هارون یوسفی

 

 

هوا را عوض کنیم

 

باید تمام پنجره ها را عوض کنیم

تا بوی تندِ فصلِ جفا را عوض کنیم

بر هر طرف که مینگری خون و وحشت است

باید که چهره همه جا را عوض کنیم

گل را به جای خار به دستم دگر مده

دستت بده به من که قضا را عوض کنیم

بیگانه ها به ذلتِ ما خنده میکنند

کاری بکن که از خودِ ما را عوض کنیم

از انفجارِ راکت و خمپاره خسته ایم

برخیز این بلای خدا را عوض کنیم

تقویمِ چار فصلِ دلم پاره پاره شد

با برگ های تازه هوا را عوض کنیم

 

                             هارون یوسفی

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

 به مناسبت قیامهای مردمی در ولایات کشور!!!؟

   مقصد که بفهمی!!!

 

طالب اینبار به رنگِ دگری آمده است

با دَپ و دهل و تفنگِ دگری آمده است

ریشِ کم، موزه به پا، کرتیِ چارخانه به تن

بر لبش صلح و به جنگِ دگری آمده است

آنکه شلاق همی زد به سرِ همسرِ تو

حال با سوته و سنگِ دگری آمده است

از مزار و کنر و لوگر و غزنی و هرات

با دف و سُرنی و چنگِ دگری آمده است

تو فریبِ سخنِ تی.وی و بی بی سی مخور

طالب اینبار به رنگِ دگری آمده است

 

                               هارون یوسفی

 

 

++++++++++++++++++++++++++++

 

این حرامزاده ها!

ز شهر ما نفس ها را گرفتند

تمام هستیِ ما را گرفتند

به آبادیِ ما گنجی نماندند

کنون دامان سحرا را گرفتند

برای دزد و جانی رتبه دادند

مقامِ مردِ دانا را گرفتند

گناهی کرد اگر کاکا به کابل

به غزنی رفته ماما را گرفتند

ز کابل تا به لندن چور کردند

هم آنجا و هم اینجا را گرفتند

نه زردک ماند آرام و نه شلغم

که حتا ریشِ نعنا را گرفتند

اگر لیلا نشد در قصهء شان

ز مجنون قصد لیلا را گرفتند

ز پستی پیش شان پشم است شیطان

به کابل باغِ بالا را گرفتند

شکَر دارند و محروم اند از نان

 زما گر نان و حلوا را گرفتند

به ضدِ الکهول اقدام کردند

کریتِ کوک و فانتا را گرفتند

اگر امروز مایوسیم خیر است

چرا امید فردا را گرفتند؟

 

                                         هارون یوسفی

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

بنا

یگانه مونسِ من درجهان خدای من است

فقط خداست که،همواره در صدای من است

جز او حدیث دلِ خود به کس نمیگویم

که راز دارِ بد و خوبِ کِرده های من است

بنای دِین من از پنج وشش برون شده است

بَدل به دین شده ام، او همه بنای من است

همیشه شکرگزارم که باکسی هستم:

که هم رفیقِ صمیمی و هم خدای من است

من آن ستاره دورم که کس نمی بیند

فروغِ لطفِ خدا باعث بقای من است

   

                         هارون یوسفی

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++

 

چیزی نیست

به جانم غیرِ یک پیراهن و ایزار چیزی نیست

به جیب من، به جز از یک دو سه تا غار چیزی نیست

مپرس ازمن چه ها من میکشم از دست این مردم

که اینجا از کشیدن ها به جز نصوار چیزی نیست

روان گشتم که درجاده کتابی را خَرم، دیدم

به جز از چرس و پودر در سر بازار چیزی نیست

درین غربت چه میجویی سراغِ چهره خندان

که در کوی غریبان جز دلِ افگار چیزی نیست

زمستان آنچنان وحشت به جانِ بینوا انداخت

که جز سردی به جانِ کودک بیمار چیزی نیست

یکی میمیرد از سردی و از فقر، آن دگر اما

به پیشش بوجیِ لبریز از کلدار چیزی نیست

 

                                 هارون یوسفی

                                     2012-04-26

 

 


بالا
 
بازگشت