غفور بسيم

داستان واقعیت های جنگ !

سياه چا ه !

زرين در هوتل پلا زا عقب يک ميز نشسته بود وچاي صبح را با نان گرم وتخم نيم بند مرغ ، درحالکه مرچ سياه بروي ان ميپاشيد با اشتهاي ذياد ميخورد !

يک مرد جوان کي کوبيچه مخملي مردم شمال را پوشيده ويک دستمال ابلق را روي شانه انداخته بود روبروي ميز او امد واجازه نشستن خواست !

زرين در حاليکه دهنش پر از لقمه بود با اشاره سر اجازه نشستن داد !

مرد جوان در مقابلش نشست ودر چوکي خودرا جابجا کرد !

هردو در چشمان هم خيره شدند تو گوي خطوط چهره هاي همديگر را به خاطر ميسپارند

زرين به مرد تازه وارد صلاي چاي کرد و گفت بفرمايد : برادر ،تخم نوش جان کنيد!

مرد جوان :

نوش جان ! چاي خورديم!

اشتهاي خوب !

چند دقيقه در حالت سکوت سپري شد وانها در سیمای همديگر خيره شدند !

مرد جوان قد بلند ورسا داشت! ودست هاوپنجه هايش درشت و نيرومند بود وبه يک پهلوان وچاپندازبزکشي ميماند/

چشمان سياه / ابروان پرپشت/ وبيني بلند و چهره مردانه وزيبا يش/ بخوبی علامت از هشياري وزيرکي درونش را نشان ميداد وبه اوابوهت وقارمي بخشيد که بايد مورد توجه قرار گيرد

زرين! سکوت را شکست واز جوان پرسيد ؟

برادر ! پرسيدن عيب نيست !

شما از کجا هستيد ؟

نام شما چيست ؟

مرد جوان در حاليکه يک اه پر سوز ازسينه بیرون کشيد اضافه کرد:

من (جوره )نامدارم! واز ولايت فارياب از شهر ميمنه هستم !

بعد روي خود را بطرف زرين نمود و گفت !

شما خود را معرفي نکرديد ؟

زرين جواب داد !

نام من زرين! واز ولايت بغلان هستم! و شغل معلمي دارم !

جوره قل تبسم مليحي نمود وګفت بسيار خوب معلم صاحب !

پس هر دوي ماهم مسلک وو طندارهستيم من هم وظیفه معلمي دارم

با گفتن اين جمله هردو شان قاه قاه خنديدند ! و گفتند :

بلي همين طور است !

هم مسلک ووطندار هستيم !

جوره يک پارچه کاغذ سفيد ويک قلم پنسل را باطر ز خاصي از جيب خود بيرون کشيد وشروع کرد بنقاشي در اول به زرين معلوم نبود که جوره چه را ! نقاشي دارد ؟ ولي از اينکه ، گاه گاه بطرف زرين نگاه عميق مي انداخت ! فهميد که دارد چهره خود اورا نقاشي مينمايد !

هنوز دو سه دقيقه بيشتر نگذشته بود که همان پارجه کاغذ را پيش روي زرين گذاشت !

زرين پارجه کاغذ را بر داشت وبه دقت به ان نظر انداخت ! با حيرت تمام ديد که چهره اورا چنان ماهرانه نقاشي کرده که عينا خود اوست وحتي لبخند زنده اورا نيز ماهرانه نقش نموده است !

زرين چند بار به نقاشي خيره شد وبعدا به چهره جوره نگاه عميق انداخت ! وبا تحسين زياد به جوره قل گفت !

شما ماشا الله ! يک نقاش چيره دست هستيد ! برايتان تبريک و افرين ميگويم !

حالا ازخود بگويد و قصه کنيد که اين هنر را ازکي ؟ واز کجا اموخته ايد ؟ استاد شما کيست ؟

جوره يک لبخند مليح برلب اورد وبعد از يک مکث کوتاه در حاليکه خطوط چهره اش از بار گران اندوه مکدر شد گفت :

معلم صاحب !

قصه من خيلي دراز است !

ايا شما حوصله شنيدن انرا داريد ؟

زرين گفت !

بلي بلي با کمال ميل دارم !

جوره به قصه خود چنين اغاز نمود :

ما اصلا ازولسوالي شرين تگاب ميمنه ، هستيم ،پدرم مامور دولت بود !

من خيلي کوچک

شايد که سه ساله بودم که پدرم به شهر ميمنه تبديل شد وما از ولسوالي به مر کز کوچ کرديم وبه شهر ميمنه امديم ودرهمين جا مانديم پدرم مرا به مکتب شامل کرد

من در درسهاي خويش بسيار خوب بودم وهميشه در َصنف خويش بدرجه اعلي کامياب ميشدم ومورد توجه استادان بويژه استادان رسامي خود قرار مي گرفتم

در هنر رسامي تا انجا پيشرفتم که مسول کورس غلامحمد ميمنه گي که در شهرميمنه موقعيت داشت مرا دعوت کرد بصورت افتخاري ورايگان در اين کورس شامل شوم !

من تحت نظراستادان ان کورس به اموختن هنر رسامي ونقاشي بصورت مسلکي پرداختم!

در مدت کم در شهر ميمنه از شهرت خوب برخوردار شدم

مردم مرا بحيث جوره قل رسام شناختند ،خودم دوکان لوحه نويسي ورسامي باز کردم وشا گرد تربيه ميکردم !

چندين شا گرد خوب به جامعه تقديم نمودم!

کارم خوب رونق يافت !

در ان زمان دوران اوج قدرت مليشه هاي دولتي بود ورسول پهلوان در ميمنه يک غند در تشکيل دولتي داشت

روزي يک صاحب منصب که دريشي پلنگی پوشيده بود بدوکان من امد وخواهش کرد که من همرايش به غند بروم ودر انجا در اطاق تنوير سياسي چند شعار برايش بنويسم

من همرايش رفتم !

چند شعار را برايش نوشتم/ که بسيار مورد توجه انها قرار ګرفت

در ميان صاحب منصبان/ يک قوماندان لک و چاق شکم کلان بود که چهره هيبتناک داشت/

اين قوماندان پهلوان شراب باي نام داشت

او ازمن خواهش کرد که در کندک او نيز در اطاق تنوير سياسي چند شعار برايش بنويسم !

من هم قبول کردم !

او مرا در موتر جيپ روسي خويش سوارکرد وبه دفتر خود بر د

بعد ازخوردن نان چاشت به اطاق تنوير سياسي رفتيم، و ضمن نوشتن چند شعار من ازاوخواستم که مقابلم چند دقيقه بنشيند ومن در همان چند دقيقه يک تابلوي خوداورا نقاشي کردم وانرا بدستش دادم

او وقتي تابلوي خود را ديد چشمانش ازتعجب از حدقه برامد !

وګفت اوه خداي من /

چقدر بمن شباهت دارد/

عيننا مثل خودم هست !

همين طور نيست ؟

گفتم بلي همين طور است

کاملا مثل شما !

اوپرسيد !

ايا اين را شما نقاشي کرديد ؟

خنديدم وبرايش گفتم بلي!

در اين چند دقيقه

تابلوي شما را نقاشي کردم !

اين نقاشي بلاي جان ما شد !

واو مرا در همان

قطعه خود جزب کرد

ومن انديوال/

زور اوشدم !

اوبرايم امتيازي/

خوب ميداد لپ جپ مرا ميګرفت / ومرابسيار دوست داشت/

تقريبا چند سال با او بودم/

وساعتم خوب تير بود/

تا اينکه:

جنرال دوستم عليه/

داکتر صاحب نجيبالله /در شمال قيام کرد/

من ازاين قيام وحرکت خوشم نيامد !

اما چيزي ازدستم پوره نبود !

ناچار با اين وضع ساختم !

جنبش در سراسر شمال به قدرت رسيد

حکومت دوکتور نجيبالله سقوط کرد

در کابل مجاهدين بقدرت رسيدند

در شمال جنبش قدرت را در دست داشت

در ولايت فارياب

قوماندان شراب باي بسيار زياد قدرتمند شد،

کندکش به لوا ارتقا يافت !

تمام قدرت وصلاحيت ولايت فارياب را

رسول پهلوان به او سپرده بود!

اويکي از وحشيترين وبيرحمترين قوماندانهاي رسول پهلوان بشمار ميرفت

کشتن وسربريدن انسان برايش

ازسربريدن يک گنجشک هم اسان بود !

او تمام مخالفين وحريفان خود را با بيرحمي

ترور ويابا تکتيک کمين ها

يکي پي ديگري

ازسر راه برمي داشت

تا اينکه خودش

يکتاز ميدان قدرت شد !

اوچون يک هيولا چاق وپربه بود وقدرت

انرا نداشت که وزن خودرا خودش بلند کند

در وقت برخواستن دونفر باديگارد نيرومند

چون قلبه گاو اورا اززيرقولش مي گرفتند وازمين بلند ميکردند

بعدا چون فيل مي جنبيد

وبه سختي براه مي افتاد!

اودر حمسرای خود ده تا زن داشت !

شش تايش را خليفه ساخته بود!

خليفه به زناني گفته ميشود که شوهرش از

اوسير ميشود وانهارا از خفت وخواب معاف

ميسازد ودر خانه اش بعنوان خليفه بانو

يا آنه خليفه ياد ميشود !

من تقريبا چندسال با قومندان شراب باي

بودم ووقتم خوب تير ميشد

درا ن زمان طالبان ازراه ولايت هرات خودرابه ولايت بادغيس رساندند

واهسته اهسته به سرحد فارياب نزديک شدند

جنگ بين طالبان وجنبش اغاز گرديد

طالبان ولسوالي غورماچ را گرفتند !

جنرال دوستم هدايت داد که يک قوا مجهز به

رهبري شراب باي قومندان به دفاع از

غورماچ حرکت نمايد

فرداي ان يک قوا ي نيرومند که من هم شامل ان بودم به غورماچ رسيد وبعد ازيک روز جنگ ولسوالي را گرفت !

طالبان بعد از تلفات سنگين ازولسوالی

غور ماچ عقب نيشيني کردند!

دراين جنگ به جنبش نيز تلفات زياد وارد امد وشراب باي افرادی زیادی خودرا از دست داد وبسيارخشمگين بود

در حین بازگشت بطرف میمنه اوسرای جنگی طالبان وتمام مردم/

واهالي ملکي يک روستاي ولسوالی

غورماچ شامل زنان واطفال ،

وريش سفيدان را که تعداد ان به

دوصدوپنجاه نفر ميرسيد !

بنام انکه گويا انان:

باطا لبان همکاري نموده اند ا جمع ساخت

وهمه انان را در همان روستا بر لبي يک

جري عميق گردهم اورد

ودر حاليکه دستهاي هرنفري

شان رااز پشت بسته بود مانند دوران چينگزخان انهارا

جوره جوره چون بره ها.

وگو سفند سربريدند تاخون شان

در درون جر جاري شود !

شراب بای !

اين صحنه تکان دهنده وزشت را

به چشم سر تماشا ميکرد وقاه قاه ميخنديد !

اين کشتار وحشيانه وجمعي تا غروب همان

روز ادامه داشت !

وقتي مردم ازمحل حرکت ميکردند بطرف افق غروب متوجه شدند!

باحيرت ديدند که برخلاف روز هاي ديگر

همان روز غروب چنان سرخ وقرمز است

تو گوي ازدل اسمان درياي خون جاريست!

در روستاي اي اسحاق زايي ها

ديگر زنده جان باقي نمانده بود!

وقريه بۀ يک گورستان مانند بود/

که فقط وهم وترس مر گ وماتم

بزر گ در ان جا مانند گر گ گرسنه ،

زوزه ونفس ميکشيد !

مردم نام اين روستا را !

روستاي ارواح !

وان جر را آبشار خون ناميدند !

بعد ازاين روز خونين،

چندين نفر ازجمله خودمن

دچار حمله عصبي شديم

وشبها خوابهاي وحشتناک ميديدم

در خواب چيغ ميزديم

وديوانه وار ازخو اب ميپريديم !

من حالا هم که ان صحنه را

بيادمي اورم !

موهايم سيخ ميشود !

ووجودم را يک رعشه فرا ميگيرد !

****

جنبش چند زماني ديگرنيز باقدرت وشان وشوکت ذياد

درسمت شمال حکومت کرد !

تاانکه رسول پهلوان دست راست جنرال دوستم در يک توطه ترورشد !

برادران رسول پهلوان اين حادثه را

از جنرال دوستم دانستند وفکر کردن جنرال

بخاطرانکه از رسول پهلوان احساس خطرميکرد بنا اورا از سر راه برداشت !

اين اختلافات باعث ان گرديد که

برادر رسول جنرال ملک خان :

با وبا قوماندان گروه طالبان ملانیازی ارتباط گرفت ودر سدد خلع قدرت و بر

اندازي جنرال دوستم شد

وبراي اين کار تمام طرفداران وهواخوهان

جنرال دوستم وازجمله مراهم را در فارياب خلع سلاح

وزنداني نمودند

سياه چاه!

شراب باي قوماندان ، تمام کسا ني راکه به انها شک داشت که :

شاید به جنرال دوستم وفادار باشد

خلع سلاح وزنداني نمود ند

که درجمله انها يکي من بودم او مارا

به همراي بيست نفر ديگر در نزديک شهر

در محلي بنام جردزدخانه در يک سياه چا ه

انداحتند اين سياه چا ه زندان مخوفي بود که

انرا شراب باي براي مخالفين خود بصورت مخفی ساخته /

بود سياه چا ه/ کدام در وراه زينه نداشت

وزندانيان را باريسان در کمربسته درچاه پايان مينودند وبسوي سر نوشت نامعلوم رها ميکردند!

سياه چا ه در نزديکي يک قطعه توپچي

مربوط به شراب باي قرارداشت

وبيشتربه يک گور دسته جمعي شباهت

داشت تا يک زندان !

ما را در تاريکي شب آنجا انتقال نمودند

وقتي مارا به ا نجا مي بردند همه ما يقين

نموديم که انها مرا به کشتار گاه ميبرند

وتير باران مينمايند

همه ما کليمه هاي خودرا خوانديم

وازخداوند پوزش طلبيديم !

پيش چشمان ما اعضاي فاميل وعزيزان ما

يک يکي مجسم شد

افراد مسلح مارا تهديد ميکردند که ارام

وخاموش باشيم !

خيلي لحظه هاي وحشتناک بود !

تقريبا يک ساعت در موتر کوماز سفرکرديم

وبه جر دزدخانه رسيديم !

به درون جر چند دقيقه پيش رفتيم وموتر

استاد همه ما را ازموتر پا يان کردند

وقطار استاد نمودند

بعد آ ريسمان را به کمر

نفر اول بست وسپس در درون سیاه چاه که

در انجا بود پا يان کرد ند!

از چيغ فرياد او معلوم ميشد

که چاه بسيار چقر وعميق هست

وبه همين ترتيب هر کدام مارا به نوبت

يکي پي ديگري دردرون چاه سر بسر

مي انداخت تا همه ما در چاه افتاديم

همه ما به اين فکر شديم که حالا در

همين چاه مارا دسته جمعي زنده به گور

ميکنند وقصه ما را براي هميش

مفت ميسازند !

اما ديدم که انها دهن چاه را باتخته هاي

گادر هاي سمنتي مسدود نمودند

ورفتند تا دقايق چندي صداي غرش موتر

کاماز شنيده ميشد وسپس دور شد !

وصدا بگوش نه ميرسيد !

درون چاه بحدي تاريک بود مثل گور

ما همديگر را نميديديم

فقط بانام همديگر راصداميزديم وفهميديم

که همه ما در اينجا هستيم

زندانيان ازهم ديگر ميپرسيدند که حالا چه

واقع خواهد شد و سرنوشت ما در اين

سياه چا ه به کجا خواهد انجاميد

در ذهن ما سوالات متعدد خطور ميکرد

ولي يک مساله کا ملا واضح بود که ما

ديگر از اين سياه چا ه راه نجات نداريم

و زنده نميبرايم !

اين که چه گونه مرا ميکشند در دوسه روز

اينده معلوم خواهد شد

لحظه ها خيلي تلخ وحشتناکو رعب انگيز

بود ومانند سرب بردلي ماسنگيني ميکرد

لحظ هاي که هر دقيقه ان گامي بود

که مارا به کام مر گ نزديک ميساخت

ما همه چون محکومان به اعدام

براي لحظ موعود اتتظار ميکشيدم

آه !که چه انتظار تلخ ونا گواري بود !

انتظار مر گ !

چند ساعت چون کا بوس وحشتناک

سپري شد تا انکه صداي آزان صبح از دور

دست ها به گوش رسيد !

وبتعقيب ان ازان هاي ديگري شنيده شد

واين امر نشان ميداد که سياه چا ه

آنقدر از محل مسکوني مردم دور نيست

چند لحظ بعد از بالاي چاه يک روشندان

که قطر ان به اندازه يک قرص نان گرده

ازبکي بود معلوم گرديد !

ديدن اين روشندان چون روزنه اميد بود

که روح را در کالبد هاي مرده مان دميد

واين بوضح نشان ميداد که ما در اينجا

زنداني هستيم !

يکي اززندانيان که قبلا از اين سياه چا ه

چيزي شنيده بود قصه کرد که اين يکي ازجمله اي چند ،

زندانهاي مخفي شراب باي است!

او مثل اين چندين سياه چا ه ديگر هم دا شت

که مخالفين خود را در ان زنداني مينمود

ولي تاحال کسي ازاين سياه چا ه ها

خبر نداشت که در کجا موقعيت دارد

من با شنيدن اين قصه بسيار اميد وار

شد م که حد اقل به اين زودي ها کشته

نخواهيم شد وبه زندانيان روحيه ميدادم

که اميدوار باشند

وقتي خداوند بعداز ان تاريکي گور مانند

اين روزنه کوچک را بروي ما گشود

اميد واريم همان خداي روف وهربان دري

اميد را نيز بروي ما بگشايد !

زندانيان نيز اهسته اهسته روحيه گرفتند

وسکوت مر گبار را شکستند ودر ميان

انديوال ها پس پسک شان اغاز يافت

روشني روزنه زياد شده ميرفت وبلاخره

يک نيزه از نورطلاي خورشيد بدرون چاه

افتاد وسياه چا ه را قدري روشن ساخت

ما به کمک اين روزنه دوروبر سياه چا ه

را کورمال کورمال برسي کرديم وديديم

در يک گوشه چند کمپل کهنه عسکري و

چند تخته فرشهاي کهنه موکيت کو ت

افتاده است

در پهلوي ان چند غوري ومشقاب

ارمونياي يک جاروب کهنه وچند

جلو وپلاس پرسوده ديگر يافت ګرديد

ساختمان سياه چا ه بشکل بود که دهنش

خورد ودر داخل ان کلان ومدور بود

که شکل يک اطاق کلان را بخود گرفته بود

که گنجايش ٢٠الي ٣٠ نفر را داشت

در دو گوشه ان دو صوف به عرض يکمتر

ودرازي چار متر قرار داشت

که در اخير ان تشناب بدرفت وجود داشت

وبا لاي يک چاه که عمق ان معلوم نبود

ساخته شده بود که تعفن زياد ميداد !

مادرون چاه را جاروب کرديم

فرش هارا هموار کرديم

وبروي ان کمپل هارا انداختيم وروي

ان دور هم نشستيم

من خانه نو را به بچه ها تبريک ګفتم !

انها خنديدن وازمن تشکرنمودند !

قوماندان اکبرکه یک مرد میانه وچاق بود وروی سزخه وگرد داشت گلوی خودر صاف کر د روبه ساير زندانيان نموده

و گفت بچه ها همه خوب گوش کنید حالا که سرنوشت مارا به

اينجا اورد اين تقديرواراده خداوند هست

ماوشما چاره جز تسليم نداريم

پس حالا همه ما در يک کشتي سواریم

وبسوي سرنوشت نامعلوم در حرکت هستيم

ا گر رسيديم همه ما ميرسيم وا گر غرق شديم

يکجا همه غرق خواهيم شد سر نوشت ما

باهم چنان گره خورده که ازهم نه ميگسلد

پس بايد که همه ماچون تن واحد باشيم

وبه يک ديگر کمک کنيم

به همين خاطر من به شما برادرانه پيشنهاد

مينمايم که ما برای خود یک کلان انتخاب کنیم وتمام قومانده اورا بادل وجان اطاعت نمایم بنظرمن قومندان جوره را که در بين

همه مافهميده و استاد است بحيث کلان خود

انتخاب کنيم وهر گفته اورا

با دلو جان قبول نمايم !

ديگران همه يکصدا گفته هاي اورا تايد

کردند وبر اين پشنهاد راي گيري نمودند

که به اتفاق ارا تايد گرديد !

ناوقت هاي روز بود که بالاي سر چاه

ترپ ترپ پاها ي چند نفر شنيده شد !

ماهمه نفس هارا در سينه قيد کرديم تا ببينيم

که چه گپ است ؟

صداي پاي نزديکتر شد وبرسر چاه رسيد

انها بين هم گپ ميزدند ولي ما حرف هايشان

را فهميده نتوانستيم !

بلاخره به باز کردن دهن چاه پرداختند

سرچاه بازشد وانها ازهمان بالا ازدرون

ستل ها شوله گرم را بدرون انداختند

ما انتظار اين کار انها را نداشتيم به همين

خاطر تمام شوله روي زمين ريخت و

باخاک يکسان شد !

انها به تعقيب شوله چند قرص نان خشک

راهم بالاي سر شوله ريختند !

وبه تعقيب ان چند بوشکه اب را هم با

ريسمان پايان نمودند واز همان بالا صدا

کردند که ريسمان را خطا کنيد !

ما به عجله ريسمان را خطا داديم

وانها رسمانها را کش نمودند رفتند !

وبه اين گونه قروانه مارا فرستادند

ما گرد شوله ريختگي جمع شديم !

بسيار ذياد گرسنه بوديم

چون بسیار گرسنه بودیم تقریبا

دوروز تمام نان نه خورده بوديم !

از اينکه شوله ضايع شده بود تاسف کرديم

ولی بازهم انرا همرای خاک وریگ کم کم خوردیم

خوردیم و لي ما فهميدم که بعد ازاين چه بايد

بکنیم تا شوله ضايع نشود

بعد اب ومقداري نان خشک باقيمانده

را بردشتیم ودر ګوشه اي ګذاشتيم !

روز تير شد شب رسيد وسر انجام صبح شد

وزمانيکه دوباره وقت قروانه نزديک ميشد

درهمان جايکه ديروز شوله را ريخته بودند

شال وفتو هارا انداختيم ومنتظر ماندیم

دوباره ترپ ترپ پاي چند نفر بگوش رسيد

انها سر چاه را باز کردند وستل هاي شوله

را خالي نمودند

اينبار شوله ضايع نشد وهمه روي فتواها

ريخت وبالاي ان نان خشک هم ريخت !

ما به عجله فتوهارا عقب کش کرديم که

ا گر آب تا شود نان تر نشود

ديديم که انها بوشکهاي اب راهم تا کردند

وصدا زدند که بوشکه هاي خالي را بسته

کرده دوباره بالا روان کنيم

ماهم باعجله همين کار را انجام داديم

وقروانه ما اينبار بدون ضايعات

به تمام بچه ها رسيد !

وبدين گونه ما در ان سياه چاه مانند مرده

گان زنده گي ميکرديم

ديگر هيچ مضمون براي ما وجود

نداشت وهمه ما قبل ازمر گ مرده بوديم

ودرفضاي ترس وهم سنگين مانند موم اب

میشدیم ديديم که ا گر تمام روزهارا چنين

سپری کنيم حاجت به اعدام نيست ماخود

بخوداز رنج وغصه زياد ميميريم !

ناچار من براي بچه ها پلان هفته وار ساختم

روزجمعه : قصه گوي وخاطره ها

شنبه : بازي جفت و تاق وتوشله برد

يکشنبه : پهلواني وکشتي گيري !

دوشنبه : سپورت ، تکواندو، کاراته ،بوکس

سه شنبه : بازي غورسي دونفري

چارشنبه : رسامي روي خاک ويا ديوار

پنجشنبه: فکاهيات و طنز خنده اور

قطعه بازي (ماازکارتنهای کهنه قطعه بازی ساخته بودیم )وساير بازيها و

مصروفيت هاي که کسي ياد داشت انرا

روزانه بديگران هم تقديم ميکرد !

بدين ترتيب در چند روز اينده روشن

گرديد که ما دوباره سرحال شديم ووقت ما

به خوبي سپري ميگرد يد

بدين گونه تقريبا سه ماه ما سپري گذشت

وما به زنده گي در سياه چاه عادت کرديم

وبه شرايط ان خود را عيار ساختيم !

دراين روزها شوله ونان خشک به قدري

کاپي بما ميرسد !

علت ان معلوم نبود شايد کدام کسي در

لوژسيتيک قرار داشت که دلسوز ومهربان

بود وبما توجه داشت

ويا هم شايد اين کار تصادفي بود

وکدام انگيزه ديگريي نداشت !

بچه ها شوله اضافي را دور مي انداختند

من شخصااز اين کار جلو گيري کردم

وشوله ونان اضافي را در يک گوشه غارخشک ميکردم وانرا در بوجي ها

براي روز مبادا زخيره ميکردم

چند روزبعد ديديم که همان روز

کسي برسري

چاه نيامد وشوله موله نياورد فردا ن

نيزکسي معلوم نشد

وچند روز ما بدون قروانه مانديم

ما هيچ علت اين کار را ندانستيم بلاخره

مجبورشديم که از همان زخيره استفاده

نموديم ومن شوله ونان خشک

را يک يک مشت

بين بچه ها جيره بندي نمودم

وتقريبا يک ماه به ان شوله خشک واب

زخيره گزاره نموديم

ان وقت بچه ها به تدبير ودور انديشي

من اعتقاد وباور پيداکردند

وزنده گي شان را مديون من ميدانستند

وميگفتند که ا گر تدابير استاد جوره

نبود حلا همه ما مرده بوديم!

زخيره ما تا يک ماه ديگر نيز مارا

بس بود وبعد ازان خدا ميدانست که چه

واقع ميشد دوباره تشويش ونگراني بر

بچه ها سايه شوم خودرا پخش کرد

ومن به انها مسلسل روحيه ميدادم

تقريبا يک هفته ديگرنيز درا ضطراب

ونگراني سپري گرديد

تا اينکه يک روزعصر صداي چند موتر

بالاي سر چاه بگوش رسيد وبه تعقيب ان

صداي ترپ ترپ پاها شنيده شد که

گادر ها را از سر چاه دور ميسازند

انها وقتي گادر ها را دور کردند

وبدرون چاه

صدا کردند که:

آوه ! کسي زنده است يانه ؟

ما اول ترسيديم

جواب نداديم !

ديديم که انهابسيار اصرار دارند وما

مجبور شديم جواب داديم !

انها وقتي مطمن شدند که ما هنوز

زنده هستيم يک رسمان را پايان

کردند وصدا نمودند که يک يک مان به

نوبت خود را بسته کرده وريسمان را

شوربديهم که انها ريسمان را بالا کش

کنند وماهم چنين کرديم/ يک يک مان خودرا

بسته ميکرديم

وانها مارا به بالا ميکشيدند

وبدين گونه همه مارا بيرون اوردند

اخرين نفر من بودم که ازچاه بيرون امدم

چشمان ما با روشنی عادت نداشت و

ما منند کورها چار غوک از چاه بیرون شدیم

وتا بسیار وقت کسی را دیده نمیتوانیستیم

اهسته اهسته چشمان ما باروشنی عادت کرد

وقتي ديدم ان مردم که عقب ما امده بودند

مليشه هاي جنبش نيستند

از گپ زدن شان واضح بود که انها طالبان

هستند وپيراهن تنبان و لنگي سياه دارند

اين امر مارا دوباره نگران نمود

که انها به ما چه معامله خواهند کرد ؟

انان خودشان در داتسن ها سوار شدند

ومارا در موتر کوماز سوارکردند

وبه شهر بسوي رياست امنيت بردند

درانجا اول مارا به يک حمام گرم

داخل کردند

وقتي حمام کرديم يک يک جوره

پيراهن تنبان جديد بما تقسيم کردند

وبعدا به اطاق نان بردند وبراي ما يک

تيل پلو چرب وکوشت گاو دادند !

اين اولين تيل پلو بود که ما بعد ازتقريبا

پنج ماه ميخورديم /

وخيلي واره کرد !

اين پيش امد مرا مطمن کرد که انان

بما رويه انساني خواهند داشت !

شب را ارام خوبيديم/

وقت نماز ماربیدارکردند وهمه ما اوضوکرفتيم/

ونماز را به جماعت خوانديم/

صبح چاي بمادادند وبعدا يک يک نفر مارا

دريک اطاق ميخواست وازچگونگي زنداني

شدن وروزهاي که در زندان بما گذشته بود

معلومات مفصل خواست !

وقتي همه ما ازدادن معلومات خلاص شديم

انها يک يک پرچه کاغذ بما دادند

که در ان نوشته بود کسي مزاهم انان

نگردد ودر وقت ضرورت به ايشان

همکاري نمايند !

وبعدا مارا رخصت نمدند که به خانه

هاي خود برويم /

ما به خانه هاي خود رفتيم

درخانه ها مااعضای فامیل های مات مبهوت بمانگاه مینمودند که ما چگونه زنده برگشتیم

انان قبلا دعا وفاطحه مارگرفته بودند واز

از زنده گی ما بعد از ان هم جستجو بکلی وکاملا مایوس شده بودند !

****

وقتي قصه جوره قل به اينجا رسيد گلويش

را عقده پر کرد واشک در چشمانش حلقه

زد وچند قطره ان بر گونه هايش

سرازير شد وسکوت کرد!

اشک درچشمان معلم زرين نيز غليان

نمود وبي احتيار فروريخت !

زرين ،روي خود را بطرف جوره نمود

گفت به راستي که شما يک قهرمان

هستيد و داستان زنده گی شمادر حقیقت نمونه ای صدها داستان قهرمان واقعی گمنام

دیگر است که ما هنوز از ان اگاهی نداریم

واین نشان دهنده مقاومت واستواري

بينظير وبي مانند شما و گوشه اي ازهزاران

حقايق تلخي وناکفته است

که متاسفانه در طي سي سال در کشوري

درد کشيده ما هنوزهم جريان دارد ولی ما هنوز از ان بیخبریم واگر مثل شما ازطرف مردم بازگو نگردد سر انجام

در زیر خر وار ها خاک برای ابد مد فون خواهد گردید

پایان !

 

 


بالا
 
بازگشت