وحید مژده

 

آنچه از بیرنگ به خاطر دارم

یاد از استاد گل آقا بیرنگ، یادی از یک  شخصیت چند بعدی است. کسی که هم معلم بود، هم مجاهد و در عین حال اهل طریقت. صوفی وارسته ای که عمری را در تربیت ابنای وطن بسر آورد. در طول هفتاد سال حیات، فراز ونشیب های زیادی را مسیر زندگی تجربه کرد. در جوانی با شاعر صوفی مشرب و مشروطه خواه، مرحوم محمد انور بسمل آشنا شد که بر زندگی اش تاثیری شگرف از خود برجا نهاد. او با قافلهء نهضت اسلامی از همان آغاز همگام شد، بجرم مخالفت با کمونیزم به زندان رفت، بعد از آزادی از زندان به صف جهادگران پیوست و سرانجام پس از هفتاد سال زندگی، در شرایطی چشم از جهان فروبست که امیدش برای دیدن یک افغانستان آزاد و مرفه تحقق نیافت.

من قبل از اینکه با استاد بیرنگ در پیشاور از نزدیک آشنا شوم، با نام وی بعنوان یکی از چهره های آغاز تحریک اسلامی آشنا بودم. زمانیکه وی را از نزدیک ملاقات کردم و سپس با هم در ریاست ارشاد و فرهنگ حزب اسلامی همکار شدیم، زوایای شخصیت وی بیشتر برایم روشن شد. 

استاد بیرنگ «خلوتی در انجمن» داشت که در ظاهر با خلق بود و در باطن با حق.  روزی با وی در این بحث بودم که اهل طریقت به بهانهء اهتمام به کار خدا، از کار خلق غافل اند. او در رد سخن من، از پیرخود بسمل سخن گفت که یک سیاستمدار استبداد ستیز بود. من گفتم که بسمل را رنج های زندان به تصوف کشانید پس می توان ادعا کرد که تصوف بیشتر زادهء ناامیدی از تغییر در وضع موجود، و گریزگاهی است برای کنار رفتن از چشم جامعه و خزیدن به گوشهء عزلت.

او در رد سخن من، بازهم از کارنامهء پیر خود بسمل شمه ای گفت و از شخص خودش که در کار جهاد بوده است و تعلیم فرزندان خلق بعنوان یک آموزگار و اکنون که در انجمن تاریخ، کارنامه های مجاهدان را گرد می آورد. من گفتم بسمل و بیرنگ در این عرصه بیشتر استثنا اند تا قاعده. به دلیل تنگنای وقت، این بحث به فردا موکول شد.

فردایش وقتی به دفتر آمدم و با هم مقابل شدیم و سلامی به هم کردیم، بلافاصله به من گفت که این سخن را یادداشت کن و بخاطر بسپار که از خواجهء نقشبند است؛ «طریقت ما صحبت است، در خلوت شهرت است، در شهرت آفت. خیریت در جمعیت است و جمعیت در صحبت به شرط نفی بودن در یکدیگر...» از آن ببعد گاهگاهی، بحث در این خصوص را پی می گرفتیم.

آنچه که من از صحبت بیرنگ در مجموع برداشت نمودم این بود که او صوفی مشربی است بی مانند که هماوردی برایش در شرایط امروز نمی توان سراغ نمود، با برداشت های خاص خودش از تصوف که شاید برای بسیاری از رهروان این طریق، زیاد پذیرفتنی هم نباشد. به همین دلیل او برخی از باور های خودش از تصوف را به صراحت بیان نمی کرد و شاید بقول معروف هرکسی را اهل این راز نمی دانست. شاید بتوان گفت که او صاحب مکتب خاصی بود که نخواست آنرا عام سازد.

 استاد با کسانی که مسند تصوف را وسیله ای برای کسب نام و نان قرار داده بودند بشدت مخالف بود. او دوران هجرت را با سختی هایش تحمل کرد و به معاش بخور و نمیری اکتفا نمود درحالیکه اگر می خواست چون بسیاری دیگر از این راه تامین معیشت نماید، برایش امکان زندگی بهتر مساعد بود.

استاد شوخ الطبع و صریح الهجه بود. روزی به حکمتیار گفت: من از سالها قبل گام در مسیر طریقت نهادم و ریاضت کشیدم تا نفس خود را مهار کنم اما موفق نشدم. اما با ماموریت در حزب اسلامی چنان ریاضتی را تحمل کردم که از همه ریاضت ها بالاتر بود و توانستم تا بر نفس اماره غالب شوم! اشارهء او به معاش اندکی بود که در برابر کار از حزب اسلامی دریافت می کرد.

گاهی صفات منفی را بخود منسوب می نمود که بدور از شان وارسته مردی چون او بود و برای کسانی که با شخصیت این مرد آشنائی نداشتند، چنین سخنانی ناگوار می افتاد اما من بزودی دریافتم که هدف او از تهمت بخویش بستن، حفظ همان «خلوت در انجمن» است تا از آفت شهرت در میان خلق بدور ماند. روزی برایش گفتم که دیگران به خوبی تظاهر می کنند و تو به بدی که این همانا مشرب «ملامتیه» است. اما با این سخنان، هرکسی را که از خود برانی، نمی توانی مرا قانع سازی. من ترا رسوا خواهم کرد که غیر از آنی هستی که گاهی ادعا می کنی.

او به خشم آمد و گفت: هرکسی ظاهری دارد و باطنی؛ بر کنه ظمیر و قلب خلق، جز ذات اقدس خالق کسی آگاه نیست و گاهی اندکی از آن به اذن حق، بر خاصان خلق ارزانی می شود. دعوای خدائی که نداری اما می خواهی بگوئی که از خاصان خلق هستی که ادعای آگاهی از مکنونات قلب من می کنی؟ گفتم نه! با خشم گفت: پس از خدا بترس و در کار خویش باش! چرا در کار دیگران دخالت می کنی...؟ شاید من خیلی بدتر از چیزی باشم که در ظاهر می نمایم... من احساس کردم که او از سخن من آزرده شد و از وی معذرت خواستم.

بعد از بحث آنروز، تصادفا من به دلیل مریضی دو سه روز در خانه ماندم و وقتی بعد از صحت یاب شدن به دفتر برگشتم، بیرنگ با مهربانی ای که داشت نزد من آمد و دلیل نیامدن مرا پرسید. او گمان کرده بود که شاید دلیل این غیابت، آزرده شدن من از او به دلیل بحث آنروز باشد و به همین دلیل ناراحت بود. وقتی گفتم مریض بودم، سر در گوشم نهاد با لحنی حاکی از شوخی با آهستگی گفت: نگفتم که در کار من دخالت نکن؟! حالا کرامت اولیا را باور می کنی؟! گفتم اگر اهل کرامت هستی پس چرا آنرا پنهان می کنی؟ گفت: من این ادعا را ندارم و این یک شوخی بود.

او واقعا پذیرای رنگی بر خویش نبود ومی خواست در عمل مصداق تخلص خود باشد. از او شنیدم: وقتی تخلص خود را بیرنگ نهادم، جرئت نکردم این را به حضرت بسمل بگویم. دیگری در غیاب من به بسمل گفته بود که گل آقا تخلص «بیرنگ» بر خود نهاده است. حضرت بسمل در جواب گفته بود که سبحان الله! چه ادعای بزرگی کرده است!

می گفت: من فقیر هستم. اما روزی از وی شنیدم که «این ادعای من هم بسیار بزرگ است. چه کسی می تواند به مقام فقر برسد؟ ادعای فقر از ادعای پادشاهی  به مراتب بزرگتر است اما من این واژه را به معنی مجازی آن یعنی خاکسار بودن بکار می گیرم».

او از رهبران جهاد دل خوشی نداشت. روزی به من داستانی در مورد مجنون خون ده و مجنون شیرخوار حکایت کرد که بعدا همین داستان را در قالب شعر هم آورد. این داستان کنایه از کسانی بود که به دروغ خود را مجنون می خوانند تا از کوزهء شیری که بنام مجنون اصلی به این صحرا فرستاده می شود، بهره ببرند. در حالیکه مجنون اصلی آنهائی اند که در سنگر جهاد خون می دهند و این شیر به آنها نمی رسد.

اما این باور بیرنگ او را در برابر جهاد بی تفاوت نساخت. او می گفت که من از آغاز به این امید به این صف پیوسته ام که روز محشر در صف مجنونی که خون می دهد محشور شوم.

مشخصهء منحصر به فرد دیگر بیرنگ این بود که او دست مریدی به مرادی داد که هرگز ادعای پیری نکرده بود. بیرنگ باری به من حکایت کرد که وقتی به حضرت بسمل عرض کردم که مرا بعنوان مرید پذیرا گردد، ناراحت شد و گفت که این خواسته را بر آستان دیگری بر که من اهل این کار نیستم. من بارها به وی التماس کردم تا اینکه بعد از تقاضا های مکرر، این خواست مرا پذیرفت. این افتخار من است که مرید پیری هستم که فقط یک مرید دارد! او همه ساله عرس بسمل را برگزار می کرد و از آخرین عرس بسمل را نیز اندکی قبل از مرگ خویش تجلیل نمود.

باری بعد از برقراری حکومت مجاهدین که آتش جنگ های تنظیمی در کشور شعله ور گردید، استاد بیرنگ به کابل آمد و بدون توجه به خطراتی که در آن زمان حتی جانش را تهدید می کرد، راهی مزار بسمل در غرب کابل شد. در آنجا توسط حزب وحدت دستگیر گردید و مدت زیادی را در زندان این گروه بسر آورد.

چرا بیرنگ اینهمه به بسمل ارادت داشت؟ زندگی محمد انور بسمل برای بیرنگ یک الگو وسرمشق بود و او هم چون پیر خویش، سنگر مبارزه با جور و استبداد و تجاوز را خلوت در انجمن می دانست. بسمل در دوران بیدادگری های خاندان نادرشاه، بجرم آزاد اندیشی و مخالفت با استبداد، سالهای زیادی را در گوشهء زندان مخوف این خاندان بسر آورد. بسمل و بعد از وی بیرنگ، خلوتی را در انجمن تجربه کردند که بیشتر به کارنامهء شیخ نجم الدین کبری علیه بیداد مغول می مانست. آنکه مولانای بلخ در باره اش گفت:

به یکی دست می خالص ایمان نوشند

به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند

جالب است که پیکر بیرنگ را در جوار مزار شاه دوشمشیره علیه الرحمه به خاک سپردند. او را در کنار مرقد مجاهدی بخاک سپردند که بخاطر گسترش اسلام در این خطه، سرش از تن جدا شد وبه شهادت رسید. بیرنگ در کنار چنین شهیدی آرمید و انشاالله در روز حشر در صف شهیدان برانگیخته خواهد شد.

 

 

 


بالا
 
بازگشت