محمد عالم افتخار
عمده ترین آسیب مغزی ـ روانی ی سیاسیون و نخبه گان فرهنگی ی افغانستان
قسم حاشیه درخور یاد آوری است که این تیتر(سرنامه،عنوان) برای نوبت های خیلی پسین مد نظر بود؛ ولی اخبار و رویداد ها و جریانات متراکم و متکثر روز های جاری؛ از جمله سرو صدا ها پیرامون «دیورند لاین»، تسلیم تپه مرنجان یعنی قلب پایتخت افغانستان به سلطنت وهابی عربستان سعودی، چرخش 180 درجه ای حزب اسلامی گلبدین حکمتیار به گونه اعلام آماده گی آن در انتخابات ریاست جمهوری با پا در میانی قاضی حسین احمد معلوم الحال پاکستانی، تشکیل شورای مجاهدین و توزیع سلاح به گروه های غیرمسئول و چندین موضوع داخلی و منطقوی و جهانی؛ مبرمیت پرداختن به آن را درین شب و روز برجسته کرد.
درین گفتار هم عرایضی مهم به دوستان و مشوقان و حامیان این سلسله تحقیقات و تألیفات دارم که بنابر ناگزیری هایی در اخیر متن اصلی می آید. آرزومندم در مورد توجه فرموده غیر عادی بودن آن به روالی که تا کنون معمول بوده است؛ را به دیدهء اغماض بنگرند.
گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟
ـ گفتار دهم ـ
طبق آخرین یافته ها در دانش های زیست شناسی، بشر شناسی، مغز شناسی و خاصتاً پیشرفته ترین مدل های تحلیل کوانتوم مکانیکی ی روند ها و جریانات دماغی؛ مغز بشر؛ نه تنها بر تمامی دماغ های جانوران دیگر؛ برتری های کمی و کیفی دارد؛ بلکه این دستگاه مغلق ترین و خارق العاده ترین نظامی میباشد که تا کنون در عالم به شناخت در آمده است.
مغز سایر جانوران نهایتاً تابع سیستم اتوماتیسم غریزی است که در طول تمامی تاریخ حیات قوام و کمال یافته و به طریق استعداد ها و قابلیت های ژنتیکی از نسلی به نسلی منتقل میگردد. این وابسته گی؛ اگر از جانبی کار آیی دماغ جانور را محدود میسازد؛ از سوی دیگر امکان میدهد که از تمامی ظرفیت ها و امکانات آن به درستی استفاده گردیده و امور حیاتی جانور به نحو مقدر محقق گردد.
بدینجهت؛ چیزی به مصداق "آسیب فرهنگی" در جانوران و مغز و روان آنان معنا و مورد ندارد. البته این حکم وقوع بیماری ها و ناهنجاری های مغزی ـ روانی را در جانوران منتفی نمیکند ولی این بیماری ها و ناهنجاری ها از صدمات و سموم و میکروب ها وغیره حادث میگردند و نه از جریانات و ضدِ جریانات فرهنگی!
ما منجمله در همین گفتار پیشین «اگر بناست؛ بشریت را نجات دهید؛ کودک را نجات دهید» روشن کردیم؛ اینکه موجود حیه ای به بشر گذار نموده اصلی ترین رویدادی را که از سر گذشتانده؛ آن همانا بیرون جستن از نظام اتوماتیسم غریزی میباشد.
لهذا مغز بشر؛ جز در لایه های بسیار قدیمی که روند های فیزیولوژیک (وظایف الاعضایی) عمومی اندام های داخلی را منجمله در حد معینهِ تطابق با محیط بلا فصل؛ متحقق میسازد؛ تابع اتوماتیسم غریزی نبوده به درجهِ اول از خدمات بسیار عظیم صیانتی ی آن؛ محروم شده است.
عرض شد که به همین علت؛ و در حالیکه جانوران مجاز به اشتباه نیستند؛ آدمی فقط مخیر شده است که اشتباه کند و به طریق اشتباه تکامل نماید.(برای تفاهم بهتر لطفاً به بحث گذشته مراجعه و یا رجوع مجدد بفرمائید!)
http://www.ariaye.com/dari9/siasi2/eftekhar.html
تخمین زده شده است که از لحظهء مفروض جهش تکاملی که گذار به بشر شدن را میسر ساخته؛ بیش از 50 میلیون سال میگذرد. طی این 50 میلیون سال؛ اگر فقط یک فرد بشر را نسل پی نسل مدنظر گیریم و در هر دقیقه تلاش و تپش او برای تنازع بقا و ادامه حیات؛ ناگزیری از تشبث به 1 اشتباه و خطر اشتباه را فرض نمائیم؛ عدد نجومی 453600 ضرب در 50 میلیون تشبث به اشتباه و خطر اشتباه؛ حاصل می آید.
حالا اگر اوسط نفوس گونه های مختلف بشری را طی این 50 میلیون سال؛ 1000 نفر بگیریم؛ چه عددی خواهیم داشت و اگر 10000 نفر بگیریم ... و اگر 100000 نفر... و اگر 1000000 نفر تصور نمائیم؛ چه اعدادی خواهیم داشت که احتمالاً اعداد بالاترین را آخرین مدل کمپیوتر های کوانتومی هم نخواهند توانست پروسس نمایند.
قاعدتاً هر اشتباهی اگر به مرگ و نابودیِ مرتکب نیانجامد؛ چیزی به گونه تجربه و کشف به او ارمغان میکند و اگر احیاناً قیمت آن قربان گشتن تشبث کننده بود؛ غالباً ناظر یا ناظرانی آنسوتر شاهد آن میباشند و بدینترتیب تجربه و کشف (که البته ناگزیر بدواً به حکم ذرات و کوچکتر از ذرات اند!)؛ توسط این دیگران دریافت میشود.
دانشمندان تاریخ و باستانشناسی مدت زمانی را که نوع بشر قادر شده است؛ آتش را کشف نماید؛ 40 هزار سال برآورد کرده اند. طی این پروسهِ سخت طولانی و در برگیرندهِ دوران حیات هزاران نسل؛ تصور اینکه چقدر افراد و دسته جات بشری زنده گانی ی خود را از دست داده و چقدر معیوب و معلول شده باشند؛ برای عقل اندکی سالم؛ زیاد دشوار نیست. در حالیکه آتش نه تنها در آن 40 هزار سال بلکه بیرون از آن تا همین امروز هم از بشر قربانی های فراوان میگیرد.
امتیاز برجستهِ دیگر دماغ بشر این است که یافته ها و پنداشته ها و باور کرده ها را ـ به ویژه که به سختی و به قیمت گزاف حاصل شده باشد ـ نه تنها پردازش و ضبط میکند و آنها را به رهنمای عمل زیستی مبدل میسازد بلکه امکان میدهد که علی القاعده بخش غالب یا عمدهِ آنها به نسل های پسین انتقال داده شده برود.
برای اینکه چنین معجزاتی ممکن شود؛ حد اقل به دو گونه ابزار متفاوت و متباین از داشته های عالم حیوانی ضرورت است:
1 ـ گذار بشر از کنش ها و واکنش ها (رفلیکس ها)ی غیر شرطی (که به طرز اساسی؛ ویژهء جهان حیوانی است) به کنش ها و واکنش های شرطی که قسم کلاسیک توسط ایوان پاولف عصب شناس، فیزیولوژیست، روانشناس و پزشک روسی (1849 ـ 1936) و برنده جایزهِ نوبل فیزیولوژی و طبابت ۱۹۰۴ کشف و تبیین گردید و سپس مانند یکی از کشف های تعیین کننده تاریخ؛ تکامل داده شد.
2 ـ سیستم علامات مخابره ثانوی (به جای سیستم علامات نخستین یعنی علامات تبادلوی و لغات و الحان و ادا های جنگل ها و اقیانوس ها) که زبان غنی و توانا برای افهام و تفهیم و نقل و انتقال گستردهِ یافته ها، باور ها، سنت ها، اصول و قواعد ایجاد کردهء بشری را میسر میسازد.
درین رابطه شاید قید بلافاصله این حقیقت اعظم به مورد باشد؛ که کتله های بشری زیاد در حال باهمی و داشتن روابط و پیوند ها با یکدیگر باقی نماندند. به جهت جستجوی محلات بهتر برای زیست؛ هرکدام به اطراف و اکناف مختلف گیتی پراگنده شدند و حتی درین آوان تغییرات در آرایش بر اعظم ها به اثر تحولات تکتونیک در سطح کرهء زمین؛ نیز وقوع یافت که در نتیجه انقطاعات جبران ناپذیر پیوند ها میان کتله های بشری به وجود آمد. بدینگونه هر کتله ناگزیز گردید تا سیر تکامل بشری را مستقلانه و جدا از دیگران و بدون برخورداری از نتایج تجارب دیگران و یا برخوردار ساختن دیگران از تجارب و یافته های خود؛ ادامه دهند.
هیجان انگیز ترین و اعجاب آفرین ترین واقعیت در همهِ این کتله های جدا افتاده و فاقد ارتباط با هم این است که همه به سیاق و شیوه های خود؛ ملکات کنش ها و واکنش های شرطی را به وجود آورده تکامل بخشیدند و تعمیم دادند و همه باز هم به سیاق و شیوه های خاص خویش دومین سیستم علامات را خلق کرده به تکامل و تعالی تقریباً مساوی با دیگر کتله های متفرق از اقصای چین و هند تا نهایات پیرو و مکزیک رسانیدند که عبارت از تولید زبان های متعدد اقوام مختلف و سپس ابداع الفبا ها و اعداد و رسم الخط های ویژه در هر ناحیتی از گیتی کمابیش طور همزمان میباشد.
از شناخت ها تا باور ها:
سلسله اشتباهاتی را که بر شمردیم و ذره ذره و با تراکم طی هزاران سال کشف ها و شناخت هایی را برای بشریت میسر گردانیدند؛ بر گسترهء قابل دسترسِ مستقیمِ محیط و پدیده هایی از آن متعلق میباشد؛ در حالیکه بشر با دنیایی سر و کار دارد؛ که حتی جز بخش ناچیز فوق العاده روشن و نزدیک آن را دیده نمی تواند و روند های پیچیده و تاریک درون واقعیت هایی مانند کوه و ابر و توفان و بحر و دریا و خورشید و ماه و ستاره و کیهان و موجودات حقیقی حیه و موجوداتی که در احلام و رؤیا ها بخصوص در آوان ترس و شهوت و تب و تهیج های دیگر نمودار میشوند؛ با چشم و تمامی حواس غیر مسلح و امکانات ماقبل ساینس برایش حتی به درستیِ نسبی ـ مگر بر حسب تصادف!ـ دریافتنی و شناختنی نبوده است.
درین گستره ها بشر چاره ای نداشته؛ جز اینکه توهم کند؛ تخیل ورزد و منجمله آسمان و زمین و خدایان را در حد خود و محیط قابل دسترس خود؛ پنداشته؛ صفات و خواص خودش و محیطش را بر آنها نیز تعمیم بدهد که داده است و در نتیجه باور های عدیده و متفاوت و متضادی ذهن و دماغ آدمیان را اشباع نموده است.
از آنجا که ایمان به باوری؛ بخصوص در عرصهِ سخت غامض و راز ناک و ترسانندهء عالم؛ به فرد بشری تسکین و تسلا میدهد و لهذا زنده گانی و اجزای آن: خواب و خوراک و سیر و سفر و کار و تلاش معاش ... را سهولت می بخشد؛ بدینجهت آدمی نمیتواند هرآن؛ باور یا باور هایش را مورد تجدید نظر و تغییر و تبدیل قرار دهد. وانگهی در چنین موارد؛ امکانات تجربی وجود ندارد و کسان فوق العاده ای که (در دوران های پسین و متأخر؛ به کمک قواعد منطق و ریاضی یا اشراق و عرفان) به نقصان یا سخافت باور هایی؛ یا به بی محتوا و دور از اصل و بنیاد شدن آنها می رسند؛ نیز به آسانی قادر نمی گردند کاری از پیش ببرند.
این اصل و قانون به خصوص در رابطه به باور ها پیرامون مرگ؛ نیرو و جان سختی قیاس ناپذیر دارد. احتمالاً اولین و مهمترین و هول انگیز ترین کشف بشر همزمان با خرد ورز شدنش؛ کشف مرگ؛ بوده است. جداً به یاد سپردنی است که حیوانات علی الرغم آنکه ترس از خطر مرگ بروز میدهند؛ از معنا و مصداق و کیفیت های مرگ وقوف ندارند و اتوماتیسم غریزی؛ آنان را از کشف مرگ؛ چنانکه بشر قادر به آن گردیده است؛ باز میدارد.
ادیان و مذاهب به طرز اساسی پیرامون سؤال عظیم مرگ نزد بشر؛ پیدایش یافته اند و تلاش بسیار سخت و اغلب بسیار رقت انگیز بشر را برای "حل" این سؤال؛ بازتاب میدهند. البته احساس و دریافت عمومی ی کوچکی و بیچاره گی و بی پناهی ی بشر در قبال عظمت و جبروت هستی و جریانات و حوادث واقعی و توهمی؛ عامل مهم دیگر پیدایش ادیان و مذاهب و عرفان و تصوف و متفرعات آنهاست.
با اینهم تجربه تاریخ؛ نشان میدهد که با وقوع تحولات عمده در زنده گانی ی معاشی و مدنی ی بشر؛ نظام باور های خیلی سخت جان نیز متزلزل میگردند. چنانکه گذار بشریت به تمدن های قدیمی؛ خیلی خیلی باور ها را دگرگون نمود و تمدن علمی ـ تکنولوژیک و مالی ـ مصرفی کنونی هم خواهی نخواهی تغییرات سترگ و دامنه داری را در این استقامت ها تعمیل نموده است و تحمیل مینماید.
اتوماتیسم غریزی و نه غرایز:
باید جداً به خاطر داشت که گسستن یا به تعبیری «آزاد شدن» از اتوماتیسم غریزی به هیچ عنوان به معنای از میان رفتن غرایز در بشر نیست؛ چنانکه غرایزِ حُب ذات و تولید مثل حتی قوت و وسعت بیشتر می یابند. البته غرایزی هم رو به ضعف میگذارند ولی به طور کامل؛ فاقد غرایز و عواطف شدن بشر به خاطری محال است که بدون آنها اصلاً خود زنده گانی محال میباشد.
بدین علت؛ بشر هم میلان ها و کردار های غریزی بیشمار دارد و چه بسا این میلان ها و رفتار ها آنچه را که به فحوای عقلانیت و اخلاق و مناسبات متقابل طی زمان های بس طولانی؛ تکوین و تکامل نموده است؛ تحت الشعاع قرار میدهد و در صورت شدت این روند؛ بشر در عمل حیوانتر از هر حیوانی میگردد. و وقتی در این میلان ها و کردار ها؛ ابزار ها و تخنیک های ماحصل کار و اندیشهِ هزاران ساله بشر هم مورد سوء استفاده قرار میگیرد؛ دیگر بشر را با هیچ حیوان عالم نیز نمیتوان قیاس کرد.
از کشش های غریزی عمده که خاصتاً در کودکان و نوجوانان و جوانان و بزرگسالانِ کودک مانده یعنی دارای عقب مانده گی ذهنی و روانی؛ باقیست و در حد خود برای تداوم حیات و نیز مداومت فرهنگ معنوی ی بشری قسماً مفید هم میباشد؛ میل به تقلید است. ولی اکتفا به این میل و آنچه به طریق آن حاصل میشود؛ منجر به محدودیت عقلانی و فرهنگی فرد بشری گردیده مداومت زیاد آن حتی دماغ را آسیب میرساند؛ چنانکه سیناپس ها در قسمت های مربوط به ابتکار و خلاقیت و نبوغ و عقل و اراده...گسترش نیافته نورون های ساحه و سلول های حمایوی آنها میمیرند و موجب تُنُک شدن قشر خاکستری یا کورتیکس مغز میشوند.
این مورد؛ در اثر تحقیقات بسیار پیشرفته منجمله در مغزِ نابینایان ـ خصوصاً که مادر زادی بوده اند ـ تثبیت گردیده است که بخش کورتیکس مغز شان در رابطه به فعل و انفعالات ناشی از بینایی رشد نیافته و به طرز بارزی تُنُک باقی میماند. بر عکس تحقیقات روی مغز نابغهء بزرگ فیزیک البرت اینشتاین؛ مبرهن ساخت که به ویژه بخش مربوط به ریاضیات، زبان و درک تصاویر سه بعدی در قشر خاکستری آن تا حدود 15 فیصد از 11 مغز فرد ساده که با آنها مقایسه گردید؛ بزرگتر و برجسته تر بوده و در عین حال؛ مغز اینشتاین به تناسب سنی که در آن وفات یافت(76 ساله گی) جوانتر مانده بوده است.
در مغز؛ 3 نوع سلول عمده وجود دارد شامل آستروسیت ها و الیگودندروسیت ها (سلول های غیرعصبی) و نورون ها (سلول های عصبی). و آخرین اکتشافات در موش ها و تا حدودی در خود بشر؛ نشان میدهد که در قسمت هایی از مغز و نخاع؛ سلول های بنیادی نیز وجود دارند که عندالموقع به سلول های اختصاصی دماغ از جمله به نورون تبدیل میگردند.
تعدادی از سلول های غیر عصبی به حیث سلول های حمایوی ی سلول های عصبی (نورون ها)؛ کارایی دارند و از این نظر؛ سلول های گیلیال (چسپ) نیز نامیده میشوند. سلول های گیلیال برای نورون ها دارای اهمیت بسیار بالایی است؛ با اینکه بگوئیم این سلول ها خدمات حمایوی را برای نورون ها ایفا میدارند؛ این اهمیت کاملاً بارز نمیشود.
در قسمت های تحقیق شده و مقایسه شده مغز اینشتاین توسط دکتر marian diamond و همکارانش ثابت شد که در آن تعداد سلول های گلیال به اِزای هر نورون بیشتر میباشد. صرف نظر از اینکه در این حقیقت رمز نبوغ خارق العاده اینشتاین وجود داشته باشد یا خیر؛ خود این امر موجب فربه شدن مغز و احتمالاً هم جوان ماندن آن میگردد. چرا که در اثر فعالتر بودن مغز؛ لزوماً تعداد نورون ها افزایش نمی یابند؛ نورون ها بر خلاف بسیاری از سلول های اختصاصی شده دیگر؛ قابلیت خود تکثیری ندارند.
پس پُربر بودن یا کم بر بودن منطقه های مشخص کورتیکس مغز؛ مربوط میشود به تعدد سیناپس ها و سلول های گلیال که طبعاً حین تشدید فعالیت نورون ها بیشتر به خدمت آنها حضور می یابند.
در نتیجه در مقایسه با وضعیت مغزی ی نابینایان که قسمتی از آن بلا استفاده مانده و تُنُک میشود؛ برجسته و پُربر بودن 15 فیصدی قسمت های خاص مغزِ اینشتاین؛ به فعال بودن حدِ بالای این مغز در کیفیت های کمنظیر طی تمام عمر موصوف؛ رابطه می یابد.
تمام کسانی که مغز و زنده گانی ی آنان محدود و محکوم به تقلید کور کورانه و بی فکری و فقدان خلاقیت میگردد؛ مغزِ شان به مغزِ نابینایان مشابهت بیشتر پیدا می کند تا به مغزِ متفکران و فلاسفه و کاشفان و مخترعان کم و بیش نزدیک به اینشتاین.
چراکه به مقتضای این میل و انگیزش؛ مقلدان نه تنها گفتار و اندیشه های بزرگان و متنفذان فامیل و قوم و قبیله و مذهب را تقلید مینمایند و تقریباً هیچ سعی نمیکنند که چرایی و چونی ی چیز های طرف تقلید را مورد پرس و جو و اما و اگر قرار دهند (یعنی در خود؛ عملیهِ بشر ساز تفکر و تعقل را راه اندازند) بلکه اعمال و رفتار و حرکات و سکنات مراجع تقلید را نیز الگوی خود قرار میدهند و به مرور زمان در خویش به ملکه و تعصب و تحجر بدل میگردانند و در نتیجه به یک زیست و کنشگری ی بوزینه وار محکوم و میخکوب میگردند.
جغرافیا و فرهنگ:
تمام آنچه را که نوع بشر با کار و مغز خود ایجاد کرده است و میکند؛ اعم از مادی و معنوی؛ به مفهوم عام واژه «فرهنگ» می نامیم. بدینگونه تعریف بشر چنین میشود: موجودی که فرهنگ تولید میکند و به مدد فرهنگ تنازع بقا و زنده گانی مینماید؛ به عکس سایر حیوانات که به مدد اتوماتیسم غریزی یا دینامیزم ژنتیکی تنازع بقا و زیست مینمایند.
نظام اتوماتیسم غریزی یا دینامیزم ژنتیکی؛ نظام بسیار تکامل یافته؛ کار آمد و اطمینان بخش است ولی نظامات متفرق فرهنگی که بشر توانسته تاکنون ایجاد و اعمال نماید؛ خیلی خیلی کاستی ها و ناتوانی ها دارد. بشریت باید بتواند به طرف نظام اصولاً مشابه نظام اتوماتیسم غریزی یعنی نظام علی البدل آن مبتنی بر فرهنگ؛ حرکت کند و علایم فراوانی دال برآن است که بدانسو حرکت نیز میکند.
استحکام متداوم و فزایندهء جوامع قانونی و شهروندی؛ دامنه یابی آنها و میل شدید و تلاش و مبارزه فداکارانه برای نیل به آنها و رفع و دفع عیوب و کاستی ها و نامرغوبی های آنها ثبوت های قانع کنندهء این برداشت استند. نباید فراموش کرد که حتی در گذشته های دور هم این میل شدید و تلاش و مبارزه فداکارانه برای جوامعی عادلانه که در آنها همه افراد بشر در برابر قانون برابر و از حقوق و مکلفیت های یکسان یا مطابق به توانایی ها و استعداد های فردی شان برخوردار باشند؛ ادامه داشته است؛ در حالیکه آن زمان ها مثلاً در دوران طولانی برده داری؛ چنین آرمان هایی بیشتر مانند خواب و خیال به نظر می رسیده است.
فرهنگ بشر؛ بازتاب هایی راسته، نیمه راسته یا وارونه از تمامی هستی و پهنا و ابعاد و اجزا و پدیده های آن است؛ ولی تعیین کننده ترین بخش؛ در این میان؛ محیط بلافصل بشراست یا ساحهء جغرافیایی که در آن به سر میبرد.
توجه بر رابطه فرهنگ و جغرافیا مانند بسیاری از رشته های علوم معاصر؛ تاریخچه کوتاهی دارد. نخستین اندیشمند بالنسبه جدی و حدوداً مؤفق درین راستا؛ كارل ساور شناخته میشود که در" (۱۹۲۵ و ۱۹۳۱) طرح كلی نوین جغرافیای فرهنگی را ترسیم كرد كه با آن، دسته ای از عوامل فرهنگ مادی [فناوری، چشم اندازهای فرهنگی، فرم ها، آثار معماری و...] كه از طریق «استقرار، احاطه و تثبیت در سطح زمین» به ناحیه؛ ویژگی و امتیاز می بخشند، سر و كار دارد. در مطالعات كارل ساور فعالیت ها، آثار [انسان ساخت] و عملكرد انسان در كانون توجه قرار داشت نه خود او.
به هرحال جغرافیای اروپایی سهم عمده ای در كمك به محتوا و قلمرو جغرافیای فرهنگی [در دوره شكل گیری اولیه] داشته است به ویژه در پرداختن به پیشینه فرهنگی خودِ اروپا، اما عمدتاً شامل بخشی از زیرمجموعهٔ جغرافیای انسانی عمومی یا [در رده ای پایین تر] جغرافیای اجتماعی میشود.
مدل های برنامه ساور بیشتر «آلمانی» بودند به ویژه آنكه از اثر فردریك راتزل درباره اشاعه فرهنگ و از اثر ادوارد هان در توسعه كشاورزی و مطالعات ناحیه ای متمركز بر تاریخ اسكان بهره جسته بود. جغرافیای فرهنگی به عنوان بخش وسیعی از جغرافیا در آلمان كه نظریه مدرن فرهنگ در آن توسعه و تداوم یافته است، با جغرافیای فرهنگی آمریكایی به عنوان كانون مبادله تفكرات جغرافیایی هم معنا نبوده و برابری نمی كند (شورای تحقیقات ملی ۱۹۶۵). فقدان جغرافیای فرهنگی مشخص در بریتانیا و فرانسه تعجب آور نیست، زیرا در این كشورها از مفهوم فرهنگ كمتر استفاده می شود (آنچه ویدال دولابلاش از آن به «نحوهٔ زندگی» تعبیر می كند در مقام كاربرد با مفاهیم فرهنگ مشابه است لیكن دارای محتوای ی خیلی محدود تر میباشد."
البته تتبعات در پیوند به جغرافیا و فرهنگ تا لحظاتی که ما در آن قرار داریم؛ بسیار دامنه کسب نموده و اندیشمندان فراوان دیگر برآن؛ وقت و انرژی ی خویشتن را وقف نموده و به نتایج قیمتداری نایل گریده اند؛ ولی چنانکه باید اصول علمی جهانشمول و دنیاپذیر هنوز در زمینه تدوین و تثبیت نشده است؛ این تا حدود زیادی نتیجه همان آسیب مغزی ـ روانی است که در این مبحث بر آن تمرکز داریم.
ثابت است که اقلیم، زمین و خصوصیات آن، کیفیت منابع طبیعی آن، فرصتها و محدودیتهای ناشی از محیط طبیعی، در نوعِ معیشت، سبک زندگی و در واقع فرهنگِ مکان جغرافیایی مربوط تأثیر دارد. با بینش جهانشناسانه؛ این تأثیر بایستی از بدیهیات شمرده شود. چرا که در خیلی از مکان های جغرافیایی مانند اعماق اقیانوس ها؛ نقاط آتشفشانی؛ ارتفاعات بسیار بلند کوهستانها؛ شوره زار ها و دلدلزار ها؛ صحرا های خشک و بی آب و علف، مناطق یخچالی... اصلاً زنده گانی بشر غیر ممکن است؛ چه رسد به معیشت و تولید فرهنگ توسط او.
اما در مکان های جغرافیایی که بشر چار و ناچار مصروف و یا محکوم به زنده گی در آنهاست؛ تفاوت های اغلب بسیار شدید به لحاظ اقلیم، خصوصیات زمین، کیفیت منابع طبیعی آن، فرصتها و محدودیتهای ناشی از محیط طبیعی وجود داشته است و وجود دارد. این تفاوت ها به طرز مقاومت ناپذیری در فرهنگ بازتاب می یابد. مثلاً نوع لباس و پوشش به مثابه صورتی از سبک زندگی و هویت فرهنگی هر قوم و کتله ای، متأثر از آب و هواست. اگر در کشورهای عربی گرم و خشک، مثل عربستان نوع لباس سفیدرنگ، گشاد و با کمترین تماس با بدن تهیه میشود، در کشورهای سردسیر مثل سیبری لباسهای پوستی، پشمین و در عین حال بسته؛ تهیه میگردد.
البته این مثال؛ محض برای صراحت بخشیدن به موضوع تفاوت های جغرافیایی و بازتاب آنها در فرهنگ بود. ما نه فقط چانس پرداختن وسیع به همچو جزئیات را نداریم بلکه قبض و بسط موضوعات فراوانی در رابطه به مغز و کارکرد های آن که اصولاً بدون آنها فرهنگ؛ معنا و موجودیت نمی یابد؛ ناگزیر درینجا مورد انصراف قرار میگیرد.
صرف باید به خاطر سپرد که بر خلاف باور های قدما؛ جای روح و روان هم در مجموعهِ دماغ یعنی سیستم اعصاب محیطی و سیستم اعصاب مرکزی میباشد؛ منتها روان به تمامی؛ عبارت از فرهنگ نیست و بیشترینه جریانات غریزی و پروسه های بخش اتونوم (خودگردان) ارگانیزم را شامل میگردد ولی روان بشر از ناحیه «باز بودن» یا فارغ بودن سیستم اعصاب مرکزی از کنترول اتوماتیزم غریزی؛ آسیب پذیر بوده بیماری های بیحد و حصر روانی در بشر عمدتاً از همین منفذ حادث میگردد و این دقیقاً همان منفذ هم هست که فرهنگ در بشر به طریق آن موجودیت می یابد.
بدین سبب آسیب فرهنگی اغلب به معنای آسیب روانی هم هست!
دانشمندان ذیصلاح میگویند که مغز بشر حدوداً (100 میلیارد) نورون دارد. عقل زیاد نمیخواهد بپذیریم که تمامی این کمیت نورون نمیتواند در جرم کوچک مغز طفل هنگام زایمان وجود داشته باشد؛ کما اینکه هیچ اندام دیگر طفل نوزاد دارای تمامی سلول های یک فرد بالغ تام نیست. لذا شمار نورون متذکره به دوران بلوغ کامل فرد بعد از18ـ 20 ساله گی مربوط است که دیگر رشد مغز متوقف میشود.
از طرف دیگر نورون ها و سیناپس ها (پیوندگاه های شیمیایی، هورمونی، الکتریکی...میان نورون ها) در سنین 0 تا 10ـ12 ساله گی با سرعت سرسام آور افزایش مییابند و به همان تناسب قدرت یادگیری طفل درین سنین بالاست.
(نورون یا حجره عصبی دارای یک شاخه یا تیغه طویل بنام اکسون و چند شاخه ی کوتاه بنام دندریت میباشد و سناپس ساختمان یا محلی است که درآن اکسونِ نورون فرستنده یا پریسناپتیک با دندریتِ نورون گیرنده یا پوستسناپتیک باهم نزدیک میشوند و سناپس وسیله ارتباط بین دو نورون گردیده انتقال سیاله ها یا سگنالهای عصبی در این محل به طریق آیونی به اشتراک ایون های سودیم، پتاشیم، کلسیم و کلورین و یا به شکل شیمیائی ذریعه اسیتیل کولین و یا هرمونی توسط ادرینالین یا اپینفرین صورت میگیرد.
البته این پروسه ها خیلی پیچیده و مغلق بوده استثنائات، میکانیزم و فاکتورهای مختلف دیگر در کار است که بیشر مربوط به مطالعات اکادمیک میباشد نه پاپولر.
این توضیحیه را محترم دکتور جهش ضمن مرور و چِک مقاله؛ لطف نموده اند. گفتنی است که در اکثریت مطلق منابع موجود در زبان فارسی دری؛ واژهِ بین المللی Neuron؛ نورون نگاشته میشود ولی سابقاً به اعتبار اصل لاتین آن نیرون هم مروج بود. مگر حالا اگر بر مرور گر های انترنیتی "نیرون" بنویسید؛ چیزی رویت نخواهد شد ولی با "نورون" صدها مقاله و مؤخذ علمی در مورد را به دست می آوریم.
به هرصورت؛ اینجانب بیشترین تلاش را دارم که طرز انشاء و نگارش حد اکثر معمول را مورد استفاده قرار دهم و هم از بسیار اکادمیک شدن ارائه مطالب که طبعاً در حد صلاحیت من و در حدود توان برداشت خواننده متوسط هم نیست؛ اجتناب نمایم. معهذا با سپاس از محترم دکتور جهش به خاطر تسهیل برداشت موضوع تصاویر آتی را نیز میافزایم:)
بر علاوه یادگیری در دوران کودکی دارای کیفیت فوق العاده بوده نه تنها ضبط حافظهء دراز مدت میشود بلکه از آنهم عمیقتر رفته روانی میگردد. بنابر این؛ دوران کودکی (اغلب تا 12 ساله گی) دوران تقلیدها، یادگیری ها، اثر پذیری ها و درعین حال آسیب پذیری هایی است که دخل و تصرف بعدی در آنها (جز با میتود های اِعمال تأثیر روانی) تقریباً از محالات میباشد.
البته نه صرفاً به سبب همین صغرا و کبری منطقی بلکه به حکم کشفیات بیشمار روانشناسی و روانکاوی و مغز شناسی و دانش های مرتبط؛ اینکه ما دارای آسیب های مغزی ـ روانی استیم و یا خیر؛ به فیصدیهای بسیار بالا توسط دوران کودکی ما که در چه محیط و ماحول خانواده گی و اجتماعی و جغرافیایی و خرده فرهنگی سپری شده؛ تعیین میگردد.
به نظرم درینجا؛ برجسته ساختن یک الگو و سمبولِ حد وسط؛ بیشتر از بحث و فحص علمی و فلسفی به فهم موضوع مدد میکند.
اکثراً ذواتی که مخاطب این بحث استند؛ حتماً سریال ناب و نازنین «د کوندی زوی» را از تلویزیون دولتی افغانستان دیده اند. در سریال؛ شخصیت های حتی تیپیک زیادی وجود دارد؛ ولی کمینه اینجا فقط خودِ «د کوندی زوی» را به مثابه الگو و سمبول مورد نظر قرار میدهم.
«د کوندی زوی» علی الوصف بزرگ شدن در فامیل و محیط سخت فقیر و دهاتی؛ روان خیلی ها سالمی دارد؛ اثری از تمایلات لومپنی، راهزنی، بدماشی، دروغگویی، دیگر ستیزی و بسیاری آسیب های مغزی ـ روانی را که ممکن بود؛ از محیط خانواده گی و جغرافیایی و خرده فرهنگی اش بردارد؛ نشان نمیدهد.
صرف زیاد ساده است یعنی اینکه حجم بزرگی از نورون ها و سیناپس ها و متباقی ابزار های حافظه و تداعی و پروسیس اطلاعات در مغز«د کوندی زوی» عاطل و باطل رویهم انبار گردیده و او قادر نیست جز از بخش ناچیزی از ظرفیت ها و توانایی های بالقوه عظیم مغزش بهره ببرد. این بزرگترین آسیب دوران کودکی ی اوست که به دلیل فقر شدید اطلاعات، عرصه تنگ و بسیط بینش و تماس و تجربه و حتی ناچیز بودن موارد قابل تقلید؛ بر وی وارد آمده است و نظر به سن و سالی که در آن قرار دارد؛ این آسیب تقریباً برگشت ناپذیر میباشد؛ آسیبی که بدواً به طریق ناتوانی های شدید او در پروسیس اطلاعات تازه و انبوه که در شهر کابل با آنها مواجه میشود؛ خود را نشان میدهد.
در بهترین حالات سیاسیون و نخبگان فرهنگی ی ما اعم از چپ و راست و میانه به فیصدی های نه چندان زیادِ تفاوت؛ همانند «د کوندی زوی» دوران کودکی داشته اند.
حالا پرسش اساسی این است: برای اینکه «د کوندی زوی»:
1 ـ به تمامی روند ها و رمز و راز و فتنه و فریب و خلاصه خوب و خراب شهرکابل آشنا و بر آن مسلط گردد؛
2 ـ به تمامی مسایل و ساخت و بافت قومی و جمعیتی و روحی ـ روانی و خرده فرهنگی و حب و بغض و سوابق و سوانح توده های مردم شمال و جنوب و شرق و غرب افغانستان حاکمیت ذهنی پیدا کرده و آماده شود که برای آنها منافع ملی، هویت و شخصیت ملی، وحدت ملی، غرور ملی، ستراتیژی ملی، شعار ها و هدف های سیاسی مطرح نماید؛
3 ـ به تمامی خوب و بد کشور ها و مردمان همسایه و به تمامی مسایل و جریانات و سیاست ها و غایه های این کشور ها و مردمان در رابطه به افغانستان و در رابطه به امنیت و منافع و مصالح دراز مدت افغانستان؛ مسلط شده و بهترین دیپلوماسی های دور اندیشانه و کار ساز را در قبال آنها طراحی و اجرایی بدارد؛
4 ـ به تمامی خوب و بد منطقه و جهان؛ نظامات اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژیک؛ پکت ها و قرار داد های سیاسی ـ نظامی؛ سیستم های استخباراتی و اندرگروند معطوف به جهانخواری که منجمله افغانستان و منطقه ما و صلح و سلام در گیتی را تهدید مینماید؛ ورود و دانش یافته ظریف ترین تعامل ها را با نیرو ها و دول دارای استعداد دوستی؛ با نیرو ها و دولت های دارای سوء نیت و مقاصد شوم؛ و بین البینی ها مطرح و آماده تعمیل انعطاف پذیر و محتاطانه و هوشیارانه و فوق هوشیارانه بسازد؛
5 ـ بر تمامی فرهنگ های عمده و خورده فرهنگ های شاخص و تیپیک بشر در طول تاریخ و در همه عرض و طول کرهء زمین به حدی که آنها را انالیز کرده بتواند؛ ورد کسب نماید؛
آیا چه مقدمات و اهتمامات و تعلیمات و تحصیلات و زحمات و مصارف و ممارست ها و خود آموزی ها و خود سازی ها ضرورت است و آیا اینهمه؛ بازهم کفایت خواهد کرد تا «د کوندی زوی»ی ما به یک سیاستمدار و فعال سیاسی ـ چه رسد به لیدر و رهبر سیاسی مطلوب و موزون و ایده آل ـ و هکذا به نخبه و صاحب نظر فرهنگی مبدل گردد؟
حالا «د کوندی زوی» نه امکانات اینهمه را می یابد و نه خود او و نه وضع مفروضی که در آن قرار میگیرد؛ برای چنین تمهیدات و آماده شدن ها وقت و حوصله دارد؛ ولی وادار میشود؛ به سیاست بپردازد و یا هم نخبه گری فرهنگی پیشه کند.«اینک کوزه را بگیر و حوض را پر کن!»
یکی از عادی ترین تبعات اینگونه سیاسی شدن؛ چسپیدن ناگزیر به عصای دیگریست؛ چه بسا که عصا والای دومی به عصای شخص سومی و الا نهایه تا عصای «برادر بزرگ» اتصال دارد. «برادر بزرگ» که معلوم و مبرهن و بیرقی است برای ما افغانها یا آی ایس آی و پاکستان و ایران و سعودی و امریکا و انگلیس است و یا کی جی بی و شوروی و روسیه و چین و تک و توک دیگر.
اما واقعیت فجیعتر این است که تمامی سیاسیون ما از میان «د کوندی زوی» ها برنخاسته اند؛ به ویژه خاستگاه دست راستی ها تقریباً یکسره قشر لومپن ها و رهزنان و قطاع الطریقان میباشد که غیر از آسیب مغزی «د کوندی زوی» آسیب های مغزی و روانی مضاعف و متکثری دارند که تا مرز جنون و خود جنون امتداد دارد.
متأسفانه نقشی که قشر لومپن در حالات نارام اجتماعی و در جنگ ها و انقلاب ها و اغتشاش ها بازی میکنند؛ تنها منحصر به افغانستان نبوده و کثیف ترین صفحات تاریخ بسا کشور های جهان را به خود اختصاص داده است. متوجه باشید که لومپن با بوجی دالر و کف و کالر و مقام و چوکی و بنگله و قصر شیرپور و دوبی و حتی شرکت و بانک ... بورژوا نمیشود!
سیاسیون لومپن افغانستان که اینک مقامات به اصطلاح دولت دست نشانده را در تصرف دارند، به حدی بیسواد و «بی مغز» اند که حتی طی 11 سال اخیر با خفت و خواب و خورد و نوش و زد و بند شباروزی با «برادران بزرگ» 50 گانه شان هم قادر نشده اند؛ چند جمله سیاسی سرهم کنند و چند شعار با معنا بیرون دهند. تمام غور و فش و عربده شان که فشرده شود فقط عبارت از این میگردد:
بسم الله الرحمن الرحیم ـ جهـــــــــــــــاد و جهـــــــــــــــاد و جهـــــــــــــــاد ـ تمت بالخیر!
میدانیم که ادیان و مذاهب منجمله دین مقدس اسلام هم اجزای فرهنگ عمومی بشر میباشند و بنابرین هر دین و هر مذهب و هر کتاب مقدس؛ جغرافیای معینی دارد. بنده با درک لازم خدادادی که از قرآن دارم بار ها به قاطعیت عرض داشته ام که این خوشبختی مسلمانان است که کتاب مقدس شان حد اقل از دور عثمان بدینسو محفوظ و بدون دخل و تصرف و متفقاً علیه باقی مانده است. بالاخره تمامی معانی و مصداق های این کتاب مقدس آفتابی و پرده های دروغ و ریا و منافقت قرون از هم دریده میشود.
به این سلسله حدوداً ثلث آیات قرآن؛ تأکیدات مؤکد و محکم بر جغرافیای قرآن میباشد و آن در وسیعترین حدودش جزیرت العرب است. لهذا به حکم قرآن؛ صرفاً به حکمی هم نه بر طبق احکام متعدد قرآن؛ چیز هایی مانند جهاد وغیره منحصر به جغرافیای قرآنی یعنی جزیرت العرب میباشد؛ آنهم تحت شرایطی که جزیرت العرب ولی امری چون پیامبر اسلام داشته و نیاز برای جهاد مانند دوران هجرت محمدی پیش آمده باشد.
یعنی به حکم قرآن؛ صرفاً به حکمی هم نه بر طبق احکام متعدد قرآن؛ تمامی غزوات و لشکرکشی های اعراب به بیرون از جزیرت العرب؛ مساوی به جهانگشایی های اسکندر و چنگیز و دیگران؛ جنگ های متعارف جهانگشایانه میباشند و از هیچ نص قرآنی «جهاد بودن» آنها مستفاد نمیشود!
حالا که دعوی جهاد صدور معزز و معظم اسلامی طبق قرآن مقدس چنین باطل است؛ دعاوی لومپن ها و قطاع الطریقان اجیر برهنهء آی ایس آی و دیگر جاسوسخانه های عربی و غربی چطور میتواند معنایی داشته باشد؟
آرزومندم از این مطلب؛ این نتیجهء راسیستی گرفته نشود که پس؛ اسلام بیرون از جزیرت العرب؛ تحمیل شده و فلان و به همان است. فرهنگ با اینکه منوط به جغرافیایی است یعنی در آب و خاک و هوا و فضای مشخصی تولید میگردد و پیدایش می یابد؛ مرز ندارد و به تمام بشریت تعلق میگیرد.
تحلیل علمی عوامل گسترش و پایداری اسلام و حتی ایجاد تمدن پربار اسلامی و خاصتاً دوران طلایی آن بین قرن 9 تا 11 هجری؛ نقش لشکر کشی ها و تحمیلات و جبر ها و ستم های اعراب را کمرنگ میسازد و حتی اگر خود معنویت و آئین اسلام جاذبه ها و پاسخ های متناسب به نیاز ساحات اسلامی حسب احتیاجات روحی ـ روانی مردمان عصر و زمان نمیداشت؛ لشکر کشی ها و تحمیلات و جبر ها و ستم های اعراب نه موجب گسترش و پایداری آن بلکه موجب زوال و نابودی آن هم میگردید!
ولی احتمال آنکه فساد و فحشا و ظلم و تاریک اندیشی و وهابیت و سلفیه گری و تبعات آنها که با پول های سرشار نفت عربستان و خاور میانه و نیز عواید میلیارد دلاری حج و زیارت اماکن مقدسه اسلامی؛ روز تا روز غلیان و توفان بیشتر پیدا میکند و با تغذیه و تقویهء تروریزم جهانی بشریت را به خشم آورده و موج عظیم اسلام هراسی را در جهان گسترانیده است؛ با نظر داشت تغییرات بنیادی بیحد و حصر فرهنگی(علمی ـ تکنولوژیک) دیگر در عالم کنونی؛ موجبات زوال تدریجی جهان اسلام (نه لزوماً دین اسلام!) را و خاصتاً زوال حاکمیت های مطلقه شیخ های پیغمبرکش عربی را فراهم نماید؛ بعید نیست!
به هرحال؛ آرزومندم زیاد از بحث خارج نشده باشیم.
با عرض اینکه؛ مطالعهِ زندگینامه های تفصیلی شخصیت های بزرگ و معروف سیاست و فرهنگ؛ برای جوانان بیشترین کمک را در فهم مندرجات این بحث میکند؛ مایلم فقط یک الگو و سمبول متفاوت را نیز به بحث مختصر گیرم تا امکانات مقایسه برای خواننده عزیز بیشتر فراهم گردد.
جواهر لال نهرو یکی از بزرگترین شخصیت های رهبری در نهضت استقلال هندوستان و صدراعظم اسبق این کشور بزرگ را همه میشناسیم. خاندان نهرو کانون سیاست و سیاسیون بود و به شمول رهبر سترگ هند نوین مهاتماگاندی در منزل وی همیشه بزرگترین مردان و زنان سیاسی و دانشمند و فرهنگی آمد و رفت و نشست و برخاست داشتند.
بدین ترتیب ایندیرای جوان دختر نهرو در غنی ترین محیط ممکن از لحاظ اطلاعات و تماس های مفید و تبادل افکار عالی بزرگ میشد. هکذا میسر بود که معلمان خانه گی داشته باشد و در عین حال در بهترین آموزشگاه های داخل کشور که آنوقت هم به هیچ وجه حتی با پایتخت افغانستان قابل مقایسه نبود؛ و هکذا در یونیورستی های فرست کلاس خارج آموزش ببیند.
معهذا جواهر لال نهرو علی الرغم مصروفیت های فراوان سیاسی؛ از رسیده گی شخصی به پرورش و آموزش دخترش کوتاهی نمیکرد؛ از جمله در زمانهایی که از دختر دور بود؛ طی نامه های متناسب با سطح و سویهء ایندیرا ولی با عمق و پهنای علمی و اطلاعاتی او را آموزش میداد. تعداد این نامه ها بسیار زیاد استند؛ قسمت نخستین آن قبلاً با عنوان «نامه های پدری به دخترش» به فارسی دری چاپ شده بود و یکی از آموزنده ترین و پرشور ترین منابع مطالعهِ من و همسالانم در جوانی شمرده میشد. بعد ها تعداد بیشتر این نامه ها طی کتاب قطوری به چاپ رسید و به فارسی نیز برگردان شد که عنوان داشت: «نگاهی به تاریخ جهان»
آری؛ «نگاهی به تاریخ جهان»! یعنی نگاه به جهان؛ تلاش برای شناخت جهان؛ چرا که لازمه سیاست شناخت جهان با عمق و پهنا و درازای تاریخی هرچه بیشتر است.
به برکت جمیع این مواظبت ها و آموزش ها و مساعدت های محیطی و جغرافیایی و نیز استعداد های ذاتی؛ دوشیزه ایندیرا نهرو که بعد ها میرمن ایندیراگاندی شد؛ به یکی از سیاستمداران درجه اول هندوستان بزرگ و عالم بشری مبدل گردید.
اینجانب؛ میتود 101 زینه برای تقرب به جهانشناسی ی ساینتفیک را در کتاب «گوهر اصیل آدمی» با در نظر داشت محرومیت های فراوانی که فرزندان افغانستان طی دوران کودکی با آن دست به گریبان بوده کمابیش مانند «د کوندی زوی» و سایرین حتی باعوارضی مواجه میشوند که نام درست آنها همانا آسیب مغزی ـ روانی است؛ طراحی کرده ام.
برای من هیچ جای تعجبی ندارد که سیاسیون گردن کلفت افغانستان بخصوص که خود را مالک الرقاب جنبش چپ و مردمی میدانند؛ تاکنون کوچکترین واکنشی در مورد نشان نداده و یک عده هم خیال فرموده اند که با داستان لیلی و مجنون و یا یوسف زلیخا طرف اند...
به هر حال اینجا گفتنی است که این طرح یک کوشش همراه با روانشناسی برای جبیره کردن خیلی خیلی از کاستی های فکری و نظری جوانان است. درین طرح تدابیری دارای تأثیر روانی در قالب نظام آموزشی ـ پرورشی دایره پلکانی «زینه ها» تعبیه شده و طی تست های عملی مؤثریت بالای خود را نشان داده است. داستانی تا حدودی عاشقانه یک چاشنی جوانانه در آن میباشد و در پرده لطیف این داستان؛ اصلاً ابعاد شخصیت و حدود اطلاعاتی خواننده است که گسترش می یابد.
من در یکی از پُست ها که خدمت یاورانم در انترنیت داشتم خاطر نشان ساختم که کتاب تصویری «گوهر اصیل آدمی» و در پیوند به آن کتابی مفهومی که امروز دهمین گفتار از آنرا مرور فرمودید؛ به تیزاب سلطانی مبدل میگردد و مس و طلا در سیاسیون و نخبه گان افغانستان را عیان خواهد کرد. چندان ناخرسند نیستم که امروز مصداق آن مدعا قابل احساس شده است.
+++++++++++++
عرایض خدمت دوستان:
پیشاپیش از نهاد مردمی د ادب غوتی و نریوال زرغون نشان مقیم ایالات متحده امریکا که هفتمین نشان از این سلسله را به خاطر اندیشه های نو و میتود بکر در کتاب گوهر اصیل آدمی برای اینجانب منظور فرموده اند؛ کمال سپاگذاری ابراز نموده موفقیت های مزید شانرا در کمک به باروری اندیشه های نوین و راهگشا آرزو میکنم.
گفتنی است که جناب عاشق الله «فنا» مسوول این نهاد؛ به علت بعد مسافه؛ این نشان با ارج معنوی را بدست دانشمند گرامی استاد صباح به من فرستاده اند که در پایان تصویر آنرا مشاهده میفرمائید.
سخن دیگر اینکه :
اگر تأریخ تذکره اینجانب دقیق باشد؛ درین روز ها شصت و دو سالم کامل میشود و الا شاید گپ به 63 و 64 سال هم رسیده باشد. من 26 سال قبل در حقیقت از همان ساعتی که توسط مصوبهء مشعشع بیروی سیاسی کمیته مرکزی ح.د.خ.ا «مریض ـ ناروغ» خوانده شده و از کار و تنها ممر روزی خود و فامیلم منفصل شدم؛ تصمیم دیوانه واری گرفتم. میتوانستم چیز هایی بنویسم ولی کمبود شدید در خود احساس میکردم که از تخنیک و تکنولوژی چیز زیادی نمیدانم؛ سالهای نخست جوانی در تفحصات پترول؛ هم باری علایق شدید به آشنایی به کار ماشین های برمه و تکنولوژی نفت و گاز پیدا کرده و تا حدودی مشاهداتی انجام داده بودم.
اما اینبار گویا خواستم یک تیر و دو نشان شود؛ هم عایدی داشته باشم و هم تکنولوژی تلویزیون های رنگی؛ ویدیو و کمپیوتر را بلد شوم. در فاصله شش ماه؛ مرا در ورکشاپ های ترمیم تلویزیون کابل؛ «انجنیر» نام دادند و قرار داد های همکاری در آنها برایم پیشنهاد نمودند. سپس در مزار شریف (میمنه مارکیت) یک دور چارساله کار شباروزی روی این ابزار ها را ادامه دادم و پایانه ها به ترمیم گیرنده های ماهواره ای سوپرمکس و مبایل ثریا کشید.
در ضمن با کسان مانند خودم؛ آماتور و اشخاص دارای تحصیلات در رشته های فنی تبادل افکار و تجارب میکردم و حتی الامکان کتب فنی و تکنولوژیکی مطالعه مینمودم.
با دست یافتن به برنامه های ستلایتی در تلویزیون های «چینل 1»، پارس و یکی دوتای دیگر توانستم به سطوح خیلی بالای اطلاعات روز نایل شوم. منجمله در برنامه های دانشمند سختکوش دکتورمصطفی محیط؛ از کم و کیف اندیشه های مارکس و دانشمندان معاصری که چون او می اندیشند ولی نو آوری هایی متناسب درین اندیشه وارد ساخته اند؛ در ابعاد سابقاً غیر قابل تصور آگاهی یافتم. اطلاعات کیهانی و روانشناسی در سطوح مختلف؛ طب و بیولوژی؛ حیات وحش؛ ژنتیک و بیوتکنیک و تا حدی فیزیک جدید و کوانتم مکانیک وغیره را قسم آفاقی اندوختم. مردم شناسی و فرهنگ و دین و نقد دین هم چیز های بسیار تازه و سودمندی برایم فراهم کردند. صحنه های اختلافات فکری و سیاسی احزاب و سازمانهای گوناگون و فراوان ایرانی هم چیز هایی قابل تأمل و تفکر داشتند.
همزمان مجموعه های بزرگ کتاب های نایاب یا ممنوع در CD ها و بعد ترDVD ها دستیاب میشد و به مدد دوستانی از امریکا و المان و ایران برایم میرسید.
هم دیگر حوصله و فرصت برای کار های ترمیماتی و تخنیکی نماند و هم سن بالا میرفت و نگرانتر میشدم که قادر به کاری از کار هایی که در نظر داشتم نشوم. این است که یکسره وقت و توان خود را در همین یک جهت متمرکز کردم تا چیز هایی پدید آید که کمک حد اقل به جوانان و نوجوانان کشور کرده بتواند.
از نتیجه مطالعات و برداشت هایم از برنامه های غالباً مستند و تجربی دانشمندان یاد داشت های فراوانی تدارک کردم ولی راضی و قانعم نکرد؛ کتابگونه های طراحی نموده و به نگارش در آوردم اما نهایتاً ناقابل شان یافتم. به استثنای «جنگ صلیبی یا جهاد فی سبیل الله!»
خواستم این کتاب را نشر کنم ولی تمویل چاپش سوال بود. لذا به حضور یک تعدادی که اکنون دست شان به دهن شان میرسید؛ شرفیاب شده موضوع را مطرح کردم. جواب گاهی پوزگرفتن های عجیب و گاهی نصیحت های پدرانه بود؛ یکی دو تا محترم هم پشت "نخود سیاه" روانم کردند. اما تجربه ناشی از برخورد با این رفقای گرامی! خیلی ها ارزشمند بود.
خلاصه شش سال گذشت تا مردی تصادفی پیدا شد و ضمن مساعدت های مادی و معنوی؛ مرا تشویق کرد که آهسته آهسته به انترنیت برآیم. تازه در شهرک ما امواج ضعیف انترنیتی توسط مبایل قابل دریافت شده بود؛ فقط گاه گاه میشد یک ایمیل سیند کرد.
من تا این زمان کتاب «گوهر اصیل آدمی» و جلد اول «معنای قرآن» را تکمیل کرده بودم. در مورد کتاب گوهر اصیل آدمی با این دوست نوپیدا ولی جهاندیده و با سواد بلند؛ صحبت هایی نمودم و متن آنرا در یک CD برایش دادم تا در کابل مطالعه نماید. ظرف کمتر از دو هفته برایم تلیفون کرد و ضمن ابراز رضائیت و حتی حیرت؛ برایم تبریک گفت. بعد ها کتاب را در سه بخش تقسیم کردیم و او همراه با یاد داشت هایی که می نوشت؛ آنها را به سایت های آریایی و نوید روز میفرستاد.
من هنوز نمیتوانستم از خدمات انترنیتی بهره بگیرم؛ چونکه از انترنیت مبایل افغان بی سیم علی الرغم قیمت سرسام آور آن؛ چندان کاری گرفته شده نمیتوانست.
خلاصه تا به هند نیامدم انترنیت برای من مزیتی نداشت. اینک تصور میکنم تا حدود 90 فیصد اطلاعات لازم را به دست می آورم و رویهمرفته باور بیشتری دارم که آنچه به عزیزان تقدیم میدارم ثقه و بر آخرین دستاورد های علمی نزدیک است.
من زیاد مورد شفقت عزیزان قرار دارم؛ کتاب گوهر اصیل آدمی با اعانه های دوستان چاپ شد و نوشته ها و مقالات در اولین فرصت در اکثریت مطلق سایت های افغانی به حسن صورت نشر میگردد؛ برخی از این سایت ها چنانکه همه کاربران انترنیت میدانند؛ پرخواننده ترین بوده تعداد بازدید روزانه شان از چند هزار افزون است. مطالب از طریق همین ویبسایت ها به شبکه های اجتماعی چون فیس بوک هم منعکس میشود.
با نظر داشت همه این تسهیلات و امکانات؛ و نیز با در نظر داشت سن و سال؛ دیگر روادار نیستم که حتی دقیقه ای از وقتیکه قادر به کار باشم؛ هدر برود. با اینکه ده سال کامل است که من کوچکترین کار عایداتی ندارم اما مخارج در هند بالنسبه کمر شکن است؛ چنانکه طی دوماه اخیر بیش از دوصد دالر صرف ترمیمات لبتاپ و بهتر ساختن خط انترنیت گردید؛ نظر به اینکه بعضاً وقت زیادی را در برو بیا و مهانداری وغیرهِ هم اتاقی ها از دست میدادم؛ ناگزیر تنهایی اختیار کردم البته بازده کار بالا خواهد رفت ولی حدود یکصد دالر ماهوار مصرف بیشتر میشود.
این است که خواستم باری عزیزانی را که قدرتی دارند؛ متوجه سازم که گاه به گاه مساعدت هایی مبذول دارند تا تمام بار بردوش چند تن محدود؛ نباشد و نیز اینگونه حمایت ها نیروی معنوی ایجاد میکند و باعث تکمیل موفقانه تر و شادمانه تر پروژه های مورد نظر میگردد و شاید برای خود عزیزان هم از اینکه به امر روشنگرانه ای سهیم میشوند احساس مطبوعی تولید نماید.
مساعدت هایی هم میتواند از نوع ابتکار جناب دکتور سید احمد جهش باشد که ویدیوی دوساعته ای حاوی جدید ترین کشفیات و پیشرفت های علمی را برایم فرستاده اند.
از دوست عزیز تمیم از برلین که در مورد مقاله " فراتر از تبصره؛ و فراتر از «به عبارت دیگر»! نظر بسیار جالب و عمیق به نشر سپرده اند؛ قدر دانی نموده و نظر شان را متقابلاً حمایت میکنم:
http://homayun.org/?p=20932#comment-460
بدینسان نظر، پیام و پیشنهاد محترم صبور از ویرجینیا هم در مورد «اگر بناست بشریت را نجات دهید؛ کودک را نجات دهید» و منحیث المجموع در مورد کار و تلاش من؛ قابل قدر و دقت میباشد:
http://homayun.org/?p=20548#comments
در پایان از دوست عزیزیکه از شهرکابل ایمیل بسیار پراحساس و پر محبت در صفحه ایکسل فرستاده اند؛ توقع دارم که با من تماس بگیرند؛ تصور میکنم ما خیلی بتوانیم باهم کار نمائیم. اگر آرزوی نشر ایمیل شانرا داشته باشند؛ موضوع نام حقیقی یا مستعار شانرا وضاحت بخشند؛ متن شان نزد من هست اما ایمیل شانرا در انبوه ایمیل ها نیافتم.
کمک های پولی بیشتر از طریق ویستر یونین قابل انتقال میباشد؛ منتها از صورت ارسال توسط ایمیل یا تلیفون باید به اینجانب آگاهی لطف گردد:
Mohammad Aalim s/o m. Qasim
Passport No (OA 615987)
Add: West Patel Nagar - New Delhi - India
00918800714598
==========================================================================================================
اگر بناست؛ بشریت را نجات دهید؛ کودک را نجات دهید!
گوهر اصیل آدمی چگونه کشف شد و چگونه پیامد هایی خواهد داشت؟
ـ گفتار نهم ـ
یکی از مهمترین تحولات در اواخر قرن 18 (1794) آن بود که روان درمانگر معروف فرانسوي كه به حق او را بايد بنيان گذار روان درمانی جديد ناميد به نام ((فيليپ ئينيل)) به سرپرستي بيمارستان رواني ((بي ستد)) در پاريس ك انتخاب شد.
اولين اقدام او بازكردن زنجير از پا و گردن بيماران بود و بر خلاف تنبيه و شكنجه، كه گویا درمان بيماران رواني و عقب ماندگان ذهني ی آن زمان بود، به د لجويي آنان پرداخت. اين روش بعدها به درمان اخلاقي مشهور شد؛ زيرا پنيل بود كه زندان را تبديل به بيمارستان كرد.
در اوايل قرن نوزدهم روان
درمانگر دیگر
فرانسوي به نام ((ژان مارك ايتارد)) به تربيت یک كودك وحشي همت
گماشت. اين كودك 12 ساله توسط دو شكارچي در جنگل هاي ((آويرون)) فرانسه
پيدا شده بود.
ايتارد تربيت اين كودك را که ویکتور
نامیده بود؛ در مؤسسه كرولال هاي پاريس كه خود رئيس آن بود به عهده
گرفت. اگرچه معالجات مستمر و آموزش و تربیت پر حوصله 5 ساله وي مؤثر واقع
نشد ولي به طرح و پیگیری راه جديدي براي پيشرفت در نحوه آموزش و پرورش
افراد عادي، عقب مانده هاي ذهني و حتي معلولين منتج گرديد.
اینجا میسر نیست که ما از دورانهای طولانی ده ها میلیون ساله که نوع بشر به ناگزیز در توحش به سر می برد و نیز دوران باز هم بسیار طولانی ماقبل تمدن؛ یعنی عصر بربریت تصورات روشنی به همه طیف های خواننده گان عرضه کرده بتوانیم منجمله درین عرصه که با کودکان خویش اعم از دختر و پسرـ چه عادی و چه عقبمانده ـ کدام کدام رفتار ها را اتخاذ و اعمال مینمودند و یا آنها را چگونه مواظبت و تربیت می نمودند.
مگر جدا از مورد کودکان جنگلی؛ در قرون وسطي اعتقاد غالب مردم اين بود كه افراد متفاوت از دیگران؛ نفرين شده از جانب خدايان يا جادوگران هستند كه اجنه و شياطين روح آنان را تسخير كرده است. گاه براي خروج اين اجنبه و شياطين بي رحمانه ترين شكنجه ها را بر آنان اعمال مي كردند. در بسياري از شهرهاي اروپايي اين افراد در مكانهايي نگهداري مي شدند و مردم براي تماشاي آنان با خريدن بليت (تکت) اقدام مي كردند. در اين مكانها كه محلي براي تفريح و خنده برخي از مردم آن زمان بود معمولاً ساير گروههاي استثنايي نيز نگهداري مي شدند.
پيش از آن در دوره روم باستان به موجب قوانين، كودكاني را كه داراي معلوليتهاي مختلف بودند از فراز صخره ها به پايين پرت كرده مي كشتند. اين قانون مدت ها بعد در زمان تسلط حزب نازي بر آلمان در آن كشور نيز اجرا مي شد.
اصلاً در يونان باستاني و روم، بچه كشي يك رويهء متعارف بود. براي مثال در اسپارتا (شهري قديمي در جنوب يونان)، بچههاي تازه به دنيا آمده توسط يك شوراي دولتي بازرسان بررسي مي شدند. اگر آنها مظنون به اين بودند كه بچهء معيوب اند، از فراز يك صخره به پائین انداخته میشدند تا در دم بمیرند.
در قرن دوم بعد از ميلاد، اشخاص مبتلا به ناتوانايي ها، شامل بچهها، كه در امپراتوري روم زندگي مي كردند اغلب براي استفاده در پذيرايي يا سرگرمي فروخته مي شدند.
آغاز مسيحيت، به كاهش در اين تجربيات وحشيانه و به يك جنبش به سوي مراقبت از ناتوانان منتهي شد. در واقع، همهء رهبران اوليه مذهبي: عيسي، بودا، محمد و كنفوسيوس؛ از معالجهء انسان دچار عقب ماندگي ذهني، ناتوانايي هاي رشدي يا معلوليت دفاع كرده اند. (شيرنبرگر، 1983)
آرزومندم عزیزانی که قبلاً مطالبی از قماش ذیل را خوانده اند؛ بیشتر بر این حقایق مسجل تاریخ بشر دقت فرمایند:
« ایشان (افتخار) اما به یافتن و یا کشف خود انسان که هزاران سال است مانند سرآب هزاران هزار متفکر را دنبال خود کشانیده است و اما حلق هیچ یک را تازه نکرده است بسنده نکرده اند بلکه پا را فراتر گذاشته اند و کمر را برای کشف گوهر انسان بسته اند و به قرار ادعای خودشان این گوهر را کشف هم کرده اند. به سخن دیگر کار را یکسره تمام کرده اند، کاری را که نوع بشر در طول تاریخ هستی خود نتوانسته بود انجام بدهد ایشان انجام داده اند.»
البته برای کاربران محترم سایت وزین اصالت متأسفم که ناگزیز اند؛ در محدودهء همان مطالب که اصالت داشته و اقبال نشر یافته است؛ محصور بمانند؛ چون نگارش های افتخار که مانند سایر ویبسایت های افغانی؛ بلاناغه به ایشان هم میرود؛ به علت اصالت نداشتن در آنجا اقبال نشر نمی یابد ولو که پاسخ و واکنش هم باشد!
گفتنی است که موضوع افراد متفاوت از دیگران؛ (عقب مانده ها) چه به مفهوم محدود کلمه و چه به مفهوم بسیار وسیع؛ قدمتي همپاي بشر دارد.
چرا که از همان آغاز پيدايش بشر؛ عوارضي از قبيل اشكالات ژنتيكی، اختلالات دوره جنيني، اشكالات زايمان، بيماري ها، حوادث گوناگون بعد از تولّد و ... آسیب هایی را ايجاد مي كردند. در باره تاريخچهِ طرز تفكر اقوام گوناگون نسبت به عقب مانده ها نيز شواهد علمي زيادي در دسترس نيست. چيزي كه تا حدي مشخص است اين میباشد كه چنين افراد در گذشته كمتر مورد التفات بوده اند. فقط در برخي از نوشته هاي ديني و درمانی به چنين افرادي اشاره شده است. «بقراط» حكيم يوناني به ضايعات مغزي اين افراد و ارتباط اين نقيصهها با كمبود هاي هوشي اشاره ميكند.
در دين «يهود» مسؤوليت جرم و جنايت از عقب ماندههاي ذهنی برداشته شده است و همينطور در دين «زرتشت»، به روشني خواسته شده كه مردم با عقب ماندههاي ذهني، رفتاري انساني داشته باشند. برخورد دین اسلام هم در مورد خیلی ها مثبت میباشد. رویهمرفته در «آسيا» بر خلاف «اروپا» اين گونه افراد نسبتاً مورد توجه و لطف بوده اند.
اما کارنامهء ایتارد فرانسوی در اوایل قرن 19 که شهرت عظیمی برای او به ارمغان آورد؛ به مورد سخت متفاوتی ربط داشت. مورد آدمیزاده ای که در جنگل و با حیوانات وحشی استخوان سخت نموده بود.. پس از ویکتور(ایتارد)؛ کودکان زیادی در سنین مختلف از جنگل ها و کنام های حیوانات در سراسر جهان پیدا شدند که حسب تصادف زنده مانده و به محیط محکوم قرار گرفته خویش؛ خوگیر شده بودند؛ حتی کودکانی یافت شدند که مانند مربی های حیوانی که آنان را شیر داده و بزرگ کرده بودند؛ چشمان شان در تاریکی برق میزد. مطالعهء چگونگی حالات هرکدام آنها حقایق فراوانی را برملا کرد.
ولی اینجانب که در 17 جون 2008 نگارش کتاب «گوهر اصیل آدمی» را در شهرک گوشه افتاده ی "شبرغان" از توابع بلخ بامی؛ به پایان رسانیده بودم؛ هنوز چیز زیادی از اینهمه تجربه های مشخص عینی و تاریخی نمیدانستم. تا آن روزگار دسترسی به انترنیت مطلقاً میسر نبود و با وصف تلاش های ممکن؛ کتب و منابع ردیف اول زیادی به دست نمی آمد، تلاش ها برای بهره گیری از ذخیرهء دانش و معلومات عده ای از اطبا و استادان هم رویهمرفته به شکست انجامیده بود؛ چرا که رفته رفته ایشان به حدی از من بیزار شده بودند که دیگر دعوت های عادی مرا مثلاً جهت حضور به مراسم عروسی بسته گانم نیز نادیده میگرفتند.
صرف کمابیش امکانات بهره گیری از تلویزیون های ستلایتی موجود بود. مگر آغوش جامعه؛ دامان طبیعت و فراتر از آن پهنهء هستی؛ سخاوتمندانه بر رویم گشوده بودند و بخت و اقبال نیک اینکه؛ من میتوانستم با هر انهماک و مراجعه به آنها و (نیز کتاب ها و ستلایت ...) خرمن خرمن دانستنی و اندیشیدنی فراهم نمایم.
اینگونه؛ نگارش کتاب داستانی و فیلموارهء گوهر اصیل آدمی را با اعتماد به نفس کامل به پایان برده بودم و بر علاوه یقین داشتم که محتویات آن فراتر از جامعهء افغانی ارزش دارد و بنابر همین در مورد؛ عرایضی به مؤسسهء علمی و فرهنگی ملل متحد (یونسکو) ـ البته در محدودهء امکانات خویش ـ تقدیم نموده و سعی کردم توجه مسئولانهء آن مؤسسه را خاصتاً برای به فیلم در آوردن این نمایش؛ جلب بدارم.
سپس هرقدر که امکانات مطالعات برایم فراهم آمد و دریافت ها و مطالعاتی که به ویژه طی سفر عمده به هندوستان میسر گردید؛ همه و همه هم میتود دایره پلکانی انکشاف ذهن (میتود زینه ها ـ 101 زینه در کتاب "گوهر اصیل آدمی") را قویاً حمایت میکردند و هم مؤلفهِ فوق العاده ظریف "گوهر اصیل آدمی" و پهنه های هنری ـ ساینسوفیکشن دایر بر صیانت و مراقبت دوامدار آنرا.
اینجا مایلم از جمله این مطالعات؛ عزیزان را به موارد مفصلتر"بچه های جنگل" آشنا سازم:
«از قرون کهن تا عصر حاضر در تاریخ، همیشه داستانهایی از بچههای جنگلی به چشم میخورد. موجوداتی وحشی که چهار دست و پا راه میروند و در جنگل زندگی میکنند. آنها نه شبیه به انسانها هستند و نه شبیه به جانوران و در سنین پایین به گونهای از جامعه انسانی کنار گذاشته شدهاند، گم شدهاند، دزدیده شدهاند و یا در دامان جنگل رها شدهاند. این کودکان که از مردم دور ماندهاند، توسط حیوانات تغذیه شدهاند و به هر صورت ممکن خود را زنده نگه داشتهاند ولی قادر به تکلم نیستند و اغلب نمیتوانند راه بروند و رفتاری کاملا حیوانی و غریزی دارند. آنها چه دختر باشند و چه پسر، چه در کنار گرگ پرورش یافته باشند چه میمون، خرس و شترمرغ تنها یک نقطه اشتراک دارند و آن این که گذشته آنها تا ابد اسرارآمیز خواهد ماند.
1 ـ پسران وحشی آغاز و پایان قرن 18
اولین کودک جنگلی معروف و شناخته شده "پیتر وحشی" بود. یک موجود عریان قهوهای رنگ با موهایی سیاه که در سال 1724 در "هانوور" کشف شد و در آن زمان حدودا 12 سال داشت. او به آسانی از درخت بالا میرفت و گیاهان را میخورد و ظاهرا توانایی تکلم نداشت. او نان را رد میکرد و ترجیح میداد پوست شاخه های سبز گیاهان را بکند و شیره آنها را بمکد ولی به تدریج یاد گرفت سبزیجات و میوهها را بخورد. پیتر شصت و هشت سال در میان مردم زندگی کرد ولی هیچگاه نتوانست جز دو کلمه " پیتر" و "شاه جورج" حرف دیگری بزند.
پسر وحشی اهل " آویرون" یکی دیگر از این بچههای جنگل است که داستان زندگیش در فیلم "کودک وحشی اثر " ترافوته " به تصویر کشیده شد. او که در قرن هجدهم میزیست توسط کشاورزان روستای آویرون در جنوب فرانسه کشف شد. روستاییان او را در حالی در جنگل یافتند که مثل یک حیوان وحشی پرسه میزد. آنها بالاخره با زحمت بسیار او را گرفتند ولی مثل تمام بچههای جنگل مدتی بعد از اینکه او را در میدان روستا به نمایش عموم گذاشتند از آنجا فرار کرد و به دامان طبیعت گریخت.
یک سال بعد دوباره روستاییان او را گرفتند. این بار یک هفته در خانه زنی که به او لباس و غذا داده بود دوام آورد ولی دوباره فرار کرد. از آن پس هر از گاهی به روستا میآمد و از مردم غذا میگرفت ولی باز هم در جنگل و به تنهایی زندگی میکرد.
دو سال بعد در زمستان بسیار سرد 1799-1800 میلادی این پسر وحشی دو باره به میان مردم آورده شد. در آن زمان او 12 سال داشت. دکتر" ژان ایتارد " او را " ویکتور" نامید و سالها بر روی او تحقیق کرد و به پیشرفتهایی نیز نائل آمد ولی در یک زمینه هیچ توفیقی نیافت و آن برقراری ارتباط او با مردم دیگر بود، در نتیجه ویکتور هرگز نتوانست به کسی بگوید چرا تنها در جنگل رها شد و یا آن اثر زخم کهنهای که روی گردنش است از کجا ایجاد شده است.
ظاهرا ویکتور بدون تغذیه از شیر جانوران دیگر زندگی میکرد ولی بسیاری از بچههای جنگلی از شیر آن حیوانات وحشی میخوردند و دانشمندان هنوز نتوانستهاند بفهمند آن شیرها چطور با بدن این کودکان سازگار بودند.
2 ـ دختر وحشی شامپاین
"دختر وحشی شامپاین" احتمالا قبل از رها شدن در جنگل میتوانست حرف بزند زیرا او از موارد نادر اینگونه کودکان است که یاد گرفت صحبت کند ولی چیز زیادی از گذشته و زمان زندگی در جنگل که احتمالا دو سال طول کشیده را به خاطر نمیآورد. وقتی در سال 1731 در منطقه فرانسوی (شامپاین) پیدا شد تقریبا ده سال داشت، پا برهنه بود و لباسهایی ریشریش شده بر تن داشت و سرش را با برگ کدو پوشانده بود.
او جیغ میزد و فریاد میکشید و بینهایت کثیف بود به طوری که ابتدا همه
فکر میکردند سیاه پوست است
.
غذای او را پرندگان، قورباغهها، ماهی و برگ و شاخه و ریشه گیاهان تشکیل
میداد. اگر یک خرگوش جلوی او میگذاشتی در چند ثانیه، پوستش را میکند
و حریصانه آن را میخورد.! " چارلز ماری دو کوندامین" دانشمند معروف
فرانسوی که از نزدیک شاهد او بود مینویسد: انگشتان و به ویژه شست دست او
به طور غیرعادی بزرگ است. او از دستانش برای کندن زمین و خوردن ریشه ها
استفاده میکند و مثل میمون از شاخه ای به شاخه دیگر میپرد. او خیلی
سریع میدود و قدرت بینایی فوقالعادهای دارد.
نام این دختر را "ماری آنجلیک" گذاشتند. او بعدها به خاطر ساختن گلهای
مصنوعی و بازگویی خاطراتش که توسط " مادام هکت" نوشته شد در پاریس مشهور شد
ولی مثل اغلب کودکان جنگلی در گمنامی از دنیا رفت
.
3 ـ چهارده بچه جنگلی
تا اکنون چهارده بچه جنگلی در هندوستان پیدا شده اند ولی معروفترین آنها دو دختر بودند که در سال 1920 در قلمرو گرگها در " میرناپور" در غرب کلکته کشف شدند. گرگ مادر تیر خورده و مرده بود و روستاییان آن دو دختر را که به نظر هشت ساله و دو ساله میرسیدند، به دست کسی موسوم به "روجال سینج" سپردند.
به گفته سینج دخترها که "کامالا "و " آمالا "نام گرفتند پنجه هایی تغییر شکل یافته داشتند و چشمهایشان درست مثل سگها و گربهها در تاریکی میدرخشید.
سینج هیچ اطلاعی از کودکان جنگلی دیگر نداشت ولی توضیحاتی که درباره " کامالا " و" آمالا " میدهد کاملا شبیه به دیگر بچههاست. این دخترها هیچ بویی از انسانیت نبرده بودند و بیشتر افکار گرگی در سر داشتند.
آنها لباسهایشان را پاره میکردند و گوشت خام میخوردند و به هنگام خواب
به یکدیگر می پیچیدند و خرناس میکشیدند. آنها بعد از بالا آمدن ماه از
خواب برمیخاستند و درصدد فرار بر میآمدند. آنقدر بر روی چهار دست و پا
مانده بودند که مفصلها و استخوانهایشان تغییر شکل داده بود و
نمیتوانستند راست بایستند.
"
آمالا " دختر کوچکتر یک سال بعد از دنیا رفت ولی " کامالا " تا سال 1929
ادامه حیات داد. در طول آن سالها او به تدریج یاد گرفت گوشت مردار نخورد،
روی پا راه برود و تقریبا پنجاه کلمه را ادا کند.
4 ـ پسر گرگی ترکمنستانی
در سال 1962 زمین شناسان پسری را دیدند که همراه یک گروه هفت نفری از گرگها در بیابان بزرگی در ترکمنستان میدود. آنها توری بر روی پسر انداختند تا او را از میان گرگها بیرون بکشند ولی گرگها برای حمایت از او به روی تور پریدند و آن را با دندان دریدند. در نهایت شکارچیان مجبور شدند تمام گرگها را بکشند. چهار سال بعد آن پسر که" دیجوما " نام گرفت آموخت چند کلمه حرف بزند. او به پزشکان گفت که چطور به هنگام شکار؛ گرگِ مادر او را بر پشت خود مینشاند تا این که بالاخره یاد گرفت همراه آنها روی چهار پا بدود. چند سال بعد سرانجام "دیجوما" توانست روی تخت بخوابد ولی بنا به گزارشی که متعلق به سال 1991 است او همچنان بر روی چهار پا راه میرود، گوشت خام میخورد و به هنگام عصبانیت دیگران را گاز می گیرد.
5 ـ پسر شامپانزه ای
در سال 1996 پسری حدودا دو ساله توسط شکارچیان کشور نیجریه پیدا شد که در میان شامپانزهها زندگی میکرد. شکارچیان او را به مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست بردند و در آنجا نام" بلو" را بر روی او گذاشتند. گفته میشود او احتمالا فرزند عقبافتاده یکی از خانوادههای کوچنشین است که او را به خاطر ناتوانیاش در جنگل رها کردهاند. این کوچ نشینها بارها این کار را تکرار کرده اند و معمولا بچهها فورا میمیرند ولی این بار یک گروه از شامپانزهها کودک رها شده را به فرزندی گرفتند.
معلوم نیست" بلو"چه مدت در میان این حیوانات به سر برده ولی با توجه به تغییراتی که پیدا کرده است، کارشناسان این زمان را حداقل شش ماه میدانند. " بلو" هم اکنون 12 سال دارد ولی مثل بچههای چهار ساله به نظر میرسد. وقتی او را پیدا کردند. درست مثل شامپانزه ها بر روی دو پا راه میرفت و دستانش را به روی زمین می کشید .
ابتدا خیلی بیقرار بود و همه چیز را پرت میکرد و شبها بر روی تختها جست و خیز میکرد ولی حالا آدمتر شده است. او هنوز هم جست و خیز میکند و مثل شامپانزه ها بالای سرش دست میزند. او حرف نمیزند و فقط صدایی شبیه به شامپانزهها در میآورد.
موارد بچههای جنگلی بسیار زیاد هستند. ویکتور، کامالا، بلو، کاسپار هوسر، اوگر، دختر خرسی ترکیه و... هیچ یک از آنها نتوانستند بخندند یا لبخند بزنند. (کاسپار) واقعیت و خواب را از هم تشخیص نمیداد و نمیتوانست عکس خود را در آینه بشناسد. دختر خرسی ترکیه ساعتها به آینه خیره میشد و"اوگر" پسری که با غزالها بزرگ شده بود به عکس خود به چشم یک دشمن غریبه مینگریست.
دلیل رها شدن بچههای جنگل هیچ وقت مشخص نشده است ولی در عصر حاضر، بوده اند پدران و مادرانی که فرزند خود را با قساوت از اجتماع دور نگه داشته و سبب وحشی شدن آنها گردیدهاند. بچههایی همچون (زهرا و معصومه) که در کشور (ایران) از بدو تولد در خانه محبوس مانده و بدون ذرهای رفتار اجتماعی بزرگ شدهاند و (سمیرا مخملباف) فیلمساز جوان، فیلم مستند آنها را با عنوان (سیب) در معرض دید جهانیان قرار داد.»
http://www.tafrihi.com/archive/2006/12/2.htm
حالا پرسش اساسی ی تاریخی و بشری این است که تمام این حقایق و فکت ها به مؤلفهِ " گوهر اصیل آدمی" که در کتاب و نمایشی به همین نام مطرح میباشد؛ چگونه رابطه ها و پیوند هایی دارد؟
آیا ممکن است کسی با حد اقل درجه تحصیلی و سواد علمی و برخورداری از تسلط بر زبانهای عمدهِ بشری که علوم و فلسفه های دیروز و امروز با غنا و پهنای حد اکثر در آنها دست یافتنی میباشد و لاغیر؛ مدعی کشف هولناکی مانند " گوهر اصیل آدمی" شود؟
البته باید به این درجه سخافت فکر و عقل روا دار نباشیم که ما را از توان دریافت اینکه هر موجود ذیروحی در عالم؛ دارای یک مؤلفهء دینامیک و سازنده و تعیین کننده اولی و اساسی میباشد؛ و بدون آن اصلاً حیاتی متحقق نمیشود؛ باز دارد.
بنده؛ چنانکه در گفتار های پیشین بار بار و به طرق گوناگون وضاحت بخشیده ام؛ حتی از سنین 15-16 ساله گی به بعد بر چنین مؤلفهء بنیادی می اندیشیدم و حسب مقولهء برآمده از دل ادبیات فارسی ـ دری؛ آنرا توسط واژهء گوهر آدمی ( وهکذا گوهر سایر موجودات حیه به شمول کبک و بودنه و اسپ و قاطر وغیره که به نظر کسانی حرف های محکم علمی نیامده است!) برای خویشتن افاده میکردم.
من این مفهوم و مصداق ها و موارد مجرب در رابطه به آن را؛ آنقدر ها که در دامان طبیعت و در پدیده های جداگانهء آن و بخصوص در موجودات حیهِ قابل دسترس؛ جستجو و تفحص کرده ام؛ در کتاب ها و فلسفه ها و علوم کاووش ننموده ام و اصلاً بخت و شانس چنین توفیقی را نداشتم.
این درست است که کتاب گوهر اصیل آدمی پس از کشف DNA و تقریباً "ملاخورک" شدن مفهوم و مصداق و دینامیزم آن؛ نگارش یافت و من توانستم از این واقعیت سحار و معجزه ای شگرف طبیعت در آن سخن بگویم.
ولی مفهومی در تراز «گوهر اصیل آدمی» خیلی پیش تر از اشراف یافتن من بر مولیکول دوزیکسی ریبو نوکلئیک اسید(DNA) نزدم تشکل نموده بود. این از حسن اتفاق و بخت بلند من و هموطنانم میباشد که آن مفهوم حدوداً غبار آلود بالاخره توسط یافته های بیولوژی مولیکولی و ژنتیک نیز تسجیل و تدقیق و تحکیم گردید.
علی الوصف اینکه امروزه از روند هایی تحت عنوان " فراژنتیک" هم سخن در میان است؛ مگرهمچنان تا کنون اجماع دانشمندان جهان در مورد مؤلفهء جادویی و سحار و معجزه ای ایجاد گر حیات؛ بر یافته های واتسن و کریک یعنی واقعیتی موسوم به DNA ترکیز و تمرکز دارد. بدون DNAاصلاً حیات قابل تصور نیست؛ چه رسد به اجزا و فروعات آن.
اینها فقط نظریات و فرضیه های علمی نیستند؛ مدت هاست که به طریق کاشت DNA در لابراتوار های ویژه؛ موجودات حیهء متعددی را شبیه سازی کرده و به دنیا آورده اند. از مهندسی های بیحد و حصر ژنتیکی خاصتاً در عرصه نباتات و دام ها و احشام و نیز طب و دارو سازی درین مختصر نمیتوان سخن گفت که همه بازهم به اس اساس DNA باز میگردد.
پس اگر DNAگوهر حیات نیست؛ چه چیزی معرف و بر علاوه مؤلد حیات است؟
خوب کسانی میتوانند به هردلیلی درین راستا ایراد و اما و اگر مطرح نموده و مثلاً به استناد روند های "فراژنتیک" وغیره چوب لای درز بگذارند. به نظر بنده «فراژنتیک» منجمله اصلاح اشتباهاتی است که از مبالغه ها و پر بهادادن های سطحیون و آسانگیران در مورد اکتشافات ژنتیکی پیش آمده بود!
با معذرت خواهی از صراحت لهجه که برای بیان کاملتر و رسا ساختن عرایض؛ اصلی ضروری است؛ توجه عزیزان را به این حقیقت بنیادی معطوف میدارم که به هرحال؛ گوهر آدمی هم (به مثابه موجود حیه و بیولوژیک) بالاخره؛ همان DNA میباشد و نمیتواند نباشد.
DNA نه تنها تمامی طرح مهندسی موجود زنده را طور کودیک در خود دارد؛ بلکه خود نخستین و اساسی ترین مجری و معمار وعمل آورندهء این طرح میباشد؛ منتها فقط قطعه DAN مجرد؛ اصلاً و ابداً به چیزی نمی انجامد یعنی DNA از همان نخستین وهله که بایستی به تکثیر و همانند سازی خویش آغاز نماید تا واپسین مراحل به محیط سرشار از کلیه عناصر و مرکبات و ساختار های ریز و درشت زیستی (بیولوژیک) و زمان ـ مکان (TIME-SPASE) مناسب؛ ضرورت قطعی و انصراف ناپذیر دارد.
اگر نبودِ همه این عناصر و ساختار ها و ماحول؛ DNA را به طور کامل محکوم به مرگ و فنا و هیچی و پوچی میسازد؛ کمبودات و ناهنجاری های قسمی آنها به درجات مختلف منجر به اختلالات در پیاده شدن طرح کودیک حیات در عمل میگردد؛ یعنی اینکه موجود حیه؛ نحیف و ناتوان و علیل ... به بار آمده یا محکوم به مرگ زود رس میباشد و یا عمر رنجبار و سر شار از عذاب و بدبختی و بیماری را به درجات مختلف سپری مینماید.
جداً به یاد داشتنی است که اگر همچو کمبودات و ناهنجاری ها برای نوعی از موجودات حیه پیش آید؛ نتیجه انقراض نوعی غالباً تدریجی آن گونه میباشد؛ ولی اگر کمبودات و ناهنجاری ها در پروسه تکوین و تکامل حیات این و آن فرد یک گونه؛ پیش آید همان افراد آسیب دیده و معیوب و ناقص؛ هستی می یابند؛ در حالیکه اکثریت عظیم همنوعان شان از کمال و سلامت و شادابی و توانایی های بالایی برخوردار اند.
از آنجائیکه DNA بشر؛ چنان جهش نموده که طرح کودیک هندسه حیات بشری را؛ به طور بنیادی از طرح مهندسی سخت قدیم و ملیونها ساله حیات حیوانی متفاوت ساخته است؛ به همان اندازه در برابر محیط و فضا حساس تر و تأثیر پذیرتر گردیده است تا جائیکه عده ای را نظر بر این است که این؛ پاشنل آشیل و نقطهء ضعف بشر میباشد.
گذشته از این؛
اگر به مطالعات علمی پیرامون سیر تکامل نوع بشر که خیلی ها هم به برکت یافته های باستانشناسی و فوسیل شناسی به دست آمده و هنوز حلقات مفقوده در آنها وجود دارد؛ بپردازیم؛ متوجه میشویم که این سیر خیلی بطی و دارای فراز و نشیب های متعدد است تا جائیکه چند و چندین گونه موجوداتی که گام هایی به سوی بشر شدن برداشته اند؛ دیر یا زود منقرض گردیده اند و در همانحال گونه های دیگر و چه بسا متکاملتر از گونه های منقرض شده پا به عرصه گذاشته اند.
ولی حسب یافته های وراثتی و ژنتیکی؛ بسیار مشکل است حکم گردد که در هریک از این گونه های شبه بشری؛ نیمه بشری و برتر از نیمه بشری؛ DNA دچار جهش های تازه به تازه ای شده باشد؛ البته بحث اثرپذیری دیالکتیکی از محیط بیولوژیک و نیز ایکوسیستم؛ بحث دیگریست و لزوماً موتاسیون یا جهش از آن مستفاد نمیشود.
لهذا جهش سازنده و اساسی که روال قدیم میلیونها سالهء اتوماتیسم غریزی را دچار انقلاب کرده و موجودی را بیرون از این نظام پرت نموده؛ بائیستی در یک «آن» اتفاق افتاده باشد. از آنجا که این موضوع عجالتاً قابل تثبیت علمی بوده نمیتواند؛ لهذا حد اقل برای تسهیل بحث و قابل فهم ساختن سایر جوانب امر؛ آنرا فرض میکنیم.
بنابر این فرضیه؛ بائیست برای نوع بشر مجموعاً یک سوپر DAN قایل شد که علی الوصف منقرض شدن این یا آن گونه در این یا آن محیط جغرافیایی و بنابر این یا آن جبر عدم تطابق با محیط؛ سوپر DAN در وجود گونه های دیگر؛ موجودیت نوع را حفظ نموده و تکوین و تکامل ارگانیگ و فرا ارگانیک آنرا مداومت بخشیده تا دوران حاضر رسانیده است!
اما انفصال بشر از نظام اتوماتیسم غریزی که عمده ترین موهبت طبیعت برای موجودات حیهء غیر بشری در امر تنازع بقا و پایداری نسل شان بوده و میباشد؛ به راستی بدواً رویداد هول انگیز و فاجعه آمیز است.
منجمله الکسیس کارل نویسنده کتاب «انسان موجود ناشناخته» در کتاب دیگر خویش که «تفکرات برای زنده گی» نام دارد به این حقیقت ژرف و خطیر میرسد.
به نظر وی که در هر حال آدم کمی نبود؛ با وقوع این تحول عظیم؛ بشر فقط مختار میشود که اشتباه کند. در حالیکه حیوانات تحت ضابطه های اتوماتیسم غریزی؛ مخیر به اشتباه نیستند!
مختار به اشتباه شدن؛ از نظر الکسیس کارل یک مفهوم بسیار پیچیده و ذو جوانب جهانی ـ تاریخی است؛ چنانکه تقریباً بلافاصله قید میکند: بشر مخیر به اشتباه شد تا به طریق اشتباه تکامل نماید.
لذا غایهء مخیر به اشتباه شدن؛ تکامل یافتن است و نه عقب رفتن، در جا زدن و یا نابود گشتن.
اینکه بشر ناگزیر از اشتباه است به علت آنست که از تمامی دورانهای زیست حیوانی؛ چیزی به عنوان منبع معرفت و شناخت فراهم نشده و در دسترس نیست تا حد اقل بشر بتواند با بهره گیری از آن کم از کم یک گام را هم بدون اشتباه یا ریسک اشتباه در راه زنده گانی و تنازع بقا بردارد.
ولی تکامل یافتن به طریق اشتباه؛ بدانمعنی است که راه پیشرفت بشر ناگزیز از همینسو میگذرد. بشر در حدود افراد و آحاد؛ ممکن است در اثر اشتباه اصلاً زنده گانی خود را از دست دهد و یا سلامت خویش را طوری ببازد که دیگر به هیچ چیز قادر نباشد ولی در مقیاس نوعی؛ از اشتباه است که می آموزد؛ صواب را پیدا میکند و بالنتیجه خاصیت ها و قوانین محیط زیستی خود را می شناسد؛ و در اثر شناخت محیط و طبیعت است که تکامل می نماید.
اگر به پیشرفته ترین اندیشه های دیگر نوابغ بشری؛ دقت نمائیم؛ آنان؛ به جای واژهء برهنه و دقیق "اشتباه" ؛ واژه هایی چون "کار" و یا "اندیشیدن" را میگذارند.
ولی مسلم است که هم "کار" و هم "اندیشه" در بشر اولیه و حتی بشر به طور کل در تاریخ یعنی تا روزگار ما و تا آینده های غیرقابل پیشبینی همراه با اشتباه است. همین امروز با اینکه منابع شناخت نسبی طبیعت و جامعه و روند های تن و روان موجودات زنده و مهمتر از همه خود بشر؛ فراوان تراکم نموده و از طرق گوناگون منجمله به طریق انترنیت؛ ـ البته بدبختانه نه خالص و بی غل و غش!ـ فراوان در دسترس است ولی می بینیم اکثریت های عظیم افراد بشر نه میخواهند و نه میتوانند از اینهمه گنجینه های شناخت و معرفت؛ مؤفقانه بهره بگیرند و در نتیجه اغلب افراد و کتله های بشری همان اشتباهات را تکرار میکنند که گذشتگان مرتکب شده و به اثر آنها متحمل قربانی ها گردیده فقط حاصل تجربی آن: شناخت و علم را به آیندگان میراث گذاشته اند.
نیکوست که درین رابطه وجیزه های شگرفی را با هم بخوانیم:
«فقر؛ چیزی را نداشتن است ولی آن پول نیست.
طلا و غذا نیست.
فقر؛ همان گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته یک کتابفروشی نشسته است.
فقر؛ تیغه های برندهء ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خُرد میکند.
فقر؛ کتیبه سه هزار ساله است که روی آن یادگاری نوشته اند.
فقر؛ پوست موزی است که از پنجرهء اتومبیل به خیابان انداخته میشود.
فقر؛ همه جا سر میکشد.
فقر؛ شب را "بی غذا" به سرکردن نیست؛ فقر؛ روز را «بی اندیشه» سرکردن است!»
بدینگونه است که نوع بشر؛ با رنج و عذاب بیکران و در بدل اشتباهات و آزمون ها و خطا های لا تعد و لاتفسی به ثروت شناخت و موهبت اندیشیدن و سنجیدن و...دست می یابد که نه تنها میان جمع و جماعتش قابل نقل و گسترش و مبادله است بلکه قابل انتقال نسل پی نسل میباشد و نام عمومی و رسای این ثروت بی سابقه در تمامی تاریخ صدها ملیون سالهء حیات؛ ـ البته همراه با باورها و احلام و اساطیر و عنعنات و رسوم و خرافه ها ـ فرهنگ است.
درین مفهوم تاریخ واجتماع و خانواده و سیستم های تولید و توزیع و ساختمانها ... وخلاصه هر آنچه به نحوی ماحصل دماغ و کار بشریت است؛ جمع می آید. با رویش و پوشش و پیچش این واقعیتِ کاملاً متباین و متفاوت؛ بر تن و روح بشر؛ او به طرز فرا ژنتیک از عالم حیوانی و قسماً از خود طبیعت جدا میگردد.
تجارب بچه های جنگلی به گویا ترین وجهی مبرهن میسازد که جدا ماندن و دور افتادن از دایرهء فرهنگ بشری؛ از آدمیزاده گان؛ حیوان درست میکند. و به ویژه آنچه از سن 0 تا 12 ساله گی وقوع می یابد؛ دیگر برگشت ناپذیر است!
از آنجا که درین حالت و نیز در حالات مشابه و نسبتاً مشابه در باصطلاح اجتماعات هم؛ ظاهراً DNA و ارگانیزم بیولوژیک به حال خود است؛ لذا DNA را نمی توانیم به تنهایی و قسم مجرد؛ گوهر بشر صاحب فرهنگ (آدمی ـ انسان) هم بشناسیم؛ در نتیجه گوهر اصیل آدمی؛ واقعیتی فرابیولوژیک و فرا ژنتیک میشود و DNA باهمه عظمت آن حیثیت شنی را در هستهء مرکزی این گوهر پیدا مینماید.
واقعیت عظیم تکاندهنده و لرزانندهء دیگری را که تجارب بچه های جنگلی عرضه میدارد و جداً الزامی است که تمامی عالم بشری برآن منهمک شود؛ واقعیت مخوف چگونگی رشد و رسش و به اجتماع پیوستن میلیارد ها کودک است که اگر هم به جنگل ها و درون کنام حیوانات رها نشوند؛ شرایط آدم با فرهنگ شدن شان به معنای مثبت و ایده آل؛ در میان خانواده ها و اقوام و قبایل و ملیت هایشان میسر نیست؛ در حالیکه بچه های جنگلی چندان خطر و ننگ و نفرینی به بشریت متوجه نمیساختند؛ بچه هایی که در جنگل های مستور با پوشش فریبندهء فرهنگ و اجتماع و تعلیم و تربیت و... استخوان سخت میکنند؛ چه بسا به جانورانی مبدل میگردند که تمامی امکانات فراهم کرده نوع بشر را هم میتوانند برضد آن به کار اندازند؛ سلامت و امنیت و حتی بقای مجموع بشریت را تهدید نمایند کما اینکه تهدید می نمایند.
خشکانیدن این منبع خطرات و بلایا و مصایب بیحد و حصر؛ وظیفه بلاتأخیر مجموعه آحاد و لایه و مراتب بشریت است.
اعلامیه ها و کنوانسیون حقوق کودک؛ ارگانیزاسیون های سردرگم و بی حال و شیمه ای مانند صندوق کودکان ملل متحد یونیسیف؛ مؤسسه تعلیمی و تربیتی یونسکو؛ انجیو های بحران و دیده بان و مدافع حقوق بشر و چه چه همه همه که البته نظر به هیچ؛ خوب اند؛ ولی بیشتر به درد دفع الوقت و فریب خود و فریب جهانیان میخورند.
اگر بناست بشریت را نجات دهید؛ بائیستی با تمامی دقت و وسواس و علم و هنر و شهامت و فداکاری و برش و قاطعیت و بذل سرمایه و آخرین امکانات فنی و تکنولوژیک؛ کودک بشری را در سرتاسر جهان از چنگ وحوش طبیعی و آدمی نما نجات دهید!
این است پیام مرکزی نمایش گوهر اصیل آدمی به همه و به هریک از افراد بشر!
و این است تعریف و معنا و غایت گوهر اصیل آدمی!
مطالب قبلی