مهرالدین مشید
تبعیدیان تاریخ حماسه آفرینان و قهرمانان واقعی تاریخ هستند
تبعیدیان تاریخ کشتی نشستگان خون و شهادت اند که از ژرفای حوادث تاریخ برخاسته و در موجی از توفان ها و خیزش ها ذورق شکستهٔ تاریخ را به سوی ساحل نجات به پیش کشانده اند و با همهٔ نیرو لحظه یی هم از راندن آن به پیش فروگذار نکرده اند؛ اما این عاشقان آزادی و دل باختگان نجات انسان چنان در انسانی ترین جاذبه های خود غرق بودند که جز فکری برای رستگاری مردم خود به چیز دیگری اندیشه ندارند . با عشقی سرشار به سوی افق آزاده گی ها شتافتند و در پای تندیس آن بی ریا و بی خیال جان باختند و معبودای دوست داشتن را به مثابهٔ شاهد وارستگی ها به آغوش کشیدند . این راهیان آزادی قلبی دارند که عشق راستین انسان داشتن در آن می تپد و از روحی تغذیه مینمایند که فراز و نشیب پله به پله رفتن تا آستان خدا را به تجربه گرفته و در مقام صدره به اندازهٔ نزدیکی قاب و قوسین عروج خویش را در معراج انسان به تماشا گرفته است .
این تبعیدی تاریخ برای رسیدن به آرزو های پاک و انسانی خود دل به فنا داده و وارستگی ها را در هر عصری و نسلی در نبرد بی امان بر ضد مستبدان و مستکبران زمانه ها میداند . این دیگر حاشیه نشین و خاکستر نشین مکان های تنگ و خاموش نه؛ بلکه چنان شور ایمانی و جاذبهٔ انسانی در او بارور گردیده و به قوام رسیده است که دیگر هر نوع ماندن را بر خود ننگ شمرده و در شدن های پیهم جاذبه های پرشور خود را به تجربه گرفته است . او دیگر انسان عادی نیست که اندکترین باد قدرت کمرش را خمیده نماید و لب نانی شکوهٔ غرور آفرین او را به لرزه درآورد . او به قول مولانای روم « از آن مفلسکانی نیست که بز لاغر گیرد؛ بلکه شیرانی است که از شیران جهان باج میگیرد؛ البته این باج٬ باج غرور است نه از آن باجی که دزدان سرگردنهٔ انقلاب بی شرمانه از مردم می ستانند . این باج گیران در قلزم های نبرد برای همتایان خود شجاعت عرضه داشته و با چنگال های پرغرور خود گوشت و پوست باجگیران حق انسان را میدرند. چنان در شرب دمادم غرور انسانی خود مست و شاداب اند که پروای هیچ چیزی را ندارد و این بی پروایی ها است که پروا داران زز و زور با فریفتن آنان در بستر حوادث تیغ از دمار آنان بیرون میکشند؛ زیرا این ها انسان های بی پیرایه و در ضمن خیلی ساده اند که حتا به پیچیده ترین پدیدهها گویی دیدی ساده انگارانه دارند . چنان در ساده گی های انسان غرق اند که ساده گی ها را در موجی از عواطف در همرزمان خود به تماشا مینشینند و در روند حوادث خیلی بیرحمانه قربانی این تماشای خود میگردند . شاید پیامبر از همین رو گفته است که بهشت جای سادهها است . هدف پیامبر از این ساده گان است که عشق انسان داشتن را در اوجی از ساده گی های بی آلایشانه به آغوش پروریده و به کمال رسانیده اند ٬ نه از آن ساده گانی است که تهی از عشق انسان داشتن اند و در غبار جهل وخرافات زنده گی را سپری کرده اند؛ زیرا این جاهلان در حساسترین مراحل انقلاب های بزرگ ملت ها به مثابهٔ ابزاری در دست ضد انقلاب قرار گرفته و خون انقلابیون راستین را بوسیلهٔ آنان نه تنها جاری میسازند و می مکند؛ بلکه نوشیدن آن را مشروع هم می پندارند؛ زیرا سفیهانی را در رکاب دارند که دیروز در قافلهٔ انقلابیون گام برمیداشتند و امروز هم گام با ضد انقلابیون گردن انقلابیون راستین را در به زیر گیوتین کرده اند .
این ها اند که با حق سکوت گیری از ضد انقلابیون برخاسته از متن انقلاب دست بر دامان تبعیدیان تاریخ زده و با رنگین کردن دامان آنان تاریخ مبارزات داد بر ضد بیداد را مسخ و تحریف نموده اند؛ البته این مسخ ساده لوحانه نبوده٬ ضد انقلابیون با استفادهٔ ابزاری از این سفها دست به تحریف خطرناکی میزند. تاریخ را تحریف میکند تا باشد که رادمردی های مردان مرد که همانا قهرمانان واقعی یا تبعیدیان تاریخ هستند٬ پنهان گردد و به عکس سیمای های گذایی ضد انقلابیون در پردهٔ مسخ و تحریف واقعی جلوه کند . این ها اند که برای مسخ آن حق سکوت گرفته اند و برای شماری ها هم حق سکوت داده اند .
از همین رو تاریخ واقعی در جهان وجود نداشته و هر تاریخی قصهٔ درست و نادرست حادثه آفرینان تاریخ است . نه تنها این؛ بلکه شرایط ٬ سلیقه٬ جهت گیری های سیاسی٬ گرایش های قومی و زبانی و حتا ایده ئولوژیکی دست به دست هم داده و سیمای واقعی تاریخ را مسخ نموده است. این عوامل بوده که تاریخ جز قصهٔ لشکر کشی ها٬ کشتن ها٬ بستن ها٬ به زنجر کشیدن ها و به زندان افگندن های بی هدفانهٔ شاهان خود کامه و مستبد چیز دیگری نیست که در بیشتر موارد بر روی قهرمانی های واقعی ملت ها پرده کشیده شده است . وقایع مهم تاریخی و اجتماعی از تذکر بازمانده محتوای اصلی تاریخ که همانا نبرد داد بر ضد بیداد است٬ به کلی تحریف شده و واقعیت ها ناگفته مانده است . این تاریخ است که سازنده گان اصلی تاریخ را به تبعید کشانده و صفوف تبعیدیان تاریخ را فشرده تر گردانیده است .
این تبعیدی تاریخ تنها از تبار آن تبعیدی ها نیست که از شهری به شهری و از کشوری به کشوری به زور رانده می شوند تا باشد که چیزی از وسوسهٔ ستمگران تاریخ در مورد آنان کاسته شود . دستان مظلومان از رسیدن به گلوگاهٔ استراتتژیک حاکمیت استبدادی و فاسد کوتاه گردد و میدان برای تاخت و تاز مستبدان وسیع تر شود . سر بریدن ها٬ کله پرانی ها٬ واسکت بری هاو در قفس افگندن های انسان مشروعیت پیدا کند و بالاخره آنچه خلاف است به یاری فتوای بلعمباعور تاریخ مشروع و آنچه خلاف نیست نامشروع پنداشته شود؛ اما تبعیدی تاریخ با آنکه از جمع این تبعیدیان است٬ ولی از آنان فرق هم دارد. تبعیدیان تاریخ در هر فصلی از تاریخ در تبعید باقی میمانند؛ زیرا این ها عاشقان انسان اند نه قدرت٬ تنها برای رهایی انسان می اندیشند و در این تفکر آنقدر غرق اند که دغدغه قدرت و وسوسهٔ ثروت را از دست داده اند . این از دست دادن ها است که همیشه در تبعید باقی مانده و در هر مرحله یی از تاریخ چه در زمان پیروزی و چه در زمان مبارزه از صحنهٔ تاریخ در تبعید گذاشته شده اند؛ زیرا تاریخ در هر فصلی از مبارزات بشری به داستان زر و زور مبدل شده و تاریخ سازان واقعی به عقب حوادث رانده شده اند .
تبعیدیان تاریخ به مثابهٔ انسان های خداگونه اند که همیشه در تبعید باقی مانده و در کویر خشکیده و تفتیدهٔ آفرینش بی آنکه به دنبال عقل سرخ سهروردی افتد. بدون آنکه لنگ لنگان به سوی صحرا برود و در وسوسهٔ پیر جهان دیده غرق شود که چگونه تار های سفید ریشش در چاهٔ سیاه به سرخی مبدل شد و دل به عجایب او بندد که چگونه توانست تا با عبور از کوهٔ قاف همان آشیان اصلی باز یعنی جایگاهٔ اصلی پیر٬ گوهر شب افروز٬ درخت طوبا٬ دروازهٔ کارگاه٬ زرهٔ داوودی٬ تیغ بلارک به چشمهٔ زنده گانی برسد . شاید در این سیر و سفر پایان ناپذیر راه گم نماید و ترس آن میرود که مانند صد های دیگر در طلسم حیرت غرق گردد و راه به منزل آخری نبرد . از این رو اول به زمین متوجه میشود تا خود را اول در جایگاهٔ اولی خود دریابد و بعد از آن راهٔ به جای دیگری ببرد تا گوهر نایاب خود را در مرز های واقعیت ها پیدا کند و در جاذبهٔ عشق انسانی تا فراسوی واقعیت ها به پالایشش بکشد .
در این شکی نیست صیادانیکه باز را به اسارت کشانیده و پیر را در چاهٔ سیا افگنند اند٬ همان نفس اماره بسؤ است و رهایی از چنگال آن برای هر انسانی لازمی است . رهایی از چنگال آن امری ساده نبوده و شاید باز هایی در اسارت آن و پیر های زیادی در چاهٔ سیاه آن اسیر بمانند . کمترین ها و حتا هیچ کسانی توفیق رهایی از اسارت آنرا پیدا کرده و به مقام عقل سرخ تمکین کنند و از سیاه چاه مجال تبعید یافتن پیدا کنند . آن عقل سرخی را که پیر به آن دست یافت٬ شاید سهروردی هم در نیمه راهان در وسوسهٔ رسیدن به آن پا در گل مانده باشد و تنها در رویکرد رسیدن به مقام عقل سرخ توفیقی بدست آورده باشد؛ زیرا سرنوشت محتوم هر پیر طریقت و راهیان مراد در گیتی چنین است و پیمودن هفت منزل دشوار در وادی نفس اماره و رهایی از آن کاری ساده نیست . از همین رو هر یک به مقامی رسیده اند و هیچ یک به مقام آخر که چشمهٔ زنده گانی خوانده شده است٬ نرسیده اند و عقل سرخ سهروردی هنوز هم در تبعید نفس اماره بسؤ است . رهایی از این چاه دشوار و حتا ناممکن است؛ پس چگونه ممکن است که تلاش را در یک جهت متمرکز کرد و سایر جهات را از یاد برد . به خود سازی و دگرگونی درونی پرداخت تا از لاک درونی بیرون بدر آمد . بیرون بدر شدن از این لاک دشوار و ماندن در آن دشوار تر از آن است ؛ پس اندکی باید جنبید و از لاک درون٬ بیرون آمد تا در موجی از مانور های واقعی پیرامون واقعیت ها رمز غلبه و رهایی از چاهٔ سیاه را فراگرفت . بدین گونه بار بار به مانور پرداخت تا رسم نقب زدن بر درون را بیشتر فراگرفت تا باشد که به چشمهٔ زنده گانی مراد تمکین کرد .
از همین رو تبعیدی تاریخ خود سازی انقلابی یا انقلاب درونی را امری جدا ناپذیر برای تقویۀ ارزش های معنوی و رشد ارزش ها اخلاقی میداند . بدون رشد این ارزش اسلام و فرهنگ٬ سیاسی شده و آشکار است که این اسلام سیاسی فاجعه می آفریند . این اسلام سیاسی به تعهدات ایمانی کمتر بها داده و رویکرد های سیاسی آن نه بر مبنای فشردۀ عقیده؛ بلکه بر مبنای ایجاد نظم شکل میگیرد . مهم نیست که این نظم چگونه برقرار گردد ، برای استقرار نظم استفاده از شیوههای ماکیاولی را هم مجاز میشمارد . معلوم است، زمانیکه سیاست از مرز های اسلامی آن عدول کرد، تن پروری و خود رفاهی جای ایمان سالاری را میگیرد و طراوت و شادابی معنوی از زنده گی رخت بر میبندد . از این رو این تبعیدی به خود سازی ویژه یی روی دارد که انقلاب درونی را با توجه به واقعیت های زنده گی رشد میدهد . چشمۀ زنده گی را در آنسوی کوۀ قاف٬ گوهر شب افروز٬ درخت طوبا٬ دروازهٔ کارگاه٬ زرهٔ داوودی و تیغ بلارک به جستجونگرفته ؛ بلکه عبوراز این قاف ها را نه بالاتر از زمین؛ بلکه پایین تر از زمین جستجو میکند . شکی نیست که رسیدن به چشمۀ زنده گی سهروردی هم برای غنای ارزش های درونی و شگوفایی روح بحیث یک نیاز به شمار میرود ؛ اما نه با حرکتی که انسان را از جامعه تجرید کرده و به انزوا بکشاند و به بهای فشردن هستی مادی اش تمام شود ؛ زیرا روح انسان با دو بال پرواز میکند که یک بال را از اسمان میگیرد و بال دیگر را از زمین . ترک هر یک از این ها انسان را از رسیدن به افق های رهایی بخش باز مانده و سبب پژمرده گی روح نیز میگردد . از همین رو اسلام دین وسط خوانده شده تا در فضای اعتدال ارزش های مادی و معنوی در زنده گی انسان به شگوفایی برسد . از همین رو این تبعیدی تاریخ از افراط و تفریط در دو بعد مادی و معنوی گریزان است . او چنان عاشق زنده گی واقعی است که واقعیت های زنده گی را در دو بعد درهم تنیده و در هم پیوند مادی و معنوی به تماشا میگیرد . او اگر نمازی را ادا میسازد یا نانی را نوش جان میکند . در هر حالی خدا را نزدیک تر از شاهرگ گردن خود می بیند . نزدیکی خدا با انسان سبب نابودی فاصله شده و چنانچه نبود فاصله میان شی و چشم، قدرت دید انسان از بین میرود . در داستانی از مثنوی آمده است : دعای پیری قبول نمی شود، شیطان بر وی ظاهر شده و برایش میگوید : پاسخی نخواهی یافت و تلاش هایت بیهوده است . پس تسلیم من شود و دست از این عمل بردار و سپش زاهد در خواب چنین پاسخ از خداوند می شنود : ای انسان صدا کردن تو، صدا کردن من است و من اینجا هستم ، عبادت هدیۀ خداوند است و هرچه انسان درهنگام عبادت به جای می آورد ، در حقیقت از جانب خداوند بر زبان آوده است . د رهر خطاب که کجا هستی، خطاب من نیز است . مولانا به گونۀ شگفت آوری نزدیکی خدا را در شاهرگ گردن انسان بیان کرده است .
از همین رو است، زمانیکه او گام ها رااز دهلیز راست نه چپ به بارگاۀ احیا العلوم میگذارد، نگاههای پاک و خاموش غزالی آرام آرام از پنجرۀ کتاب فیض در چشمانش می تابد و کوثر گوارای کوهسار جوشان غزالی در وی می تراود . آنکاه که گذرش به دارالسعادۀ احیاالعلوم می افتد ، گرمای حضور مولانا را با مستی های شور آفرین او با خنکی ها و سردی های غزالی نمی تواند قیاس کند؛ زیرا مولانا را چون عشقی خروشنده و فوار و غزالی را چون نسیم دل انگیر و گوارای سحری در لطفی دمادم به تماشا میگیرد . هر دو چنان عصارۀ دل او را صیقل کنند، در کورۀ عشق به مثابۀ آهنی آبدیده گردانند، سپس به آب خوف و پتک ریاضت صیقل نمایند و صلابت کوهها را برای او به ارمغان آورند ؛ اما زمانیکه به مولوی نزدیکتر می شود، دیوانگی ها، شوریده گی ها، سوزنده گی ها، مستی ها، بیحالی ها و خوش حالی های او به وجدش می نشاند، چنان مفتون او میشود و از هم گامی ها با قدم های جهان نورد فلک پیمای چست خیز او عاجز میماند . اندیشناک میگردد و به هراس می افتد و وسوسۀ از پی او تا کجا ها گام برداشتن که او را تا کجا ها خواهد برد . ناکجاآبادی را در ذهنش به تصویر می کشد که رسیدن به آن را جز در تاب و توان شوخی ها، شنگی ها، بی پروایی ها و لاآبالی گری های مولانا ، در خود نمی بیند . در می یابد که مولانا را داشتن و با او قدم برداشتن امری ساده نیست . خویش را چنان در دست او می یابد که او خویش را در دست عشق؛ یعنی عشق نمادنیی را که او در دامان شمس به تجربه گرفته بود و عشق راستین انسان را در سیمای شمس به تماشا گرفته بود، دریافته بود رسیدن به شمس موخر تر از آن است که به آسمان ها پران شود و به مقامی برسد که در وهمش هم نگنجد تا باشد که آروزوی گم شدۀ او پیش از رسیدن به الله در سیمای شمس اندکی تحقق پیدا کند؛ اما فرار شمس رویا های او را بی تعبیر ماند و در نالۀ ملکوتی " دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزو ست " مستانه تر و لالهان تر میگردد و چنان در شور و حیرت فرو میرود که " صدای تلپک تلپک کلاه فروش به مراتب از کوچۀ زرکوبان صلاح الدین بی خودش میسازد و چنان بیخود گردید که دیگر هر گز خودی ها را نیافت و چنان شبگرد مبتلایش کرد که در آخرین لحظات زنده گی هم از آن رهایی نیافت . چنانچه در شب آخر زنده گی برای فرزندش بهاولد گفت : رو سر بنه به بالین امشب مرا رها کن شبگرد مبتلایم تنها مرا رها کن
مبتلایی های او از پی عشق جانسوزی بود که روح شوریدۀ او در قفس تنش سخت به اسارت رفته بود وهر آن در پی رهایی آن بود . چنان بیتابش کرده بود که گویی گربه در انبان ، پرکاهی در مصاف تند باد، مرغی میزبان شتری، سایه یی جویای نور، آهویی شکار شیری، از پی معشوق بی قرار و شتابان باشد؛ اما تبعیدی تاریخ بی آنکه احساس خجلت کند؛ گرچه میداند که او بد تراز گربه یی در انبان روزگار و پرکاهی در تندباد حوادث افتاده است و گویا خویش را مانند مرغی میزبان شتر، آهویی در شکار شیر و سایۀ تاریکی در تلاش نور می یابد؛ اما با این همه دشواری های فراه راهش امید را از دست نداده ، تن را کشتی و دل را ناخدایی ساخته و خویش را به گونۀ حلاج و عین القضات همدانی در امواج خروشا دریای توفانی حوادث می افگند . گویا با ایجاد انقلاب تازه یی در روح با حلاج تا پایۀ دار میثاق می بندد و چنان مغرور گام برمیدارد و همسازی و هم آویزی بیشتر نه تنها با مولانا ؛ بلکه پیوندی استوار با شوریده گی ها و سر سپرده گی های استثنایی منصور حلاج و عین القضات همدانی دارد که از اصابت سنگ بی خردان بر روی خود می خندد و اما از پرتاب گل بایزید خم بر ابرویش می آید . بایزیدی های تاریخ فرصت طلبانی اند که در صفوف انقلابیون رخنه می کنند و برای بقای قدرت و غارت ثروت های مردم از هیچ ستم، نامردی و نامردمی دریغ نمیکنند. بهتر است ، آناد ن را یزیدی خواند تا بایزیدی؛ زیرا از برونش ر ببینی با یزید وز درونش شرم دارد صد یزید .
تبعیدی تاریخ با همه دشواری ها و تنگدستی هاییکه دارد، شکوه ا ز یاران دیروزی را بر خود شرم میدارند و برای دشمنان خود میگوید : چون عین القضات شمع عاجینم کنند، از من آرمانی آه گفتن را در گور خواهی برد . تبعیدی تاریخ از یکسو با اربابان معرفت بالا پیوند ناگسستنی فکری دارد و از سویی هم عقل را وسیله یی برای نجات انسان تلقی کرده و جدا ناپذیری هر دو را ناممکن می شمارد؛ زیرا او با نگاهی عاقلانه و عاشقانه شگوفایی های زنده گی را به تماشا نشسته است . عقل بیشتر کشش زمینی و عشق بیشتر جاذبهٔ آسمانی دارد . یکی بدون دیگری هر نوع توازن حیات در جامعهٔ بشری را بهم میزند . عقل با ارزانی کردن آگاهی انسان را برای غلبه بر دشواری های زنده گی یاری میرساند و اما عقلی که از عشق سرشار انسانی تهی باشد٬ انسان را در چالهٔ وسوسه های منافع گرایانهٔ شخصی فرو برده و جرئت بیرون شدن از منافع خود را از دست میدهد . زمانیکه در برابر حوادث خطرناکی قرار میگیرد؛ بویژه زمانیکه پای ایثار در میان آید و خود گذری انسان برای ضرر خودش و نفع دیگران مطرح گردد٬ یک قدم چه که چندین قدم به عقب میکشد . تنها ایثار است که وسوسهٔ عشق به آزادی واقعی انسان را بارور گردانیده و عقل را برای از خود گذری ترغیب میکند که توجیهٔ چنین ایثاری در فرهنگ دینی باب کلان تری دارد؛ زیرا اخلاق که خود جوهرهٔ ایثار بوده و تنها توجیهٔ دینی دارد که عملی بر ضد خود انسان را در برابر عقل سودجو و مصلحت طلب توجیه پذیر میسازد ؛ پس در نبود ایثار خطر سقوط انسان از سکوی اخلاقی در تنگنای غریزی بیشتر میگردد .
از همین رو است که مبارزین از هر خیل زبانی و گروههای سیاسی٬ اجتماعی و دینی که باشند . زمانی به منزل مقصود میرسند که راهکار های عقلی شان را در جاذبهٔ عشق سرشار انسانی عیار نمایند . بدون چنین جاذبه عقل انسان را به پوچی٬ نهیلیستی و منافع گرایی میکشاند . این جاذبه است که وسوسهٔ ویرانگر قدرت و ثروت را در آدمی مهار میسازد . نداشتن چنین جاذبه است که شماری مبارزان دینی را در پرتگاهٔ سقوط ثروت و قدرت می افگند . و زنده گی شان را به یاس میکشاند که نگرانی های ناشی از آن سبب امراض گوناگون در آنها می شود . چنانچه یکی از بلند منرل سالاران کنونی کابل و مجاهد دیروز به بیماری مزمنی دچار است که از نعمات الهی تنها از نان جواری و از عذاب الهی جانکاه تر از خله زدن تار های برس بر اندام خود روزانه درد جانسوز می کشد . بهتر است تا برای این قماش مبارزین قدیمی را « دین گرا های مادی » خواند که بد تر از « مادی پرستان » هستند . نه تنها این که این ها جامعه و نظام را به فساد می کشند٬ بدون تردید شمار زیادی از مردم در آتش گناه ها و جنایات آنان می سوزند و ناگزیرانه می سازند؛ البته این سوختن ها و ساختن ها ناشی از سازش و ساختن با این منحرفان سیاسی و اعتقادی است که ساختن و حمایت کردن هنچو افراد خود گناهٔ عظیم است .
تبعیدیان تاریخ مردان استوار و آهنین اراده هستند که حماسه آفرینی ها و قرهمانی های آنان صفحهٔ تاریخ را ورق زده و با عزمی عاشقانه و خردی انسانی با عبور از کوره راهان دشوار راه را برای رفاه و شگوفایی های زنده گی مادی و معنوی جوامع بشری فراهم میسازند . در موجی از مستی های دمادم و شور سرشار از بیخودی ها عشق انسان داشتن را به پای خرد به استقبال میگیرند تا باشد که از کوۀ قاف٬ گوهر شب افروز٬ درخت طوبا٬ دروازهٔ کارگاه٬ زرهٔ داوودی و تیغ بلارک عقل رهایی یافت و عقل را برای رسیدن در رکاب عشق قربانه نه که به استخدام گرفت .