رسوائی های استاد لطیف ناظمی و خانه مولانا
(( قسمت اول ))
نویسنده : م . م . زرنگار
واعظان کین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می رسند آن کار دیگر می کنند
همانطوریکه برای من قبول کردنش مشکل بود، یقین کامل دارم که برای اکثریت خوانندگان این متن، قبول کردن موضوع سخت مشکل و حتی نا ممکن خواهد بود. اما وظیفه ام می دانم که باید حقایق را بگویم.
سخن از استاد ادب لطیف ناظمی است، کسی که از چهار سال به این سو، خانه ی مولانا را در شهر فرانکفورت رهبری می کند، کسی که سالها استاد دانشگاه ادبیات بوده و سالهای متمادی در رادیو افغانستان مشغولیتهای مختلف داشته و یک عمر در نهادها و انجمن ها و برنامه های اد بی و هنری مورد احترام اهالی فرهنگ بوده است. البته در این اواخر چیزهای خوب و خرابی در رادیوی دویچه وله هم می نویسد.
لطیف ناظمی بعد از واصف باختری، رهنورد زریاب و اکرم عثمان یکی از اشخاص سرشناس در عرصه ادبیات کشور ماست. من از سالها به این سو با نام وی آشنایی دارم. وقتی در اواخر سال 2011 در یکی از شهر های حومه ی فرانکفورت مسکن گزین شدم، شنیدم که لطیف ناظمی در فرانکفورت زندگی می کند و حلقه ی کوچکِ را به نام خانه مولانا رهبری می کند. از دوستی که در جلسات خانه مولانا شرکت می کرد، خواهش کردم تا مرا نیز باری در آنجا با خودش ببرد زیرا علاقمند ادبیاتم و دیدار استاد نیز برایم جالب بود.
روزی آن دوست برایم خبر داد که به تاریخ 21 ماه دسمبر 2011 خانه مولانا شب یلدا را تجلیل می کند اگر علاقمند باشم می توانم شرکت کنم. با خوشحالی پذیرفتم و چون برنامه ساعت شش شب آغاز می یافت، پانزده دقیقه به شش مانده بود که در محل برگزاری حاضر بودم و بی صبرانه انتظار دیدار ناظمی را داشتم. دیدم که محفل، مانند بسیاری از محافل فرهنگی افغانها آغاز شدنی نیست. از دوستم علت را جویا شدم، گفت که استاد ناظمی هنوز تشریف نیاورده اند. نه تلیفون خانه و نه هم تلیفون موبایلش را می گیرد.
تقریباً ساعت هشت شام شده بود و از لطیف ناظمی، رهبر خانه مولانا و سخنران اصلی آن شب خبری نبود. اعضای خانه مولانا پایین و بالا می دویدند و از هر نوع امکانات دست داشته برای تماس با ناظمی استفاده می کردند اما موفق نمی شدند. هنوز نمی دانم که چرا آنهمه انسانهای بالغ محفل را آغاز نکردند؟! اینهم بیشتر از اینکه نشاندهنده ی احترام باشد، بی باوری به خود را نشان می دهد، اما این بحث دیگری است.
بالآخره ساعت هشت شب دروازه ی سالون باز شد و لطیف ناظمی به همراهی خانمش، واحد واحدی و آقای مصلح سلجوقی وارد محفل شدند. واحدی و سلجوقی از شهر هامبورگ تشریف آورده بودند. وقتی این جماعت داخل سالون شدند، نخست فکر کردم که بر اثر بیشتر از دو ساعت انتظار، من درست نمی توانم ببینم اما به زودی این شک رفع گردید چون نه تنها من بل همه حاضرین سالون متوجه شدند که لطیف ناظمی به اندازه یی مست است که به مشکل می تواند سر پا بایستد و راه برود. اگر هم ناظمی را نمی شناختی، امکان نداشت بوی ودکا را که ازدهان و لباسهایش فضای دور و بر را پر کرده بود، با چیز دیگری اشتباه بگیری.
او را که سخنران اصلی محفل بود، در مقابل حضار بر جایش نشاندند. گویا هیچ حرفی اتفاق نیافتاده باشد و گویا همه مردم با علاقمندی بیشتر از دو ساعت را انتظار کشیده باشند تا سخنرانی ستاره ی درخشانِ آسمان "ادب" کشور شان را با گوش جان بشنوند و بیاموزند. لطیف ناظمی به سخنرانی آغاز کرد.
ای وای! فکر می کردی جوان شانزده ساله یی که تازه عاشق شده است، آرزو دارد که در این شب یلدا با معشوقش در بستری افتاده باشد و کمبودهای جنسی خود را برآورده بسازد. آدم خجالت می کشید که پیر مردی قریب هفتاد سال عمر دارای القاب "دکتور و استاد ادبیات" چقدر مضحک و مزخرف حرف می زند و چنان مست است که زبانش در ادای بسیاری از کلمات کلالت می کند.
حمیرا نگهت دستگیر زاده، نادیه قانع، حسین ریاض، کاوه شفق، عزیز آریانفر (دیر تر آمد چون کار میکرد)، خاطره آریانفر، شفیق لمر و تعداد دیگری که من همه را نمی شناختم در این محفل حضور داشتند. صنم عنبرین گردانندگی محفل را به عهده داشت. بعد از اینکه صحبتهای بی سر و تهِ ناظمی بالآخره تمام شد و همه حاضرین بیش از حد خسته شده بودند، نوبت رسید به شعر خوانی.
از حمیرا نگهت چون از راه دور آمده بود و مهمان عزیز محفل بود، خواهش شد که بخش شعر خوانی را با قرائت اشعارش آغاز کند. خانم نگهت هنوز آغاز نکرده بود که صدای صحبت و خنده های مریض گونه ی ناظمی با آقایی که در پهلویش نشسته بود، توجه حاضرین را به خود جلب کرد. این عمل ناشایست و نازیبنده ناظمی در تمام وقتی که حمیرا نگهت اشعارش را قرائت می کرد، جریان داشت. گویی در اتاقی تنها یا با کسی نشسته است و ریشخندی می کند. خودش می گفت و خودش می خندید. از میان حاضرین کسی خم به ابرو نیاورد. مردم از احترام سکوت کردند و ناظمی حتی خیالش هم نبود که تا چه حد خود را با آن رفتارش کوچک و زبون میکرد. باید از حمیرا نگهت پرسید که چگونه توانست در آن حال اشعارش را قرائت کند.
وقتی که کاوه شفق را برای شعر خوانی به جلو خواستند، ناظمی تلو تلو خوران، خودش را از میز ها و دیوار محکم گرفت که نیافتد و بسوی تشناب رفت. بعد که از شفق پرسیدم، گفت: "خوب شد چون حد اقل توانستم شعرم را به خاطر آرام بخوانم. وای به حال حمیرا جان بیچاره که چه باید کشیده باشد." گفتم: چرا برایش نگفتید که سکوت کند؟ قبل از اینکه کاوه شفق جواب بدهد، شخص دیگری که در پهلویش ایستاده بود، گفت: "برادر، اگر او سکوت می کرد، آن دو سه لیتر ودکا در خونش سکوت نمی کرد."