نویسنده: بلقیس مل
امیر با سگ اش
آمنه صبح سر ساعت هفت از خواب بیدار شد ، د قایقی چند زیر لحاف کهنه ا ش
آ رام گرفت ، باد ملایم صبگاهی از دریچه ً کوچک ا تاق بداخل خزیده موهای درهم و برهم او را نوازش داد او از چندی به اینطرف حالتهای متفاوت داشت خستگی و کسالت ناشی از کار زیاد و نگرفتن غذای مکمل و از جانب دیگر یگان ، یگان درد زایمان در شکم و کمرحواسش را متلاشی ساخته بود ، لحظهً چند از زیرلحا ف برخاست ، چشما ن دردمند ش کوفت داشت او به چرت رفت که اگر درد ش زیاد شود مبادا که طفلش ضایع شود با او چی خواهد شد ؛ با ر داری اولش بود به اصطلاح اول باری بود هیچگاه درد زایمان کسی را ندیده بود و تمام شب درد کشیده بود .
آمنه تازه به بهار بیست و پینج سا له گی بامرد مُسن پنجاه سا له بنام کاکا اسلم به پای عقد نشسته سه سا ل تمام از ازدواج شان گذشته بود . در یکروز تیر ماه که حا ل و هوای شهر و بازار وکوچه به سردی میرفت و فصل برگ ریزان نخستین روزهای آغازش بود ، صبح وقت نماز کاکا اسلم بیدار گشت تمام شب را نخوابیده و چندان خواب خوشی را سپری نکرده بود بدرستی نفس کشیده نمی توانست به بسیا رمشکل سر جایش نشست و قلنج هایش را شکست و بعد قد راست کرد ورفت اضو گرفت و سر جاینمازش نشست و نشسته نمازش را خواند در سجدهً آخر مرد درد کشیده دیگر نتوانست سرش را بلند نما ید او همانجا جان به حق داد .
آمنه شش ماه حمل داشت که شوهرش او را تنها گذاشت ، مرد بی کس و کو تمام جوانی و عمرش را در خانه بادارش « مدیر صاحب » در خدمت گذرانده بود از باغبانی گرفته تا تمام کار های شا قه همه را با تمام صداقت و وفا داری انجام داده بود و بعد از مرگش آ منه و طفلش را نشانی گذاشت ، به فکر کاکا اسلم وفاداری و صداقت است که زنده گی انسانان را تشکیل میدهد .
آمنه با تمام بد بختی های که در زنده گی داشت همانطور بد بخت بماند او از خود پدر و مادر سکه نداشت ، دختر فرزندی خاله معصومه بود ، معصومه نان پز به اصطلا ح نانوای زنا نه بود که نان پنجه کشی می پخت او آمنه را ازمسجد کوچهً شان به بار ثواب گرفته و کلان کرده بود او خود دو دختر داشت که آندو به خانهً بخت شان رفته بودند آمنه شش سا له بود که خاله معصومه دو پسر بدنیا آورد یک بعد دیگر که دو سا ل از هم تفاوت سن داشتند یکی به سن هفت ساله گی و دیگرش به سن پینج ساله آ وارهً سر سرکها بودند یکی از آ نان ساجق فروشی میکرد و دیگرش با قوطی ا سپند عا برین را دود میداد و دست کوچکش را دراز میکرد و مزدش را میخواست آ د مهای با انصاف یک یا دو ا فغا نی برایش میدادند اما بی ا نصافان خندیده با نفرت به طفلک نظر انداخته میگذ شتند وقتی هوا گاو گم میشد هر دو برادر به خا نه می آ مدند در یکی از روز ها باقی برادر خُردش امین کوچک را گم کرده بود با بسیار گریه و نا له او را پیدا نمود هر دو با چشمان نم زده و گریه آ لود بطرف خانه روان شدند آ نان از اینطور اتفاقات تلخ را زیاد د ید ه بودند .
معصومه هر صبح زودتر از دیگران بر میخاست و دیر تر از همه میخوابید همه روزه به اوامر روحگل جان « زن مدیر صاحب » صاحب خا نه میچرخید او به یک ما شین خود کار مبدل گشته بود پختن نان در تنور داغ ، کار و بار خانهً بادارش از یک طرف و غُرغُر شوهر و سرو پای برهنه و لباسهای ژولیدهً دو پسر خُرد سالش وازطرف دیگر آ منه جوان و جوانتر شده میرفت معصومه توان خرید یک چادر نو را نداشت که برای آمنه بخرد دلش به دخترک میسوخت و دور از انصاف میدانست که آ منه تمام جوانی و عمرش را در خدمت او بگذارند این همه نا سازگاری ها برایش داغ دل گشته بود پس او چی چاره داشت به جز آنکه شکم فامیلش را با نان های چکیده و نیمه سوخته سیر نماید در آ سمان ستاره و در زمین بوریا نداشت به غیر از چند اولاد شکم گرسنه ، چشمانش شاریده رخسارش پُرچین و دستانش نیمه سوخته و خال خالی و شکمش نیمه گرسنه بود به نامیمونی ها توجه نداشت فقر روزگا ر آ نقدر بیچاره اش ساخته بود که اصلاً دست و پایش را زیر بار خدمت گم کرده بود ،حلیم شوهرش با کبر سنی که داشت همیشه از درد پا ها و کمر و شا نه هایش مینالید به ندرت مینشست و به بسیار مشکل راه میرفت با سن و سالی که داشت هیچ کاری از او ساخته نبود دایماً در گوشهً تنورخا نه اش لمیده غُم غُم میکرد نصواری بود گاه گاهی که برایش نصوار میسر میشد آ رام میبود تمام روز روی پتویش نشسته مگس ها را از خود دور میکرد و یگان شب اگر دست معصومه بیکار می بود جوشانده برایش میداد آ نان زنده گی شانرا بدین منوال می گذ شتاندند .
آ منه در همین خانه کلان شده بود زمانیکه پا به نو جوانی گذاشت درخدمت پدر و مادر و دو برادرش بود هنگامیکه مادرش میخواست در تنور نا ن بپزدآ منه اول خاکستر میکشید و تنور را آ تش میزد به اصطلاح سرخ میکرد آ ستین و آ ستینچهً مادرشرا آماده میکرد و کاسه گک حلبی را از آ ب پُر کرده دم دست مادرش میگذاشت و بعد آ ستین ها یش را بر زده تکری های خمیر را که از خانه های دور و نزدیک برای پختن میاوردند یک یک تکری را به نوبت گرفته ذواله های خمیر را با انگشتانش یک دو سه میشمارید و چالاک ، چالاک خمیر را روی تختهً آرد میلولاند و در دم دست مادرش میگذارد وقتی معصومه نان ها را از تنور میکشید آمنه فوراً سوخته گی نانرا چابک ، چابک با کاردک نیمه شکسته میتراشید تا سر و صدای مراجعین بالا نشود .
آمنه همیشه از درد پا ها و کمر مینالید اوازپهلوی آتش و بوی نان گرم با بخت بد ش به اتا قک کاکا اسلم رسیده بود اتاق پُرنم که شمهً از نورآ فتاب درآنجا نتابیده سر تا قدم آمنه را پُردرد ساخته بود .
اول بهار بود تمام درختا ن شگوفه کرده و سبزه ها تا زه سر کشیده بودند و بوی نم خاک به مشام میرسید به اصطلاح بوی اول بهار بود ، آمنه از درد مینالید ودو قاته روی دوشک افتاده بود ، لحظهً چند آرام گرفت و درچرت طفلش غرق شد درد زایمان برایش به مثل یک کوه جلوه میکرد ومیترسید دفعتاً چرت هایش پرید صدای آمنه ، آمنه بگوشش رسید کجاستی آمنه بیا چن دوله آو ازچاه بکش اما او یارای بر خاستن از بستر را نداشت صدا چند و چند ین بار تکرار شد اما از آمنه جوابی شنیده نشد ، روحگل جان زن مدیر صاحب به سراغش آمد دید که آمنه در حالت بدی قرار دارد به دایه کوچه خبر دادند دایه به سر وقت آمد ، آمنه را با لحاف کهنهً که داشت سر تا قدم پیچانید و کمی آتش کردند و کمی آب گرم نمودند ، آمنه از درد مینالید او تمام شب درد کشیده بود ، سیاهیی شبرا در آغوش گرفته به سپیدی صبح رسانیده بود به اصطلاح زنانه دردش پخته شده بود ، چند ساعت تاب و پیچ خورده طفلک بدنیا آمد ؛ پسر بود دایه طفلک را شستشوکرد او را در تکه پارهً پیچید زن درد داشت و مینالید ، روحگل جان دوا و دارو ونان برایش تهیه کرد او قرار وصیت شوهرش نام طفلش را « امیر » گذاشت دردش شد ید و جانگداز بود و خونریزی زیاد داشت او به درمان بیشتر ضرورت داشت اما برایش میسر نشد ، چهرهً بیم خوردهً او خیلی ها دردناک بود دهنش چنان تلخ بود گویی کاسهً زهر را سر کشیده درد را با تمام ذرات وجودش حس میکرد افسوس ، افسوس که آمنه زن جوان بد بخت بیوه برای طفلش مادر خوب شده نتوانست سه روز بعد از ولادت چشم از جهان پوشید و امیر کودک نوزاد را تنها گذاشت ، کودک نامراد ونو پیدا فقط دو روز شیرازپستان مادر مکید و بعد تلخ کام بماند و در سه روزه گی حیاتش مزهً بی پدری و بی مادری را چشید روحگل جان بعد از فوت آمنه اجباراً طفل را را در آغوش گرفت و از زن همسایه شان مادر قربان که پسر سومی اش جانو را بدنیا آورده بود تقاضا کرد که به بار ثواب طفلک آمنه را با پسرش یکجا از پستانش شیر بدهد ، مادر قربان زن مهربانی بود او طفل بی مادر را همرا با پسرش بدون کدام تعصبی در آغوش میگرفت و روحگل جان هم برای مادر قربان که وضع اقتصادی شان چندان خوب نبود کمک مادی مینمود .
پدر قربان آدم خشن و غالمغالی بود او ازنگهداری امیر روی خوش نشان نداده زنش را ریشخند میزد که پسر خودش نیم شکم مانده نصف روزیشرا امیرمیخورد وبه ریش خود خود میخندید و میگفت گشنه سر تشنه افتاد نفس ار دویش بر آمد مه شکم اولادای خُده سیرکده نمیتانم جه بانه به اولاد فرزندی اما زنش به او طعنه میداد اومردکه ازخدا بترس بچه گک بی پدر و بی مادر اس گناه داره توبه بکش ای خو ثواب داره که مه اوره کتی بچایم یکجا کلان کنم روزی شانه خدا میته مه خو ای چوچه گکه مثل اولاد خُد میدانم گفتگوی زن و شوهرهمیشه بود ، روزی روحگل جان نزدمعصومه رفت از او خواهش کرد تا نگهداری طفل آمنه را بدوش گیرد اما معصومه نظر به کبر سن به او جواب رد داد و خاطر نشان نمود که بعد از عروسی آمنه دیگر نتوانست به نانوایش ادامه دهد پول و پیسه ندارد اولاد آمنه را از چی کلان نما ید .
طفلک پینج ماهه بود که روحگل جان وشوهرش دراثریک تصادم جان باختند و پسرانش حامد و حمید از آن حویلی کوچیدند .
امیرکوچک ازشیرمادر قربان مستفید بود وبه صفت طفل چهارم درهمانخانه قبولانده شد امیر در چلیپای زمان با گذشت روزگاران خوب یا خراب با قربان ، فرمان و جانو یکجا کلان شد او دو سا له شد مگر نور مال نبود به گفتهً مادر قربان در دوران کودکی صدا را درست شنیده نمیتوانست و از نگاه جسمانی درست نمو نکرده بود به بسیارمشکل یک دو جمله را کوتاه ، کوتاه ادا میکرد در حالیکه جانو همسن و سالش درست گپ میزد مو های سرش چهار انگشت بالا از گردنش رویده و انگشتان هر دو پایش بهم چسپیده وکمی لنگ لنگان راه میرفت و ناخود آ گاه اینطرف و آنطرف میدوید گاهی میخندید و گاهی گریه میکرد وقت خواب و بیداریش معلوم نبود سیرشکم و یا نیم شکم نان میخورد طفلک آلهً ساعتیری پسران آنخانه بود اگر چه مادر قربان زن مهربانی بود به پسرانش میگفت اوره آزار نتین گناه داره بی پدر و بی مادر اس ، امیر از مهر و محبت وعطوفت چیزی نمیفهمید تا زمانیکه او را از خا نه راندند ، او را دیوانه میگفتند هیچیک از آنان با او همبازی نبودند حتا جانو که همسن و سالش بود و بچه های کوچه هم از او نفرت داشتند او را بشکل حقارت میدیدند پسرک تک و تنها با یکی از سگهای آن کوچه همبازی بود سگک با امیر زیا د انس گرفته بود هرگاه امیر را میدید از خوشی دمک میزد و نزد او میامد و لق لق بطرفش میدید امیر سر و پشت سگک را با دستش نوازش میداد سگک را خوشش میامد و آواز مخصوصی میکشید که برای امیر بسیار خوشایند بود گویی بزبان سگی اش با امیر گپ میزد نزدیکترین دوست او همان سگ بود و بس ، نگاه های امیر همیشه با خشم و اشک بود دانستن حقیقت او را شکنجهً روحی میداد بیچاره احساسش را بیان کرده نمی توانست ، آواز های زیر و بم و طعن به سر و کله اش اصابت نموده و از دوگوشش فرار میکرد ، وقتی یتیمی تحقیر شود و اشک ریزد زمین و آ سمان برایش می گیرید هر آنوقتی که او را دیگران اذیت میکردند با چشمان گریان به کوچه میرفت سگش را در بغل میگرفت دلش تسلا شد ه و روان متلاشی شده اش دو باره ترمیم میشد بعضی اوقات که خواب بسراغش نمیامد دلش میخواست به کوچه رود ودرپهلوی سگکش بخوابد اما میسر نمیشد شبانه دروازهً کوچه بسته میبود او توان بازکردن دروازه رانداشت منتظر میماند که صبح شود ، اکثر اوقات برادرانش میدیدند که امیر با سگش در ساعتیری است سگ بیچاره را با سنگ و کلوخ میزدند اما سگک از پهلوی امیر جای دیگر نمیرفت به پا های او می چسپید و چو چو میکرد که از عذاب خلاصش کند امیر گریه کنان میگفت سگ مره نزنین گناه داره دستهایش را دورسگش حلقه میزد و سنگ پاره ها بدست و پای امیر اصابت میکرد هر دو میگریستند و دوباره آرام میگرفتند .
وقتی امیر پا به نو جوانی گذاشت پدر و مادر قربان فوت شدند ، روزی قربان ، فرمان و جانو در اثر یک جنجال بچه گانه به امیر گفتند ، او دیوانه تو بیادر ما نیستی تو یک بچهً مزدورهستی سر پدر ته پیش از پیدا شدن خوردی وختیکه تو دیوانه پیداشدی سر مادر ته ام خوردی مادر ما تره کلان کد ما دگه تره نان داده نمی تانیم گمشو از ای خانه برو ار جایکه دلت میشه امو جه برو ار چه زود تر خُده گم کو ، هر سه برادر به زور و تیله و تنبه نو جوانک را از دروازهً کوچه به بیرون انداختند ، امیر تمام شب را در پشت دیوار حویلی در کوچهً تنگ و تاریک در پناه سایهً خودش همرا با سگش سپری نمود به امید آنکه صبح و روشنی شود و دروازه باز گردد او دوباره به خانه رود صبح شد و روشنی آمد اما دروازه همانطوریکه بسته بود دو باره برویش باز نشد .
اوایل زمستان بود آ نشب هوا خیلی سرد بود امیر بیچاره همانشب بدون لحاف و دوشکی درپهلوی سگ اش خوابید فردای آنشب تمام وجودش از سردی کرخ شده بود اما باز هم نفس میکشید و مانند شاخچهً جوانی که در برابر باد میلرزد میلرزید وقتی متوجه شد که دروازه هنوزهم بسته است چند وچندین بار با دستان کوچکش به دروازه زده وفریاد زد هیچکس به دادش نرسید آستین های کرتی اش را کش کرده به راه افتاد و سگ به دنبالش به راه شان ادامه دادند ، چهره اش از شدت سرما سرخ شده بود لنگ لنگان راه میرفت خود نمیدانست به کجا میرود درکفش های سوراخ شده اش ریگ رفته آزارش میداد اما او مجبور بود به سبب جبر و جفای تقدیر براهش ادامه دهد از خود آگاهیی کامل نداشت که ازکجا آمده و به کجا میرود حواسش را ازدست داده بود از چهار طرفش سرشک غم میبارید بهرسمتی که میرفت تحقیروتوهین میشد و با یک زهرخند تحمل میکرد با گرسنه گی وبی سرپناهی دست به گریبان بود درد جانگداز واستخوان سوز سردی و گرسنه گی چند شبا نه روز تن نا توانش رامیلرزاند او در امواج فقرغرق شده ومانند کف روی آ ب بی ارزش بوده اضطراب آ میخته با شادی در چهره اش نمایان بود .
سر زمین خسته و آغشته در آتش و دود مانند امیر هزاران پا برهنه و شکم گرسنه را در آغوش داشت ، غربت و جدایی از همسالانش و از آنخانهً که سالیانی در آنجا زیسته بود سخت عذابش میداد ؛ گویی امیر بدنبال خورشید میگشت که خود نمیدانست از گذشتن تنگناه ها در آسیاب بی خانمانی حل گردیده بود دلش او را ریشخند میزد ؛ رویا ها همه کابوس شوم شده بود دوست و همرازش تنها سگش بود و بس .
سرنوشت خط سیر طبیعی بشر است و گوهر انسان مجموعهً مناسبات اجتماعی او میباشد بدان شرط که اجتماع انسانی باشد نه اجتماع که یک فقیر یک نادار یک معیوب و یا یک یتیم آواره را به با د مسخره گی گرفته به آنان سنگ ریزه ها پرتاب شده و دیوانه اش خوانند ، امیرنمیدانست که چی عملی را انجام دهد تلو تلو خورده بهرطرف حرکت می کرد او به خودش هم اعتماد نداشت کاشانه اش همان خس و خاشاک و ویرانه ها بود و بس با یک محرومیت آمیخته با خجل زده گی میزیست راست گفتن و فریفتن برایش بی معنی بود بهرطرف با یک محبت ترس خورده نگاه میکرداز ترس ووحشت تمام خطوط چهره اش باز و بسته میشد و با چشمان پُرنم و با تمام ذرات وجودش سخنان رکیک و دشنام های متعدد را میشنود وتحمل میکرد که این همه دشواریها او را از خودش بیگانه ساخته بود اما از سگ اش نه ؛ روز مره اشک از چشمانش ریخته در رویش خشک میشد روشنی و تاریکی برایش یکسان بود اوشاهد تمام بدبختیها بوده ودوست وهمرازش تنها سگ اش بود با او گپ میزد و سگ اش با شور دادن دمش تمام گپهای او ر تصدیق میکرد امیر از تما شای آدمیا ن بیزار بود گشت و گزار او با سگ اش در مخروبه ها بود و بعضی اوقات نا خود آگاه بطرف بازار میرفت در تفاله دانی ها مصروف میشد تا چیزی بیابد شکم خود و سگ را سیر نماید سگ طبق اوامر امیر فرمانش را اجرا میکرد یکجا براه می افتادند و پهلو در پهلو در زیرپلهای نمناک و یا گودال ها میخوابیدند امیر براستی که امیر فقرا بود آنچنانی که امیر بی آزار و بچهً آرام بود سگ اش هم مانند اونه می غرید و نه از پاچهً کسی میگرفت ؛ بچه های قد و نیم قد شوخ و کوچه گشت همیشه او را امیر دیوانه گفته به او میگفتند او دیوانه بری ما رخس کو یکدانه نان خشک برت میتیم بیچاره امیر بینی اش را با پشت دستش پاک میکرد و برای سیر ساختن شکم خود و سگ اش میرقصید وقتی یکدانه نان برایش میدادند نصف نانرا به سگ اش میداد ونصف دیگر را خودش میخورد ، درمخروبه هایکه امیر گشت وگزار داشت مردان دودی به هر سن و سالی در آنجا دود میکشیدند بوی آن دود برای امیر خوشایند بود ، دودی ها وقتی دود میکردند به ریشخندی دود دهن شا نرا بطرف امیر پُف میکردند زمانیکه آ نان می رفتند امیر زروق های سوخته آنان راگرفته بوی میکرد وکیف میبرد تا که به یک دود ی عیار مبدل گشت روزانه گدایی میکرد و پودر میخرید و مانند دیگران از دود آن لذت می برد در کوچه و بازار بچه ها او را با سنگ و کلوخ میزدند و میخندیدند و میگفتند او نه دیوانه باز آمد ، دیوانه آستین های شاریده اش را کش میکرد و میرقصید آنقدر جستک و خیزک میزد تا که به زمین می افتاد بچه ها غایب میشدند امیر می ماند و سگ اش وقتی متوجه میشد که دو و برش هیچکسی نیست آسمان در نظرش تنگ جلوه میکرد وحشت پُر شکنجهً درونش را میلرزاند او در سر زمین قحط عاطفه میزیست که شمهً از عطوفت در موجودیت آدمیان آنجا دیده نمیشد وقتیکه آغاز زوال میشود زمان تند حرکت میکند و چرخها زودتر تاب میخورند روز به شب میرسد سیاهی میاغازد و نابودی بیشتر نصیب غُربا میشود بینوایان ، گرسنه گان همیش مانند ذغال مشتعل میشوند و دوباره به سیاهی میگرایند و همه چیز بسوی زوال پیش میرود .
روز ابری و خفقان آوری بود امیر با سگ اش دو شبانه روز گرسنه بودند او ضرورت به پودر داشت اما برایش میسر نشد تمام وجودش در یک تشنج خاص بود دست و پایش میلرزید از دو پا مانده بود توان راه رفتن را نداشت بهر طرف میلولید و مینالید و سگ از دنبالش جو جو میکرد ؛ هوا تاریک شده بود روز به شام رفته رفته و به شب رسید امیر دفعتاً ساکت شده چشمانش بطرف ابر های ضخیم آسمان خیره گشت و بیحرکت ماند او دیگر در این خراب آباد زنده نبود یک شب و یکروز بدین منوال گذشت ساعت یک بعد ازظهرنفری چند از رهگذرها از روی انسانیت اورا برداشته برای دفن بطرف گورستان ببردند سگ گکش غو غو کرده از عقب آنان براه افتاد ، کوچی ، کوچی چغ چغ شنیده جابجا ایستاد و دیگر صاحبش را ندید به چهار طرف نظر انداخت امیر را نه یافت نا امید شد بر زمین نشست و دو دستش را دراز نمود و پوزش را بالای دستانش گذاشت چشمانش به سیاهی رفت و به هلاکت رسید .
جواب سوالهای امیر در قفس سینه اش لا جواب بماند به هیچ چیز دست نیافت راحت و رنج را با شادی و خشم و اشک سپری نمود حقیقت را درک کرده نتوانست ؛ گرسنه گی و بی خانمانی و بیکسی زنده گی او را ساخته بود او تمام حسرت و نا امیدی را با لحن پرکینه در ته دلش نگهداشت آهی نداشت که آنرا به ناله بفروشد ؛ نگاهش حاکی از ترس و وحشت گنگ و بیصدا بود .
آیا تا کدامین روز دیوار لرزان این بینوایان لرزان بوده و میباشد جواب ساده است تا زمانیکه ستمگران اند ستمکشان وجود دارند ، صدای این آدمیان تا دیر زمانی باقی خواهی ماند آه و نا لهً شان در کرانه های آ سمان جاودانه خواهی بود و هیچ بارانی و هیچ طوفانی آنرا محو نخواهد کرد ؛ جهان هستی برای این نوع اشخاص بی مفهوم و سرد بوده و است چرا که تمام عمر شان در بیحاصلی گذشته اگر یکی از اینان بمیرند صد دیگر سر بلند میکنند که هر یک از این آدمیان خود یک جهان اند ؛ صد ها گپ در درمخیله شان جمع میشود دوبا ره از دو گوش شان فرارمینماید ؛ چهره های شا ن درد ناک است این نوع چهره ها به پیشواز درد رفته و در انتظار درد تازه اند بدون آنکه خود را درک نمایند این بینوایان همه روزه پیمانهً زهر را نوشیده و شیشهً زنده گانی شان ریزه ریزه شده و میشود .
چی خواهی شد که به داد آنان رسید تا به جا های امن برده شوند و مداوا گردند دارو های لازم گیرند و غذای قناعت بخش خورند و لباس مناسب پوشند تا که افراد سالم به بار آمده به زنده گانی شان ادامه دهند به امید همان روز ها زیست آدمیان ادامه دارد .
با ادای حرمت « بلقیس مل »
بیست شش ، دو ، دو هزار دو ازده