غفور بسيم

 

داستان کوتاه

افسون چشمان شیر !

در قریه شیخ جلال برف سنگین باریده بود ،تپه هاوپشته های کوتل را چنان برف پوشانده بود که تمام در خت های جنگل وپسته ها مانند بته های کوچک خار در زیر بستر برف معلوم میگردید وصرف در بعضی نقاط شاخه های سیاه سیاه وبرهنه درختهای پسته بیرون امده بود که بالای ان مینا و زاغچه های سیاه نسشته بودند .

مردم قریه از فاصله های دور دست از یگانه چشمه محل که دریک جر تنگ وباریک در زیر کوتل موقعیت داشت با مر کبهای خویش اب مور دضرورت خود را می اوردند .

قطارهای مرکب های قریه که بر پشت شان مشک ها ودولچه ها اب کشی بار بود در داخل دره از طریق  راه باریک چار نال میدویدند، گرز و گورز دولچه ها در تمام دره طنین انداز بود .

بچه های شوخ وشیطان قریه با مرکب های خویش پایگاه ومسابقه مرکب دوانی را براه انداخته بودند .

هنگس وهرس مر کب ها ود رزو دورزچیلک ها ی اب و سرو صدای چیغ وغالمغال بچه ها تمام دره را پر کر ده بود .

کریم اکه ! با دو پسرش سربلا بطرف کوتل شیخ جلال نهرین برای شکار میرفتند .

انها دومیل تفنگ چری ویک میل موش کوش پنج تیره را باخود حمل میکر دند .

خریطه ها وتوبره هایشان از نان ومقداری گوشت قاق پخته ودیگرضروریات سفر را به کمر های خود محکم بسته بودند ، تا در کو ه گرسنه نمانند .

انها چموس های هزارگی وجراب های پشمی وپایتاوه های گرم را پوشیده بودند .

وکمر های شان را با دستمال های گل سیب محکم بسته وگوش وگر دن خود را به کلاه پشمی پوشانده بودند.

به سختی از کوتل پر برف بالا میرفتند برف سنگین مانع سرعت حرکت وپیش روی انها میگردید .

هرچه پیش میرفتند راه مشکلتر وکور تر وکج پیچترمیگردید واز راهای که بته زنان و چوپانان ورمه هایشان رفته بودند بسوی بلای کوه میخزیدند بچه های بابه کریم بین هم مزاح وشوخی میکردند

اکه کریم صدا کرد بچه اینجا کمی استرحت میکنیم ونان میخوریم

انان بقدری زله ومانده بودند که مانند دوشک روی برفها خود راخطا دادند نان را که خور دند ، از پتک مقداری اب نوشیدند وچند لحظه بروی تخته سنگ ها ی کوه لمیده دراز کشیدند و استراحت نمودند .

*****

بابه کریم وفرزندانش بعد ازاستراحت مختصردوباره حرکت کردند وهمان طرف بالا به درون جنگل انبوه پسته زارهای رسیدند وبرای شکاربه پیش میرفتند تقریبا یک ساعت بدرون جنگل پسته منزل زدند .

درحین گذر از میان جنگل متوجه شدند که پیش روی شان سیل از کبک پریدند وبطرف دیگر دره روی برف فرود امدند انها پروت کر دند تا کبک ها متوجه نشوند واهسته اهسته خزیده خزیده خود را به نزدیک کبک ها رساندند ودر انجا بحالت افتاده منتظر ماندند تا کبک هارا به خوبی ببینند ومورد هدف قرار دهند .

اکه کریم از همه جلو بود وبادقت تمام هدف را تعین نمود وبا تفنگ چر یی دومیله روسی خویش بر کبک هافیر نمود صدای مهیب تفنگ در دره پیچید.

فیر بسار دقیق بود و چار دانه کبک یک جا خورد وترپس کرده بسوی پایان تپه لول خورده افتادند بچه ها دویدند وکبک ها را گرفتند واور دند .

به تعقیب این فیر از نزدیک انها دودانه خر گوش ازلانه اش بیرون امده وپابه فرار نهادند سلیم برایش مجال نداد وبسرش فیر کرد ویک خر گوش که برسر گردنه رسیده بود خوردوچند لوت زدوپایان افتاد .

سلیم دویده رفت وانرا اور د در حالیکه لبخند ملیحی برلب داشت باصدای بلندی فریاد کشید .

بسیار فربه است !

گمانم یک سیر باشد !

پسر کوچک اکه کریم نیز کبک های شکار شده پدرش را در دست داشت ومانند اهو بچه با خوشحالی بطرف انها می امد وبرف هارا که تا زانوهایش میرسید  باپاهایش جر میزد ومیخزید و پیش می امد .

انها کمی راه دیگر نیز در جنگل پیش رفتند ، در انجا نیز :

یک روباه ویک خر گوش فر به را شکار کردند.

بسیار خوش وسر حال بودند که امروز با دست های پر به خانه بر خواهند گشت .

با انکه خیلی زله ومانده شده بودند اما در بازگشت اینبار از یک راه دیگر صعبالعبورکه اندکی کوتاه بود بر گشتند واز ان طریق بسوی قریه شیخ جلال سرازیر شدند ، تقریبآ یک ساعت ونیم راه پیمودند واز یک گردنه ازمیان جنگل انبوه و تاریک پسته عبور نمودند که بیشتر به یک کوره راه می ماند که ازکناری دامنه یک دره عمیق ومدهشی می کذشتند .

وقتی اندکی ازین را پیش رفتند به یک باره گی از وحشت خشک شدند .

در مقابل شان یک منظره ای وهشتناکی پیش امد روبروی انها یک شیرعظیم الجسه ونیرومند که سر بزر گش مانند یک قلبه گاو ویال هایش دور گردنش کشال بود قرار داشت.

شیر هم از همین کوره راه عبور میکرد وانها درست مقابل همدیگر قرار گرفتند .

شیر بقدری نزدیک بود که اگر به عقب هم بر میگشتند در معرض خطر قرار داشتند .

کریم اکه! و پسرانش نمیدانستند که چه کنند .

ومانند مجسمه ها خشک شده بودند چند لحظه شیر بطرف انها و انها بطرف هیکل مدهش وچشمان درخشان شیر خیره ماندند شیر دهن بزرگ خود را باز کرد وغرید مثل انکه کدام پیام داشت .

وبعد به یک بارگی در کنار راه خوابید وخود را به کنده درختی که در کنار راه موقعیت داشت نزدیک کرد ، ومانند انسان دو دست خود را دور درخت حلقه کرد وجسم عظیم خود را بدرون دره کشال نمود وپنجال های عقبی خودرا در ریشه های درخت محکم چسپانده بود تا بدینگونه توازن خود را نگهدارد .

بابه کریم خیال کرد که خواب می بیند . اما میدید که این یک واقعیت است .

او در حالیکه از این حرکت شیرخیلی حیرت زده وهیجانی شده بود ، دانست که شیر اگاهانه برای انها راه باز کرده است ، وبه انها با بی زبانی میگوید که از کنارش ردشوند.

اکه کریم!اول نمیدانست تصمیم بیگیرد بلاخره فهمید که دیگر راه چاره وجود ندارد .

بطرف بچه های خود دید وبه انها گفت :

هله بچه ها !

شما پیش شوید و اهسته اهسته از کنار شیر بگذرید اگر شیر سر بالا کرد من اورا به تفنگ دو میله زیراتش میگیرم ، واگر نکرد همه ما میگذیریم .

هر سه نفر باترسو لرز ذیاد در حالیکه با یک دست با بدنه کوه تکیه زده بودند خود را به ساحه که شیر قرار داشت رساندند ،یک بچه با احطیاط در حالیکه مانند برگ میلزید ونفس خود را بلا گرفته بود از پهلوی شیر گذشت .

وبه تعقیب ان بچه دیگر نیز گذشت .

وحال نوبت کریم اکه بود .

اوبا احطیاط ذیاد درحالیکه پاهایش میلرزید وقلبش به شدت میزد اهسته اهسته خودرا به نزدیک شیر رساند تفنگ دومیله خودرا در دستش محکم گرفته بود.

اولین قدم خود را بر داشت درست بلای سر شیر قرار گرفت شیر با چشمان درشتش بسوی او میدید وخاموش بود/گویا میخواست که به او حالی کند که به راحتی رد شود .

دراین لحظه حساس که شیر در پایان واو بلای سرش قرار داشت ، شیطان اورا وسوسه کرد/ وبا قنداق  تفنگ اش چنان ضربه محکم به سر شیر بی دفاع  کوبید که دست های شیر رهاشد ودر حالیکه با چشمان درشت وخمشگین خویش به نامردی اکه کریم نگاه میکرد به عمق یکهزار متری دره سقوط نمود درجریان افتادن غرش سهمگین شیردر در ه عمیق

انعکاس وحشتناکی را ایجاد کرد .

شیر بیچاره در حالیکه خیلی جوانمردانه برای انسان راه باز کرده بود سر انجام خودش قربانی وسوسه های شیطانی وخصلت کینه توزانه انسان شد پسران اکه به این کار ناجوانمردانه پدرش اعتراض کردند ودر قلب شان یک نفرت وانزجارعمیق نسبت به این عمل ناشیانه وزشت پدرشان ایجاد شد ولی نمیتوانستند که مکنونات قلبی شان را ابراز نمایند و

به گیریه افتادند وچنان با اندوه عمیق گیریه میکردند توگوی کسی برادر شان را بدرون دره انداخته است اما چاره نداشتند عقده درون شان را با گیریه واشک خالی میکردند .

اکه کریم !هم که این حالت پسرانش را دید به هوش امد وخیلی از کرده خود نادم وپشیمان بو د اما حالا ندامت وپشیمانی کدام سودی نداشت .

انها راه میرفتند ودر میان شان یک سکوت تلخ واندوه بار حکمفرما بود .

وتنها برف به زیر چموس هایشان ناله مینود .

وبسوی قریه به پیش میرفتند .

هنوز هم غرش وحشتناک وسهمگین سقوط شیر بدرون دره در گوش ها یشان طنین انداز بود .

واکه کریم !نمیتوانست برق چشمان درشت ونگاه م معنادارانرا از یاد ببرد.

وفکر میکرد که شیر در اخرین لحظه ها به عمل نا جوانمردانه او نفرت وانزجار میفرستاد.

وحالا خیلی خود را حقیروگنهگار احساس میکرد واز خود وفرزندان خود میشر مید وبسوی انها دیده نمیتوانست .

اووفرزندانش دم بدم به قریه نزدیک میشدند.

ولی در انها ان شور وهیجان قبلی وجود نداشت و دست اورد ولذت شکار هم از یاد شان رفته بود

اکه کریم !وزن وجود خود را باخته بود ، کج ومعوج مانند ادم نشیی راه میرفت . چشمانش سیاهی میکرد

ویکبار بر زمین افتاد .

سلیم ! دوید اورا بلند کرد .

پدرجان ! تورا چه شده ؟

اکه کریم !جواب داد :

بسیار تب دارم!

سرم بشدت درد میکند مثل انکه حالا دوپله خواهد شد !

اواز شدت درد، سر خود را با دستمال کمر خود محکم بست ولی هیچ فایده نداشت وبه همان شدت در د داشت

چشمانش سیاهی میکرد وراه را بدرستی نمیدید اول فکر میکرد که شاید گرد وغبار کوتل است که او چیزی را نه میبیند ولی اهسته اهسته دانست کی چشمانش دیگر قدرت دید را از دست داد ه است نتوانست راه برود در اه نشست وبه پسرانش صدا کرد

بچه ها مرا بیگیرید من چیزی را نه میبینم !

فکر میکنم که افسون چشمان شیر مرا کور کرده است مثل انکه گناه قتل بیگناه شیر چشانم را از من گرفت !

من دیگر کو ر شده ام !

جا بجا نشست وبه گریه افتاد .

فرزندانش اورا در اغوش گرفته بودند ویکجا با او زار زرارگریه میکردند .

سلیم اورا دلداری میداد .

پدر گریه نکن ا نشا الله خوب میشوی .

این گرد وغبار کوتل است .

چیزی مهم نیست.

در حالیکه اورا از دستش گرفته بودند به بسیار تکلیف راه باقیمانده را کورمال کورمال پیمود وبه قریه رسیدند پسر کوچکش دوید واز خانه مر کب خود را اورد واورا به سواری مر کب تا خانه رسا ندند

مردم قریه واعضای فامیل اکه کریم در خانه او بدورش حلقه زده بودند همه منتظران بودند که از اصل ماجرا با خبر شوند

بچه هایش به انها قصه غم انگیز شیروجو انمردی اورا که توسط پدرش بی رحمانه وناجانمردانه کشته شد بود بازگو

میکردند وهمه با دریغ وتاسف فروان انرا میشنیدند وواشک از چشمانشان جاری بود

ولی اکه کریم!چهره هیچ کدام از دوستان و اعضای فامیل خود را نمیتوانست بیبیند صرف از صدایشان انها را

میشناخت که او کی است ؟!

وزار زار مگریست !

پایان !

 

 


بالا
 
بازگشت