فضل الله زرکوب
شرم حضور
رمضان روزه گرفتم که سبکتر گردم
بلکه در مردمک چشم تو دیگر گردم
بعد سی روز نخوردن غم دیگر گفتم
جز تو بر هرچه دگر مشرک و کافر گردم
بیخود و بیخبر از خویش میان دو هلال
به که بر چشم و دلی نشتر و خنجر گردم
بگذری بر تن پاییزی سردم سحری
شاید از بوی بهار تو معطر گردم
برگ خشکی که به مهمانی شبنم رفته
روی امواج خیال تو شناور گردم
حور عین، لؤلؤ مکنون یطوفم باشی
من به أکواب و أباریق؛ مخیر گردم
ماء مسکوب لبت را به لبانم بخشی
آنقدر کز کرمت ساقی کوثر گردم
خود ندانم که چه رمزی است در آن آب حیات
و از آن هرچه بنوشم عطشیتر گردم
از چپ و راست به لبخند سلامم گویی
و من از شرم حضورت ز عرق تر گردم
سینه ام را بشکافی و شوم حیرانت
بهر اثبات خداییت پیمبر گردم
یکشنبه آغاز عید رمضان
بیست و نهم مردادماه نود و یک
فضل الله زرکوب
++++++++++++++++++++++++++++++
باغ وحش
دیگر چرا شرف نشود منگِ منگِ منگ!
وقتی که آبرو شده حراج بر تبنگ
پیشانی بهار چه درهم کشیده است!
ای غنچه باز شو که دل ماست تنگِ تنگ
یک بار بهر تجربه لیلی شو و ببین
بر ما که چیست قصۀ مجنون و نام و ننگ
ای ریشه های سبز کهن پای بفشرید
در جنگل معانقۀ اره و کلنگ
ای مرغ شب مخواب که دیگر پر است باغ
از مارهای خوشخط وخال هزاررنگ
ای ماهیان خسته نه آرامبستری است
آبی که موج می زند از جنبش نهنگ
در دستهای ما که به جز آبگینه نیست
هر سو که می رویم چرا می زنند:سنگ!
آیا به باغ وحش تو ای آفریدگار!
نظمی دگر برای بقا نیست غیر جنگ؟
یکشنبه بیست و دوم مردادماه نود و یک
زرکوب
++++++++++++++++++++++++++++++
تهمینه "1"
برخیز با تمام نجابت زنانگیت
که رخشهای جهانپهلوانان"2"
با هزارسُم "3"
در علفزاران چشمانت
راه گم می کنند
حضورت در خشکسال نجابت
ابری است آبستن صاعقه
در تاریکی مغاره های قرهکمر"4"
وقتی تو به سوی رستنگاه نور می دوی
زمرد گوشواره هایت
با آنکه در زیر خاکستر اتهام
به آهستگی نفس می کشند
چشم کور افعیهای سمپاش را
بر دسترخوان جِزغاله"5"فرا می خواند
و ابریشم موهایت
هرچند اسیر توهم غیرت عقلباخته است
تمام درشتیهای جادۀ ابریشم را
در مخملی به لطافت ساقه های شالی پیچیده است
تو با مویرگهای کلک نیرومندت
کتیبه های سرخکوتل"6" را
در چکاک"7" چیستی هزارانگی
بر چکاد هستی جاودانگی آویختی
اگر روزی اهریمنان یکچشم
قامت هزارانسالۀ شمامه و صلصال را
بر زمین خیانت کوبیدند
اینک تو تمام کوهستان را فریاد شدی
و بر هر صخرۀ سالنگ
تندیس تهمینه و رابعه"8"را نشاندی
تندیس عشق مادر سهراب نامراد را
که در آبستنخانۀ خیانت خونشان را ریختند
اگر روزی مافیای قدرت و جهالت
گندمزارهای پهلوانی را
به کشتزارهای کوکنار
و تاکستانهای شمالی را
به گلخنهای انفجار مبدل ساخت
و نیمی از پیکر انسانیت را مومیایی کرد
و نیمی دیگر را گچ گرفت
تو اینک
بشتاب که صاعقۀ رَدِّ پای همتت
تمام مشعلهای المپیک رهایی را
تا آنسوی دو هزار و اند
روشن خواهد کرد
بشتاب که شکوه تخت رستم"9"
با آغوشی تشنه
و عطشی سوخته
چشمبراه دستان بارانی تو است
یکشنبه پانزدهم مردادماه نود و یک
ساعت سه صبح
توضیح چند مورد که شاید برای بعضی گنگ باشد:
1ــ تهمینه: دختر شاه سمنگان و مادر سهراب.
2ــ رخش: نام اسپ رستم جهانپهلوان سیستانی.
3ــ هزارسُم: نام روستایی در سمنگان.
4ــ قرهکمر: یکی از مغاره های سمنگان.
5ــ جِزغاله: پارچه ای از دنبۀ گوسفند که بر روی آتش؛ تمام روغن آن را گرفته باشند.
6ــ سرخکوتل: محلی باستانی در سمنگان که کتیبه های به دستآمده از آن در این اواخر کمک بزرگی را در مسایل مختلف باستانشناسی از جمله تثبیت قدامت زبان پارتی یا پارسی امروز در این قلمرو دارد.
7ــ چکاک: نام یکی از روستاهای سمنگان.
8ــ رابعه: از نخستین شاعران زن زبان پارسی و دختر کعب قزداری شاه عربتبار بلخ که سر در راه عشق غلامی به نام بکتاش داد.
9ــ تخت رستم: محلی در سمنگان که به این نام معروف است.
++++++++++++++++++++++++++++++
شهد آلوان بخارایی
خوش گفت پیر ما که: «ضعیفان را دریاب در بلوغ توانایی»
کاین رنگوبو همیشه نخواهد بود در باغ؛ ای بهار تماشایی
منظور از تمام تقلا ها دیدار روی و صحبت گرمت بود
ای خلق و خوی بزم تو افیونی ای گفتوگوی نغز تو خرمایی
گل گل بخند و غنچگی ما را واکن به صبح دولت لبهایت
شاید که روزگار امان ندهد حتا به سرکشیدن یک چایی
شایسته نیست دغدغۀ هستی اینک که روزگار به کام ماست
وقتی نبوده وعدۀ فردا را از کودکی ضمانت إجرایی
هر بقبقو صدای محبت نیست منگر به هر که دور و برت پلکید
فرق است بین ما که نمکگیریم با چرخش کبوتر صحرایی
حالا که مثل زلف تو در بندیم خواهی ببند و خواه رها مان کن
کوته؛ غروبگونه غریبانه، دامنکشیده؛ تیره و یلدایی
بی زخمه های ناخن مضرابت این چنگ بی نوا چقدر تنهاست!
سُر کن مرا به شُور که افسردم در پردۀ حزین شکیبایی
هر جویبار و چشمه و رودی را دانم که در زلال تو راهی نیست
این قطره موج لطف تو را جوید سرریز شوق؛ با دل دریایی
ای چشمهای سبز تو اخکوکی! کی آن لبان آتش کرکوکی
گویند من: "درآی اگر کوکی؛ با شهد آلوان بخارایی!"
پنجشنبه پنجم مردادماه نود و یک
فضل الله زرکوب