عبدالله وفا نورستانی
عصر وحشت
به زیر دست آن مهتاب ؛ شوم چون بره قربانی
ز تیغ اش خون من ریزد به رنگ لعل و مرجانی
به چشمش چشم دوزم تا مرا از چشم ؛ نیندازد
که آن دلبر شده قاتل ؛ بدستش ؛ تیغ ؛ رمانی
ز هجر خانه سوزش ؛ نعره و ایها د سر دادم
چه سازم بخت و اقبالم شده محبوس و زندانی
نهان در خانۀ دل ؛ ناله و فریاد ها دارم
ولی در ظاهرم بینی همی لبخند و شادمانی
دل صد پارۀ خود را بدست دوست ؛ چون دادم
که تا پیوند کند اورا ؛ به تار و پود ( درخاني)
کی ام من ؛ رهرو گم کرده راهی در بیابانی
من و در عصر وحشت ؛ ناظر کشتار انسانی
تو ای مظلوم ظلم ظالم ظلمت پرست ؛ دهر
نشان از بی گناهی داری و تابع فرمانی
خدا را تا به کی در هجروغم تا انتها سوزیم
زمین و آسمان ؛ در ماتم و اندوه و حیرانی
ز بس اهریمن وحشت ز ماتم ؛ دامن افشانده
گل و باغ و درخت و ابر ؛ دراندوه و گریانی
بساط سبزه و گل ؛ رخت ماتم را ؛ به تن کرده
فضای عید و جشن و شادی ما ؛ گشته ظلمانی
در آن امواج آتش ؛ میتوان چون آب با هم بود
مگر با وحدت و یکتا شدن ؛ چون تیغ برانی
دراین بیهوده هستی ؛ رنگ و بوی نیست ای رهرو
نه نامی از « وفا » باشد؛ نه عید و جشن باستانی
عبدالله « وفا » – ویانا – 1/11/201
++++++++++++++++++++
کشتی شکسته
ای چرخ بی مروت نا
آشنای ما
دیگر مکن به جور و جفا
آشنای ما
ما کشتی شکستۀ دریا
وحشتیم
کی میرسد به ساحل قلزم صدای ما
مارا زمانه ابتر و زارو زبون نمود
در با طلا ق جنگل ظلم است جای ما
دردا ز دست فتنۀ ا یا م زند گی
کس نیست تا رسن برد از دست و پای ما
زین فاتحان سست عناصر دلم گرفت!؟
آیا شود که باز رسد دلربای ما
سیلا ب پر طلا طم گر داب زند گی
فرشی دگر نمانده به جز، بوریای ما
ما را هوای رفعت و جاه و جلال نیست
بشنو کلام پر در شاه و گدای ما !
ای رهروان راه خدا متحد شوید !
شرم است این دویی و منی و هوای ما
یک گل نشد شگفته و آمد خزان عمر
چرخ فلک شنیده کنون وای وای ما
ما با « وفا » و مهر ز آفات روزگار
میهن سپرده ایم بتو ای خدا ی ما
پشاور
عبدالله - وفا
+++++++++++++++++++
اهدا به مادران عزیزی که دیگر گلهای حیات شان پر پر شد
قلب پاره
فروزان اختری بودی تو پر نور
ز بیدا د زما نه گشتی مستور
چرا کردی به خاک تیره مد فن
چرا کندی به یک باره دل ا ز من
تگرگ اشک برمن صبح وشا م است
نشا ط زندگی بر من حرا م است
به قلب مهر با نت مهربانی
به لب لبخند و هم شیرین زبا نی
تو بودی چلچر ا غ خا نۀ ما
روانبخش دل دیوا نۀ ما
ندید م در حیا تم چون تو ما در
دو چشمم از فرا قت ما نده بر در
ببو سم من کف پا ها ی سرد ت
بگیرم نا له و زاری و درد ت
جبین سا یم به خاکت ما د ر من
که خا کت سر مۀ چشم تر من
ز هجرت گشته تاریک روز گارم
چو منصور حلاج بر روی دا رم
دگر ا ند ر دلم شور و شرر نیست
نها ل هستی ام را با ر و بر نیست
خمیده قا متم چون بید مجنو ن
دل از سودای هجرت گشته پر خون
بروی کشتز ا ر م برف بارید
حساب زند گا نی سخت شا رید
فغان و داد و بیداد ا ز زما نه
فلک نا مرد و د نیا پر بها نه
مرا روزیکه ا ز لطفت رها شد
به دست و پا ی من زولا نه ها شد
کنو ن با رفتنت یک شاخ گل رفت
ز قلب پاره پاره قا ش دل رفت
اشک
به قلب داغدار و چشم پر خون
به شور و ناله و فریاد محزون
بریزم اشک و گویم ما د ر من
قیا مت در غمت شد بر سر من
قد م از بار هجرانت خمیده
ز رویم رنگ عشرتها پریده
فلک از من ترا ؛ تا دور کرده
مرا با درد وغم رنجور کرده
از این خاک سیه بر خیز باری
که بی رویت ندارم غمگساری
ازاین پس دست خود سوی خداوند
کنم بالا و گویم لحظه یی چند
بهشت جاودان ده مادرم را
بیامرزی تو این جان پرورم را
که ا و درد و غم بسیا ر دیده
جفای چرخ گردون را کشیده