نگریستن در فصل گریســتن

 

صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

آیا اندیشــیده ای که پیش از شــنیدن گــزارش ناگــوار، دلتنگی گنگی بر پیکرت ســایه می افگنده باشــد؟ میخواهی ایمیلت را باز کنی و پیامــی داشــته باشــی از کســی کــه گـمان میبری دیگــر هــرگز یادت نخواهد کرد؛ میخواهـی گوشـی تلفون را برداری و از آن ســو، کســی که همــواره گوش به آوازش بوده ای، به خوشــی با نام بخواندت و تو که ســراپا شــگفته ای، ببینی کـه اندوه چگــونه آب میشــود؛ و شــاید هم میخواهی با دیدگان بسـته ببینی که "زندگی" پیش رویت ایسـتاده، تو دسـت و پایت را گم کرده ای و نمیدانی چه بگویی.

کاش چنان میبود. زمین سـخت، آسـمان دور و تو برگشــته بخت، همانی که بودی. به شــیشــه کمپیوتر نگاه میکنی، پس از دیدن نخسـتین پیام میخشــکی و فسـرده تر و فشــرده تر میشــوی.

چگونه میتوان باور کرد کسـی که تا دیروز چهل سـاله بود، ناگهان در نیمروز نهم اگسـت 2007 همیشــه سـاله شد؟

چای در کنار تلفونی که زیر آفتاب داغ آمــده، سـرد شــده اسـت. از شــماره یی که زنگ زده ای، پاسـخ نمیگیری. میخواهی بار دیگــر از 0049 آغاز کنی. باد گزینه سـروده های کنار پتنوس روی سـبزه را برگ گــردانی میکند و میرسـد به آنجا که در سـرنامه، واژه الجبری "زندگی" در دیدگانت میدرخشد. تنها مصراع نخسـت را میخوانی: "مـرگ/ قطـره قطــره زهــر خـود را میچکــد در مــن"

با خود میگویی: "یاد رفتگان دردناکترین یادهاسـت. کمر را میشــکند، چشــم را هم درز درز میسـازد، از دل که نپرس. مگــر همین چند روز پیش نگفته بود: یک نام بسـیار نو و زیبای دخترانه که تا کنون کسـی آن را نگرفته باشــد، برای نوزادم جسـتجو میکنم؟ و من گفته بودم: همینکه بیابم، میگویم."

میخواهی کتاب را ببندی. نیازی به دسـت نیسـت، باد آن را زودتر میبندد. تو به دیر درنگی در یافتن آن نام "بسـیار نو و زیبای دخترانه" می اندیشــی. باز باد برگ گــردانی میکند و جای دیگــر باز میخوانی:

و میگویند/ فلانی چهل سـالش اسـت/ نه!؟ / چهل ســـال اسـت دارم مرگ را در ضربه های قلب خود پنهان/ و هــر دم در شــمار لحظه های بیفــروغ آنچنانی میکنم تکرار/ مــرگ را در خویش/ شــما اش "زندگی" خـوانید/ رســـد روزی؟/ رسـد تا داد خود من باز بســـتانم/ ز دسـتان به خون آلوده دژخیم:/ شــما اش "زندگی" خوانید!

دسـتت به سـوی تلفون میرود. میخواهی بار دیگــر از 0049 آغاز کنی. چه کار داری؟ هنوز هم دلت میخواهد زنگ بزنی و خودش گوشــی را بردارد؟ چه میکنی؟ میخواهی گــریه های زن و دو فرزندش را بشــنوی؟ فاروق فارانی به فارسـی گفت که حسـیب مهمند سـکته کرد. کاوه آهنگ هم که هوای گپ زدن نداشت، دو بار گفت: شاید یازده یا یازده و سـی، روز پنجشــنبه نهم اگسـت حسیب رفت.

مگــر نباید این روزها گزارش مرگ، باورکردنی_ترین گزارشــها باشد؟

یادت اسـت؟ حسـیب چندین بار در چندین جا سـکته کرده بود. نخسـتین بار، بیست و چهار سال پیش، در سـلول 247 بلاک سـوم زندان پلچرخی کابل. همینکه شــنید آن "یار، آن یگانه ترین یار" را به دار بسـتند، گــریسـت. گــریسـتنش مانند نگــریسـتنش شــگفت بود: بی اشــک و بی آواز.

بار دیگــر که حسـیب به یاد یار دیگــر بر دار دیگــر میگــریسـت، مادر که به دیدن تو آمده بود، او را در آغوش گــرفت و بوسـید. حسـیب به تو گفت: "چه زنی! نگفت که گــریه نکن!"

در زندان دیگری بودی و کسـی به خودت پیام بدی آورد. تو که تازه گــریسـتن بی اشــک و بی آواز را آموخته بودی، به حسـیب گفتی: "مادر مرد." او ترا در آغوش گــرفت و نگفت که گــریه نکن.

اگر کسـی در میان گــریه ات میگوید، اشــکهایت را پاک کن، میخواهد بگوید بیشــتر اشــک بریز. راسـتی، چرا شــنیدن گــریه غم انگیزتر از دیدن آن اسـت؟ چــرا یافتن نام بسـیار نو و زیبای دخترانه که تا کنون از کسـی نشــده باشــد، آسـان نیسـت؟ چرا در نوشــتن و زنگ زدن به کسـی که باید، دیر میکنیم؟ چــرا زندگی اینقدر دشــوار و سـختگیر شــده اسـت؟ چــرا برای نشــسـتن در سـوگ، دیر زنده میمانیم، ولی برای نشــاندن در سـوگ زود میمیریم؟ چرا زندگی بازیچه مرگ شــده و آدمیزاده ویدیو گیم سـرنوشــت؟ چرا دژخیم با بازوان خونالودش زنده میماند، و بیگناهان زندان پلچرخی یکی یکی در آزادی میمیرند؟

یادت اسـت؟ یکروز محمد انور غریو، محمد شــاه فرهود و تو در زندان پلچرخی حسـیب مهمند را آزار میدادید و میگفتید: "با این آرامشــی که تو داری، مرگ همه ما را خواهی دید!" و او میخندید.

حسـیب مهمند دسـتش را به شـانه فرشــته مرگ گذاشت و رفت. اینک تو مانده ای و آن نام "بسـیار نو و زیبای دخترانه". نزد خودت باشد.

گزینه "فصل گـریسـتن" را برمیداری و با خود میگویی: نگــریسـتن بهتر از گــریسـتن بی اشــک و بی آواز اسـت و همان بهتر که غریو و فرهود مرگ حسـیب را از زبان من نشــنوند.

در همان برگی که او نوشــته بود: "به نام فــروزنده مهر و ناهـید و ماه"، مینویسـی: "ساما همچنان بدون نقطه هاست. آه!"

[][]

ریجاینا

دهم اگسـت 2007

 

 

 

بـه تـو...

برای کســی که هــر روز از بام تا شــام در کوره نگفته هایش خاکســتر شــده برود، هیزم دوزخ شــدن چه دشــواری دارد؟ وانگهی در جهان کنونی که مــرگ آزمایی مانند بخت آزمایی، ورزشــی بیش نیست، پالوده یا آلوده  بودن آب و اکســیجن چه ارزشــ خـواهـد داشــت؟

هــر باری که از مـرگ کســی مینویسم به انگشـتهایم نفرین میفرســتم، چنانی که گـویی او "مـن" شـده باشد و من خودکشـی کرده باشم. سنگینی پشـیمانی افزون بر سـایه گناهان بر زبان نیاوردنی جگـر را شـکنجه میکند. اینچنین پاشــان و پریشـان زیســتن گوارا باد به هــر آنکه  فـرســایندگی زنده_مـردن را میداند.

به ارزگان بمبارد شــده میمانم. اگــر ســینه نفت خیز میداشــتم، شــاید اینقـدر درد نمیداشــت. اندوهــم را هیروشـــیما میداند.

 

بـیتـو ...

آیا زندگی در هـــر دم و بازدم، یک ایســتگاه دیگر نزدیکتر شــدن به مــرگ نیست؟ اگر نیست، از ســالگرد پارســال تا ســالگره آینده، گاه آرام و گاه شــتابنده کجا میرویم؟ هــر ســال افروختن و بیدرنگ فروکشــتن یک آتش بیشــتر روی کیک گلدار نشــانه چیست؟ افــزایش شــماره چینهای چهــره، به ویژه چــروکهای کنج چشــم، کدامین مپرس مپرداز را رسوای تماشــا میسازد؟

خــوب میدانیم که دم غنیمت نیست، آب خوش از گلو پایین نـمیرود، و این را هــم میدانیم که آمــده روزگار را بــاید با تلخی و تنهایی شــکیبید و آه نکــرد تا جیـوه آیینه هــای غبار گـرفته زنگـار نگــیرند؛ بازهــم با دیده درآیی بیمانندی به هــر پرســنده میگوییم: "خوبـیم! دم غنیمت است!"

میگویند شـاعری پس از مردن تنها توانست مصــراع نخست را بسراید: "ای مــرگ به زندگی من میمانی" و آورده اند که همه مــردگان تا امــروز برایش اشــک میریزند تا بحــر طویل مصــراع دوم را بیابند. روشن است که یافت نمیشود، زیرا بسیاریها نمیدانند که برخی از آدمها از زندگی و مرگ یکجا دست میکشــند.

به پاندول شــکسته یی که نوســانهای رفت و برگشت خویش را خواب میبیند، میمانم. ســوگم را همان دوازده شــماره فــراموش نشــدنی میدانند.

 

ســرود و ســرشک

حسیب مهمند گرچه بسیاری از مرگ_واره هایش را، ولــو با ســکته های مصــراعی، پیش از سکته های دلش ســروده بود، به این سخن کوته باور داشت: "فریادی که در نهانخانه دل نگنجد در تماشاگه شعر هرگز نخواهد گنجید." از همینرو، روزی در برگه کوچکی از زندان به دوست نوشت:

"سلامهای بسیار بسیار تقدیم میکنم. من تقریباً صحت دارم و زندگیم به همان روال همیشگی خود میگذرد. دو پارچه شعر را که در تنگنای لحظه ها سروده ام تقدیمت میدارم زیرا به این باورم که شعر بهترین و والاترین وسیله انتقال احساس در گذرگاه زندگی میباشد. گرچه چنانی که شایسته است وارد فوت و فن شاعری نیستم، اما از بس به جهان ادبیات به ویژه شعر علاقه دارم، گاهی دست به قلم میبرم و چیزهایی مینویسم و به نقایص و کمبودهای خود آگاهم..."

در پای این برگه ســرودی به نام "بهـــار" با مصــراع وام گرفته "ترا مــن چشم در راهم شـــباهنگام" آغاز گردیده و چنین پایان مییابد: "بهار خوب و عطرآگین/ ســلامت باد. "H – May 1986/1365

زمستانها آمـدند و پیش پای بهـارها آب شــدند. حسـیب دسـتچینی از ســروده هایش را در گزینه "فصل گریستن" گــرد آورد و آن را در اپریل 2000 در مــرکز نشــراتی آرش (پشــاور/ پاکســتان) چـاپ کرد.

همینجا باید شــرمسـارانه اعتراف کنم که دو خـواهش حسـیب در پیرامـون دیباچه و تبصــره نوشــتن برای "فصل گریستن" را دیده و دانســته به زمین افگنده ام: یکبار پیش از چاپ کتاب و بار دیگر پس از آن. البته هنوز هم باور دارم که اگــر آن یار ســختکوش روزگار دشوار اندکی بیشــتر میکوشید، میتوانست بسـی بهتر از آنچه ســروده، بسـراید.

 

ح. م. شــیـپور

نیرومندی حسیب مهمند در نگارشهای ســیاسی فـراتر از شــور و شــوقهای دیگــرش بود. او در پاییز 2002 در کتاب ارجناکی به بررسی بخشی از تاریخ جهاد افغانســتان از 1980 تا 2001 پرداخت و با توانایی چشــمگیری به گوشــه های تاریک چند رویداد جنجالی روشنی تاباند.

کمتر کسی که خواهــان آگاهی بیشتر از رویدادهای بیست، بیست و چند سال پسین کشــور است، این ســند بزرگ را به گونه چاپی یا الکترونیک در برخی ســایتها نخوانده باشــد. از آنجایی که کتاب به نام مســتعار نگاشته شده، بار بار نویســندگان دیگری برچسپ نوشتن آن را ناخواسته دریافت کرده اند.

ایکاش خانـواده حسیب چــراغ ســبزی نشــان دهد تا آن کتاب بتواند در آینده با نام راســتین نویسـنده اش راهــی چاپخانه و رســانه های کمپیوتری گــردد.

افــزون بر اینها حســیب مهــمند که همســـنگرها و همــزنجیرهای دیـروزش او را به نـام "شــیپور" میشناسند، ســـالها همــباور، همکار و همــراه امین الله ســیماب در گاهنامه گــرانسـنگ "آذرخــش" بود. این دو دوســت گســست ناپذیر از آغــاز آشــنایی تا کنون نـمــاد یگانگی و همگــونی اند و بیگمان چنین خــواهند مـاند.

افســانه شــیپور برگهای بســیار دارد. نوشــتن یکایک آنها اشــک بیشتر میخواهد.

 

آویـزه هــا

1) یادهای حســیب مهمند از زبان کاوه شــفق آهنگ، امین الله ســیماب، فــاروق انجــاز، فـاروق فـارانی، نســیم رهــرو، محمــد شــاه فــرهود، شــکرالله شیون، محمــد انور امینی، و ...

2) پیوندهــای پیدا و پنهان حســیب با احـمد ظاهــر، و اندیشــه هایش در پیرامــون ســاربان

3) چــه کســی دکتور صادق فطرت ناشــناس را در تلفون تهدید به مــرگ کرده بود و چــرا؟

4) اوســتا کیســت و چــرا میتوانست اوســتا نباشــد؟

5) و ... اینها را در یکی از شــماره های آینده خواهید خواند.

 

[][]

ریجاینا (کانادا)

27 اگست 2007 

 

 

 


بالا
 
بازگشت