توریالی رزاقیار
آفتاب معنوی
زنده گی ، افکار و آثار مولانا جلال الدین محمد بلخی
پر فشان ای آفتاب معنوی - مر جهان کهنه را بنمای نوی
مولانا جلال الدین محمد بلخی فرزند سلطان العلما بهاالدین بن محمد حسین خطیبی در ششم ربیع الاول سال 604 هجری در بلخ بدنیا آمد. پدرش بها الدین ولد مشهور به بها ولد (546-628) که از اکابر صوفیان بود و اهل بلخ او را تعظیم و تکریم فراوان کردندی در سال 610 مقارن یوریش مغول ، به دلیل رنجش از خوارزم شاه ، ترک بلخ کرد و راه مهاجرت در پیش گرفت.
چون که از بلخیان بها ولد
گشت دل خسته آن شه سرمد
ناگهش از خدا رسید خطاب
کای یگانه شنهشه اقطاب
چون ترا این گروه آزردند
دل پاک ترا ز جان بردند
بدرآ از میان این اعدا
تا فرستیمشان عذاب و بلا
چون که از حق چنین خطاب شنید
رشته خشم را دراز تنید
کرد از بلخ عزم سوی حجاز
زانکه شد کارگر در او آن راز
بود در رفتن و رسید خبر
که از آن راز شد پدید اثر
کرد تاتار قصد آن اقوام
منهدم گشت لشکر اسلام
بلخ را بسته تا به زاری زار
کشت از آن قوم بی حد و بسیار
شهر های بزرگ کرد خراب
هست حق را هزار گونه عذاب
ولدنامه
مولانا در هجده سالگی بدستور پدر با گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد که ثمره آن وصلت ، بها الدین مشهور به سلطان ولد و علا الدین محمد بود.بها ولد پدر عارف و دانشمند مولانا در سال 628 در شهر قونیه (شهری در جنوب ترکیه امروزی ) از جهان رحلت کرد. " معارف " بها ولد که دارای نثر زیبا و شاعرانه است اثر گرانبها و جاویدانه میباشد.
مولانا که در زمان رحلت پدر 24 سال داشت ، عمیقا تحت تاثیر معارف والدش قرار گرفته بود و پس از رحلت پدر به مسند وعظ نشست و به تدریس علوم شرعی و صدور فتوی مبادرت ورزید. سید برهان الدین محقق ترمذی که در این زمان وارد قونیه گردیده بود به تربیت مولانا پرداخت و او را برای فراگیری علوم ادبی و شرعی به سفر حلب تشویق و ترغیب کرد. مولانا به شهر حلب شتافت و در آنجا به تحصیل فقه حنفی نزد کمال الدین ابن العدیم فقیه مشهور پراخت و سپس برای تکمیل آموزش به دمشق سفر کرد و چهار سال در آنجا بماند و در آن سرزمین به دیدارمحی الدین نایل آمد. مولانا پس از هفت سال مسافرت و فراگیری علوم دوباره به قونیه رو آورد و به اشارت سید برهان الدین ترمذی به ریاضت نشست. هنوز زمان طولانی نگذشته بود که ترمذی با این کلمات و جملات از مقام علمی و عرفانی مولانا تجلیل و ستایش کرد : " در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی بی نظیر عالمیان گشتی " . سید برهان الدین ترمذی در سال 638 هجری جامه بدل کرد و مولانا در این زمان34 ساله بود. پس از ارتحال سید ترمذی مولانا بار دیگر به وعظ و ارشاد رو آورد و این دوران تا دیدار شمس تداوم یافت. سال 642 هجری سال ورود شمس به قونیه ، سال دیدار و خلوت مولانا با شمس و سال تولد مجدد معنوی مولانا بود. این دیدار احوال و افکار مولانا را دگرگون و منقلب کرد و این دگرگونی او را تا ترک وعظ ، ارشاد و تدریس ناگزیر کرد. مولانا از مریدان فاصله گرفت و به سماع و رقص روی آورد گه چرخ زنان همچون فلکم گه بال زنان همچون ملکم چرخم پی حق ، رقصم پی حق من آن اویم ، من مشترکم مولانا به سرایش اشعار پر سوز عاشقانه پرداخت :
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی
مجالست ، مصاحبت و خلوت معنوی و عرفانی مولانا با شمس اسباب نارضایتی و عصیان مریدان مولانا را فراهم کرد تا حدی که ایشان سبب آزار و اذیت شمس گردیدند و او را پس از شانزده ماه مجالس انس با مولانا ، مجبور به ترک قونیه کردند. شمس از قونیه راهی دمشق شد و مولانا را چنین به نوحه و زاری کشاند :
بی همه گان بسر شود بیتو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
بیتو اگر بسر شدی ، باغ ارم سقر شدی
زیر جهان زبر شدی ، بی تو به سر نمیشود
فراق شمس مولانا را پریشان و بی شکیب کرد. او در جستجوی آن سرچشمه کمال و معرفت هر کس به هر سو فرستاد و فریاد زد :
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
به من آورید یک دم صنم گریز پا را
به ترانه های شرین ، به بهانه های زرین
بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
و گر او به وعده گوید که دمی دیگر بیایم
همه وعده مگر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادویی و افسون
بزند گره بر آب و ببندد او هوا را
به مبارکی و شادی چو نگار من درآید
بنشین ، نظاره میکن تو عجایب خدا را
چوجمال او بتابد چه بود جمال خوبان
که رخ چو آفتابش بکشد چراغ ها را
سلطان ولد پسر ارشد مولانا و جمعی از مریدان به سوی دمشق شتافتند و احوال مولانا به شمس بگفتند. شمس مولانای شوریده حال را گوهر وصال مجدد ارزانی کرد و مولانا شادمان گردید :
شمس و قمرم آمد،سمع وبصرم آمد
وان سیمبرم آمد ،وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد ، نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی ، چیز دگرم آمد
آن راهزنم آمد ،توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر، ناگه به برم آمد
اما دیری نگذشت که بار دیگر فتنه ها بالا گرفت و شمس بازهم آزار ها دید تا آن حدیکه این آزار ها اینبار به غیبت دایمی شمس منجر شد و چشمان منتظر و اشکبار مولانا دگر هرگز به دیدار شمس روشن نگردید و این واقعه در سال 645 پیش آمد که مولانا در آن هنگام 41 سال داشت.
غیبت شمس و بی شکیبی مولانا :
لحظه یی قصه کنان قصه تبریز کنید
لحظه یی قصه آن غمزه ء خونریز کنید
***
ازعشق توهر طرف یکی شبخیزی
شب گشته ز زلفین تو عنبر بیزی
نقاش ازل نقش کند هر طرفی
از بهر قرار دل من تبریزی
مولانا در سال 657 مصاحب صلاح الدین زرکوب و در سال 683 همصحبت حسام الدین چلبی گردید و مولانا به خواست چلبی به نظم مثنوی پرداخت و ازین به بعد عمر را وقف سرایش اشعار و ارشاد سالکان طریق عشق و معرفت کرد، در خانقاه ها به تعلیم مریدان رو آورد و طریقه درویشان چرخان ( مولویه ) را بنا نهاد. مولانا در سال 672 به عمر67 سالگی در شهر قونیه ( ترکیه ) دیده از جهان بست و عاشقانه به معشوق حقیقی پیوست.
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
جنازه ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو فراق فراق
که گور پرده جمعیت جنان باشد
اهل قونیه در جنازه مولانا گردهم آمدند. عیسویان و یهودیان نیز که نیک خواهی و تعصب ستیزی مولانا را آزموده بودند به همدردی اهل اسلام شیون سردادند و به سختی گریستند. شیخ صدر الدین قونوی عارف بزرگ قرن هفتم بر مولانا جنازه کرد و پیکر مبارک خداوندگار بلخ را در همان شهر (قونیه ) در کنار مزار حضرت بها ولد به خاک سپردند که امروزه آن آستان پرنور زیارتگاه خاص و عام است.
مثنوی معنوی ، دیوان غزلیات شمس ، فیه مافیه ، مکاتیب و مجالس سبعه آثار بی همتای مولانا میباشند که سرشار از مفاهیم و ارزش های عمیق ادبی ، عرفانی ، فلسفی و تربیتی بوده و از زمره شهکار های آفرینشی و ایجادی جهان محسوب میگردند. مثنوی معنوی دارای بیست و هفت هزار بیت میباشد که دانشمندان آنرا قران به زبان فارسی خوانده اند.
مثنوی مولانا عالیترین و گویاترین جلوه تصوف اسلامی ، ترجمه آیات قرآنی و احادیث نبوی (ص) میباشد که جهان را به تسخیر در آورده است . مولانا نه فقط شاعر بزرگ و پر آوازه ، بلکه عارف ، صوفی ،فیلسوف ، مورخ ، عالم ، آموزگار بزرگ و یک عاشق شیدا ، پاکباز و پرشور بود که عشق را پایه و اساس هستی میدانست :
عشق بحری و آسمان بروی کفی
چو زلیخا در هوای یوسفی
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودی عشق بفسردی جهان
***
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد !
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
افکار و آثار مولانا سیراب از جوهر عشق و معرفت است. مولانا حق را عاشقانه می پرستد و پیوسته به انسان می اندیشد، انسانی که کمال آفرینش است. مولانا پاسبان و پاسدار گوهر شرف و کرامت ذاتی انسان است و کمال آدمیت را در سیرت او می جوید نه درصورتش :
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
گر گل است اندیشه ء تو ، گلشنی
ور بود خاری ، تو هیمه ی گلخنی
مولانا عارف و عاشق آزاده ی بود که هرگز چون دیگران به مداحی امیران ، شاهان و حاکمان نمی پرداخت :
می بلرزد عرش از مدح شقی
بد گمان گردد ز مدحش متقی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به لشکر ها و مخزنها شه شود
مولانا تعصب را دلیل خامی و خون آشامی مردمان میداند و عاشقان و عارفان را از آن بر حذر میدارد:
سخت گیری و تعصب خامی است
تا جنینی کار خون آشامی است
مولانا بجان هم افتادن مردمان را دال بر بیدانشی و تاریک اندیشی ایشان میداند:
در کف هر یک اگر شمعی بودی
اختلاف از گفت شان بیرون شدی
مولانا را ، خداوند گار بلخ را ، آن آفتاب درخشان عشق و معرفت را ، آن واراسته ء آزاده را و آن پیر خراباتی را باید در روشنایی مشعل افکار و آثار خودش به شناخت گرفت و با فیضیابی از آن چشمه های زلال و فنا ناپذیر عشق ، معرفت و آدمیت راه خویش را به سوی مولانا و بسوی رهایی و آزاده گی گشود. و اینهم واپسین سروده مولانا جلال الدین محمد بلخی :
رو سربنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
خیره کشیست ما را ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید تدبیر خونبها کن
دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست در ره ، عشق است چون زمرد
از برق آن زمرد ، هین دفع اژدها کن
توریالی رزاقیار