نزیر احمد مشفق
فخروطن
تو همش ماييه فخری و سزاوار وطنم
بیتو اوریان بؤد جسم ظعیفه بدنم
دشت ودامانتو یگ باره پریشان گشتند
نیست تا چعچه زند بر چراگاه ختنم
بتما شاه گه تو کس نباشد امروز
شادیم اشک بؤد بس لباسم کفنم
وطنم ایی و طنم ایی وطنم
سرمقرور جوانت بسپار داند بدار
چشم را کور نموداند که نباشد بیدار
در تعصیل ببستند که نبا شد هشیار
نکند تشخیص و تفکیک نداند کردار
روح افگار همین مردم را کرد بیمار
کرد نابود بسالها برویش دیدار
درد و اندو به همین مردم نازی چمنم
وطنم ایی و طنم ایی و طنم
وطنم را بچنین خاری وخفت کی ماند
مردمانرا چو دراین رنج وتوهین کی خواند
مادر و طفل را در غم اندو کی شاند
چوچه را از بقل مادر ولانه کی راند
نیست یگ گل بگلذار صفائ سمنم
وطنم ایی وطنم ایی وطنم
کی باشد که بتو درس زعبرت بدهم
لعنت ها گویم وهم پستی فطرت بدهم
تاریخ باز کنم وجدان کسرت بدهم
بر اولاد وطن حق عداوت بدهم
اندو از چهری زردش ز رخسار فکنم
وطنم ایی وطنم ایی وطنم
باری ایی دوست همین است زما این دشمن
که فروختند شرف عزت وناموس وطن
حرف اسلام بگفتن و داداند کفن
دام تذویر و رییاء بود لباسی ببدن
گربگویم که چقدر خوب که من بت شکنم
وطنم ایی وطنم ایی وطنم
تو جواب طفل و جوان را چیگفتی مزدور
تخم ننگ کاشتی خود نمودی مجبور
نجوابی برکس داری تو ایی پیر شرور
هامیان قتل ویران وطندار صبور
مشفقا درد بجانی خستی زار طنم
وطنم ایی وطنم ایی وطنم
صد حیف
صدحیف که در کشور ماسایه ء جنگ است
گرجنگ نبودی چی کشمیر قشنگ است
موشک چو دوهل میدهد آواز پیامی
درکوچه ما شام صحر ساز توفنگ است
ما قبر کنانیم نه معمار ونه دهقان
گرچند که در شانه ما بیل وکلنگ است
نیست جاه مرا بر همه عالم خدا یا
جزء قبر پسندد دیگر جاه همه تنگ است
ما روی بفراریم که محفوظ بمانیم
گویند که دل نیست این یک پاره سنگ است
در خانه ما بیوه زن طفل بگریان
دردیگ که غذا نیست کجاه جشن وشرنگ است
چون گله گریزان که چوپان زگرک است
چون دار فتادن کجاه ماییه ننگ است
با آیت و حدیث روا داشت به مایان
قاتل بجلو چشم من ایستاده خدنگ است
در هرطرفی مینگرم افسوس وندامت
دشمن به تمسخور گوید این اشک جفنگ است
با نوک قلم درد خود را اظهار کرد مشفق
چون آهوی بسمل بجلو چشم پلنگ است
شیخ شهرما
چوفتواح شد ز شیخ شهر برما
هرانکه تیغ زند ریش بت پرست است
خودش فرعون زکعبه آید بیرون
که گوید باایذد او دست بدست است
بود ایستاده پیشگاه جماعت
بفکرش گله را دارد حمایت
اگر پیغمبری باشد همین است
بنذدش این کراملکا تبین است
روایت واحدیث را پی درپی
چی راست وچی دروغ چیقدر وتاکی
وکیل عام تام آن خداوند
به این دنیاء وبر این گله گوسفند
صلاحیت دار دنیائ عجیباً
بیرون ازهفت بهشت لیکن قریباً
کلامشان به ملت دًر وگوهر
نه تحلیلی نه منطقی به باور
دهند اسناد عغبأ را در این شهر
که انگار آمرند اینها به مهشر
هرانکه حرف ایشان شوخی داند
در آن قسمت جهنم بسه ماند
کلید کعبه وهفت تاق فردوس
رسیده ارس به ایشان ازحضرت غوث
بجز ازاین جناب در روز مهشر
نباشد قاضی ومفتی درآن شهر
هرآنکه مخلص ایشان بفرما
بگیر این توق گل با چندتا خًرما
اگر شیعه و سنی یا صلفی
جناب شان بفرمودند تو عفی
بحکم شان نکیران نیست بازرس
بدحق را چه از پیش یا از پس
دیگر این شیخ محله کرده غوغا
به سرویس بهشتم کرده بالا
کجاه عاقل قبول دارد چنین را
مگر خر باشد و یا اینکه ملا
یکی به نام آزادی دیگر دوکان دین دارد
متأیش بقض کینه وحسادت این چنین دارد
از این بازار پررونق که هر جاهل خریدار است
چودست محتسب بالا ست که آیه در جبین دارد
یکی هورای آزادی وآن تفسیر اکبر گفت
خودش شیاد احریمن به این نکته یغین دارد
زهر فرد کلام حق به عشق وداستان خویش
ازین افسانهء مطلب هزار در آستین دارد
به محراب عدیل از آن که آنجاه ذعد میفروشند
جمع با ریش حمامه در این ممبر کمین دارد
برای دلبری کردن به حفظ آن مقام خود
نه پروای رسولان را نه روز آخرین دارد
لباس خرقه از ذاهد همه آراستهء منبر
بخلوت مست مینایند خدار را در پسین دارد
به القاب هنر ا زدین همیشه در تقابل بین
برای سید خلقالاه حدیث بهترین دارد
عبایی شیخ نقلی را که عقل محکوم ودر بند است
که این سالار بی دانش هزاران همنشین دارد
من هم با خود حیرانم در این بازار سرگردان
که این نوک قلم مشفق زبان آتشین دارد