هرگز مزن تو بوسه دست حرام ظالم
دنیا دیگر نه چرخد دایم به کام ظالم
مرغی دیگر نیافتد هرگز به دام ظالم
روزش بود شب تار، شامش سحر نگردد
دیگر طلوع ندارد صبح دوام ظالم
آه و فغان مظلوم سوزد کاخ ظلمش
افتد بخاک ذلت جاه و مقام ظالم
پول و فریب زورش دیگر اثر ندارد
زود است به دست مظلوم افتد زمام ظالم
حکام بی مروت محکوم حکم تاریخ
در دفتر جهنم ثبت است نام ظالم
جولان اسپ نفس اش روزی رسد به پایان
مردم به زور گیرند زود از لگام ظالم
چند کاسه لیس مزدور توجهه گر ستم گر
چون جارچی کنند پخش فکر و پیام ظالم
مفتی کجا است بیدار فتوی به حق نماید
تا بی اثر بسازد حرف و کلام ظالم
ای صاحبان ایمان از ظلم دوری جوئید
شرم است و ننگ دیگر گوئید سلام ظالم
باشد تو را غروری سر خم مکن به پیشش
هرگز مزن تو بوسه دست حرام ظالم
نانش روا نباشد بر سفره اش مزن دست
بر لب مزن تو هرگز یک لحظه جام ظالم
از آسمان ببارد سنگ عذاب یزدان
در نیمه شب بکوبد بر درب و بام ظالم
افراد دون همت مدح و صفت نمایند
پا بوس و دست به سینه هم چو غلام ظالم
آنکه هدف ندارد اصل و نصب ندارد
بی عیب و پخته گوید افکار خام ظالم
با بوی خون دماغش عادت گرفته هر روز
عِطر گلاب ناید خوش در مشام ظالم
او خون بی نوایان نوشد شام و هر صبح
قتل غریب و محروم باشد مرام ظالم
ایام دادخواهی آید اگر دوباره
اسرار او شود فاش بر خاص و عام ظالم
خون میچکد ز چنگش وقت نماز و تسبیح
شمشیر او برهنه دور از نیام ظالم
م. ناقد
++++++++++++++++++++++++++
قبول همدگر
بیا خوانیم سرود زندگی را ما و تو یک جا
بوجد آریم دل ها را کنیم شور دیگر بر پا
بیا خوانیم پیام آشتی و هم دلی امروز
نباشیم ما کنار هم پشیمان میشویم فردا
تو انسانی من انسانم از جنس بشر هر دو
خدا بگذاشت بر فرق من و تو تاج کرمنا
بیا سازیم میهن را بهشت زندگی بر خود
چرا سوزیم در آتش ز روی دشمنی اینجا
بیا سازیم این ویرانه ها را ما و تو آباد
برای زیستن اینجا امید تازه بخشیم ما
به چشم کم مبینیم ما توان و ابتکار خود
به سعی و همت ما میشود گنج هنر پیدا
اگر ما منتظر و دست بین دیگران باشیم
عقب مانیم ما از کاروان زندگی تنها
بیا سازیم فراموش دوره های تلخ و بدبختی
بریزیم طرح نو از سر کنیم معمور این دنیا
من و تو هر دو از یک شاخسار این چمن باشیم
بیا برهم زنیم مرز و حدود رنگ و بو اینجا
مسلمانیم، انسانیم مخلوق خدا باشیم
همه یک ریشه داریم ما زنسل آدم و حوا
تعصب ها همه باطل بود دور از صراط حق
حرامش خواند در مصحف این را ذات بی همتا
قبول همدگر باشد بنیاد بنای نو
بدون خشت و سنگ این خانه کی باشد پا بر جا
زبان و قوم و مذهب هم چون گلها در چمن باشد
که هر گل با بو و رنگش نماید باغ را زیبا
مزن از ریشه گل ها را بنام این و آن امروز
که فردا میشوی نادم تو ای باغبان بی پروا
بیا از کینه ها پرهیز و دل را صاف و روشن کن
دل تاریک سازد آدمی را کور و نابینا
م، ناقد
++++++++++++++++++++++++++++++
قصه های تلخ
نمی خوانم درین گلشن چو بلبل داستان گل
که دارد قصه های تلخ این جا بوستان گل
به خاطر دارم آن روزی که پرپر شد همه گلها
چه تحقیرها و توهین ها شدند آن عاشقان گل
بیادم آید آن روزی همه بودند سیه پوشان
به سوگ و ماتم گلها نشستند دوستان گل
به سر دارم هوای لحظه های شاد و خندانی
همه یک دل همه یک دست بودیم پاسبان گل
چو آمد کرکسان تاراج گردید باغ و هم گلشن
پرستوها همه رفتند ، آمد دشمنان گل
هنوزم هست در ذهنم تاراج بهار سبز
نمی خوانم سرود شاد فصل ارغوان گل
بدادند هدیه بر دشمن کلید باغ را آن روز
به سوز و ناله و حسرت بیرون رفت باغبان گل
هنوزم ما لگد مال هوا خواهان ظلمت ها
کجا آید بهار ما درین فصل خزان گل
بیائید تا بکاریم ما نهال با ثمر اینجا
ز ریشه بر کنیم ما خارها را از میان گل
تو ای باد صبا بر خیز از خاورزمین امروز
که فردا گند می بارد این جا بر دهان گل
خوشا روزی که باشد پاک گلشن از غبار و گرد
نشینیم بر لب جوی و به زیر سایبان گل
شعر از :م . ناقد