را تمویل خواهند کرد؛ پیشاپیش ابراز ممنونیت ویژه میکنم.

 

    گوهر اصیل آدمی؛ چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟

                                   ـ گفتار هفدهم ـ

 

شاید تکراری باشد که من عرض کنم؛ مولانا و شماری از اندیشمندان متفکر و متصوف هزار سال گذشته در تاریخ ادبیات فارسی دری را؛ اینجانب؛ "اجداد امجد خود" و بالنتیجه " نیاکان امجد" کلیه اندیشمندان کنونی و فردایی افغانستان و مشرقزمین میدانم و میخوانم.

ولی زمانیکه دقت های علمی و فلسفی مطرح است؛ مولانا و هرکدام از این نیاکان امجد ما به درجه نخست؛ بشر بوده اند و منحیث بشر؛ مراحل کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی و پخته سالی داشته اند. بنابر این بائیست دریافت که اشعار و احکام و ارشاداتی که از ایشان صادر شده؛ به کدامین مراحل زیستی ایشان تعلق داشته است. متأسفانه در گذشته ها مرسوم نبوده که در پای اشعار و نوشته ها و خطابه ها و... تاریخ مشخص قید نمایند؛ بدینجهت؛ تشخیص زمانی همچو آثار نیازمند فراست و تأملات منطقی و مقایسه ای... میباشد.

در عین حال؛ بشر بودن نه تنها متضمن «جایز الخطا» بودن است؛ بلکه بشر؛ به عکس سایر جانوران که تحت انظباط نظام "اتوماتیزم غریزی" اند؛ محکوم به خطا کردن میباشد و تنها از طریق خطا و «آزمون و خطا» ست که رشد و تکامل مینماید.

بدین اساس پندار های متعبدانه مبنی بر اینکه مولانا یا سایر نیاکان بزرگ ما و هکذا نوابغ و پیامبران؛ موجودات معصوم و خطا ناپذیر بوده اند؛ صاف و ساده بلاهت میباشد و به اعتبار گویا معصومیتِ اساساً غیر ممکن هرکدام از آنها؛ سلسله های کوتاه یا دراز معصومین درست کردن؛ حقیقتاً جنایت و به اعتبار دینی و ایمانی؛ شرک و نزدیک به شرک میباشد که البته غُلات مذاهب و فرقه ها بسیار بی باکانه نه تنها آنرا مرتکب میشوند بلکه برآن شدیداً پافشاری نیز میورزند.

برعلاوه منجمله مولانا مثلاً هشت قرن قبل میزیست. لذا در زمان مولانا علوم معاصر وجود نداشت و منجمله محقق نشده بود که زمین کره وی است، یکی از سیارات نه گانه ایست که به دور خورشید می چرخند، وابسته به نیروی جاذبه خورشید است، طی دیالکتیکی با نیروی «گریز از مرکز» مدار دورانی می یابد وغیره. لذا مولانا مسلماً این حقایق علمی امروزین را نمیدانست و نمیتوانست بداند.

نه تنها مولانا و سایر بزرگان ما؛ این حقایق را نمیدانستند چونکه هنوز کشف نشده بود بلکه خداوند هم در هیچ یک از کُتُب مقدسش؛ به چنین حقایقی اشارت نکرده؛ چرا که کتاب های مقدس؛ در حدود توانایی های ذهنی و عقلانی کتله های مربوط بشری محدود و برای فهم آنان هرچه آسان گردانیده میشده و بدین لحاظ همان تصورات و باور های عام مردم در این زمینه ها مورد استفاده و بیان بوده است. بنده این مورد را در کتاب «معنای قرآن» در رابطه به "بنده محور" و نه "الله محور بودن" قرآن مفصلاً تشریح، مستدل و اثبات کرده ام.

همچنان مولانا؛ ممکن نبود در مورد ژنتیک(علم وراثت حیاتی)، بیولوژی(زیست شناسی)، فیزیولوژی(علم وظایف اعضا و جوارح بدن)، روانشناسی ی کودک و بزرگسال، مغز شناسی وغیره اطلاعات دست اول امروز را داشته باشد. بدون داشتن پیشرفته ترین اطلاعات از دانش های بزرگ و بنیادی متذکره؛ اصلاً سخن گفتن از ذات و سرشت و گوهر بشر؛ نمیتواند سخن علمی و فلسفی ـ علمی به مصادیق امروزین باشد. ولی با اینهم مولانا و سایر اندیشمندان و عقلا و حکمای گذشته؛ حق داشتند و هم ناگزیر بودند که در همچو موارد سخن بگویند و نظر بدهند.

لذا اینک ما؛ فقط طور نقادانه میتوانیم و باید؛ از سخنان و نظرات و فرضیه ها و احکام و استنتاجات عقلانی و منطقی آنها بهره اندوزی کنیم لاغیر.

با در نظر داشت؛ الزامات بالا؛ بدین منظومه مولانا و احکام مندرج در آنها تأملی میکنیم:

علم وجاه ومنصب وجاه وقِرآن
فتنه آمـــــد در کف بد گوهران

بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغـــی بدست راهزن

تیغ دادن در کــــف زنگی مست
به که آمد علم ناکس را بدست

پس غزا زین فرض شد بر مومنان
تا ستانند از کــــف مجنون سنان

جان او مجنــــون تنش شمشیر او
وا ستان شمشیر را زآن زشت خو"

با نادیده انگاشتن اینکه احتمالاً اغلاطی درین مصراع ها وجود دارد؛ موضوع مندرج آنها چنین میباشد:

ـ شماری از آدم ها بدگوهر اند.

ـ علم و مقام و منصب و صلاحیت رهبری دینی را؛ بد گوهران به اسباب و ابزار فتنه بدل میکنند.

ـ بشر بد گوهر را علم و فن آموختن؛ به مثابه دادن تیغ و سلاح برای راهزن است.

ـ اینکه علم نصیب ناکس شود؛ بدتر و مخربتر از آن است که سلاح به دست زنگی مست بیافتد.

ـ غزا (جهاد) برای مؤمنان به خاطری فرض شده است که دیوانه گان؛ خلع سلاح گردانیده شوند.

ـ مصراح اخیر؛ حتی دارای این معناست که دیوانه خوانده شده گان؛ باید خلع حیات گردند؛ چرا که اعضا و اندام های تن شان را؛ همچون سلاح به کار میبرند.

تصور میکنم اگر این نظم را بدون اینکه مال مولانا اعلام کنیم؛ به کسان زیادی ارائه میکردیم؛ آنرا سزاوار اعتنا نمیدانستند و چه بسا رد و تقبیح میکردند. چرا که اکنون چنین منطق و طرح و بیانی قابل تفاهم و پذیرش نیست و چنین جهانبینی و انسانشناسی...؛ دیگر به تاریخ پیوسته و راهی موزیم شده است!

دانش های خیلی خیلی پیشرفته معاصر؛ نشان میدهند که هیچ اولادهء بشر؛ بدگهر به دنیا نمی آید. البته یک سلسله معیوبیت های جسمی و روانی ی مادر زادی ممکن است اتفاق افتاده باشد؛ ولی همه آنها را نمیتوان حمل بر "بدگوهری" نمود.

وانگهی هیچ علم و منطق و حتی قاعدهِ دینی و عرفانی وجود ندارد که "بدگهر" و "به گهر" را نشان دهد یا تمیز و تفکیک نماید. بدین لحاظ مدت ها پیش از اینکه علم و چیز های دیگر؛ به دست "بدگهران" به "فتنه" و تیغ و سلاح بدل گردد؛ خود برچسپ "بدگهر" فطری و مادر زادی؛ مبدل به فتنهء تباهی آور چون نژاد پرستی و فاشیزم و توتالیتاریزم میگردد که تنها در قرن بیستم  تا 120 ملیون انسان را دچار فجیع ترین سرنوشت و مرگ و تباهی گردانید.

اینکه مولانا غالباً در جوانی و خامی؛ و آنهم در هشتصد سال پیش؛ بنابر جهانبینی ها و باور های مسلط و حاکم؛ بیت هایی حاوی این مفاهیم نگاشته است؛ با در نظر داشت اینکه غول های فکر و فلسفه در قرون 18 و 19 و حتی 20 امثال نیچه و هیگل؛ گرفتار مدعیات نژادپرستانهِ به مراتب حقیرانه تر بوده اند؛ اصلاً قابل اغماض و ندیده انگاشتن است ولی همهِ اینها؛ اهمیت و حتی عظمت تمام جهانی و تمام بشری ی دکتورین «گوهر اصیل آدمی» را اثبات مینماید که حاکیست؛ همه نژاد ها و جنس ها و قومیت ها و ملیت های بشری بلا استثنا؛ به لحاظ فطرت و طبیعت دارای گوهر اصیل و یگانه اند و اینکه پس از به دنیا آمدن؛ آنها به سرنوشت های مختلف و متضادی مواجه میگردند؛ مسئاله به "فرهنگ" و "بدفرهنگی" ها و "به فرهنگی" ها بر میگردد و نه به "بدگهری" ها و " بِه گهری" ها!

تازه؛ آنچه در بیت های فوق "علم" خوانده میشود؛ امروزه افشا شده است که نهایتاً جهل و جعلی بیش نبوده و جهل و جعلی بیش نیست!

منظور همان به اصطلاح "علم" ملایی است که در دربار های خلافت و سلطنت ابوسفیانی و بنی امیه ای؛ طراحی و نهادینه گردانیده شد و چون به آغاز و طلیعهء امپراتوری اسلامی؛ مربوط میشد؛ همانند وحی منزل؛ تحمیل گشت و تعمیل!

لهذا این "علم" نامنهاد؛ هرگز و ابداً با علم و ساینس که امروزه؛ در جهان معرفی و مفهوم است و منجمله شامل تحلیل و تجزیه و شناخت ساینتفیک ادیان و منابع آنها نیز میگردد؛ هیچ وجه مشابه و مشترکی ندارد؛ در حالیکه علم و ساینس کنونی؛ خود شخصیت ساز و انسانیت آفرین میباشد؛ "علم" ابوسفیانی و یزیدی به راستی هم تخریب کننده انسانیت و گوهر آدمی است.

"علم" ابوسفیانی؛ از پیامبر بزرگ اسلام یک جلاد و قطاع الطریق و زنباره همانند رهبران معظم؟! جهادی ی افغانستان و از خدای اسلام  یک موجود طماع و حریصِ پرستش و نیایش و قربانی و نماز و نیاز و تملق و کرنش ... تصویر و تعریف میکند و مزیداً موجودیکه خواستار گردن زدن و نابود کردن تمامی افراد و احاد بشر است که چنان مطیع و برده و بنده او (و در حقیقت مدعیان نماینده گی از او) نیستند!!!!

و همه این قلبِ ماهیتِ دین و قرآن و الله و پیامبر با ترفند و توطئهِ "جعل حدیث" و "روایت" و "تفسیر" های جاعلانه و من درآوردی است که ممکن و میسر شده است!

لطفاً به این مقاله و سپس به ویدیو؛ نیز توجه بفرمائید:

 (http://noorportal.net/90/142/144/34815.aspx)

از جمله به :

ریشه های عقیدتی و فلسفی نازیسم

روز چهاردهم اکتبر 1806 ، ناپلئون ارتش پروس را در شهر « ینا » واقع در مشرق آلمان شکست داد . این شکست مردم آلمان را که ارتش پروس را شکست ناپذیر می دانستند دچار اندوهی عمیق ساخت . فیلسوفان و اندیشمندان آلمانی در اندیشه ی آن بودند که این سرافکندگی و احساس خواری را از اندیشه ی مردم بزدایند . یکی از فیلسوفان « یوهان گوتلیب فیخته»(13) بود . فیخته ( یا فیشته ) در آن زمان فیلسوفی پنجاه و پنج ساله بود که در دانشگاه برلن کرسی فلسفه را داشت . وی قبلا رساله هایی منتشر ساخته بود و به خاطر دفاع از آزادی انسان شهرت بسیار پیدا کرده بود . وی در یکی از آنها نوشته بود « از فرمانروایان خود تنفر نداشته باشید ، بلکه از خودتان متنفر باشید . یکی از منابع بدبختی شما ارزیابی مبالغه آمیزتان از این شخصیتهاست که ذهنشان بر اثر آموزش و پرورش ، سهل انگاری و خرافات سست کننده ای منحرف شده است .... اینها افرادی هستند که به آنها اصرار می شود تا جلوی آزادی فکر را بگیرند . فریاد کنان به فرمانروایان خود بگویید که هرگز اجازه نخواهید داد که آزادی فکر شما به وسیله ی آنها پایمال شود .... قرون تاریکی به پایان رسیده است .... فرمانروای شما تمام قدرت خود را از ملت اخذ می کند ».(14) 
فیخته پس از شکت پروس از ناپلئون در «ینا» ، از 13 دسامبر 1807 تا 20 مارس 1808 ، روزهای یکشنبه در آمفی تئاتر آکادمی برلن سخنرانی هایی ایراد کرد که بعدها تحت عنوان « خطاب به ملت آلمان » انتشار یافت . این سخنرانی ها استمداد پرشور او را از ملت آلمان بود تا مناعت و شجاعت و اعتماد دیرین خود را به دست آورد . وی نه با پروس ، بلکه با همه ی آلمانی ها سخن می گفت و اگرچه امیرنشین های پراکنده آنان به دشواری ملتی را تشکیل می داد ، همگی یک زبان بکار می بردند و به هدف مشابهی نیاز داشتند . وی می کوشید تا با یادآوری تاریخ آلمان آنها را تحت لوای واحدی درآورد . ویلیام شایرر در اثر مشهور خود مبانی تاریخی و فلسفی نازیسم می گوید : 
« ابن سخنرانی ها ، مردمی پراکنده و شکت خورده را تکان داد و دگرباره مجتمع و متشکل ساخت و باید گفت : طنین نطقهای او در رایش سوم ( امپراتوری هیتلر) نیز شنیده می شد . » 
اندیشه های فیخته در این سخنران یها در واقع زیر بنای فلسفی اندیشه های هیتلر بود : 
« در نظراو ، لاتینها ، مخصوصا فرانسوی ها و یهودی ها ، نژادهای منحط اند ، تنها 
آلمانی ها امکان آن را دارند که حیات خویش را تجدید کنند . زبان آلمانی ها ، 
بی غش ترین و اصیل ترین زبانهاست . در دوران فرمانروایی آنان عصری نو در تاریخ پدید خواهد آمد . حکمرانی ایشان ، انعکاسی از انتظام جهان هستی است ....
پس از مرگ فیخته در 27 ژانویه 1814 فیلسوف معروف آلمانی « گئورگ ویلهلم فرید ریخ هگل » (15) (1770- 1831) در دانشگاه برلین جانشین او شد . 
ویلیام شایرر در تعریف و ستایش از هگل می گوید : « این همان مغز ناقد موشکافی است که مناظرات دیالکتیک آن الهام بخش فلسفه علمی بود و از این راه بنیاد گذاری سوسیالیسم کمک کرد ، لیکن از سوی دیگر تجلیل پرطنین او از « دولت » به عنوان عالی ترین سازمان حیات بشر ، راه را برای رایش دوم بیسمارک و رایش سوم هیتلر ، هموار ساخت . » 
التبه مقصود شایرر در اینجا از « فلسفه علمی » اندیشه های مارکس و انگلس و لنین و استالین است که اساس کار خود را بر « دیالکتیک » هگل نهادند و ما در جای خود گفتیم که « فلسفه علمی » زیر بنای علمی ندارد و اصولا چیزی به نام « فلسفه علمی » با آن تعبیر خاص مارکیسست ها وجود ندارد .(16)
به عقیده هگل « دولت » همه چیز ، یا تقریبا همه چیز است از جمله می گوید : 
« دولت عالیترین تجلی « نفس کل » ؛ « اخلاق کل » است ... » دولت « در برابر فرد حقی عالی دارد ، وظیفه عالی فرد این است که یکی از اعضای دولت باشد . زیرا حق نفس کل ، مافوق تمام امتیازات فردی است ... » 
هگل درباره ی سعادت انسانی می گوید : 
« تاریخ عالم ، قلمرو شادکامی نیست . دوران های سعادت ، صفحات خالی تاریخ است . زیرا آن دوران ها ادوار توافق و هماهنگی است و زدوخوردی دربر ندارد.» 
او معتقد است که جنگ پالایش گر بزرگ است و « سلامت اخلاقی ملل را که بر اثر یک صلح پردوام فاسد شده است تأمین می کند . همچنان که وزش بادها مانع گندیدن دریاها می گردد. زیرا گندیدگی دریا ، نتیجه یک آرامش ممتد است.» 
از نظر هگل هیچ یک از مفاهیم قدیمی « اخلاق » و « علم اخلاق » نباید مخل کار دولت و مانع کار « قهرمانانی » که آن را رهبری می کنند شود « تاریخ جهان جایگاهی والا دارد ... خواست های اخلاقی نامربوط را نباید با کارهای تاریخی جهان و فضایل این کارها به تصادم وا داشت. کمالات فردی شرم، تواضع، نوع پرستی، تحمل و گذشت – را نبایستی علیه کارهای تاریخی دنیایی بر انگیخت. یک چنان دستگاه نیرومندی [دولت] باید گل های بیگناه فراوانی را لگد مال نماید، موانع بسیاری را در سر راه خود خرد کند ». 
هگل پیش بینی می کند که وقتی آلمان نابغه خداداده (!!) خود را به دست آورد، صاحب چنین دولتی خواهد شد. او پیشگویی می کند که « نوبت آلمان » فرا خواهد رسید و آن وقت رسالت آن کشور این خواهد بود که حیات معنوی تازه ای به جهان بخشد. ولیام شایرر در این مورد می نویسد: 
« هنگامی که انسان عقاید هگل را می خواند، می فهمد که هیتلر تا چد حد از او ( هگل ) الهام گرفته است . 
دیگر از به اصطلاح اندیشمندان آلمانی که هیتلر اندیشه ها و یا بهتر بگوییم یاوه های خود را وام گرفت یک تاریخ نویس یاوه پرداز پروسی به نام هاینریش فون ترایشکه (17) (1834-1896) بود . وی در دانشگاه برلن تاریخ درس می داد. استادی وجیه المله بود. در کلاسهای درس او جماعات بزرگ با شور و شوق بسیار شرکت می جستند. 
ترایشکه، نظیر هگل به تجلیل از « دولت » پرداخته و حتی می گوید : 
« در مملکت، مردم، یعنی اتباع و رعایا، نباید وضع و موقعی برتر از وضع بردگان داشته باشند » وی در ستایش جنگ می گوید: 
« فر و شکوه نظامی، اسا س تمامی فضایل اساسی، در گنجینه پر مایه ی افتخارات آلمان، افتخار نظامی پروس گوهری است به گرانقدری شاه کارهای شاعران و متفکران ما.» او معتقد است: « کورکورانه بازی کردن با صلح موجب ننگ و شرمساری فکر و اخلاق عصر ما شده است.» 
او می گوید : 
« اینکه جنگ برای همیشه از جهان رخت بربندد، آرزویی است نه فقط چرند، بلکه سخت مخالف اخلاق . از میان رفتن جنگ، متضمن تباهی و نابودی بسیاری از قوای اصلی و عالی روح بشر است .... »
اما گذشته از فیلسوفان ذکر شده هیچ فردی مانند نیچه (18) بر اندیشه های هیتلر اثر نگذاشت. فریدریش ویلهلم نیچه (1844- 1900) میل به قدرت را در آثار خود تبلیغ کرده و جنگ را ستوده بود. معروف ترین کتاب او "چنین گفت زردتشت" است . البته به هیچ وجه نباید تصور کرد که مندرجات این کتاب شباهتی به تعلیمات حقیقی زرتشت داشته است. مقصود از زرتشت در واقع خود نیچه بود . 
اما اینکه زرتشت را حامل پیغام خود قرار داده به سبب آن است که معتقد بوده است ایرانیان نخستین قومی بوده اند که معنی حقیقی زندگی را درک کرده اند. او این کتاب را با نثری نگاشته است که آلمانی ها از خواندن آن لذت می برند و در آن جنگ را «مقدس» و « نیکو » می داند : 
« این مرام نیکو بود که حتی جنگ را مقدس ساخت ؟ به تو می گویم : این جنگ نیکو بود که هر مرامی را مقدس گردانید. جنگ و دلیری، بیش از خیرخواهی و دستگیری، کارهای سترگ صورت داده است.» 
او پیش بینی می کند که گروه نخبه ای ظهور خواهد کرد و فرمانروای جهان خواهد شد و از میان آن « ابرمرد » پدید خواهد آمد . نیچه در کتاب خویش موسوم به خواست توانایی بانگ بر می دارد: 
« نژادی دلیر و فرمانروا اندک اندک پدید می آید .... هدف ما باید ارزیابی مجدد ارزش ها به خاطر مرد نیرومند ویژه ای باشد که واجد هوش و خرد و اراده ای عالی است. این مرد و گروه زبده ی پیرامون او « خواجگان جهان » خواهند شد» 
چنین یاوه هایی که گوینده آن از جمله اصیل ترین متفکران آلمان بود، در مغز آشفته هیتلر زمینه ی مساعدی برای پذیرش و قبول یافت . به همین جهت بود که هیتلر غالبا به «موزه ی نیچه » در وایمار می رفت و احترام خود را به فیلسوف بدین گونه نشان می داد که در برابر عکاسان « ژست » می گرفت و آنگاه عکاسان عکس او را در حالی که مجذوب تماشای مجسمه نیم تنه مرد بزرگ شده بود بر می داشتند . یک فرد نازی می توانست با غرور و مباهات تقریبا درباره ی هر موضوعی که به تصور گنجد، کلام نیچه را نقل کند و چنین نیز می کرد. او درباره مسیحیت گفته بود : 
« مسیحیت، لعنتی بزرگ، ضلالتی عظیم و سخت ریشه دار است .... من آن را لکه ننگ ابدی بشریت می دانم .... این مسیحیت، چیزی جز تعالیم ویژه سوسیالیست ها نیست.» (19)
در 1910، ویلهلم دوم رسما اعلام کرد که تاج سلطنت را « تنها توفیق الهی نصیب ما ساخته است، نه پارلمان ها و مجالس ملی و تصمیم ملت ... » و بر کلام خود افزود: « و چون خود را مجری اراده خداوند می دانیم به راه خویش می رویم .» 
و به خاطر همین روح استبدادی، امپراتوری « رایش دوم » بیسمارک ، مورد ستایش هیتلر بود. در نظر او « رایش دوم بیسمارک یک حکومت عالی » بود و به همین جهت بود که حکومت خود را « رایش سوم » نامید . این عوامل که برشمردیم ریشه های تاریخی پدید آمدن حزب نازی و هیتلر بود. البته هیتلر مکارانه از یک حادثه تاریخی دیگرهم استفاده کرد و آن امضای قرار داد خفت بار تسلیم آلمان در پایان جنگ بین الملل اول بود. 
در روز 23 ژوئن 1919، نمایندگان آلمان قرارداد صلح را که در واقع قرارداد تسلیم بود امضا کردند. اما یکی از نمایندگان پس از امضا با خشم فراوان رو به یکی از خبرنگاران کرد و گفت: « ما بیست سال بعد، بار دیگر یکدیگر را ملاقات می کنیم .» 
و چنین پیش بینی درست درآمد. هیتلر از روح رنج و حقارتی که در اثر این تسلیم در ملت آلمان پدید آمده بود نهایت استفاده را کرد . 
نهرو در نامه ای که در ژوئینه 1933 برای دخترش ایندیراگاندی نوشته آشکارا به این عقده حقارت اشاره کرده و می نویسد : 
« بدون تردید در میان بسیاری از آلمانی ها، صرف نظر از اکثریت عظیمی از کارگران، نسبت به هیتلر احساسات شورانگیز وجود دارد . 
اگر ارقام آخرین انتخابات را ملاک سنجش قرار دهیم او 52 درصد از مردم آلمان را پشت سر خود دارد و 48 درصد بقیه یا لااقل قسمت عمده ای از آنها را با ترور و خشونت خفه می سازد . 
هیتلر با این 52 درصد از آراء عمومی که به هواداری خود دارد محبوبیت فراوان کسب کرده است. کسانی که به آلمان می روند از محیط روحی که در آنجا به وجود آمده و صورت یک نوع احیای مذهبی را دارد صحبت می کنند. آلمانی ها احساس می کنند که بر اثر زمامداری هیتلر سال های دراز حقارت و توهین و فشار که با پیمان ورسای بر آلمان تحمیل شده بود سپری گشته است و اکنون می توانند دوباره آزادانه نفس بکشند » .(20) 
و در جای دیگر می نویسد : 
« ... عکس العمل های دیگری هم پیش آمد که عواقب شدیدتری به وجود آورد . 
نازی ها پیمان ورسای را نفی می کردند و می گفتند مخصوصا باید از لحاظ مرزهای شرقی آلمان در آن تجدید نظر شود زیرا به وجود آوردن دالان دانتزیک برای لهستان قسمتی از سرزمین آلمان را از سایر نواحی آلمان جدا می سازد. همچنین با هیاهوی بسیار خواستار آن بودند که از لحاظ نظامی و تسلیحاتی با دیگران برابر باشند . 
نطق های آتشین و صاعقه آسای هیتلر که بوی خون می داد و تهدید تجدید تسلحیات آلمان را در برداشت سراسر اروپا و مخصوصا فرانسه را منقلب می ساخت زیرا فرانسه بیش از هر کشور دیگر از یک آلمان مسلح و قوی می ترسید». (21)
ژاک پیرن مورخ معروف فرانسوی در کتاب خود در زمینه ی « هدفهای سیاسی واجتماعی نازیسم » می نویسد: 
« رژیم ناسیونال سوسیالیسم با کوشش فوق العاده در زمینه اقتصادی و همچنین مجاهدت دامنه داری که در زمینه ی اجتماعی اتحاد نژادی آلمان از خود نشان داد، می خواست بر تمام اروپا مسلط شود ولی با ملاحظه سوابق تاریخی، استنباط می شود که نه موضوع برتریت نژادی و نه برنامه تسلط بر اروپا یعنی امپریالیسم « ژرمن » از اختراعات ناسیونال سوسیالیسم نیست ، بلکه این افکار از زمانی که موضوع « اتحاد ژرمن» ( پان ژرمانیسم ) شیوع یافت، انتشار یافته بود ... » (22)
ژاک پیرن آنگاه به اندیشه های « لیست » و « راتزل » اشاره میکند که از « امپراتوری مقدس ژرمانیک » در آثار خود نام می برند و اینکه سرزمین هایی مانند بورگونی ، لرن ، آلزاس ، هلند ، بلژیک و سویس باید به این امپراتوری مقدس مانند گذشته بپیوندند . ژاک پیرن پس از شرح مذاکرات « شتین » نماینده آلمان با الکساندر امپراتور روسیه در کنفرانس و ین ( 1815 ) ، شرح می دهد که چگونه آلمان ها از همان زمان دراندیشه ی گسترش مرزهای جغرافیایی خود بودند و نیز از « واگنر» نقل می کند که « روزی فرا خواهد رسید که هلند و سویس ، خود به خود به مادر خویش بپیوندند.» 
ژاک پیرن در پایان این بحث می نویسد : 
« ناسیونال سوسیالیسم ( حزب نازی ) این افکار را جمع و جور کرده، بر آن مزیت خلوص نژادی ژرمن را اضافه کرد . بنیان مرام و اصل اجتماعی دکترین ( عقیده ی سیاسی) خود قرار داد. علاوه بر این اعلام داشت که یک چنین نژاد برگزیده و سالمی نباید به عبث و سبب مهاجرت به اطراف و اکناف خود را ذلیل و ضعیف نماید، بلکه باید در بهشت موعود خود بماند، زاد و ولد کند و چنانچه جا تنگ آمد، فضای حیاتی خود را با تصرف سرزمینهای اطراف تأمین نماید، نه اینکه به قاره های دیگر کوچ کرده مستعمره هایی برای خود دست و پا نماید»(23)

منبع: کتاب نگاهی به تاریخ معاصر جهان یا بحران های عصر ما

 

https://www.youtube.com/watch?v=2rxlhcspi94

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

افغانستان؛ به رونسانس؛ هم ضرورت دارد و هم لیاقت!

افتخارعزیزم سلام :
فکرمیکنم درتتبعات تان چنان وامانده شده اید که حتی شفیع عیار را سرور و سردار خویش گر دانیده اید، لطفآ دست از پا خطا ندهید و به دریافت دانش بیشتر درین بحر متلاطم تلاش بی امان نمایید، عمرتان طویل باد.
بامحبت ، وزیر

****

این کامینت (نظر) را؛ عزیز ناشناسی در ویبسایت گسترده دامن خاوران؛ ذیل "گفتار پانزدهم" اینجانب لطف کرده اند. در جایی خوانده بودم که یک همچو کامینت؛ " کتابخانه ای در یک سطر!" ارزیابی گردیده بود. من نیز احتراماً به خاطر توصیف نظر این دوست ناشناس؛ همان وصف " کتابخانه ای در یک سطر!" را به کار می برم. چرا که بسا چیز ها میتوان از این نظر استخراج کرد و مورد مباحثه قرار داد.

به ترتیب:

 نخستین چیز؛"وامانده شدن من در تتبعات" است. یعنی اینکه من؛ 40 تا 50 ساعت برنامه های ویدیویی ی دارای روح پروتیستانتی در قبال قرائت های حاکم 1400 ساله مذهبی را به دقت ممکن مرور کرده و با مطالعات و یافته های پیشین خود و منابع قابل دسترس جدید، مبانی علوم و منطق و تجارب و حقایق تاریخی کشور و منطقه و جهان مقایسه و بالاخره نظری در باره قایم و اعلام نموده ام؛ مظهر وامانده شدن من در تتبعات است؛ شاید!

لذا سعی خواهم کرد تا اگر توفیق آفریدگاری نصیب شود؛ از این وامانده گی بیرون برآیم. همین.

دومین چیز؛ کتاب؛ نه که دایره المعارف "حتی شفیع عیار را سرور و سردار خویش گر دانیده اید" است.

من در مفاهیم مورد نظر در درون این دایره المعارف؛ آنهمه دشنام ها و تکفیر ها و تهدیدات را که از قرار مسموع و موجود در یوتیوب؛ نثار برنامه ساز محترم مورد نظر شده است و میشود؛ که بالنوبه ثبوت گر مؤثریت و سازنده بودن کارنامه هایش میباشد؛ شامل نمی سازم. ولی چه من بخواهم و چه نه؛ خواننده دارای هوش متوسط؛ از این سرنامه؛ رأساً به درون نهاد نویسنده کامینت رفته در می یابد که:

ـ ... شخصی که در پیشداوری من است!

ـ آنکه؛ من مثلاً سی چهل سال قبل می شناختم!

ـ آنکه در لیست سیاه پیر و پیشوا و سازمان مربوط من است!

ـ آنکه؛ من بدش می بینم و باور دارم که هیچ است!

ـ آنکه به باور ایدئولوژیک من؛ غیر قابل تحمل و... و حتی سزاوار امحاست!

و...و...و...و...و...

 

فقط درین رابطه یک عرض کوتاهِ اصولی (پرنسیپیال) دارم که برای من؛ اندیشه هاست که اهمیت دارد؛ نه افراد و فلان و بهمان خصوصیات و مشخصات و سوانح و سوابق یا حتی احتمالات در آیندهِ شان.

بر علاوه گفتنی است تا لحظاتی که این سطور نگارش می یابد؛ نه من با محترم شفیع عیار کدام رابطه و تماس و تعارفی دارم و نه ایشان با من. به نظر بنده کدام ضرورتی هم برای چنین رابطه و تماس و تعارف نیست. مگر اینکه نیاز های عینی و اجتناب ناپذیر دیگری برای اشتراک مساعی و همیاری و همکاری در امر مشترک ملی و فرهنگی پیش آید و مسلم گردد که مماس بودن مان سازنده تر و ثمر بخش تر از عدم آن میباشد!

همینسان؛ در عقب "لطفآ دست از پا خطا ندهید" ،"به دریافت دانش بیشتر" و "درین بحر متلاطم " عالمی از موارد بحث بر انگیز میتوان یافت.

البته؛ علاقه ندارم که فال بینی نمایم ولی گمان میرود که انگیزه این عزیز در نگارش این کامینت؛ همان دیدن عنوان گفتار متذکره خواهد بود و الا خیلی سخت است تصور کرد که پس از خوانش و دریافت محتویات موضوع هم؛ یک همچو هموطن صاحب سوادی؛ بتواند به انشای چنین جملاتی بپردازد.

در غیر آن؛ شاید حالت ایشان مصداق یکی از مواردی باشد که منجمله صاحب نظر گرانمایه در جامعه شناسی، روانشناسی، تعلیم و تربیت کودکان وغیره جناب دکتور فرهنگ هلاکویی؛ در این ویدئو؛ تشریح میفرمایند:

http://www.youtube.com/watch?v=BHEFGLLuEd8&feature=player_detailpage

به هرحال؛ برای ما و شما، مردمان حال و آینده افغانستان و سرزمین های مماثل؛ مهم غایات و اهداف و نشانگاه های همچو نوشتار ها و کتابها و بیانات و مانفیست هاست.

به قول معروف؛ "اظهر من الشمس" است که افغانستان به رونسانس ـ آنهم نه به کاپی و تکرار رونسانس قرن 18 اروپا؛ بلکه به رونسانس خلاقانه ی ویژهِ خود؛ در قرن 21 ضرورت دارد. زمینه های مادی و عینی این رونسانس یعنی نوزایی و روشنگری؛ در سطح شهر و ده و در آنچه که من "ابرلابراتوار اف ـ پاک" میخوانم؛ خیلی خیلی خیلی فراهم شده است.

 ضایعات و تلفات و قربانی ها یعنی تجربه های بیحد گران تمام شده درین لابراتوار جهانی ـ تاریخی؛ اندیشمندان افغانستان را به طور کمنظیر و حتی بی نظیری قادر و لایق برای راه اندازی و تحقق این رونسانس عظیم میسازد. البته مشروط بر اینکه استعداد "از خویش بیرون شدن"؛ جهانی و تاریخی و بشری اندیشیدن و توانایی ی غلبه بر منافع و امیال نفسانی و ملاحظات حقیر فردی و خانواده گی و قومی و سمتی و فرقه ای و حتی دینی ـ مذهبی خویش را داشته باشند!

هر شخص دارای اطلاعات آفاقی و تاریخی ی حد اقل میداند؛ که مفهوم رونسانس؛ با مفاهیم قرائت های دینی و فرهنگی حاکمه و سنگ شده در جامعه هم؛ مربوط میشود.

رونسانس فی النفسه، مفهومی خردمندانه تر، مدبرانه تر و انسانی تر از آنست که کور کورانه و بی منطق و با جهل و جبر بالمثل حاکمان ستمگر و استثمارگر؛ به دین ستیزی و فرهنگ ستیزی بپردازد؛ لذا در عرصه دین؛ رونسانس؛ نهضت اصلاح دینی و پالوده کردن باور های دینی از خرافات و جعلیات و تحریفات و بدعت هایی است که حاکمان و طبقات صاحب امتیاز و تفسیر گران و توجیه گران منافع و امیال آنها؛ طی قرون پدید آورده و انبار کرده اند و به سد راه حرکت و ترقی و تکامل جامعه و حتی به عامل و محرک وحشیانه ترین فجایعی که مثلاً در افغانستان و خیلی کشور های دیگر اسلامی جریان دارد؛ مبدل گردیده است.

یافته های محترم شفیع عیار در مورد حقیقت معانی ی قرآن؛ سرگذشت و تاریخ اسلام و داعی آن حضرت محمد رسول الله و آنچه پس از مرگ پیامبر؛ بر سر این دین و دعوت آمده است؛ و تا کنون در بیشتر از دو ثلث 93 برنامه حدوداً یک ساعته بی نظیر تلویزیونی اش ارائه گردیده و روی ویبسایت یوتیوب هم قابل دسترس همه گان میباشد؛ حقیقتاً یک بخش مهم رونسانسِ مورد نظر و آرزو و آرمان در افغانستان اسلامی و فراتر از آن است.

من از همین دیدگاه است که به آنها علاقه شدید گرفته با صرف چند ماه وقت شباروزی به مطالعه و ارزیابی آنها پرداخته و در حد خویش وظیفه و مسئولیت خودم دانسته ام تا آنها را معرفی و پشتیبانی نمایم.

اینک؛ من حکم کرده نمیتوانم که آیا نویسنده محترم کامینت بالا؛ عمداً و با پلان و سنجش؛ این دیدگاه یعنی اصل جریان بزرگ رونسانسی عملاً متحقق شده و حتی تا حد معین جا افتاده را نشانه گرفته اند و یا اینکه این عمل از روی بی دقتی و با انگیزه های حب و بغض شخصی و سیاسی وغیره اتفاق افتاده است. ولی به هر حال؛ نتیجهِ عمل؛ به ستیز و تخطئه یک جریان بزرگ رونسانسی؛ برخاستن است و درست؛ با توجه به همین نتیجه هم کمینه؛ لازم دیدم آنرا جدی بگیرم و به بحث بکشم.

ضمناً با نظر داشت خواست شماری از عزیزان که تقاضا دارند؛ من بنابر مطالعات خویش شماری از  ویدیو های دست اول را برایشان گزینش و معرفی بدارم؛ اینک توجه دوست محترم فوق و عزیزان دیگر را به یکی از همچو ویدیوها جلب میدارم؛ تا مشت نمونه خروار؛ به شرف ملاحظه رسانند و ببینند که من کسی موسوم به شفیع عیار را سرور و سردار خویش ساخته ام و یا با اندیشه و کشف و کارنامه ای تماس دارم که بزرگترین های متبحر جهان اسلام! را هم درپچال کرده و مستند و عیان و آفتابی نشان میدهد که آموخته ها و آموزه های عمر اندر عمر شان تا کدامین جا ها پوده گی و بیهوده گی دارد و با یگانه سند و اساس متفقاً علیه اسلامی (قرآن) چه تعارضات و ناهمخوانی هایی را حایز میباشد:

0036 Satar Sirat hadith and terrorism in Islam By shafie Ayar

************

همزمان با مورد بالا؛ جوان جستجوگر و پرشوری به نام ق.بلهیکا محصل یکی از دانشگاه (پوهنتون) های شمال کشور؛ ایمیل جالبی فرستاده و پرسش های جالب تری هم نموده اند. متن ایمیل شان اساساً خصوصی است ولی میتوان پرسش هایشان را اینگونه فشرده کرد:

ـ من قرار دادن بحث در مورد برنامه های محترم شفیع عیار را به سلسلهِ گفتار ها پیرامون گوهر اصیل آدمی؛ درست نیافتم. این؛ به کتاب "گوهر اصیل آدمی" و به مفکوره خاص شما در این مورد؛ چه رابطه دارد؟

ـ شما قبلاً از هموطنان خواسته بودید که برای چاپ کتاب تان کمک پولی نمایند که این کمک ها صورت گرفت و کتاب چاپ شد؛ اما هنوز از کمک های پولی در مقالات تان یاد آور میشوید؛ من دلیل آنرا نمی فهمم.

با ابراز سپاس و تحسین فراوان به این عزیز؛ مختصراً به پاسخ پرسش های خوب شان؛ می پردازم.

 

   گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟

 ـ گفتار شانزدهم ـ

برای عزیزانی که به هر دلیل و مشکلی؛ کتاب " گوهر اصیل آدمی" را ندیده و سلسله گفتار های جاری در انترنیت پیرامون مفهوم "گوهر اصیل آدمی" را دنبال نکرده اند؛ خاطرنشان میسازم که اینجا تئوری و نظریه ای مطرح میباشد که به ادامهِ اندیشه های نوابغ پیشین در عالم بشری؛ برداشتی است ازآنچه که من محصولی از ابرلابراتوار" افپاک = افغانستان ـ پاکستان" خوانده ام و میخوانم.

این برداشت تجربی حاکیست که تنها موجود حیه ای که بنابر مقتضیات و امکانات گوهرین خویش درعالم؛ چیزی قطعاً متفاوت در تمام دنیای جانوری؛ تولید کرده میرود؛ و نام کلی ی آن «فرهنگ» میباشد؛ نوع بشر است. اینکه چرا تنها یکی از میلیونها نوع شناخته شده موجودات حیه؛ قادر به تولید محصول منحصر به فردی موسوم به «فرهنگ» است؛ جز با تئوری «تکامل»ـ (ایوولیشون)  قابل توضیح و فهم و دریافت نمی تواند باشد.

بر این مبنا فرضیه اساسی این است که به سلسله جهش های تکاملی در ژنوم (بستهء وراثتی) موجودات حیه؛ یک جهش تکاملی ویژه که تاکنون منحصر به فرد باقیمانده؛ موجب گذار جانداری از نظام بسیار کهن و کارا و ورزیدهء " اتوماتیزم غریزی" به یک نظام باز و آزاد و اختیاری گردیده است.

گرچه مطالعات بشر شناسی و باستان شناسی مبرهن میدارد که گونه های اولیه بشر نما اساساً زیستار های غریزی یعنی حیوانی و وحشیانه داشته اند و واقعیت گذار آنها به وضعیت های فراغریزی؛ تبارزات بسیار برجسته ندارد؛ معهذا با اینهم مستنداتی در آنها سراغ میشود که خبر هایی ولو کمترین؛ از همچو گذاری را به دست میدهد. درین حد و مقیاس؛ قانع کننده ترین مستندات؛ همان علائیم و قراین است که متکی برآنها؛ این گونه ها؛ موجودات "بشر نما" و بالاخره "بشر اولیه"؛ خوانده شده اند و خوانده میشوند.

بنابر این؛ جهش ژنتیکی؛ می بائیستی بسیار پیش و آنهم قسم تعیین کننده در یک "آن"؛ وقوع یافته باشد ولی اینکه تمامی اندام ها و ساختار های موجود جهش یافته؛ بتواند مطابق هندسه تغییر یافته ژنتیکی؛ بازسازی گردد و مخصوصاً عنصر کاملاً جدید هوش ماهیتاً بی سابقه و عقل و خرد کمال یابد؛ "آن" ها و سال ها و قرن ها نه که زمانی به درازای تمام عمرنوعی بشر ضرورت بوده است. حتی هنوز بشر؛ از نیل به مراحل کمال هوشی و عقلی بالاتر و بالاتر و تبعات ایده آلی آن خیلی خیلی به دور میباشد و منش و کنشش در پیشرفته ترین جوامع نیز میان توحش و هنجار های بخردانه انسانی؛ در نوسان است.

استنتاج دیگر از این فرضیات این است که گذار موجودی زنده از حالت حیوانی به حالت متکاملتر بشری؛ بلافاصله متضمن درهم و برهم شدن کامل نظام "اتوماتیزم غریزی" نبوده نظام فراغریزی بدواً فقط از یک منفذ کوچک؛ شروع به رویش و تطور و توسعه نموده است که اساساً هم در تحولات دماغی، بزرگتر شدن فزاینده حجم مغز و توانا شدن آن برای پردازش جریانات "آزمون و خطا" متبلور میشده است. میتوان درین حد؛ از نمونه موجودات ذومعیشتین؛ استنباطات بسیار مهمی نمود که همزمان با اینکه به زنده گانی در خشکه توانا شده میروند؛ برای زمانهای طولانی اندام ها و لیاقت های زنده گانی ی درون آب را نیز حفظ مینمایند.

بحث بیشتر درین راستا؛ عجالتاً موجب طوالت سخن و دور شدن مان از مضمون اساسی این گفتار میشود.

مضمون اساسی اینجا؛ "فرهنگ" است و البته باید جداً در نظرگرفت که وسیعترین معنی و مصداق "فرهنگ" مدنظر میباشد؛ نه مفاهیم مغشوش و من درآوردی معمول که در بسا مقالات و سیاهه ها دیده میشود و چه بسا که به مفهوم مجرد اخلاق و یا دانسته ها و داشته های ارزشی مطلقا خوب و زیبا و اعلا؛ نیز استعمال میگردد.

فرهنگ درینجا شامل همه آن چیز هایی است که نوع بشر ـ همه باهم و در پی هم ـ فراتر از داشته ها و لیاقت ها و توانایی های سایر جانوران تولید کرده است و تولید میکند؛ ابزارها و مهارت های کار و تولید؛ سلاح ها و مهمات جنگ و مدافعه؛ باورها و اعتقادات و اصول و هنجار ها، اساطیر و عنعنات و رسوم و عادات، حقوق و وظایف و تدابیر تأدیبی و تشویقی، شیوه ها و تکنیک های تعلیمی و تربیتی کودکان و نوجوانان و تبلیغ و تخویف و تشجیع کتله ای و اجتماعی، دهات و شهر ها و عمارات مسکونی و عبادتگاه ها و زیارتگاه ها و قبور، وسایل و امکانات ارتباطی و ترانسپورتی و اطلاع دهی، انواع جادو و مذهب و فلسفه و سفسطه و علم و هنر...

مطالعات در ماقبل التاریخ نشان میدهد که بسا از گونه های بشر نما و حتی چندین گونه بشر اولیه؛ آنقدر ها به خود، درون خود و سرنوشت خویش پس از مرگ توجه نداشتند؛ لذا از دین و مذهب به مفاهیم متأخر نزد شان خبری نبود و در عوض تمام هم و غم و فکر و اندیشه بدوی شان؛ متوجه بهتر و امن تر و خوشایند تر کردن زنده گانی دم نقد بود. دغدغه غذا برای این نحله های بشری؛ اولویت عظیم داشت و منجمله لاشه های مرده گان خویش را؛ مانند گوشت جانوران شکار شده یا مرده دیگر؛ میخوردند.

آنان رفته رفته به چیز های به مصداق روح در همه اشیا و پدیده های زمینی و آسمانی عقیده پیدا کردند ولی بدواً برای تسخیر روح اشیا، جانوران یا همنوعانِ هدف ـ خاصتاً هدفِ شکارـ سلسله ای از تدابیر و فنون را ایجاد کردند که " جادو" بود تا مذهب.

کم کم برای آرام کردن روحِ پدیده هایی قدرتمند که تصور میکردند؛ این یا آن بخش زندگانی ی ایشان و هکذا این یا آن جریان و عملکرد طبیعت را می گرداند و باصطلاح رب النوع آن است، علاوه بر ترفند های جادویی؛ به قربانی کردن ها و عذر و لابه کردن ها برای آنها پرداختند که مقدماتی شد برای پیدایش مذاهب اولیه.

رسم دفن کردن مرده گان؛ به صورت مشخص نزد نئاندرتال ها به ثبوت رسیده است که گفته میشود تا همین حدود بیست هزار سال پیش نیز کاملا منقرض نشده بودند. استنتاجی که از این رسم میتوان کرد؛ خیلی ها مهم است؛ چرا که تطور و تکامل ذهنی و روانی ی بشر اولیه از آدمخواری و مرده خواری تا اینجا؛ تطور و تکامل بیحد بزرگ و پیشرونده است. گرچه تدفین مردگان؛ به خودی خود نمیتواند ثابت کند که نئاندرتال ها عقیده به زنده شدن دوباره مردگان در معاد دیگر یا دنیای دیگر پیدا کرده بودند؛ معهذا این رسم گویای حرمت قایل شدن به مرده گان بشری بوده و بالنتیجه از اعتلای معنویات و اخلاقیات عمومی تر نزد نئاندرتال ها گواهی میدهد.

البته این پیشرفت و تکامل معنوی و اخلاقی مستقیماً هم متناسب بوده است با رشد و بهبود ابزار ها و وسایل تولید و معیشت.

بر علاوه نئاندرتال ها و حتی گونه هایی غار نشین پیشتر و دور تر از آنها آثاری از خود به یادگار گذاشته اند که نشانگر بالا رفتن مهارت های رسامی و نقاشی و مجسمه سازی نزد آنهاست که مقدمات الزامی برای پیدایش خط و کتابت و تاریخ مکتوب میباشد.

تا این حوالی؛ تکامل مغزی ی بسیاری از گونه های بشری؛ به مراحل تعیین کننده ای رسیده؛ آنان قادر میگردند تا پیرامون مسایل و موضوعات ماورایی تر و پهناور تر هم چُرت بزنند.(درینجا واژهء چُرت مناسبترین واژه است؛ چرا که این حالات مقدماتی فعالیت مغزی را با واژه های "خیال" و "فکر"... نمیتوان تبیین کرد!)

منجمله اضطراب ذاتی ی بشر، نیاز آن به پناهجویی و محبت؛ چنانکه با اندکی دقت در حالات کودکان در می یابیم با غوامض هراس انگیز و دور از دسترس و بیرون از احاطهء ذهنی ی طبیعت؛ درهم آمیخته باور هایی را به وجود می آورد که تاهنوز که هنوز است؛ نه میتوانند اثبات گردند و نه میتوانند رد شوند.

در محوریت این باور ها؛ ادیان و مذاهبِ پیچیده تر پیدایش یافته می روند.

پیدایش ادیان و مذاهب؛ در کلیت خود؛ امر سراسر بشری است ولی هر دین و مذهب مشخص حالات تولیدی و معیشتی و جغرافیایی و اساطیر و عنعنات و رسوم و حتی قواعد جادویی منطقه و مردم مشخص ومختص به خود را در خویش؛ منعکس میکند. این پروسهء معنوی و تاریخی در جوامع مختلف؛ کمابیش مصادف است با پیدایش طبقات اجتماعی و بدواً برده و برده دار که مالکیت خصوصی بر زمین و دیگر وسایل تولیدی و سلطه بر برده گان را به همراه دارد.

همچنان پیدایش و نضج گیری و پیچیده گی یافتن ادیان و مذاهب؛ کمابیش موازی است با پیدایش مؤسسات قدرت سیاسی و دولت و حکومت.

مشخصات مهم دیگر این دورانها؛ افزایش بالنسبه تصاعدی نفوس و تشدید مهاجرت های گسترده کتله های بشری به مناطق خوش آب و هوا و پر نعمت چه بسا با تجاوز و قتل و قتال باشندگان پیشتر اینگونه مناطق و جغرافیا ها میباشد.

همه این جریانات و واقعیت های سفت و درشت؛ به نحوی از انحا در باور ها و مناسک و مراسم و مدعیات دینی و مذهبی بازتاب می یابد و احساسات و عقاید مذهبی را از اوج خشم و خروش و نفرت و مقاومت فعالانه گرفته تا یأس و جبن و خمود و جمود و بیزاری از دنیا و همنوع و حتی ترک همه چیز و حواله کردن خود و تقدیر و حساب و کتاب به تمثال ها و ذوات مؤمن به؛ نوسانی و ارتجاعی میگرداند.

ولی نباید توهم کرد که خود این واقعیت ها و جریانات؛ موجبات پیدایش ادیان و مذاهب را فراهم کرده اند؛ منجمله این تلقی و توجیه که همه و هرگونه دین و مذهبی؛ ایدئولوژی طبقات حاکمه و ترفند دولت های استبدادی میباشد؛ هیچ وجه مشترکی با حقیقت ندارد.

درست است که حیوانات سفلی؛ هیچگونه دین و مذهبی ندارند؛ چرا که نمی توانند داشته باشند. امکانات هوشی و دماغی شان به مراتب پایانتر از آن میباشد که بتوانند تصورات مذهبی و باور های دینی ایجاد کنند و به عین علت؛ هیچگونه نیازی هم به عطا و لقای دین و مذهب ندارند. اما هوش بالا، قوه تخیل و توهم شدید و در عین حال گرفتاری های بیحد و حصر دنیایی و مواجهه با مسئاله هولناک مرگ و پس از مرگ و مزیداً قرار داشتن غالب در موقعیت هردم شهیدی و مظلومیت و محرومیت و تحقیر و اهانت..."ایمان" و "انتظار" عدالت و سعادت را در آینده؛ برای توده های بشری؛ به نیاز و ضرورت اشد عینی و روحی مبدل کرده است.

بدینگونه میتوان تصریح کرد که مظالم، نابرابری ها و ستم های اجتماعی و طبقاتی مزیدی بر علت شده است؛ بدون آنها هم توده های بشر به علت ضعف ها، ناتوانی ها و آسیب پذیری هایی که در برابر خود طبیعت دارند و آنها را به نیروی عقل خود شدیداً و حتی به حدود افراطی حس و درک مینمایند؛ به درجاتی به متکا ها و آرامبخش های مذهبی نیازمند میباشند مگر اینکه یک حالت فرهنگی ـ روانی هنوز ناشناخته و غیر قابل پیشبینی را مفروض بداریم که البته به مصداق کاه بیدانه باد کردن خواهد بود.

رویهمرفته؛ بینش ها و سیستم های مذهبی از اجزای لایتجزای "فرهنگ" است که نوع بشر به حیث تبعات گوهر آدمی تولید نموده است و تولید مینماید و متقابلاً با سایر اجزای عمده و اساسی "فرهنگ" پیوند های دیالکتیکی دارد. لذا مدعیات و شعار هایی چون دین زدایی و مذهب زدایی؛ داعیه های جنون آمیز ضد بشری است و به آن میماند که پا یا دست یا یک تا چند اندام دیگر اختصاصی شده بشر را قطع کنیم که گویا مضر است یا نازیبا و یا غیر ضروری.

و اما نیز قابل فهم است که همه اینگونه مدعیات و شعار های جنون آمیز هم؛ از هیچ برنخاسته و علل عینی و اسباب مسلمی داشته است. وقتی جباران حاکم چون دوران سیاه قرون وسطا در اروپا؛ دین و روحانیت را نه تنها تمام و کمال به ابزار ایدئولوژیک خود مبدل میدارند بلکه در پوستهِ نمایندگان ذوات مقدس دینی ـ و درین مورد خدا و روح القدس و عیسی مسیح ـ؛ به سلب تمام و کمال تنها مشخصه ها و معرفه های بشری یعنی "عقل" و "آزادی" می پردازند؛ سیستم "تفتیش عقاید" و دار و گیوتین و مجازات هایی چون زنده زنده سوختاندن دانشمندان و آزاد اندیشان برپا میدارند؛ به فروش "نامه های غفران" و "قباله" ها و "کلید" های بهشت و بدعت های نفرت انگیز دیگر متوسل میشوند؛ مسلماً موجب پیدایش این باور متقابل میگردد که دین و مذهب یعنی همین! لهذا یکی از احکام مسلم که از قضیه حاصل میشود؛ براندازی و زدایش چنین دینداری و مذهب داری است!

در شرایط امروز اخوانی گری و سلفیه و وهابیت و جهادی گری های القاعده ای و طالبانی و مماثل ها حتی زشت تر و کثیف تر و نفرت بر انگیز تر است؛ چرا که صرف نظر از حدود و ثغور توحش در آن ها؛ در شرایط کاملاً متفاوت و تحول یافته جهانی که دنیا به دهکده ای مبدل گردیده و فقط ظرف سه ثانیه؛ جنایات مربوط از کران تا کران گیتی منعکس میشود؛ صورت میگیرد.

با تمام اینها قدرمسلم این است که توده های میلیونی مردمان مسیحی و مسلمان و دیگر دینداران جهان، در روح و باور خویش معانی و مقاصد قطعاً دیگری از دین داشته و دارند؛ برای آنها حاکمیت جبارانه کلیسایی و انگیزیسیون و دار و گیوتین و کوره های آدمسوزی و جهاد و جنگ صلیبی دیروز و جهاد و جنگ نامنهاد مذهبی ی امروز در افغانستان و فراتر ازآن؛ معنایی جز حرکت "ضدِ دین" و طغیان و عصیان مشتی خود گم کرده و انسانیت باخته نبوده و نیست. لذا همه این توده های میلیونی و میلیاردی بالاخره به کلیسازدایی و القاعده زدایی و طالب زدایی از سیاست و قدرت و اجتماع؛ راضی و آماده میشوند و درین استقامت حاضر میگردند تا پای جان به پیش بروند.

از سوی دیگر؛ اساساً هیچ دین و مذهب در اساسات و منابع کلیدی و متفق علیه خود؛ آن چیزی نیست و بوده نمیتواند که بعد ها طبقات حاکم و حکومت ها و جیره خواران ایشان؛ از آنها درست نموده اند و در عین حال هیچ دین و مذهبی هم منطق ناپذیر و مطلقاً غیر سازگار با جبر های زمانی و مکانی، کشفیات عظیم علمی و معجزات تکنولوژیک  نمی باشد.

متکی بر همه این پتانسیل های حقیقتاً عظیم و با تکیه بر امکانات فوق العاده مساعد و مؤثر تکنولوژی های ارتباطی و اطلاعاتی کنونی؛ راه اندازی رونسانس و منجمله نهضت بسیار اساسی اصلاح دینی و پاکیزه کردن معارف دینی از کثافات ایدئولوژیک حکومات استبدادی و جباران مشهور و منفور چون سلاله ابوسفیان؛ فقط به عزم و همت و حد معینی خردمندی و مهارت و شائیسته گی ضرورت دارد که عجالتاً هموطن شجاع و لایق ما شفیع عیار در صدر این پروسه واقع میباشد.

بنابر این به طور خلاصه به جواب پرسش خیلی عالی بلهیکای عزیز:

ـ من قرار دادن بحث در مورد برنامه های محترم شفیع عیار را به سلسلهِ گفتار ها پیرامون گوهر اصیل آدمی؛ درست نیافتم. این؛ به کتاب "گوهر اصیل آدمی" و به مفکوره خاص شما در این مورد؛ چه رابطه دارد؟

 عرض میدارم که همه آنچه به تطهیر و تلطیف فرهنگ بشری مربوط است؛ ارتباط مستقیم به تئوری گوهر اصیل آدمی و آرمانها و آماج های منبعث از آن دارد.

پاسخ پرسش دومی ایشان:

ـ شما قبلاً از هموطنان خواسته بودید که برای چاپ کتاب تان کمک پولی نمایند که این کمک ها صورت گرفت و کتاب چاپ شد؛ اما هنوز از کمک های پولی در مقالات تان یاد آور میشوید؛ من دلیل آنرا نمی فهمم.

 را لزوماً به اختصار عرض میدارم:

اثر "گوهر اصیل آدمی" حتی در حدیکه در یک مجلد چاپ شده؛ فقط یک کتاب متعارف نیست. اساساً آن متن برای چاپ به صورت کتاب یا نشر مجازی و انترنیتی نه؛ بلکه برای تبدیل گشتن به فیلم سینمایی خیلی بلند آماده گردیده تا برای رسانش پیام ها و مندرجات آن به توده های میلیونی مردم و خاصتاً جواندختران و جوانپسران؛ از تمامی ظرفیت ها و غنائیم هنر سینما و تکنیک های سمعی و بصری استفاده شده بتواند.

نام تفصیلی اثر«101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ساینتفیک» میباشد و این بدان معنی است که اثر؛ کثیر الساحه و کثیرالاهداف است و به طور یک کل؛ جنبه های متنوع رونسانسی در مقیاس افغانستان و کشور های مماثل را داراست.

درست به همین منظور هم؛ بسیار پیش از نشر انترنیتی و چاپی ی آن؛ پروژه به مؤسسهء تعلیمی ـ تربیتی سازمان جهانی ملل متحد (یونسکو) پیشنهاد گردید؛ تا موضوع را مورد غور مسئولانه قرار داده بنابر اهمیت عموم بشری آن؛ مساعدت نمایند که فیلم سینمایی از آن ساخته شود. ولی منجمله عدم ترجمه اثر به یکی از زبانهای بین المللی موجب میشود تا این پیشنهاد مطالعه نگردد.

از طرف دیگر؛ طی زمان روشن شد که دکتورین "گوهر اصیل آدمی" که در آخرین زینه های اثر نمایشی یاد شده؛ متبارز شده است؛ بائیستی هم تحلیل و تشریح بالنسبه آکادمیک گردد تا بتواند قابل فهم وسیعتر شده توسط مراجع ذیصلاح علمی عصر کنونی؛ مورد نقد و ارزیابی و داوری قرار گیرد تا امتیازات متصوره ناشی از یک دستاورد بودن آن؛ به مردم افغانستان تعلق یافته و متقابلاً بنابر اهمیت جهانشمول و بشر شمولش؛ تئوری ها و برنامه های متناسب به آن و منبعث از آن؛ شامل اجندای نهاد های علمی ی تمام بشری و مؤسسات جهانشمول منجمله یونسکو؛ یونسیف و منحیث المجموع سازمان ملل متحد... گردد.

هکذا ایجاب میکند تا ویبسایت اختصاصی برای این مأمول گشایش یابد و در آن علاوه بر تمامی متون موجود پیرامون موضوع ؛ مقالات و کتب و اسناد و حقایق کمکی از سایر منابع؛ قرار داده شود و ستون های اختصاصی برای جوانان و کودکان ایجاد گردد و شماری از مسایل و موضوعات هم ترجیحاً طی ویدیو ها و ویدیوکنفرانس ها در سایت قرار گیرد. البته برای جستجوی امکانات تدارک برنامه های تلویزیونی و رادیو ستلایتی هم آرزوهایی وجود دارد.

با تمام اینها؛ تا زمانیکه پیرامون این دکتورین؛ به سطح بین المللی نشرات ستندرد حد اقل صورت نگیرد؛ گرد غربت و ناشناخته گی از سر و روی آن پس نخواهد شد. واقعیت های سرسخت حوزه زبانی و فرهنگی ی ما عیانتر از آن است که من در باره بیانی داشته باشم.

اینک شما و سایر عزیزان ملتفت خواهید شد که سلسله مساعدت های پولی به این پروژهء بزرگ ملی و دارای اهمیت معین جهانی؛ چه معنا و ارج و منزلت و ضرورتی دارد؟!

 شاد و پیروز باشید و ایام به کام تان!

 

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

شفیع عیار؛

و کشف حقیقت قرآن و حدیث در اَبَر لابراتوار"افپاک"

 

در طلیعه بحث بسیار مهم و سخت غرور آفرین امروز؛ سپاس ویژه خدمت محترم خلیل نجات بابت مساعدت پولی (نزدیک به 200 دالر) شان به پروژه " گوهر اصیل آدمی" تقدیم میدارم و قابل یاد دهانی میدانم که این مساعدت با ادراک و تفاهم و احساس خیلی بلند و به درجاتی متفاوت از سایر عزیزان نیز توأم است که از نیلِ اثر نمایشی چاپ شده و مباحث مفهومی و معرفتی جاری در باره؛ به فاز جدید اقبال در ذهن و روان هموطنان صاحب اندیشه مژده گانی میدهد.

امروز بنا بر این است که ما و شما؛ از خویشتن خویش بیرون آئیم و ببینیم آیا چیزی به مصداق "اَبَرلابراتوار افپاک" واقعیت دارد یا نی؟

چیزی که من در مباحث قبلی؛ آنرا با اَبَر لابراتوار کوانتم ـ فیزیکال ساینس (LHC) در قلب اروپا مقایسه کرده ام؛ اگر مصداق دارد و موجودیت واقعی و عملکرد حقیقی؛ طبعاً نتیجه این است و بائیستی باشد که بیش از یک شخص (محمد عالم افتخار) در آن منهمک گردیده و به استنتاجاتی شائیسته همچو یک ابرلابراتوار؛ از آن دست بیابد.

امری عیان است ولی متأسفانه درکش و تسلیم شدن به حقیقتش آسان نیست که اقشار با سواد و با اطلاعات آفاقی معین در جامعهء ما؛ اساساً مسحور جادوی امپراتوری رسانه ای دنیای امروز(و دیروز!) میباشند که عجالتاً به طور دربست در انحصار گرداننده گان نظام امپریالیستی، نیوکلونیالیستی و استبدادی جهانی قرار دارد. این نظام قادر است که نه تنها از آدمک ها بلکه حتی از موجوداتی مانند موش ها و چه بسا از هیچ؛ شخصیت های بسیار عالیقدر و سنگین وزن فلسفه و معرفت و دانش و... درست نموده بر اذهان و باور های جهانیان تحمیل نماید.

منجمله گویا امری مسلم و منَزَل شده است که خدایان بی همتای فلسفه و معرفت بشری خاصتاً در قرون 18 و 19 و 20 به خاک پاک المان مربوط و منوط اند؛ میتود ها و مهندسی ها (و حتی واژه ها)ی همانها آخرین حد و مرز عقل و خرد بشری است و عدول ازین میتود ها و مهندسی ها... کفر است و شاید هم سزاوار دار و گیوتین و چه بسا کوره های آدمسوزی!

از یک چنین دیدگاه؛ اینکه کسی خاصتاً از کشوری عقب نگهداشته شده  و تحقیر شده مانند افغانستان؛ مفاهیمی بپرورد؛ واژه هایی به کار گیرد و (العیاذاً بِاِلهات الالمانیه!) استنتاجات و احکامی مرتکب شود؛ عجیب و غریب نه که غیر قابل تحمل و مستوجب عقوبت است!

خیلی از عزیزان به یاد دارند (و با مراجعه به گفتار های پیشین و سایر مقالات اینجانب و مقالات در باره اینجانب میتوانند دریابند) که کمینه هم از شماتت های کافی درین راستا؛ برخوردار شده ام. منجمله ظاهراً در پوشش پرسش های خالصانه ای! همین واژه و اصطلاح «گوهر اصیل آدمی» زیر علامت سؤال گرفته  شد:

ـ گوهر اصیل آدمی چیست؟!

ـ گوهر غیر اصیل آدمی چیست؟!...

  و پاسخ بنده در مورد نه تنها اعتنایی را جلب نکرد بلکه خشم و غضب هم بر انگیخت:

ـ ـ آدمی گوهر هم دارد؛ آنهم نه یکتا که دو سه تا؟؟؟...

ـ (افتخار) این گوهر ها هم را کشف و کاری را که تمام بشریت در طول تاریخش نتوانسته بود؛ یکسره تمام کرده است!!؟؟...

 و سخن به جایی رسید که من به «پرواز نکردن بالاتر از سطح زمین» توصیه شدم تا در صورت افتادن؛ کمتر افگار شوم و نیز از آدرس سقراط بزرگ؛ اخطار یافتم که باید در نظر داشته باشم: نهایتاً «آنقدر میدانم که نمیدانم!»

قدر مسلم آن است که نزد چنین ذهنیت هایی؛ چیزی به مصداق اَبَر لابراتوار افغانستان (یا در حد کاملتر:"اف ـ پاک") هم واژهء موهوم و مسخره است و مقایسهء آن با ابرلابراتوار(LHC) که با سرمایه هنگفت و تجهیزات بیحد پیشرفته در زیر زمین سویس و فرانسه  ساختمان گردیده و منجمله سال گذشته به یکی از اهداف مهمش: کشف بنیادی ترین ذرهِ هستی یعنی «بوزون هیگز= ذره خداوند» نایل یا کم از کم نزدیک گردید؛ بدعت ناروا و جسارت قابل مجازات میباشد.

اینگونه ذهنیت ها؛ قادر نمیشوند تا ببینند و یا قبول نمایند که ابر لابراتوار "اف ـ پاک" چندین برابر(LHC)؛ بزرگ و پُر پهناست؛ به همان تناسب چندین برابر؛ سرمایه گذاری بیشتر در آن صورت گرفته؛ تجهیزات و فنون و تکنولوژی های سحار در آن به کار رفته و چندین برابرِ نوابغ و متخصصان علوم پایه در(LHC)؛ اینجا نوابغ و متخصصان شیطانی؛ (نوابغ و متخصصان «بازی شیطانی = » شاغل و شامل اند.

با تأسف که در این مختصر نمیتوان؛ فاکت ها و ارقام... موضوع را ردیف کرد؛ ولی صرف یک تفاوت بنیادی را باید خاطر نشان ساخت که (LHC) و استنتاجات از تجربیات آن؛ منحصر به زیر زمین و مخصوص دانشمندان مافوق؛ میباشد ولی در "افپاک" که در ملای عام قرار دارد؛ کسان غیر متخصصِ شاید بی نبوغ و حتی دانشگاه ندیده؛ هم امکان دارند که استنتاجاتی به عمل آورند و (العیاذاً بالله و العیاذاً بِاِلهات الالمانیه: نیچه، هگل...!) به کشف هایی نایل آیند.

و طبعاً اگر این کسان غیر متخصصِ بی نبوغ و حتی دانشگاه ندیده؛ مانند بیشترین الهات آلمانی به بیماری نژاد پرستی و تعلق خاطر به "نژاد سفید" و "نژاد جرمن = آریا!" (محرک فاشیزم هیتلری...) گرفتار نباشند؛ ممکن است تمام بشری بیاندیشند و منجمله به گوهر آدمی (و نه صرفاً گوهر"نژاد سفید" و "نژاد جرمن ـ آریا!") نیز تقرب پیدا نمایند!

به هر حال؛ این اشارات به خاطری ضروری و نیز برجا بود که امروز؛ من از هموطن خردمند و (به نظرم پُر نبوغی) سخن میگویم که مستقلانه و داهیانه به استنتاجاتی عظیم در مورد حقیقت قرآن و حدیث و روایت... از راه همین تجربیات ابر لابراتوار "افپاک" رسیده و تا کنون هم موفق شده است در اکثریت 60 و چند برنامه تلویزیونی ـ ستلایتی که اجرا کرده؛ با صراحت و گویایی و زیبایی تمام این استنتاجات بیسابقه در 1400 سال را بیرون دهد و به طرز کاملاً قناعت بخش و بی ابهام و بی غل و غش؛ در اختیار هموطنان مسلمان ما و سایر مسلمانان فریب داده شده و مسحور و مغبون سلاطین شیطانی تاریخ اسلام بگذارد.

به این رستاخیز پُر بشارت، غرور آفرین و نجات بخشا؛ خوش آمدید!

 

گوهر اصیل آدمی چگونه کشف گردید و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟

 ـ گفتار پانزدهم ـ

 

در صورت دسترسی به ستلایت؛ هرگاه تلویزیون افغانی "زرین" را پیدا نمائید و یا در سایت یوتیوب (youtube shafie ayar را جستجو کنید؛ به برنامه های غالباً یک ساعته و بیشتر تماس می یابید که اغلب در مورد حقیقت قرآن و حدیث و روایت ... حاوی مباحث کاملاً متفاوت، نو، تکاندهنده، ساده، جذاب، مستدل و مستند است.

ولی این برنامه ها بلافاصله برای هرکس و هرنوع ذهنیت و باور و سابقهء ذهنی... قابل برداشت و حتی تحمل یکسان نیست؛ اما اگر هم متعصب ترین و متحجر ترین کسان قادر شوند که چند و چندین برنامه را به تواتر ببینند و گوش دهند و در ضمن عنصر اندیشیدن را در خود بیدار ساخته بتوانند؛ به قناعت میرسند و به حقیقت سخت پنهان شده و در عالمی از دود و غبار سیاه دفن شدهِ قرآن مقدس و تنها ارثیهء حقیقی پیامبر اسلام؛ نایل و واصل میگردند.

سؤال پیدا میشود که شفیع عیار (shafie ayar) کیست و چطور ممکن شده است که او؛ با چنین وسعت و کیفیتی قرآن و اسلام و پیامبر را باز کشف نماید؟

بنده؛ امروز؛ همین سوال را میخواهم به گونه تعدیل شده و تعمیم داده شده؛ طرح کنم و تلاش نمایم که به پاسخ آن بپردازم:

عزیزان آگهی دارند که من خود نیز؛ کتابی دارم به نام «معنای قرآن». تفکرات و مطالعات در مورد و نگارش این کتاب طور اساسی و مصممانه؛ به 10 سال گذشته و به طور کلی به چهل سال پیش بر میگردد. جلد نخستِ این کتاب که 5 سال قبل تکمیل شده؛ بیشتر از 3 سال است که در ویبسایت آریایی نشر گردیده (1) و کتابخانه های مجازی زیادی آنرا در قفسه های خویش قرار داده و در معرض مطالعه عموم گذاشته اند.

بدینگونه؛ اخیراً اطلاع یافتم که هموطن دانشمند و اندیشه ور دیگر ما محترم فرید عادل نیز کتابی 700 و چند صفحه ای به نام "معنی قرآن" نوشته و به چاپ سپرده اند و در عین حال؛ به همین ارتباط برنامه های تلویزیونی ویژه را در همان تلویزیون "زرین" آغاز کرده اند که شماری از برنامه هایشان در یوتیوب نیز پُست گردیده و قابل دسترس کاربران این ویبسایت شده است.

من؛ البته تا هنوز کتاب جناب فرید عادل را به دست نیاورده ام ولی تا جاییکه از خلال یک برنامه گفت و شنود که خواهر عزیز من خانم سجیه با ایشان داشتند (2) و نیز یکی دو برنامه شان در یوتیوب؛ در یافته ام که کارنامه ایشان نیز به استنتاجات از تجربیات بیحد بزرگ و تاریخی و تکاندهنده همان ابر لابراتوار"افپاک" مربوط و منوط است.

به همین سلسله از خلال برنامه های جناب شفیع عیار و مطالعات فراتر در یافته ام که هموطنان چندی دیگرمان نیز به تفحص های مماثل در معانی و پیام های حقیقی و اصلی قرآن و اینکه امروز به نام قرآن؛ چه جریان دارد و اصلاً طی 14 قرن عمر امپراتوری اسلامی؛ اوضاع و حقایق در رابطه از چه قرار بوده است، پرداخته و آثار و برنامه هایی عرضه داشته اند و عرضه میدارند.

معلوم است که پا به پای رشد و گسترش علوم و تکنولوژی ها و دامنه دار و جهانی شدن وسایل اطلاعات جمعی؛ اندیشمندان زیادی در جهان اسلام؛ جسارت نواندیشی و مورد سوال قرار دادن سلسله باور ها و تابو ها را بروز داده و هرکدام به سیاق و سلیقه ای افکار و آثاری را بیرون داده اند و بیرون میدهند.

در پهنه زبان فارسی دری؛ بارزترین و پیشرو ترین شخصیت از این سلسله مرحوم دکتور علی شریعتی است که واقعاً تکانهء عظیمی ایجاد کرد و اساس نو اندیشی دینی را گذاشت. پس از وی؛ شخصیت هایی مانند دکتور عبدالکریم سروش؛ گام های بزرگ و برجسته ای در این  راستا به پیش گذاشتند.

چنین نیست که اینجانب و هموطنان اندیشمند دیگر ما متأثر از افکار و آثار ذوات یاد شده و سایر نواندیشان یا "روشنفکران" دینی نبوده ایم یا نیستیم ولی به طرز شگفت انگیز و سخت بارز؛ یافته های متفکران افغانی؛ از محتوا ها و سلایق آن اندیشمندان محترم؛ فرق اساسی دارد؛ و این فرق به لحاظ کمی و کیفی خیلی ها پیش روانه است و به دریافت هایی منتج شده است که نواندیشان فرا افغانی هنوز از آنها زیاد به دور معلوم میشوند.

این فرق ؛ به طور کلی در چند راستا بارز میباشد:

1 ـ نحله نواندیشان یا "روشنفکران" دینی فرا افغانی معمولاً از میان علما و تحصیلکرده گان حوزه های دینی؛ برخاسته اند و تلاش ایشان اغلب این است که در ذات ایدئولوژی یا " علوم اسلامی" نو آوری کنند. در حالیکه متفکران افغانی اساساً درس خوانده ها و تحصیلکرده گان حوزه های دینی نیستند؛ آنان اغلب از تجربیات بیحد انبوه و عینی همان ابرلابراتوار "افپاک"؛ به حقایق اسلام و اسلامیت و بالاخره به کان و کیف "تواریخ" و "علوم اسلامی" پی میبرند و با دید باز بر تاریخ جهان و تاریخ ادیان مختلف از آغاز بشریت تا به امروز؛ به استنتاجات و کشفیات خویش نایل می آیند.

2 ـ برای نحله نواندیشان یا "روشنفکران" دینی؛ چوکات های جهانبیی آماده شده و نهادینه شده طی قرون 14 گانهِ اسلامی؛ تقریباً غیر قابل عدول است و بنابرین اغلب تقلا هایشان در همین حصار انجام گرفته اندیشه های شانرا ثقیل و پُر از تضاد ها و ابهامات میسازد و لهذا از کار سازی و نجات بخشایی چندانی برخوردار نمیگردد. در حالیکه برای اندیشمندان بهره ور از تجارب و داده های ابر لابراتوار "افپاک" و فراتر از آن؛ بهره ور از تجارب و داده های مجموع "بازی شیطانی" با دیانت ها و مقدسات؛ حصر در چوکات های جهانبینی سنگ شده؛ حد اقل بوده خاصیت مکتبی و مدرسه ای چندانی وجود ندارد.

با در نظر داشت تمام این موارد پرسش عمومی تر چنین طرح میگردد:

ـ چرا اندیشمندان افغانی؛ بیشترینه بر "معنای قرآن" میرسند و سایر مدعیات و"علوم اسلامی" را با قرآن و عقل و تجربه جاری در افغانستان و منطقه و جهان محک میزنند؟

ضرب المثل بسیار رسا و پر مغز مردم ماست که میگویند: "هرچه از حد بگذرد؛ رسوا شود."

واقعیت بسیار خشن و زمخت اخوانی گری و جهادی گری در افغانستان که در تداوم ستراتیژی ایجاد "کمربند سبز" به دور اتحاد شوروی رشد داده شد و با هزینه بیدریغ میلیارد ها دلار پول های نفتی عربستان وهابی ـ سعودی، ایالات متحده امریکا و سایر قدرت های ارتجاعی و اهریمنی؛ اسلامیت عنعنوی معتدل و صوفیانه مردمان افغانستان را تخریب و تذلیل نموده لومپن ترین اقشار و افراد این سرزمین و اعدامی ها و جنایتکاران متکررِ سایر بلاد را با پا دوی ی پاکستان و قسماً ایران؛ برجان و مال و شرف و ناموس افغانستانی ها؛ استیلای بربرمنشانه و وحشیانه بخشید؛ هم در تاریخ منطقه و بلاد اسلامی بیسابقه بود و هم به لحاظ زمانی در شرایط نوین جهانی، عصر "انفجار اطلاعات" و انقلاب الکترونیکی اتفاق می افتاد و بدینجهت ضریب از "حد گذشته گی" و "رسوایی" آن ده ها مرتبه بالا میرفت.

طی حدوداً چهار دهه که این بلای همسان قرن اول هجری؛  خانه ها و بیغوله ها، قشلاق ها و دره ها، کوی ها و برزن ها،  شهرک ها و شهر های این سرزمین را در نوردید و هنوز در می نوردد؛ توده های غافلگیر شده و اسیر و محصور افغانستان منجمله علما و روحانیون عنعنوی و صدیق و با ایمان کشور ما به سختی علیه آن مقاومت کردند ولی با دریغ که جز به تاراج رفتن هستی و ناموس و شرف و قربان شدن خودشان و اهل بیت و قوم و قریب شان؛ دستاورد چندانی به بار نیاورد.

رویهمرفته طی جهاد نامنهاد 14 ساله؛ به باور تقریباً متفقاً علیه؛ نزدیک به دو ملیون مردم افغانستان به غریبانه ترین و مظلومانه ترین اشکال کشته شدند که هرگاه با مبالغه هم دوصد تا سه صد هزار نفر را قربانی حملات بر انگیخته شوروی ها و پلیگون ها و زندانها و بمبارانهای به اصطلاح  کمونیست ها بگیریم؛ حداقل حدود یک و نیم میلیون افغان؛ مستقیماً به دست جهادی ها و آنهم «الله اکبر» گویان قتال گردیدند.

آنچه گویا پس از پیروزی "جهاد" به وقوع پیوست؛ لا اقل در گستره بزرگشهر کابل؛ حتی قربانی های وحشتناک مردم در 14 سال پیشین را از یاد برد.

دوران سیاهتر از سیاه طالبان که بر اساس یک قشریت وصف ناپذیر مذهبی گونه در ستیز با کلیه مظاهر تحولات اخلاقی و حقوقی عصر و ترقیات علمی و فنی زمان؛ توأم با فاشیزم کور قبیلوی و نسل کشی های ممتد آغاز گردید و آزگار 6  سال ادامه یافت و بعد هم حالت های سنگسار گری و سلاخی گری القاعده ای و بی ملاحظه ترین صورت های انفجاری و انتحاری حتی در قلب مساجد الله را به خود گرفت؛ مزیدی بر علت شد تا این پرسش عظیم به بلندا های هندوکش و بابا و سلیمان قد افرازد که آیا اسلام یا دین و آئینی که حضرت محمد رسول الله آورده بود؛ همین بوده و همین است؛ همین قتال و کشتار و وحشت و دهشت بی هیچ ملاحظه و اندیشه و فرهنگ و حد و مرز...!؟؟؟

تقلای های بسا از متفکران سوخته جان افغانی در یافتن پاسخ به این سوال؛ در میانه ملیونها خروار حدیث و تفسیر و روایت و تواریخ اسلامی مبتنی بر آنها و نیز آثار و تأویلات شرق شناسان و اسلام شناسان... به یأس و نومیدی و خشم می انجامید؛ چرا که هرچه مطالعات بیشتر میشد؛ تاریخ اسلام مشحون از همچو ددمنشی ها و قتال و چور و چپاو و بی ناموسی ها و رذایل اخلاقی بود؛ احادیث و تفاسیر قریب منحیث المجموع توجیه گر این توحش و بربریت بوده و به ویژه آنچه پیرامون"سیرت رسول الله" در قرن اول هجری و آنهم به نقل غالب از شاهدان و حاضران و ناظران و شریکان حضرت محمد انشاد گردیده؛ دیگر هیچ جای شکی باقی نمیگذاشت که اسلام دین و معنویت و روحانیت که اساسی ترین داعیه و علت وجودی اش مکارم اخلاق است؛ نبوده بلکه یک سلسله دستورات تاراج و برده سازی دوران بربریت و حتی ماقبل آن بایستی باشد!

حتی نگاه های اول به قرآن ـ خاصتاً که با ترجمه های منافقانه و تفاسیر منافقانه تر نیز همراه می بود؛ سرخورده گی شدید به بار می آورد؛ ولی بر عکس در همین حال؛ معنا و صورت و سیرت قرآن و محمد و الله در ذهن و روان مردمان مؤمن ساده و عادی؛ پاکیزه گی و زیبایی تام داشت؛ اسلام نزد مردمان حقیتاً مؤمن؛ دین اخوت و شفقت و صله رحم و همزیستی و بهزیستی و طهارت و تقوی و صد ها ارزش متعالی و هزاران گونه مکارم و محسنات اخلاقی بود.

اگر نه همه متفکران؛ لا اقل عده ای درین گیرو دار تناقضات ظاهراً حل ناپذیر؛ رفته رفته به یک سلسله شاخصه های نخ نما در سرگذشت دعوت اسلامی؛ سرگذشت داعی آن حضرت محمد، اهل بیتش و یاران از همه بهترینش چون ابوذر غفاری منهمک شدند.

شاید درین راستا منجمله گرفتار تناقضات شده گی شخصیت هایی چون مرحوم دکتور شریعتی که از یکسو «مذهب علیه مذهب» را نوشته و از سوی دیگر مدعی گردیده بود که گویا ایرانیان و تلویحاً بسا جهانیان داوطلبانه پذیرای اسلام (طبعاً به قرائت ابوسفیانی و بنی امیه ای!) گشته بودند؛ برای متفکران بدواً انگشت شمار افغانی؛ سودمند افتاد تا از زاویه متفاوتی وارد قضایا گردند.

درین استقامت؛ توجه یافتن شماری به عرفان و تصوف اصیل و آثار نسبتاً پیچیده شاعرانه ولی رزمجویانه مولانا و حافظ و بیدل و خیام و کهکشان ستاره های همانند؛ مدد ها و تسهیلات عدیده ای فرا راه شان قرار دادن گرفت.

کم کم مرگ مشکوک و ناگهانی پیامبر اسلام، حوادث "ثقیفه بنی ساعده"، جریان بی نهایت مفتضح "جعل حدیث" که از همان لحظه جان دادن حضرت محمد آغاز یافت؛ برای متفکران ما اهمیت نخ نمایی پیدا کرد.

سوال اینکه چطور میتواند یک سخن حضرت محمد آیهِ قرآن باشد و سخن دیگرش؛ حدیث از یک طرف و اینکه حضرت محمد همانند نویسنده گان قبلی و بعدی کتب؛ قرآن را نوشته ارائه نمی نمود و صرف آنرا می گفت. همین گفته ها بود که بنابر نبود و کمبود شدید وسایل و امکانات خط و کتابت؛ کمتر با مُداد ها و رنگ های خام و بدوی بر روی استخوان و برگ و نهایتا پوست درختان و حیوانات؛ "نوشته" میشد ولی بیشتر و بیشتر توسط قاریان و حافظان یعنی افراد بشری یک و نیم هزار سال قبل شبه جزیره عربستان؛ ضبط حافظه میگردید؛ راه کشف علل و عوامل " جعل حدیث" را برای متفکران ما گشود. یعنی اینکه جهانگشایان و امپراتوری سازان قرن اولیه "اسلامی"(ابوسفیان و بنی امیه) وحشت و دهشت و کشتار ناشی از لشکر کشی ها و تاراج و برده سازی ملیونها خلق خدا را صرف با قرآن توجیه کرده نمیتوانستند و لهذا ناگزیر به " جعل حدیث" و نیز جعل "سریه ها و غزوات" سرسام آور به نام پیامبر اسلام گردیدند تا همه کارنامه های خود را طبق سخنان و کرده های پیامبر نشان داده تقدیس نمایند!

با این کشف اساسی و دورانساز؛ تنها و صرف قرآن به مثابه سخنانی که حضرت محمد گفته است؛ باقی ماند. جریان بسیار طولانی تدوین قرآن که باری در زمان خلیفه اول؛ برای آن تمامی قوت ها و امکانات به کار گرفته شد و بار دیگر در زمان حضرت عثمان (بیشتر از دو دهه پس از مرگ پیامبر) کلیه تلاش ها به عمل آمد تا هرآنچه محمد فرموده است؛ درج یک مصحف گردد که گردید؛ ضرورت کشف عمقی معانی قرآن را به حد نهایی بالا برد.

با در نظر داشت این حقیقت که اساساً همه و هر یک از پدیده های طبیعت و هستی؛ آیات آفریدگاری میباشد؛ ولی همه هم بلا استثنا تابع زمان و مکان بوده و توسط زمان و مکان محدود میگردد؛ اثر زمان و مکان و نیز تأثیرات حدود و ثغور شعور و توان عقلی مردمانی که قرآن برایشان نازل شده بود؛ آشکار و آشکار تر گردید؛(یعنی بنده محور بودن و نه الله محور بودن قرآن). بدینگونه راه برای توجیه و تعلیل تناقضات ظاهری قرآن (نه تنها قرآن که همه کتاب های مقدس) با اکتشافات بعدی علمی؛ با پدیده های تمدن های معاصر وغیره هموار گردید.

در همین حال؛ روشن شده رفت که هر جز و هر آیت قرآن؛ تنها در پیوند عقلانی و منطقی با کل قرآن میتواند " معنا" شود و فقط انتخابی گرفتن و مورد استفاده و سوء استفاده قرار دادن آیات مجرد؛ طبق احکام مؤکد و محکم در خود قرآن؛ عمل شیطانی و منافقت شریرانه است.

تا اینجا دیگر؛ کاملاً آفتابی شده بود که غاصبان قدرت در قرن اول هجری که همانا دشمن ترین دشمنان پیامبر اسلام: ابوسفیان و فرزندانش یزید و معاویه و خانمش (هند جگرخوار!) و سلسله بنی امیه بودند و به ظاهر و از سر ناچاری و نیز محاسبات سیاسی در آخرین ساعات زنده گانی پیامبر؛ " اسلام" آورده بودند؛ نه میخواستند و نه میتوانستند؛ به آئین محمدی و تنها ارثیهِ آنحضرت یعنی قرآن مقدس مؤمن و پایبند و وفادار باشند. حتی ابوسفیان وقتی که خلافت به حضرت عثمان تعلق گرفت که به لحاظ نسب اموی بود؛ به حدی جری گردید که در دربار خلیفه سوم اعلام کرد: بهشت و دوزخ قصه های واهی است؛ اکنون که قدرت به ما (بنی امیه) تعلق گرفته؛ آنرا به هرقیمت نگهدارید و میراثی کنید؛ بخورید و بیاشامید و به عیش و کامرانی بپردازید!

همین سان وقتی جناب معاویه طی خدعهِ "حکمیت" اهریمنانه؛ خلافت را از چنگ حضرت علی بدر کرده و به خود مختص ساخت؛ سوگند خورده بود که نام و نشان «محمد» را از صفحه گیتی محو خواهد کرد؛ ولی اندک اندک که به عقل آمد؛ دریافت که تنها با تکیه بر نام و نشان «محمد»، صاحب قرآن و داعی اسلام است قرن قرآاست که میتواند بپاید و حکمرانی و جهانگشایی نماید. لذا او و سلاله اش که حسب فرمایش پدربزرگ (ابوسفیان) خلافت "اسلامی" را؛ سلطنتی موروثی کردند، در واقع همه چیز را به شمول آخرین نواسه و نواده های پیامبر؛ طی فاجعه "کربلا"  نابود گردانیده و از محمد گرفتند ولی در مقابل یک سلسله القاب و اوراد مطنطن بی معنا و  فاقد اثر و تهی از ماهیت لیکن جادویی را برای خوش آمد عوام کالانعام به او بخشیده؛ پیامبری را که بشری بیش نبود؛ از عالم واقعی و تاریخ بشری؛ بیرون ساخته و گویا به آسمان فرستادند و به مثابه پلید ترین نوع شرک، او را در پهلوی خدا نشاندند!

برای بنده منحیث نویسنده کتاب بی پیشینهِ «معنای قرآن» خیلی خیلی هیجان آور است که امروز؛  نه تنها اندیشمندی همطراز خود بلکه شخصیتی والا تر و بالاتر از خویش را تجلیل و برای عزیزان معرفی میدارم.

بلی! جناب شفیع عیار که من هیچگونه شناخت قبلی در مورد شان ندارم و همه چیز در رابطه به استناد رأی و نظر کنونی من؛ فقط و فقط مربوط و منوط به برنامه های ستلایتی شان پیرامون چگونه گی حقیقت در مورد اسلام و پیامبر آن و کتاب مقدس ما قرآن میباشد؛ در استقامت هایی به مراتب پیشتر از بنده؛ عرض اندام نموده و مصدر خدمات فراموش ناشدنی برای خلق های مسلمان افغانستان و جهان گردیده اند که رویهمرفته طی 14 قرن جزغبن و خیانت و دنائت ابوسفیانی و دنباله روی عامدانه یاغافلانه از آن؛ چاره و راه و گریزگاهی نداشته اند و نمی شناخته اند.

خیلی خیلی جالب و جسورانه و چه بسا داهیانه است که محترم شفیع عیار؛ حتی این را که حضرت محمد پیامبر اسلام؛ پس از وفات بی بی خدیجه کبرا؛ یعنی در سنین بالاتر از پنجاه ساله گی؛ زن یا زنان دیگری گرفته باشند؛ مورد شک و تردید قرار داده خصوصاً حقایق متضادی را در مورد بی بی عایشه؛ گویا اولین و آخرین خانم باکره حضرت محمد؛ دریافته و برملا داشته اند که جداً تکاندهنده و عبرت ناک میباشد.

بر این اساس گویا در موقعی که پیامبر از مرگ خدیجه کبرا خانم نادره و رفیق بی همتای زنده گانی خویش؛ دچار حزن و اندوه بیکرانی است؛ زنی از اقاربش که خوله نامیده شده؛ به پیامبر میگوید که آیا میخواهی خانمی برایت خواستگاری کنم؟

و گویا پیامبر محزون و در ماتم نشسته؛ آناً پاسخ میدهد که آری؛ کسی را برای سرپرستی خانواده خود؛ میخواهم داشته باشم . لذا خانم خوله آناً دست و آستین بر میزند و نه یک که دو زن و دختر بسیار جوان و جوان نشده را برای حضرت محمد خواستگاری و در عقد نکاح او در می آورد.

اولی؛ خانمی است مطلقه یا بیوه در سن 14 یا 15 ساله گی به نام سوده؛ و دومی دخترک صغیره و باکره یکی از یاران بسیار نزدیک پیامبر میباشد که گویا شش سال دارد و نامش "عایشه" است. گویا گویا گویا هردو در یک زمان و چه بسا در یک شب به عقد پیامبر در آورده میشوند تا سرپرست خانواده آنحضرت گردند. دخترک های 14 ساله و 6 ساله!

منتها راویان اخبار و ناقلان آثار؛ این قدر بزرگواری متبارز فرموده اند که حضرت محمد پنجاه و چند ساله را بلافاصله به زفاف دخترک 6 ساله (عایشه) که به همین دلیل هم پدرش "ابوبکر" لقب یافته؛ وادار نسازند تا 3 سال دیگر که او 9 ساله شود و در همان حال که غرق بازی با عروسک های خود و کودکان همانند خویشتن است؛ راهی بستر و تخت بختش نمایند.

هوش تیز و داهیانه جناب شفیع عیار؛ حتی در نفس همین روایات مغرضانه؛ تضاد های هولناکی مکشوف میدارد. منجمله اینکه سوده که فقط 8 ـ 10 سال از عایشه بزرگتر است؛ طی 10 یا 12 سالی که پیامبر در قید حیات هست؛ چنان پیر میشود که از ترس افتادن از چشم محمد؛ شب نوبت خود را برای عایشه می بخشد تا پیامبر در نوبت او هم؛ با عایشه جوان و زیبا همخوابگی و معاشقه نماید!

یعنی اینکه وقتی سوده 14 یا نهایناً 16 ساله ظرف یک دهه چنان پیر میگردد که حق همخوابگی خود با شوهرش (محمد 50 و چند ساله را) را به عایشه می بخشاید؛ مگر آیا واقعا عایشه تطور و تحولی نکرده است. و به حساب دیگر؛ اگر واقعاً سوده؛ چنان پیر شده که دیگر جذابیت برای همبستر شدن با شوهر را ندارد؛ پس آیا او واقعا 10 سال پیش یعنی به هنگام ازدواج؛ 14 ، 16 یا حتی 20 ساله بوده است؟

اگر؛ این مورد دروغ است و سوده؛ در هنگام ازدواج بائیستی اقلا 35 تا 40 ساله بوده باشد پس آیا عایشه نبایستی 25 تا سی ساله بوده باشد؟ به این استفهام باید این حقیقت را هم افزود که حضرت ابوبکر؛ حین خواستگاری عایشه توسط حضرت محمد تنها از این امر متعجب میشود که محمد او را برادر خوانده است و لذا نکاح دختر برادر به برادر؛ اشکال ندارد؟!

مسلماً اگر عایشه؛ چنانکه مؤرخان ابوسفیانی و اموی قید کرده اند؛ طفلک 6 ساله می بود؛ حضرت ابوبکر؛ پیشاپیش از صغارت و کودکی عایشه متعجب و حتی متأثر میگردید تا از برادر و برادر خوانده گی خودش با پیامبر!

نیز انهماک به سن و سال بسیار بلند حضرت ابوبکر در همین زمان؛ این را که عایشه حتی به مثابه دختر پس کورکی او؛ 6 سال داشته باشد؛ نامعقول نشان میدهد!

مگر جناب شفیع عیار؛ از این ها و سایر تناقضات در تواریخ و تفاسیر و روایات ابوسفیانی و اموی که به علت قرن اول اسلامی بودن؛ دیگر تا اخیر نهادینه و ماندگار گردیده است؛ به نتایج کوچکی نمیرسد و یا به چنین نتایج حقیر بسنده نمیکند. محترم شفیع عیار حتی احتمال میدهد که اصلاً موضوع 9 ـ 10 یا 11 زن داشتن پیامبر پس از وفات خدیجه کبری؛ دروغ و اتهامی بیش نیست و نمیتواند باشد.

وی پیامبر اسلام را اساساً همانند حضرت عیسی مسیح می بیند که زن و زنباره گی برایش می بائیستی هیچ معنا و جاذبه و انگیزیشی نداشته باشد. این مورد با نظر داشت اینکه طی همان 10 ـ 12 سال ادعایی؛ حضرت محمد تقریباً در هر 4 ماه گویا یک سریه یاغزوه هم داشته است؛ هنوز شگفتی آور و باور نکردنی می نماید. معلوم است که دغدغه جنگ و آماده سازی نیرو ها و پرسونل و تجهیزات برای اینهمه جنگ؛ جایی برای هوا و هوس حجله و حرم و همخوابگی و معاشقه بر جا نمی گذارد!

بنا نیست و نمیتواند باشد که من اینجا تمامی متون یا حتی رئوس مطالب برنامه های 60 و چند ساعته جناب شفیع عیار را بیرون نویس و بازگو نمایم. دیدن و شنیدن بلاواسطه این برنامه های خلاقانه و داهیانه؛ همان است که « مُشک خود می بوید؛ نه آنکه عطار میگوید!»

صمیمانه ترین آرزو و هوس و آرمان بنده این است که مردم افغانستان بالاخره قادر گردند برای آنچه که می باید فخر نمایند غرور و مباهات متبارز سازند و از آنچه که می باید ننگ و عار و شرم و خجلت داشته باشند؛ قاطعانه و خردمندانه برائت بجویند و بیزاری گزینند!

خیلی مهم نخواهد بود که من این آرزو را با خود به گور ببرم ولی بدا به حال ملتی که در جهان امروز؛ خویشتن را با چنین صفت و خصلتی تعریف و تثبیت و اعلام نماید!!!

 

++++++++++++++

رویکرد ها :

 1 ـ http://www.ariaye.com/ketab/eftekhar/eftekhar4.pdf

2 ـ http://www.youtube.com/watch?v=o4n4GfWXDxs

 

 

 

 

مطالب قبلی

 


بالا
 
بازگشت