هـر کســی کج نبرد، خـانه اش ویـران باد!
صبورالله سیاه سنگ
بیسـت و چند سال پیش در دانشگاه طب کابل دوسـتی داشـتم پاکدل و پاکنهـاد و اندکی شـتابزده. تکیه کلام جالبی داشـت: به هر که بدش می آمد، میگفت: "برو اگه نی دل و جگر ته میکشم، میندازم پیش سگ"! آزارش میدادیم و میگفتیم: "تو ده مضمون اناتومی ضعیف هسـتی و فرق دل و معده و گرده ره نمیفامی. اگه داکتر شوی، خدا میدانه چند متر روده ره جگر گفته از مغز مریضا بکشـی". و میخندیدیم.
نامش را نمینویسم، زیرا امروز از جایگاه بلندی برخوردار اسـت. میشود او را از صدرنشـینان "مقامـات ناصالحه" پایتخت افغانسـتان دانسـت. این دوسـت خطرناک از برکت نزدیکی با نیروهـای ایساف، به هر گوشه جهـان پروازهـای دیپلمـاتیک دارد و اگر بخواهد، میتواند با یک "راپور ساده" هر چیز را از هر کس بکشد و بیندازد پیش سگهـای نازپرورده ناتو.
به امروزش (از ترس!) کار ندارم؛ در گذشـته هـا، آن بزرگوار شور بیکـرانی برای کاربرد درسـت یا نادرسـت "ضرب المثلهـا" و اصطلاحات عامیانه داشـت. هر چه میگفتی، بیدرنگ ضرب المثلی را بر زبان می آورد، و یگان بار دلت را از گفته هـایت – مـانند دوغ – سـیاه میکـرد. از آنجا که پاکدل و پاکنهـاد بود، شـتابزدگیش را به شکـرانه همـان دو خوبی نخسـت میتوانسـتی ببخشـی. انگشـت شمـار چند تا از گپهـای مزه دارش یادم مـانده اند. اینکه نمونه هـای دیگرش چگونه از سرم بیرون کشـیده شده اند، گناه خودم اسـت، نه گناه او.
روزی یکی از همصنفان مـا گفت: "سـیل کو! چند جلد کتاب مه گرفتی و پس ناوردی." او جابجا گفت: "خوارک! از خرس موی کندن! کتاب چیس؟ تو فضل خدا دانش داری. مه که گرفتم بر خاندن گرفتم، ایقه "بز مرده، شـاخ زری" نکو. هر جای میشـینی، ده پیش هندو و مسلمـان دامن مره ده پشـتم بالا میکنی. کفر خو نکدم، سنگ خو ده کعبه نزدم. امروز نی سبا، سبا نی دیگه سبا، بر پدر چار تا ورق لانت. نه خورده میشه و نه پوشـیده. قارم بیایه خات گفتم شـتری دیدی؟ ندیدی. باز او وخت دانکت جینگ خات مـاند.
باری دوسـتی گفت: "بیچاره پدر پیرم مریض اس." او فی الفور افزود: "به یک گل بهار نمیشه. آدم که پیر شوه، مریضی ده سر زلفش اس. چرت نزن، چار روز باد ببینی بخیر یا سوت و لغوت جور میشه یا ده مسجد شـاه دو شمشـیره میاییم فاتحه دادن." سپس آوای نواختن تبله را از دهـان کشـید و افزود: "دیپ تپ، دیم تک، دیپ تپ، دیم تک، خودت میدانی گل من باید بدانی، دیپ تپ، دیم تک ..."
روزی که از کابل بیرون میشدم، گفتم: "آمدم که کتیت خدا حافظی کنم. سفر ده پیش دارم." گفت: سـیاه سنگ! خفه نشـی، همی کاروان که سرچپه شوه، خر لنگ اول میشه... خارج رفتن هم لنگ حمـام شده. تو بگی ده کمر بسـته کو، مه بگی ده کمر بسـته کو، او بگی ده کمر بسـته کو. خو خلص که افتادی؟ هـان. اوگار شدی؟ نی. برو چار سویت قبله. اینالی اگه بگویم "یک گوشه گکه بر مه هم ریزرف کو"، خات گفتی: موش ده غار خود جای نمیشد، جارو ره ده دمبش بسـته کدن.
آنچه در بالا نوشـتم، کوچکترین پیوندی با تازه ترین پیام اسـتاد معظم من جناب حضرت ظریفی ندارد. (بر خوانندگان گرامی روشن خواهد بود که سـیاه سنگ هر کس را به رایگان "اسـتاد معظم" نمیگوید. راسـتش، در همه زندگی، تنهـا و تنهـا یکی را چنان گفته اسـت). اسـتاد معظم پاکدل و پاکنهـاد اسـت، بدون آنکه شـتابزده باشد، زیرا اندیشمندانه – و به اصطلاح همـان دوسـتی که نباید نامش را بر زبان آورد: "حلاجی کـرده و چار طرفش را سنجیده" – مینویسد.
چند روز پیش گـزارش خوشـایند "مثنوی معنوی مولوی" به آوازهـای مینه جان وشبهـاز ایرج را در نقش "بهترین مژده سال" در برگه فیسبوک گذاشـتم. اسـتاد معظم من یادداشـت بلند بالا و زیبایش را اینگونه پایان داد:
کار هر بز نیسـت خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن
شـاید هدف چنین باشد: ایکاش مینوشـتی که "سـی دی" یا نوار "مثنوی" را از کجا به دسـت آورد. سوگند میخورم که نمیدانم، ولی باور کنید اگر به دسـتم بیفتد، آن را به اسـتاد معظم تحفه خواهم فرسـتاد؛ زیرا:
به فیسبوک آمدم خسـته و مـانده
درختای سر کوه را کی شـانده؟
[][]