نامهای به نسل آینده
دخترم سلام، زمستان سردی هوای کشوراَت را در آغوش گرفتهاست. زمستانی خشک و سوزان. برف اندکی زمین را پوشانیدهاست. سرمای خشک از انسانها مجسمههای متحرکی ساخته که سر برگریبان برده اند تا مبادا گرمی تنفساش به کسی دیگر زندگی ببخشد.دستان درختهای خشک و سرمازده به سوی آسمان دراز است و از خداوند بهار میخواهند تا طراوت و شادابی دوباره به طبیعت بازگردد. سگها به دنبال هیچ و پوچ کثافات شهر را به بازی میگیرند و با وق وقهای بیشمارشان از گرسنگی سخن میرانند. هیچ پرندهای آواز نمیخواند، پرواز نمیکند، روی حویلی خانهها نمینشیند، چراکه میدانند دراین شهر گرسنگان کسی به فکر پرندهها نیست. سرکهای کنده و کپرک، یخ زدهاند و چالهها با گل و لای و برف پر شده. گویی که دست طبیعت ناامید از اقداماتمان، شروع به بازسازی سرک کرده است. کارمندان فرتوت نارنجیپوش شهرداری، بدون هیچ انگیزهای بیل را بالا و پایین میکنند تا شاید این ماه هم به پایان برسد و حقوق هر چند ناچیزشان رونقی چند روزه به آشپزخانۀ محقرشان ببخشد. اتوبوسهای حامل کارمندان هر روز صبح زود هزاران کارمند را میبرد و میآورد. کارمندانی که یا بیتعهداند، یا بیسواد، یا به دلیل فقر توان کار کردن ندارند و یا به دلیل عدم وابستگی به اشخاص زورمند، فعالیتهای مفیدشان در نظر گرفته نمیشوند، گویی سرنوشت اینها در همین خط صاف رفت و برگشت است، تا کمتر خطوط چلیپا مانندی به نام امضاء، روی مکاتب ترسیم شود، تا دوسیههای انباشته روی میزشان، نشان مصروفیت باشد، تا هیچ وقت ما از آنچه که هستیم پیشتر نرویم و تا....
دخترم هوا سرد است و من دستانم را به هم میکشم و با تَفت دهانم گرمایش را بیشتر میگردانم تا شاید توان نوشتن برای تورا داشتهباشم. تا حقایقی را در لفافه بیان کنم. تا تو درسهایی از این لفافه گویی بیاموزی تا مثل ما زندگی نکنی.
دخترم نگران نباش، زمستان با تمام سردیهایاش خواهد گذشت و در دستانم گرما جای خواهد گرفت، حتی اگر تکه چوبی و یا ذغالی به آتش سپرده نشود، حتی اگر قوماندان شهر هوای خانهاش را به چهل درجه سانتیگراد برساند تا آخرین معاملات سیاسی را بدون در نظر داشت مردم، با وزراء و وکلاء به انجام برساند. تا صد دالریهایی که ارادهشان را ضعیف ساخته، در راه اهداف زشتشان به مصرف برسانند.
زمستان میرود، مثل سالهای قبل که خون بود و دود بود و گرسنگی. مثل سالهای تاریکی که روشنیای در قلبها حس نمیشد. مثل همان زمستان که شوهرِ زن همسایه رفت و هیچ وقت پس نیامد. مثل همان سالی که دستان تو از دستانم جدا شد.
دخترم زمستان میرود و تو به دل تردید راه مده، فقط به این بیاندیش که با افکار زمستانی چه کنی؟
زمستانی که بر قلبها حاکم است و با خروارها منطق، حدیث و آیه گرم و رام نمیگردد.
زمستانی که هر سال سردتر از سال گذشته میشود و یخ روی منطقهای غیر منطقی، هر روز قطورتر.
کودک من، زمستانهای طبیعت چلۀ خرد و کلان دارد و می گذرد و تو خرسند از بارش برف، آدمک برفی هایی می سازی که جز شادی به تو چیز دیگر نمی بخشند. تو گریه می کنی وقتی دستان خورشید، آدمک برفی ترا به زمین میسپارد. اما بگذار برایت بگویم، من در تابستان گرم کابل، در عرق ریزان خورشید، آدمهای متحرکی دیدم که زمستانی میاندیشند و به آن افتخار میکنند. ما قرنها غرقایم در چله ای بزرگ از افکار زمستانی و پاهای ارادۀمان فرو رفته تا زانو در تعلقات پوچ. اگر دستانم سرد است و یا از دهانم واژههای ناامیدی برمیخیزد و یا پاهایم خشکیدهاند، از من مرنج؛ دل هایی سرد و زمستانی مرا و افکار مرا دراین جامعه به بازی گرفتهاست. این آدمهایی که زمستان را از طبیعت به دلها منتقل ساختند، امروز بر مسند قدرت نشستهاند و من و کشورم هر روز در انتظار آن خورشید هستیم که در چهرۀ جوانی از نسل تو بدمد. تا برفهای قطور ندانمکاریهای آنها آب شود و بدون شک آنروز تو و من لبخند خواهیم زد.
دخترم، زنان و دخترانی که امروز آنها به زمین سپرده شدهاند و به گورستان خاطراتات، در زمستان گذشته زنده بودند و نفس میکشیدند. اما همیشه خاموش بودند. آنها زندگی شان را با اولین و آخرین فریادشان در بدو تولد، آغاز کردند و بعد از آن سکوت تنها همدم زندگی آنها بود، حتی اگر کسی فریاد بر سرشان زد، حتی اگر حقی از آنها سلب شد، حتی اگر مانند اشیا با آنها معامله شد. اما میدانی، سالهای گذشته هوای سیاست کشورمان آنقدر ابری نبود که فریاد یک زن برای بعضی پروژه و خاموشی آن برای بعضی قدرت نمایی باشد.
و حالا دو سال است که ما را از دیوی به نام 2014 می ترسانند. از نبودنشان، از رفتنشان، از دسترخوان تهیمان و معاش بخور و نمیرمان. اما من از 2014 نمی ترسم؛ از کسانی میترسم که مرا میترسانند. چراکه وقتی جامعۀ جهانی حضور داشت، دسترخوانم تهی بود و خانهام محقر و معاشم کم. من از آنهایی می ترسم که میگویند من باز محبوس میشوم، آنانیکه بوی جنگ داخلی به دماغشان خورده است. آنانیکه اهدافشان را در بیان تفاوتهای مان محقق میسازند.
دخترم من از افکاری میترسم که روزی کمونیسم بودند، روز دوم مجاهد، روز سوم طالب و امروز نکتایی به گردن آویختگانی هستند که شریعت بر لب، شراب در معده، دستها غرق فساد و پاها به دنبال فرصت و سیاستِ فریب را در پیش گرفتهاند . من از این سالها میترسم که مرا مجبور به لفافه گویی میکند، نه از سالی که میآید و میرود، و نه از سالهایی که با فقر روبرو هستم. دخترم این سالها با شمارههای متفاوت در زندگی تو نیز تکرار خواهد شد. آنسان که چشمها و افکار مرا به خویش مصروف ساخت.
زمستانهای سالهای گذشته از درختهای سرما زده، دالرها آویزان بود که به نامها و دلایل مختلف جذب میشدند. گاهی برفکوچی، گاهی سیلی و یا گاهی به دلیل گرسنگی مردم، از جامعۀ جهانی اخذ میشد و افکار یخزده بدون در نظر داشت موقف خویش ازاین درختها بالا رفتند تا کسب منفعت کنند.
دراین زمستانها هر کس به دروغ آرامش را جستجو میکند، که چطور طرح امنیتی ایجاد کند تا پول بیشتری به دست بیاورد. چطور از صلح به نفع خویش بهره ببرد. چگونه برادران ناراضیای بسازد تا اهدافاش را در انتحار و انفجار دنبال کند، در حالیکه هنوز هم دلها پر از عقدۀ رسیدن به مقام بالا است از صلح دروغینی سخن میرانند و برای آن میکوشند.
دخترم دراین افکار زمستانی هر واژه به ابتذال کشیده شده است. سیاست، وکالت، وزارت، حکومتداری، آزادی بیان، دموکراسی همه و همه را به مرداب اذهان سپردند.
دخترم کوهها در گرد و خاک فرو رفتهاند و رودخانهها به گنداب بدل شدهاست. از طبعیت خبری نیست چرا که درختها نیز به سرقت بردهشد تا کسی آن طرف مرز از گرمی آن نشئه شود. همۀ اینها سخن از افکار زمستانیای میکند که سیاست نه خیانت را بر مردم روا داشتند و نشان معاملات پنهانی است تا گروهی به آرامش برسند. دیروز درختها را سوزاندیم و امروز حتی یک درخت نکاشتیم و فردا نمی دانم ؟ به تو چه بگویم؟ و تو چه خواهی کرد؟ وقتی فکر سبز نروید، بدون شک هیچ درختی بارور نخواهد شد.
دخترم سرت را بالا بگیر به کوه دهمزنگ یا کوه تلویزیون نگاه کن. اینجا هنوز هم کوه مبارزه است. همانجا که روزی راکت بر مردم به شکرانۀ حکومت اسلامی میبارید امروز هم راکتهای نامرئی می بارد از هر آنتن تلویزیون، مخربتر از گذشته. نشانه میگیرد هویت، فرهنگ، جنسیت و زبان ترا با پخش برنامههایی که فقط بوی پول به مشام میرسد. دخترم تو هم این کوه را خواهی دید. شاهد خاموش ماجراها را، تو هم از آن بیتفاوت مگذر، با او سخن بگو، مثل من که بارها در دلم با او سخن گفتم.
دخترم جنگهای زیادی دیدم، تو هم خواهی دید. جنگ بر سر قدرت، جنگ برای زنده ماندن، جنگهای زرگری و دروغین تا قدرت تصمیم و ارادهات را بگیرد. دیروز در جویها خون موج میزد و امروز کثافات. ما آنقدر متمدن شدیم که به جای خون در آن کثافات جای دهیم. نمیدانم تو و نسل تو چه خواهید کرد؟ آیا به تغییر خواهید اندیشید؟
دخترم، از کودکی با شنیدن نام زندان پلچرخی میترسیدم. امروز دراین زندان بیگناهان بیزور و گناهکاران مات شده جمعاند و دیروز پر بود از کسانیکه در برابر حکومت وقت قدعلم کردند. زندان پل چرخی محل شکنجه و زنده بگوری تعداد زیاد افراد حق علیه باطل و یا باطل علیه حق بود. نمیدانم وقتی تو به این نام مواجه میشوی، چه حسی مییابی؟ من به این مکان همیشه شک داشتم به عدالت آن، به زندان بودن آن، چرا که همیشه تعدادی خاص، توان بیرون آمدن از آن را داشتند و تعدادی بر اثر کاغذ پراکنی های ارگانهای عدلی و قضایی، رنج و مشقت دوری از فامیل را میکشند.
دخترم به کوچه آمدن مادران من و تو در هر دوره معنا و دردهای متفاوت داشت. گاهی برای مظاهره میاوردندمان و گاهی از خانه گریزانمان میکردند، گاهی در خانه مینشاندندمان. اما هیچ وقت نگاه توهینآمیز گذشته تغییرنکرد. تو همان موجودی بودی که بر تو احساس مالکیت میکردند. تو هم به کوچه میروی تا کمی از هوای بیرون استشمام کنی. شاید ترا با نگاه محکوم سازند. تو سر به پایین میاندازی، اما بر خویش و غرور زیر سوال رفتهات میگریی. مثل من که بارها از خویش پرسیدم، چرا سهم من از دیدن طبیعت تنها زمین است؟ چرا سهم من از خوشی روزگار تنها لبخندی بی روح است؟ چرا سهم من از غمها تنها گریه بیصدا است؟ چرا سهم من از رنگها فقط رنگهای تیره بوده و است؟
دخترم، من هر روز در مسیر راه به جستجوی تغییر میگردم. تغییر در شهری که دیروز صدای فیر تانکها آرامشاش را به نشانه میگرفت. شهری که هنوز هم از آن بوی دورههای جنگ میآید، هنوز هم بوی باروت را از بعضی خانه ها حس میکنم. هنوز هم هوای بیاعتمادی را استشمام میکنم. تو هم به تغییر بیاندیش، دراین هوا و از این هوا بیرون باش. به تغییر اندیشه خود و دیگران چراکه من امروز تعمیرهای بلند و شیک را میبینم که هنوز همان مردان مسلح و بیاعتمادی از دروازۀ آن عبور و مرور میکند. شهری که بوی چندشآور کینه فضایاش را محصور کرده و سیاستمداران خیانتمدار، قومگرایان ملینما و دین مداران بیعلم را میبینم که با تغییر کالا و کلام بر ما حاکماند.
دخترم، تو شاید ناراضیان زیادی در اطراف خود ببینی. مثل من که نارضایتی را در فرد فرد جامعه میبینم. وقتی آقای رئیس جمهور برادران ناراضی را به صلح میخواند، خندهام میگرفت، دلم میخواست صدایم به گوش رئیس جمهور برسد و بگویم آقای رئیسجمهور، شهر پر از ناراضیاست. ناراضیان حکومت تو تنها کسانی نیستند که انتحار میکنند، انفجار میکنند، مکتب میسوزانند، خانۀ خلق ویران میکنند، فتوا میدهند، جهاد را واجب میدانند و در میان کلدارهای پاکستانی با ساز پاکستانی رقص قدغنی میکنند. تو تعداد کمی از ناراضیان را می شناسی آقای رئیس جمهور؛ من ناراضیان زیادی را میشناسم، اما از شدت فقر، از شدت دوستی وطن و از قوت وجدان هیجوقت سلاح به دست نگرفتند و گلویی را آغشته به خون نساختند. ناراضیان شهر همان معلم است با معاش بخور و نمیر، ، همان طفل است که آرزو دارد یکبار شیشۀ موتر تو را و یا قوماندان ناتو را پاک کند. تا شما جیبهایتان را بتکانید و به او 20 افغانی بدهی. ناراضی همان طفل اسفندی است که با تمام رشک به آرامش طفل ما، آرسایشمان را اسفند میکند.
دخترم تو به این ناراضیان بیاندیش! ناراضیانی که هیج کمرۀ تلویزیونی، هیج مایک خبری و هیج تمویل کنندۀ خارجی از نارضایتی او خبر ندارد و هیچکس آنها را به رضایت نمیخواند.
امید آیندهام، بیزارم از انقلابهای بدون فکر و فکرهای بدون انقلاب، میدانی، ترا به گذشته میبرند و میگویند گذشته بهتر از دیروز بود. میخواهند همیشه تأسف بخوری و از آینده ناامید گردی. تو هیجوقت به دنبال تجدید گذشته نباش. هر دوره دردهای خاص خودش را داشت. امروز مردم از قیامهای خویش پشیمان هستند و از حمایتهای افراطی و ناآگاهانه خویش گریزان و در گذشتۀ خویش غرقاند. تو به دنبال آیندۀ خوب باش و از گذشته تجربه بگیر، که ما در گذشته اشتباه کردیم.
دخترم هر بلایی سراَت میآورند و بهتو میگویند مرحلۀ گذار است، بهتو می قبولانند که تحمل کنی و این تحمل باعث میشود که حرکت نکنی به سوی پیشرفت . مثل حالا که مرحله گذار میگویند و در فساد اداری اول می شویم در آلودگی محیط زیست و در خشونت.
سخن بسیار است همچون دردها. دلم میخواهد بر سر همنسلانم فریاد بزنم و بگویم شما را چه شده است؟ تا چه وقت در انتظار منجی هستید؟ چرا خودمان،منجی خودمان نباشیم؟ شاید تو هم فریاد بزنی مثل من و شایدتو هم نامهای بنویسی برای نسل آیندهات. امیدوارم تو مثل من از نداشته هایت ننویسی و بر داشتههای دروغین و نامؤثر نگریی.
دخترم ما در تاریخ جای میگیریم و تو مارا ورق خواهی زد و به محکمه ذهنات میسپاری. من شرمنده تو اَم!
منیره یوسف زاده