پرتو نادری
مسعود اطرافی و آن چوکی عرابه دار
ما کشتی صبر خویش در بحر غم افگندیم
تا باشد از این توفان هر کس به کجا افتد
مفهوم این سخن بزرگ خواجۀ رندان حافظ را زمانی دریافتم که در سرطان 1376 خورشید از دروازۀ تورختم آن سو گذشتم و پیوستم با کاروان چندین میلیونی آواره گان سرزمین خویش، شاید می خواستم بدانم که آسمان در آن سوی در سرزمین های غربت چه رنگی دارد و باد های موافق از کدام سمت می وزند.
با دریغ سال های درازی می گذرد و هنوز این کشتی سرگردان، نه تنها ره به ساحلی نمی برد؛ بلکه هرازگاهی شماری را درکام موج ها ونهنگ حادثه های خونین فر می افگند. یک نسل در این کشتی پیر و فرسوده شدند. دریا هم چنان قیرگون و توفانی است. گویی چراغ سبزی در ساحلی روشن نیست تا این کشتی سرگردان درآن لنگر اندازد.
شاعر ارجمند مسعود اطرافی نیز یکی از به دور افتاده گان از این کشتی است. سال ها بود که از او آگاهی نداشتم؛ اما نمی دانم چرامی پنداشتم که شاید در یکی از شهر های پاکستان به سرمی برد این پرسش همیشه در ذهن من بیدار بود که چرا بر نمی گردد.از او نوشته و شعری در رسانه های کشور نمی دیدم. این روز ها سیمای او را از پنجرۀ رازناک فیس بوک دیدم، شاد شدم که با او ازین پنجرّ هزار رنگ سلامی دارم و سخنی؛ اما هنوز جمله های چندی گفته نشده بود که، غم سنگینی در دلم سایه افگند. اطرافی برایم گفت که زمین گیر شده ام ! پرسیدم خدای من چرا؟ گفت : حادثه یی ترافیکی پیش آمد و نخاع من قطع شد و حال روی چوکی چرخه داری حرکت می کنم. از تصورش به خود لرزیدم. غم بزرگی هم چنان در سینه ام سنگینی می کند!
پرسیدم که پاکستانی؟ گفت خدا را شکر که نیستم. گفت : در نیو زلند هستم در شهر کریست چرچ. گفتم آری دوست جای شکر است اگر با این چوکی چرخه دار در پاکستان یا سرزمین خود می بودی، امروز نانت بر بال عنقا بود.نشسته روی چوکی ، بیکاری، درد فقر و بد بختی و چه ها و چه های دیگر !!!!
حس کردم که مسعود اطرافی مرد خوشبینی است، هرچند دیگر روی گام هایش ایستاده نمی تواند؛ دیگر پا هایش توان راه رفتن را ندارد؛ اما باز هم به سمت خوشبختی و خوش بینی زنده گی نگاه می کند.
یادم دهۀ شصت خورشیدی آمد، که اطرافی در روزنامۀ هیواد خبرنگار بود. تازه در میان شاعران ، نویسنده گان و فرهنگیان کشور به نام یک شاعر جوان و با استعداد معرفی می شد. بیشتر غزل می سرود؛ اما در غزل هایش هوای تازه یی احساس می شد . از شاعران مدرن سخت دلبستۀ مهدی اخوان ثالث بود. او را در میان شاعران مدرن فارسی دری از افغانستان تا ایران یگانۀ روزگار می پنداشت و مریدانه دوستش داشت. بد ون ترید، در سروده های نیمایی اطرافی رگه های از شگرد های شاعری زنده یاد مهدی اخوان ثالث دیده می شد.
با این همه به نظرم می آمد که شاعر کم سراست. او در نثر نویسی خویش نیز به دنبال هنجار های تازه یی بود. گزارش هایش را با زبان تازه یی می نوشت. حتا تلاش می کرد تا این زبان را در فرم تازه یی نیز ارانه کند. به کار نقد نیز می پرداخت و هر از گاهی در پیوند به چگونه گی شعر و شاعری این یا آن شاعر معاصر چیز های می نوشت. نثر او نیز زیبا ، و دلپذیر است گاهی نیز پژوهش هایی داشت در پیوند به ادبیات کلاسیک فارسی دری.
مسعود اطرافی فرزند هنر مند معروف کشور، زنده یاد حکیم اطرافی است که او گذشته از نوشتن نمایشنامه های رادیویی و تلویزیونی گاه کاهی قلمش تا سرزمین های طنز نیز راه می زد.
معسود اطرافی در چهارم حمل یا فروردین ماه 1340 خورشیدی در شهر بست ولایت هیر مند چشم به جهان گشوده است. خودش جایی گفته است که : « اجدادم در زمان نادر افشار از کردستان به کابل کوچیده یا کوچانده شده اند؟ و در ریکا خانۀ کابل مسکن گزین شده اند.»
اطرافی در سال های 1366 تا 1375 خورشیدی در روزنامۀ هیواد خبرنگار بود، بعد مدیر مسوُول مجلۀ پژوهشی « قدس » شد. گذشته از نوشته های پراگنده در نشریه های کشور و در نشریه های برون مرزی و در سایت های فارسی دری، ازاو تا هم اکنون این کتاب ها نیز به نشر رسیده اند:
· فصل، فصل حزان ، گزینۀ شعر ها
· ادبیات دری، پژوهش
· ادب دری در جغرافیای پشتو زبانان، پژوهش
این کتاب ها را نیز آماده چاپ دارد و اگر هم تا کنون چاپ شده باشند من خبری ندارم.
· کرزی از کیسۀ خلیفه می بخشد
· مجموعۀ نقد ها
· تکمله یی بر« لغات عامیانۀ فارسی افغانستان» تالیف افغانی نویس
ازاو طنزی نخوانده ام و خود جایی نیز به این امر اشاره نکرده است که گاهی طنز نوشته است یا نه؛ اما وقتی به این جمله اش که به تعریف خودش می پردازد رسیدم تمام استخوان هایم لرزید، دریافتم که مسعود اطرافی در یک جمله تلخترین طنز روزگار گار را نوشته است.
مسعود:
«کسی که نامش را وارونه گذاشته اند.»
اما من می گویم دوست من! مسعود اطرافی من ! تو مرد مسعودی و نکو نامی، نیک مردی . هرچند می دانم که دیگر روی چوکی چرخه دار می نویسی. می دانم که چگونه در کنار پنچره می نشینی و گام های مردمان را شماره می گیری که از برابر چشمان تو می گذرند و روزگاری بامادان صدای گام هایت خواب سنگین کوچه ها را می پراند.
این روز ها وقتی با مسعود اطرافی پیوند پیدا کردم، به یاد آن « فصل، فصل خزان » افتادم و رفتم به گدام خانۀ کتاب هایم ؛ اما نیافتمش ، می کوشم تا پیدایش کنم تا چیزی برای دوست خود بنوسم که در خور آن است. این هم غزلی از مسعود اطرافی که دو هه و اندی پیش در شهر کابل سروده شده است.
صد بوسه زند بر لب دیوار تو مهتاب
هرشب که کند میل به دیدار تو مهتاب
گلواژۀ شـعری و کلا مت غـزل آگیـن
رقصـیده به موزونی گفتار تو مهـتاب
شـب در نـگـۀ ژرف تو آرام نشـــسته
بر خاسته از پرتو رخسار تو مهتاب
بـرپیکر شب عطـر تـنـت نور فشــاند
وامانده و حیران شده درکار تومهتاب
آنشب که گل بوسه زلبهای تو چید م
کوبید سر از رشک به دیوارتومهتاب
برای اطرافی عزیز، این شاعر درد کشیده تندرستی آرزو دارم! چشمه ساران شعر ها و نوشته هایش خروشان باد و نامش بلند و ستوده!
پرتو نادری
دلو 1391 خورشید
شهر کابل
!!!