صبورالله سـیاه سـنگ
عجالتاً برای ... هــادی میران
بخش دوم
تعهد
زمستان میوزد بگذار تا در محضرت باشم
هوا آشفته است و برگ سبز باورت باشم
تعهد میکنم تا دوردست آرزوهایت
برای پرگشودن بیمه ی بال و پرت باشم
ترا از کوچه های جاهلی تا جاده های ماه
به پرواز آورم گلهای گیج چادرت باشم
نوشته سرنوشتت را "نبرد شیشه و آهن"
ببین آماده ام تا مرز جان همسنگرت باشم
ببین آماده ام تا در حجاز عاشقی حتا
تو رب النوع من، من سالها پیغمبرت باشم
شهامت کن که در آیینه ی بالشت رویایت
سری سرگرم پروازت غرور بسترت باشم
مانند گهنگاران اعتراف میکنم که اگر از تکنیک، میکانیزم، ویکتورها، فاکتورها و محورهای عمودی و افقی و مایل شعر سخن نمیگویم، از ندانستن است، نه از پناه بردن به این ترفند ناخوشایند: "پرداختن به همچو مقوله ها خارج از حوصله این بحث است، زیرا در مقاله حاضر نمیگنجد!" چیزی باشد تا نگنجد؛ نباشد، چگونه گنجد؟
نمیدانم آن سه محور – اگر غزل چنین میله هایی داشته باشد – در کدام بخشهای "تعهد" فرورفته یا ایستاده اند؛ ولی میدانم، اگر مانند برخی از اتم شگافانی که هنگام نقد با دانشواژه های الجبر و هندسه به جان شعر می افتند و فارمول بارانش میکنند، پاراگرافهایی از "تهی سرشار" بنویسم چه خواهد شد: در آغاز برخی از خوانندگان پاکنهاد به ناآگاهی خویش نفرین خواهند فرستاد و به آگاهی من آفرین؛ و در پایان، همان پایانی که هر "مشت [پوشیده هزار دیناری] باز میشود"، نفرین و آفرین جاهاشان را به یکدیگر خواهند داد.
"تعهد" به سادگی، به همین سادگی که اکنون شما و من اینجا دیدار میکنیم، با خواننده پیوند مییابد: بهاران و سبزه زاران سپری شده اند، سرمای زندگی بیداد میکند، هوا ستمگر (و به گفته مهدی اخوان ثالث: "ناجوانمردانه سرد") است. میخواهم در یک چنین اقلیم کرخت کننده با تو باشم. بگذار باورت را گرما و یارا بخشم. پیمان میبندم ازینجا تا سرزمین دوردست آرزوها، مددگار، تکانه و نیروی بالهایت باشم تا بتوانی با آرامش روان دلیرانه و دلبرانه پرواز کنی. پیمان میبندم ترا از زمینه تاریکیها تا بلندای روشنیها همراهی کنم و آرایه های ناشناخته یا نشناختنی گذرنامه و شناسنامه ات نیز باشم. پیمان میبندم در آوردگاه آشفتگیهای سرنوشت تو (که سرنوشت من نیز هست) و مخاطره هایش به خط شکست نگاشته شده اند، در نقش چریک فداکار و پاسدارت باشم. پیمان میبندم در قلمرو دلدادگی یگانه، جاودانه و برترین نیایشگرت باشم.
در برابر اینهمه که گفتم، باری "شهامت کن" (– بگو: آری –) تا باورم شود که پذیرفته ای از ازلیت رسیده تا کنون (پندار پرواز) تا ابدیت رونده هرگزی (دیرترین خواب پس از زندگی) با هست و بودم میتوانم پذیرنده تو باشم
به این میگویند "نامه عاشقانه را شاعرانه تر نوشتن" ... اگر برداشت من درست باشد
پنج ویژگی در کارهای آفرینشی هادی میران کدامهایند؟
یک: میران چشم نهانبین دارد. آنچه بسیاری از ما روزانه بار بار میبینیم یا میشنویم و میگذریم، در دیدگان او درنگ میکند، میماند و "دریافت" تازه میشود. شاید دهها بار با پیشنهاد "فلایت انشورنس" (بیمه تکت هواپیما) برخورده باشیم، ولی کمتر اندیشیده ایم که میشود "شاعرانه" اش نیز ساخت و سرود: "برای پرگشودن بیمه ی بال و پرت باشم". او همین واژه بازرگانی "بیمه" را چندین جا به شیوه های گوناگون در برامدهای راستین، استعاری و نمادین به کار برده است.
(فراموشکاری نزدیک به ناسپاسی خواهد بود اگر همینجا از حضرت وهریز نام برده نشود. او بیست و شش سال پیش در یکی از سروده های کوتاهش از نیرنگ "شرکت بیمه" یاد کرده بود. هر چه بر خود فشار آوردم مصراعش یادم نیامد. البته، وهریز آن سروده را در دفتر ماهنامه "سباوون" به کامله حبیب، فریبا آتش، افسر رهبین، آصف معروف و من خواند. گمان نمیبرم تا کنون جایی چاپ شده باشد.)
دو: میران با ذوق ویدیویی به دیدار پدیده ها، روندها و رخدادهای پرامونش میرود و پس از ویراستاری و رنگ آمیزی آنهمه چشم انداز زشت و زیبا به سود شعر، گلچینی از آرایه های تماشایی را فرا چشم بیننده مینهد. باور دارم در افغانستان کسی پیش از او چنین نکرده است. میتوان افزود نخستین سرایشگر کشور که سوژه های سیاسی (/جنایی)، مذهبی و اجتماعی زیرین را مانند فلمبردار سختکوش نوار نوار شعر عاشقانه آفریده، و راه ویژه خودش را بنیان نهاده، هادی میران است:
یورش کوچی بر بهسود، کردار عبدالرسول سیاف و برادران در افشار، کارزار ملا محمد عمر در قندهار، سر بریده اجمل نقشبندی در غبار کویر و سنگلاخهای هیرمند، شکوه بامیان در قربانگاه تبعیض، دشواریهای پناهندگان افغانستان در آبمرزهای ترکیه و یونان، بسیج تازه دم تروریزم در جنوب گیسوی یار، برپایی چوبها و ریسمانهای دار در "صحن خونین" زندان پلچرخی، رسوایی بازداشتگاه ششدرک و بیسرنوشتی بیگناهان، خم و پیچ جهانگردی از مالیزیا تا سویدن، از مصر تا برلین و از کران تا کران، کشت افیون و خشخاش، تنگدستی دلدادگان و ورشکستیهای روزگار، ارزانی و گرانی زیرجامه های انتحاری، مداخله نیروهای بیگانه، خم غدیر سرخ لبها، پلیس چشمها در برابر رهروی با "جرم افغانی"، تلفونها، ایملیها، نامه ها به چندین نشانی و از آن میان یکی به نشانی "بلاک آتشی، باغ گل مریم، پریزاده"، گزارشهای ساعت 9:45 رادیو بی بی سی، و دهها نمونه دیگر که شعر شدن شان هم "آن" و هم "جان" میخواهد.
سه: گرایش به ساده پردازی و پرهیز از "واژه فشانی" در سراسر تلاشهای میران نمایان است. زبان سروده ها بیشترینه بومی، گفتگویی و زودیاب است. گاه فوران سادگی در رهاوردهای او مانند تک بیتهای سبک هندی (از نگاه زبانزد و نه از دیدگاه درونمایه) بیداد میکند، مانند
تو یک شهر آدمی اما دلت ایکاش سگ میبود
به چشمان تو مخلوط عسل، قدری نمک میبود
تو یک شهر آدمی، ایکاش مانند همان اول
فضای سینه ات بر من حصار "ششدرک" میبود
تو خیلی خانمی، دربرف همبستر شدن با تو
برای لحظه یی ایکاش، حس مشترک میبود
خطوط درهم پیشانی ات بعد از طلوع صبح
مسیر انتشار برگهای قاصدک میبود
پر پرواز می بافم برایت تا بلند ماه
چه میشد دخترشرقی دل و حرف تو یک میبود؟
خواهند گفت "سگ و نمک" قافیه نمیشوند. خواهم گفت "حالا که شده است"، ولی چقدر – مانند ایکاشهای خودش – دلم میخواست مصراع پنجم به جای "همبسترشدن" میگفت: "همگستر شدن" و برای چنین پیشنهاد بیباکانه دستکم سه "زیرا" دارم. بسنده است، میران از من تنها یک بار پرسد: چرا؟
در آینده نزدیک، افزون بر ویژگیهای چهارم و پنجم، به "آسیب شناسی" سروده های این دوست گرامی خواهم پرداخت و به اینکه چها در کجاها – اگر پیشگیری نشوند – آزرده گزند خواهند گردید.
چهار: هادی میران آفرینشگر اپدیت و تازه پرداز است. آمیزه این دو شناسه نام او را در نقش رهگشا و بنیانگذار راه ناپیموده نشانی میکند. رویکرد به رخدادهای ناگوار درونمرزی و برونمرزها و بازتاب هنرمندانه آنها شیوه ویژه اوست. چه کسی گمان میکرد که نامهای زیرین خواهند توانست جانمایه یک غزل عاشقانه باشند: ملا عمر، ملا نیازی، سیاف، جهادی، طالب، ملحد، دشت لیلی، خون، آب، آتش، دشنه، گروگان، غارت و ...؟
اگر چه نسبت بی آب و رنگی با سحر داری
تو عاشق نیستی، پیوند با ملا عمر داری
تو عاشق نیستی از پلکهایت دشنه میریزد
دل سیافی و چشمان در خون شعله ور داری
مرا تا دشت لیلی میبری، اما به خون من
تو از ملا نیازی هم گلوی تشنه تر داری
دل و دستت جهادی، چشم و ابرو طالب و ملحد
برای مرگ من هر روز یک طرح دگر داری
مرا از من به غارت برده ای در خواب و بیداری
گروگان تو ام، از مرگ سرخ من خبر داری؟
نامبرده با کیمیا بته دستداشته، گاه کلیشه های دیروزی را نیز زرنگارانه پیشکش میکند. یکی از چندین فرآورده اش "ریسایکل" واژه های آشنای دیوانه، پرنده، آشیان، همزبان، زمان، ماهتاب، بهار، درخت، گل، خورشید، مهربان، روز، شب و ... در گفتار گلایه آمیز پایین است:
چه مرگت میشود خانم که لبخند
زمان باشی
به این دیوانه روز یک دو نوبت همزبان باشی
چه مرگت میشود، در ازدحام و
انتشار شب
برای این پرنده ماهتاب و آشیان باشی
در آن ساعت که شوق پر گشودن
میوزد در من
برای بال پروازم مجال آسمان باشی
چه مرگت میشود تا در بهار بی
بهار من
گل خورشید گردان یا درخت ارغوان باشی
یقیناً از حسابت هیچ چیزی کم
نخواهد شد
که در جریان روز و شب دو ساعت مهربان باشی
پنج: سوژه زیادترین – میتوان گفت: نزدیک به همه – سروده های میران "عشق" است: دوست داشتن ساده و آشکار بانوی زمینی. غزلهای او وانمایه های عرفانی/ روحانی یا آسمانی را بهانه نمیگیرند و به پوششهای پوشالی پناه نمیبرند تا چیزی را پنهان کنند. نیمه بیشتر دلدادگیهای میران "سخن گفتن با تو" است.
خواننده یی که گزینه های "کنار ماهتابی" و "عجالتاً برای تو ..." را بخواند، در پایان بیشتر از هفتاد نامه (ایمیل) ناب عاشقانه را خوانده است. برخی ازین نامه ها از بس "خودمانی" اند، به تک گوییهای رویارو یا تلفونی میمانند: گویی کسی از آنسوی کوهها و اقیانوسها با شور پایان ناپذیر پیوسته سخن میزند و "تـو" از دلهره اینکه مبادا زنجیره شنیدنیهایت از هم بگسلد، با دلگرمی گوش میدهی.
در چشم من، سه نامه کنونی – با سه پیرنگ دگرگونه و ناهمانند – خیلی "اکنونی"، خواندنی و یادماندنی اند.
بنا بریک خبر اوضاع چشمان تو بحرانی ست
درون چشمهایت موجهای سبز زندانی ست
خیابانهای گیسویت شناوراند درشورش
خدا برسفره ی سیار خون سرگرم مهمانی ست
هوا سرد است اما در تقاطع دو گیسویت
کلاغی روی سیم برق در حال سخنرانی ست
هوا تاریک، رود بی نشان در دامنت جاری
قیامت میوزد: انگار چشمان تو توفانی ست
سفارش کن پولیس راه سرخ چشمهایت را
علاوه بر ورود بی مجوز، جرمم "افغانی" ست
الو! الو! صدا نمیرسد؟ اگرصدا جر است!
پرنده یی که پرکشیده در صدا شناور است
پرنده یی که پر گرفته تا سواحل تنت
دراوج برف، حامل شکوفه های شبدراست
صدا بزن پرنده را کنارسفره ی عسل
که طعم بوسه های راه دور صد برابراست
غریب شهرماسه ها، دوجرعه یی صبور باش
در آن جهنم قشنگ روزهای آخر است
غرور کفشهای تو شکوفه بار میشود
درامتداد جاده یی که غرق در کبوتراست
عجالتاً برای تو دو سطر بوسه میشوم
دوباره زنگ میزنم، دم غروب بهتراست
سویدن، رقص آهو، طعم مریم، سفره ی عالی
سفردر سرزمین ماه و پایان سیاه سالی
تصرف میکند سیاف افشار صدایم را
درآن ساعت که دل حس میکند جای ترا خالی
به هرپلکی که دل درغربت تلخ تو میپیچد
جهنم میوزد از برگ سیب و از گل قالی
کبوترجان بمیرم التهاب انزوایت را
که میسوزی کنار لحظه های بی پرو بالی
پر و بال ترا ازپاره های ماه میریسم
تحمل کن کمی بهترشود وضعیت مالی
[][]
دنباله در شماره آینده
+++++++++++++++++++++++++++
میگویند در "عشق و جنگ" هر روا و ناروا رواست. کاش میگفتند نیز در هنر – به ویژه "شعر" – که سده هاست در میان ابر و کویر گاه باران میشود و گاه بوران؛ البته فسانه تگرگ و مرگ برگ، پاییز واژه ریزان، کرختی و کبودی درختها و شگوفه زار کیمیا بته ها باشند به جاهای خودشان.
ششصد و پنجاه سال پیش، شاید ششصد و پنجاه تن میسرودند، ولی از آن میان یکی "حافظ" شد. دیگران – تنها خداوند میداند – چه شدند، کجا رفتند و چرا نماندند. همینگونه است گزین گفتن و بهین ماندن یگان یگان با شناسه به گفته هندیها "لاکهوں میں ایک" (یک در میان صدهزار) بودن.
با همین دیباچه، میخواهم بپردازم به آنچه که من (نه نماینده خوانندگان، بل خویشتن خودم) را پسند یا ناپسند می افتد. پردازه هایم با بایدها و نبایدهای نقد و نسیه نخواهند خواند؟ هفتاد سال آزگار دیگر هم نخوانند. کجا گفتم مینویسم تا درستی یا نادرستی راهکارهای کسی را ترازو کنم؟ مینویسم تا گفته باشم اگر چیزی خوشم می آید، چرا و اگر نمی آید، چرا. همین.
هنرسنجهای گران ارج و شعرشناسهای گرانسنگی که باورها یا گمانها شان ریشه دارند در فرآورده های ژاک دریدا، اشکلوفسکی، رولن بارت و همگنان و همسایگان و فراتران و فروتران، میتوانند مرا به گناه ندیدن تیوریها و ننوشتن از بزرگوارانی که تازگیها نامهای لاتین و پلاتین شان نقل و نبات هر نقد و نظر شده اند، ندیده و نشنیده و نخوانده بگیرند. اگر نمیتوانند نادیده بگیرند، بسی شانس و بسا بهره!
خواهم گفت که چرا هادی میران در نقش آغازگر شیوه نوین سرایش با پیشرفت نردبانی چشمگیر – از گشایش وبلاگ "گل سرخ" (2006) تا "کنار ماهتابی" (2009) و "عجالتاً برای تو ..." (2011) – دیر یا زود پیروانی خواهد یافت.
خواهم نوشت که چه یا چها هادی میران را از همگامانش دگرگونه میسازد و خواهم آورد که نگاه و دریافت و پرداز او چگونه است و چرا او را میستایم.
گزینه "عجالتاً برای تو ..." با چکامه "انتظار" می آغازد. با دیدن و خواندن سرنامه به یاد "چشم به راه بودن" و آمدن کسی – به سوی ما – می افتیم. دو مصراع گشایشگر (بیایم بشکنم دیواره سرخ حصارت را/ بپیچم در گل مریم دل خنجرنگارت را) نشان میدهند که سخن از "آمدن" خود گوینده است، نه از کس دیگر. چنین شگردی "انتظار" را تعریف تازه میدهد، زیرا با مصراعهای سوم/ چهارم و پنجم/ ششم یکسره مهر و موم شده اند:
بیایم شعله شعله در تن سبز غزل ریزم
تمام برگهای خاطرات زخمزارت را
ببین در بلخ چشمان تو یک زرتشت میرقصم
که تا روشن نمایم شعله های نوبهارت را
باید بزرگانی چون میشل فوکو و ژان ژنه نامهای پیچیده و گره اندر گره بر چنین تکنیک نهاده باشند. شاید آن نامها شماری از نقدنگاران را درست به کار آیند. گذشته از تکنیکهای نامدار و بینام، ویدیوی "رقصیدن زرتشت در بلخ چشمها هنگام روشن ساختن زبانه های نوبهار یاری با دل خنجر نگار" باید به تماشای چندین باره ارزد. البته، نازکای دوگانه معنایی "نو بهار" میتواند تماشا را رنگینتر سازد.
پس از مصراعهای هفتم/ هشتم و نهم/ دهم که تنه استوانه غزل اند، "انتظار" مقطع میپذیرد:
به عرضت میرسانم: جاده های گیج شهر ما
تمام روز میخوانند کفش انتظارت را
بار دیگر خواننده میماند و نازکای دوگانه معنایی "خواندن" که مصراع پسین را شاعرانه تر ساخته است.
مقطع بیشترین سروده های هادی میران نقش "فرازگاهی" دارند. این فرازگاهها یا مانند ستیغ نشاندهنده بلندا هستند یا مانند ته ترین گود ژرفناها "هجوم سخن در بزنگاه حرف" و هر دو شیوه شیوا.
برخورد هنرمندانه با فرازگاه بافتار سروده های میران را به ساختار داستان کوتاه دارای گراف "اوج در پایان" مانند میکند. چند نمونه دیگر اینهایند:
عجالتاً برای تو دو سطر بوسه میشوم
دوباره زنگ میزنم، دم غروب بهتر است
(پایان "فردا"/ برگ 32)
"جلالی" ام نی افروز خیال شعله پردازت
خدا مرگم دهد بی تو، "سیامو جان"! بگو آمین
(پایان "قالیباف"/ برگ 42)
یقیناً از حسابت هیچ چیزی کم نخواهد شد
که در جریان روز و شب دو ساعت مهربان باشی
(پایان "لبخند زمان"/ برگ 98)
خوش نشستن همچو فرازگاهها پس
از دید زدن شاخسار و تنه غزل آب و هوای دریافت خواننده را پذیراتر میگرداند.
(در بخشهای آینده، به نمونه ها خواهم پرداخت.)
تو جاری میشوی در پرده های سبز خواب من
به مرهم میرسد زخم سپید اضطراب من
چنان در ذهن من پیچیده ای، حل میشوی هر دم
میان استکان قهوه و لیوان آب من
تو اما در حصار تلخ آن زندان که میچرخی
کبوتر میتپد در شعله های التهاب من
میان جنگل تنهایی ات گل میکنم، اما
تو جاری میشوی در تار خونین رباب من
ترا تا قله های روشن مهتاب خواهد برد
ارادتمند تو، دیوانه ات، یعنی: جناب من
جاری شدن و جریان داشتن با بسامد بلند شان در سروده های هادی میران، هنگام رسیدن به اندرون "پرده ها" ایستگاه دوگانه مییابند: پرده های ساز و پرده های اتاق (خواب). برمی آید که هر دو آرنده آرامش اند؛ زیرا نشانه هایی از بهبود یافتن "زخم سپید" دلواپسیها را به تماشا مینهند.
"به مرهم رسیدن زخم" زیبایی مینیاتوری دارد. در سنجشهای روزانه زندگی میگوییم "رسیدن مرهم به زخم". اینجا باژگونه نمایانده شده است. اگر سراینده از پاسداران شیوه های پارین و پیرارین "صنایع بدیعی" میبود، میگفت: "زخم سرخ خونچکان" و سپس میرفت به پرداز هزاروچندمین باره دل شکسته و خدنگ خونریز مژگان یا ناوک ناز نگار پریزاد خوش سیماتر از عروسکهای سوزنی سمرقندی.
"زخم سپید" شاید پیشنهاد کننده فرسایش روح است، همانی که فروغانه اش میشود "جزیره سرگردان" و حافظانه اش: "به شمشیرم زد و با کس نگفتم/ که راز دوست از دشمن نهان به"
در مصراع سوم، "پیچیدن در ذهن" (= آمیختن با روان) "اندیشه" نیست. آنکه در "ذهن من" میپیچد، باید توانمندی گسترنده الکولی یا افیونی داشته باشد. زمینه با چند سنگ تهدابی در مصراع چهارم پر شده است: پیوسته حل شدن در قهوه و آب من. این روند پیشنهاد کننده چیره شدن و در فرجام فرمان راندن بر سرزمین هستی "من" است. آمیزنده ها با قهوه یا آب باید ویژگی – گوارا یا ناگوار – نوشدارویی داشته باشند. اگر آغازش باشد شکر ته نشین شده در پیاله، فرجامش هر شوکرانی که میخواهد باشد، باشد.
خواهند گفت: در افغانستان "استکان" و "لیوان" نیست. آری، در افغانستان نیست، ولی در فارسی هست. وانگهی، "گیلاس" و "چینی" نیز نباید در کشور ما میبودند! بخواهیم، نخواهیم، هستند و فراوان.
در مصراعهای پنجم و ششم، تو میان چهاردیوار دلگیر خانه تنگتر از بن بست سرنوشت سرگردان هستی و من پریشان زندانی بودنت هستم. پیامد؟ پیوسته به تو می اندیشم و کبوتر تپنده دلم هر جا آتشدان میبیند، کباب خویشتن را فراهم میکند.
در مصراعهای هفتم و هشتم، تنهایی تو در سلول کوچکت خیلی بزرگ است، آنگونه که بودن و پاییدن من در فراخنایش به شمار نمی آید. گیرم بیاید، در گستردگی جنگلی که تویی، جوانه یی بیش نیستم. ولی تو چنان واگیری که اگر سراپا رباب شوم، از تار تار خونین من نوای تو برمیخیزد.
و فرازگاه: امید! دیوانه ات – یعنی "جناب من" – ترا از تنگنای سیاهچال تنهایی بیرون خواهد آورد.
مصراع نهم از "قله های روشن مهتاب" میگوید. چرا؟ این را کسانی که زندان دیده اند یا زیستن در خانه های بدتر از زندان را آزموده اند، بهتر میدانند. دلتنگی زندانی پس از شامگاهان هفتاد چندان میگردد. چرا نگردد؟ این را شب زنده داران "آزاد" نیز میدانند.
آنکه از کف سلول یا کنار پنجره بیرون نگاه میکند، پایین نمیبیند. پایین برای تماشا چیزی ندارد. اگر میداشت، همه بازداشت شدگان جهان نومیدانه سر در گریبان میماندند. در بالاها میتوان ستاره شمرد و مهتاب را سرگردانتر ساخت.
"امید" را میپسندم. آیا میران همینگونه که با خود میگویم، سروده است؟ نیازی به دانستن پاسخ نیست. هر سرود تا پخش نشده از سراینده است. پس از آن، از خواننده یی که دلش خواست میپسندد، نخواست نمیپسندد.
ژان فرانسوا لیوتار بیچاره را چه درد سر دهم و از او بخواهم چند فاکت و فارمول به من وام دهد تا بتوانم در پرتو آنها بگویم: "امید" با تیوریها جور می آید یا نه. برای من همینکه به پسند خودم جور می آید، بسنده است. نیست؟
در شماره آینده به غزل "تعهد/ برگ 15 "عجالتاً برای تو ..." خواهم پرداخت و چگونگی مانند "امید" نبودنش را خواهم نوشت.