الحاج همراز کابلی

 

                       اندر طریق سنگ  سبقت زفرهاد میکنم

هجرت نمودم از وطن صد آه وافغان در بغل

دورم ازان زیبا چمن قلب پر ارمان در بغل

صد زخم دارد دل من ا ز نسل گرگان در بغل

دارم دل صد پاره من از جور دوران در بغل

دوسیه به جرم معصیت در دست وجدان در بغل

درراۀ هر فرد وطن بنشسته غماز درکمین

 بردست هر رهزن الله خمپاره انداز در کمین

دزدان بی پاو سر ، بی برگ و بی ساز درکمین

بال و پر با هم زدم چنگال شهباز درکمین

با این تمام زخمۀ خون رفتم به میدان در بغل

گرچه نماند ه این وطن گرمی بیان عشق تو

جان و جگر بنهاده ام در آستان عشق تو

امید ها دارم بسی از دوستان عشق تو

 چون بیستون استاده ام درآسمان عشق تو

دارم هزار امید ازاین تعمیر ویران در بغل

 

ای زاد گاۀ قهرمان کی حل شود مشکل دل

خواهند کشیدن تا کجا زین درد غم محمل دل

چه تحفه می آید مرا ازاین سفر حاصل دل

تربت راۀ آن صنم کی میگیرد تحویل دل

یک شب زروی مرحمت میزبان ومهمان در بغل

روزی اگر دستم رسد من زیست آزاد می کنم

نه همچو بلبل درقفس ناله و فریاد می کنم

مهر تودارم در جگر عشق تو آباد می کنم

اندر طریق سنگ کشی سبقت زفرهاد میکنم

او به تیشه می کند همراز به دندان در بغل .

 

 

 


بالا
 
بازگشت