فضل الله زرکوب

 

زندگی رویش زیباییها است

 

زندگی رود بزرگی است

خروشان، بیتاب

در دل جنگل شب مستی کرمی شبتاب

زندگی خواب زمستانی نیست

در خم دنج مغاکی تاریک

زندگی رویش برگ است در آغوش نسیم

زندگی همهمۀ موج در اقیانوس است

زندگانی اگر از حادثه خالی باشد

آنقدر زیبا نیست

مثل یک برکۀ بی ماهی و بی مرغابی است

کشتی بی ملوانی است میان مرداب

مثل مردابی است

 دلگیر و خموش

مثل یک حنجرۀ بی آواز

زندگی رویش زیباییها است

مثل لبخند به روی کینه

مثل خورشید؛ نه زنگار که در آیینه

زرکوب

یکشنبه هفدهم اردیبهشت‌ نود و یک

 

 

++++++++++++++++++++++

 

بوی بهار

اگر دشت و اگر صحرا خماره

خوشا آنکس که یارش در کناره

بغیر از کلبۀ ویرانۀ ما

به هر جا می روی بوی بهاره

 

جغد انتحاری

بهار آمد ولی نامد پرستو

نه سبزه جلوه ای دارد نه گل بو

کجایی فاخته! بر گرد! بر شاخ

که جغد انتحاری داره کو کو

 

تحقیر

برادر می کند تحقیر؛ ما را

به دشمن می دهد شمشیر ما را

خداوندا مگر جز تو رقم زد؟

خدای دیگری تقدیر ما را!

 

خاکستر

خدا! تا چند غم همبستر ما است؟

به دست دیگران چشم تر ما است؟

تمام هستی ما سوخت؛ اینک

تجارت بر سر خاکستر ما است

 

مهاجر

خودم آواره فرزندم مهاجر

دلم بیخانه دلبندم مهاجر

نیستانم در آتش سوخت بشنو!

کنون از نای هر بندم مهاجر!

 

فقرآباد

کمر بستم خدا را یاد کردم

هزاران خانه را آباد کردم

هزاران خانه بر مردم ولیکن

خودم منزل به فقرآباد کردم

 

 

آدم مسافری است...

دارد دلم برای تو حرفی؛ نگفتنی

مانند یک تبسم هرگز شگفتنی

گویا خدا نداده از اول من و تو را

جرأت برای گفتن و گوشی شنفتنی

جز آری از تو پاسخ دیگر نخواستم

آن هم به هر بها که لبت گفت، مفت نی

در مانده ام که چشم تو بر من چرا نداشت

حتا ز گوشه، نیم نگاهی، نهفتنی

گر خواستم تو را چه کنم زان که بوده حق

از روز آفرینش آدم گرفتنی

گل باش! غنچه نی که در این ایستگاه رنگ

آدم مسافری است سبکبار و رفتنی

گاهی چو سنگ؛ سخت و گهی نیز مثل گل

صبحی شگفتنی و شبی نیز رُفتنی

پیری رسید و زین همه خوبان نشد نصیب

یاری رفیق و دست‌درآغوش خفتنی

بیش از قصیده ای دلک من گلایه داشت

افسوس؛ نیست قافیۀ نغز و سفتنی

ویرایش نهایی:

یکشنبه، دهم اردیبهشت‌‌ماه نود ویک

زرکوب

 

+++++++++++++++++++++++++

 

این را نبشته اند در واژنامک نیاکانم

چونان دو پایدارکوهپایه

بر هم نهادم

آببند پلکهایم را

و باز داشتم

سرشکرودی را

از فروریختن بر دامنۀ گونه هایم

در کشاکش ابرهای روی درهمکشیده

و بوران و رگبار پاییزپیچه های بی لگام

*******

پیمان بستم

با خنیاگردوشیزگان مهتابی

در هفتخوان زالپوران استخوانم

مبادا که دیگر دلاوران سرزمینم

سهرابگونه بخروشند

یا فرود آیند

بر دسترخوان نیرنگ شغادبارگان

و سوگندهای سنگین خوردم

با امشاسپندان فرهی

که تا بازپسین انگیزش

سیمرغی کنند

آشیان شانه هایم را

دو چاووش

نیمخیز

بر نژادهاسپانی همزاد و سپیدپیشانی

و بینندگانی از تخمۀ ستارگان دنباله دار

توفان گذر و دریا گذار

 و فروگیرنده چون تگرگ

با دو شیپور

از شاخ ببرهای هماره در یورش

که درد نیزه های از پشت فرودآمده

آسوده نگذاردشان خوابیدن را

**********

ای موجهای سر به گریبان!

 گرانشی

فریادهای پر گره سینه!

رانشی

ژولیدهگیسویی

گردنفرازان را نشاید

پازند خوابهای اهورایی همخونانم را

مینویخامۀ کدامین افریشته خواهد نوشت؟

**********

و اینک بازوبندی است مرا در پیشانی

که فریاد می زند

بند بند آبروی آیندگان این سبز پشتۀ ریشه در باران را

بگذار شبگردگان گردنه های دشوارگذر نیز

خیره شوند بر چراغی که دیگر پنهان نیست

هفتخوانیان این دره

 دیوساری را

از تیرۀ  بادهای مهرگان

بر تندیس کاجزادگان شمرده اند

**********

مادربزرگم

آنگاه که نوادگانش را

در اندیشۀ پیشکش کلوچۀ نوروزی بود

آبش را از رودبار آزادگی

آردش را از جوانۀ مهرانگی

شهدش را از چکاب درخت فرزانگی

رنگش را از گل سرخی که بامدادان

بر چهرۀ آفتاب لبخند می زد

و بوی جانبخشش را از گذر گلابگیران نیکمنش

وام می گرفت

و آن را در تنور آفتاب جوانمردی می پخت

 مادر بزرگم با آغوشی از لبخند

آنگاه که دریچۀ باغی از مروارید سپید را

 بر روی ما می گشود

در پناه دامنی از شکوفه های گل سیب

می سرود داستان دیوان باژگونکردار را

بر درگاه ابروانش نبشته بود:

اگر بوزینه ای هم در مارپیچی جفتک می زد

بامدادی دیگر

با ریسمانی بافته از موی جوگندمی مادر مادر بزرگ

مهمان خندۀ کودکان گذر

یا تهماندۀ تریت آفتابنشینان

در پیتابه های پشت به باد بود

مگر دیوبندان نستوه خفته اند

 تا دیوان دیوبندی را به بند اندر آرند؟

و اینک استخوانی

 در گلو دارم

نیزه بردوش

که نرمک نرمک جا خوش می دارد

وپیر چاره پردازان می گفت:

رایی ندارد

جز برآوردن و دور افکندن

و راست می گوید

این درستکردارِ

راستگفتارِ

نیکپندار

فضل الله زرکوب

بیست و هشتم فروردین نود و یک

 

 


بالا
 
بازگشت