ســپیده و میلـودی در روشـنای زهــره

صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

گیاه بینامی که بر خواب دیر شده دکتور ذکی پاهنگ روییده است، امروز یکساله میشود. و او ... با آنکه دیگر نیست، همانگونه که زیست، هست.

دلم نمیدهد از کوچ، خموشی، آرامگاه و هر آنچه با نبودنش گره میخورد، یاد کنم. تکستها، پیامها، یادداشتهای روی فیسبوک، ایمیلها و نامه هایش همواره و هنوز از گلوی او با من سخن میگویند.

مرگ گهان یا ناگهان خودم باورم میشود، مرگ او هرگز؛ زیرا به شمار ایستگاههای زندگی، سیزده فرسنگ پیشتر و نزدیکتر از او رخ سوی گورستان دارم.

در پنجاه و چهار پاییزی که هزاران برگریزان را شمرده ام، نخستین بار با شنیدن از رویداد ناگوار بیست و نهم می 2011، استخوانهایم موم شدند. اگر در بیشتر از نیم سده پسین، با هست و بودم در سوگ کسی به زانو درآمده باشم، در سنگینی سهمگین همان روز بود.

 آدمی، هر که و هر چه باشد، دیر یا زود میمیرد. ولی او با مرگ جور نمی آمد، باور دارم که تا کنون جور نیامده است. بار بار از کوره راههای مرگبار جسته بود. خوشش می آمد در کانون آتش و گلوله باشد تا بهتر و بیشتر بداند که در کجا چه میگذرد. ماجرا ستیز بود تا ماجراگریز. دلی داشت بزرگ و سرشار از دوست داشتن. شیفته افغانستان بود. کوهها و دشتهایش را مانند آدمهایش دوست داشت. مرزها را نمیشناخت و نمیخواست بشناسد.

گرمای آشنایی ما برمیگردد به سرمای 1988. در سپیده زار برفباران از زندان پلچرخی برگشته بودم و برچسپ "چپ" نیز مانند قشقه سرخ هندو در میانگاه دو ابرو داشتم. در چنان روزگار غبارآلود، کمتر کسی میخواست با من دوست شود.

روزی جوانترین دوستم، حضرت وهریز که سرامد سرودپردازان آن سالها بود، با جوان شادابی آمد و گفت: "میخایم یکدیگه ره بشناسین: ذکرالله و صبورالله". سپس، رو به من کرد و افزود: "ذکرالله دیگه رقم آدم اس. ده دوستی بسیار قایم و یکرنگ اس." بیست و چهار سال میشود میبینم او راست گفته بود.

به اینگونه، من که پس از هفت سال و اند زیستن در زندان، در نگاه خودم نیز "بیگانه" می آمدم، با دکتور پاهنگ "آشنا" شدم. دوستی ما زود ریشه گرفت. نخستین باری که خانه اش رفتم، نگاهم به دیواری که نام حضرت وهریز بر آن نگاشته شده بود، افتاد. بدون آنکه پرسیده باشم، گفت: "مه نوشته کدیم" و افزود: "بهترین  شاعر اس." میدانستم که درست میگوید.

در میان کتابهایش، خواندن نام و دیدن عکس سه تن برایم شگفت آور بود: نگوین جیاپ، هوشی مینه و چگوارا. در نگاهم  پر شور و نترس آمد. اندیشه اش پخته تر از شمار سالهای زندگیش مینمود. از فلسفه و سیاست و اقتصاد آگاهی بلندی داشت. خیلی خوب گپ میزد. گپهایش شنونده را میگرفت. بخت آشنا شدنم با او بلند بود، دیرپا نبود. دریغا!

افغانستان هیزم چندین آتشگاه شد و فرزندانش در کوره ها سوختند. آنانی که نسوختند، از دامان مادر دور افتادند. از مثلث ما نخست وهریز بیرون رفت. او که برگشت، ما دو تن آواره برونمرزها شده بودیم.

هنگامی که دکتور پاهنگ با هـمسرش دکتور زهره جان از افغانسـتان برآمد و پس از پا گذاشتن بر جاده های تاجکسـتان، روسیه، هـالند و بلژیک به انگلسـتان رسید، نخسـت نامش را کوتاه سـاخت و در ایمیلی به دوسـتان نوشت: "امـروز ذکی شـدم. "کــریم" - اسم وسط - رابطه خـانواده گیم را نشان میدهـد، اما ترجیح میدهـم "دکتر پاهنگ" صدا زده شـوم. میدانم که خیلی رسمی اسـت، از این بابت پوزش میخواهـم."

در این گوشه جهان نیز او را دیدم. اینک باز هم میبینم: در سیماهای میلودی و سپیده  چهره مینمایاند.

میلودی جوانترین دوست من است. به شمار برگهای گاهنامه، شش ساله خواهد بود، ولی در نگاهم "همیشه ساله" می آید. او خواهر سپیده، پاره دل دکتور زهره و ذکی پاهنگ، و مردمک دیده سیاه سنگ است.

هنگامی که جگجیت سنگهـ از زیر دل میخواند "جس کی آنکھوں مـیں کٹی تھیں سـدیاں" (آنکه در چشمهـاش ســده هـا ســپری مـیشـدند)، شاید از تیرگی رنگ چشمهای او میگفت.

گسترش میلودی را میتوان آهنگ شاد برخاسته از پیانوی ناشاد دانست. هم میداند و هم نمیداند چه شده است. بازوانش به سپیدترین رواش کهساران بدخشان میماند. یک دست، گرداگرد ستون سنگی میان دهلیز خانه میچرخد و میخندد. در میان سرگردانیهای چرخان و خندان از مادر میپرسد: "آیا پدر از آسمانها میبیند که من دوستش دارم؟" مادر که نمیگذارد اشکهایش بر مژگان گرانی کند، گریه اش را از او، دردش را از سپیده، و سوگش را از آیینه نهان میدارد و استوارانه میگوید: "پدر میبیند که دوستش داری."

یادهای دکتور پاهنگ را در رخسار میلودی و میلودی را در پرورشگاه خوش آب و هوای "همستید"/ لندن دیدم. تا چشمم به او افتاد، این مصراع منوچهری در گلویم گیر کرد: خوبتر از باربد، نیکتر از بامشاد

سپیده پناهگاه دیگر میلودی است. آنها هرگز یکدیگر را به دلتنگی نمیسپارند. در پرتو مهر کیوانی مادر، یار و یاور اند. افزون بر گفتنیها و شنیدنیهای تلخ، خوشایند اینکه سپیده میخواهد با نوشتن یادها و یادگارها، نام پدر را زنده نگهدارد.

به سپیده گفتم: "اگر خواسته باشی، میتوانی برخی از نامه های پدرت را در ایمیل من بخوانی و در کتاب بیاوری." از شنیدن این گفته شادمان شد. پرسیدم: "پدرت کدام گل را زیاد دوست داشت؟" گفت: "نمیدانم." گفتم: "میخک را." و از زیرلایه افسانه گزارش "گل میخک روی دیوار" که بیست و یک سال پیش در "هفته نامه کابل" نگاشته شده بود، یاد کردم. دلم خواست در پایان بگویم: "پدرت دیگه رقم آدم اس. ده دوستی بسیار قایم و یکرنگ اس." نگفتم. باور دارم بیشتر از هر کس میداند که چنان است.

هنگام پدرود با  دکتورزهره جان پاهنگ، دو دست نازک و زیبا را بوسیدم: دستهای سپیده و میلودی را. سرانگشتان فرشتگانه  آنها برای من ناخنکهای آغاز و پایان مصراعهای مثنوی معنوی اند.

"بشنو از نی ... وز جداییها

... وز جداییها ... ... وز جداییها ... وز جداییها ..."

دنباله اش نگفته به، زیرا آتش نیستان به سرطان روان میماند. رفتن دوست باورنکردنیست.

[][]

 

صبورالله سیاه سنگ

کانادا/ بیست و نهم می 2012

این نوشته روز بیست و نهم می 2012 از سوی شهباز ایرج در برنامه گرامیداشت از نام و جایگاه دکتور پاهنگ در لندن (انگلند) خوانده شد.

 

 


بالا
 
بازگشت