محمدعالم افتخار
«بهار افغانستان» در زمستان اسارت ایدئولوژیک پاکستان؟؟!
بخش دوم
قسمت نخست به ارتباط تجاربی از بنده؛ با این جمله پایان گرفته بود:
"ولی در پیوند به تجربهء مقدمتر؛ من هم در مسجدیان محله ام؛ هم در اینان (شرکای یک تشبث مؤقتی ام)؛ همان اسلامیت ناب و غیر ایدئولوژیک را می دیدم و کشف میکردم که با طالبانیزم و «ایدئولوژی پاکستان» از زمین تا آسمان تفاوت دارد."
معهذا همین اسلامیت ناب و غیر ایدئولوژیک؛ به علت آنکه تداوم و نتیجهء همان حضیض و استیصالی است که جباران حاکم و منافقان مزدور شان؛ دیانت مقدس 1400 ملیون مسلمان جهان را تا قرن بیستم میلادی و قرن 14 هجری؛ بدانجا رسانیده بودند (1)؛ در برابر «بازی شیطانی» با اسلام و ایدئولوژی سازی از آن تقریباً به طور کامل توان دفاعی نداشت و نمیتوانست داشته باشد.
و تمامت «بازی شیطانی» درست پس از دوران شریعت سازی و «جهاد» و «انقلاب اسلامی!» تراشی «استادان» بود که بر افغانستان – سرزمین جهل سیاه و «بازی های بزرگ» منجمله «بازی بزرگ جدید و نفت» - به سهولت حیرت انگیزی نازل گردانیده شد.
درین پروسه؛ خیلی جالب و با معناست که بر علیه «استادان» که تاکنون؛ حریم شان مقدس و تعرض ناپذیر بود؛ «طالبان» یعنی شاگردان و طلبه هایشان قدعلم میکنند و اعلام میدارند که جنابان «استادان» چیزی جز«شر و فساد» نیستند؛ و ما قیام کرده ایم تا این «شر و فساد» را از افغانستان نه که ازعالم اسلام ریشه کن نمائیم و با اصل و منبع و سرچشمهء حقیقی ی اسلام و شریعت آن باز گردیم و دنیای اسلام را بدانجا باز گردانیم!
ولی در دنیایی که استادان؛ بالاخره «شر و فساد» بیش ثابت نمیشوند؛ چگونه ممکن است؛ طلبه ها و شاگردان؛ چیزی بیش از شر و فساد ثابت گردند؛ چرا که اینجا هیچ نورم و معیاری تغییر نخورده و فضا و ماحول سوء رشد و رسش، سوء آموزش و پرورش و ابتلا به بد روانی ها و بد گوهری ها؛ اصلاً تفاوتی به هم نرسانیده است.
روی هم در این ملغمه؛ لااقل بائیست اساسات و محرکه های تعیین کنندهء واقعیت را پیدا نمود؛ چونانیکه در مورد یک رمه؛ بائیست بز پیشوای گوسفندان را شناخت و اطمینان حاصل نمود که آیا؛ این؛ به راستی بز طبیعی است و یا گرگی که پوست بز را پوشیده است!؟ درین مورد به مبرمیت میلیارد برابری باید حساسیت داشت.
پیش از همه باید به خاطر سپرد که باور ها و معتقدات؛ سیستم های فکری، دکتورین های سیاسی – اقتصادی و متغییر های فرهنگی – اخلاقی که فرد بشری بخصوص جوان نوجو و متجسس را به خویش جذب میدارد؛ به طرز اتوماتیک معنای خدمت به وطن و مردم و یا خیانت به آنان یعنی در خدمت دشمنان قرار گرفتن را ندارد.
اصلاً در کشوری مانند افغانستان که شاخص مطالعه (سرانه فرد نفوس در 24 ساعت) 0 ساعت و شاید 2-3 دقیقه میباشد؛ علی العموم مطالعه در دانش ها و افکار و دکتورین ها و ایدئولوژی ها؛ بیشتر از این نیست.
این حالت در 3-4 دهه قبل که هرچه عقب تر میرویم شدید تر بوده است؛ چرا که میزان بیسوادی عمومی و عدم دسترسی به کتاب ها و نشرات عادی و الکترونیکی نیز به مراتب بیشتر از اکنون بوده.
همین حالا نیز بخصوص در داخل کشور- جز در حدود اسثتناءات- مطالعه کردن و خود آموزی امریست غیر معمول و غیر عادی. حتی بنده شخصاً جوانانی را می شناسم که از یاد آوری مطالعات خویش و نحوهء آنها نزد همگنان خود؛ شرم میکنند و به هرحال احساس فخر و غرور و مباهات ندارند.
به تازه گی جوانی را که یک جلد کتاب «گوهر اصیل آدمی» خیلی پیش برایش اهداء کرده بودم و در یکی از پوهنتون های هندوستان تحصیل میکند؛ ضمن احوال پرسی مورد استفهام قرار دادم که کتاب را خوانده است و تا کدام حدود؟
صادقانه جواب داد:
یک سرسری ورق زده ام؛ عکس هایش را دیده ام ولی نخوانده ام.
- چرا؛ وقت نداشتی؛ یا علت دیگر دارد؟
- والله! کاکاجان؛ ما کتابهایی ره که به درس های فاکولته مربوط نباشد؛ نمیخوانیم!
- چنین هدایت است یا مجبوریتی دارید؟
- نه. چه کنیم که بخوانیم وقت ضایع میشود و مغزمان را خراب میکند!
یا وقتی در یک نشست فامیلی؛ با جوان افغان دیگری تقریباً عین صحبت پیش آمد؛ او به طور غیر صادقانه؛ بهانه تراشی کرد ولی خانم معلم سابقه داری با توجه به سر و وضع و ستایل موی و تظاهرات دیگر جوان گفت:
- این قسم ژیگولو ها و کتاب خواندن؟!
شاید شاخص دیگر در مورد؛ ارقام بازدید سایت های انترنیتی باشد.
- مثلاً یک ویبسایت تصادفاً مدنظر گرفته شده:
بازدید در جرمنی 2/20 ٪
ایالات متحده 9/18 ٪
افغانستان 8/1٪
ویبسایت؛ افغانی است و بازدیدکننده گانش هم اغلب افغانهای مقیم یا مهاجر میباشند.
این بدبختی در 20،30،40 سال قبل به مراتب شدید تر بود؛ در میان حزبی که گویا 400 هزار عضو جان برکف داشت؛ 10 نفر - حتی نه به مفهوم دقیق تر و سختگیرانه تر- پیدا نمیشد که باور و دکتورین ادعایی خود را کاملاً خوانده، دانسته و هضم و جذب نموده و فن و هنر انطباق آنرا در جامعهء افغانی دریافته باشد.
بدین علت بود که واژه های «حزبی» و «عضو حزب» حتی در ضدیت باهم قرار گرفت و کماکان در ضدیت باهم قرار دارد.
1- حزبی ؛ فردی که با مغز و گوشت و خون و قلب خویش چون حزب می اندیشد؛ به ایدئولوژی و اساسات سازمانی و اخلاقی و آرمانی آن باورمند و آگاه و متعهد است.
2- عضو حزب : هرکس که به هر انگیزه راه خویش را درون حزب باز کرده غالباً بیش از آنکه حزب از او؛ ثمر بگیرد؛ او حزب را در حدودیکه امکان دارد؛ به اهداف و امیال خویش استعمال و استثمار میکند.
بدینگونه حزب برسراقتدار که 400 هزار عضو دارد؛ با از دست دادن اقتدار 400 نفر بیشتر اعضاء نخواهد داشت!
مسلماً هرچه امتیازات و امکانات برخوردار شدن از آنها بیشتر باشد؛ این معادله هم تفاوت کرده می رود. درست شبکه های استخباراتی و جبهات جنگی از قماش آنچه در دوران «جهاد» های دالری ی"استادان" و "طالبان" بود و هست؛ از این نظر بسیار تیپیک میباشند.
این تیپ ها را به گونه های دیگری هم باید شناخت و به بررسی گرفت و اما اینجا هدف ما صرفاً تعلقات و تإثیر پذیری های ایدئولوژیک است.
در این شکی نیست که افرادی مانند بنیانگذاران «جوانان مسلمان» و سپس " نهضت اسلامی" که عمدتاً در دوران "دههء دموکراسی" به حرکت آمدند؛ محصول ضد و مضاد های ایدئولوژیک کتابی و رسانه ای و مدرسه ای زمان بودند و چه بسا در مطالعات و ادراک و حلاجی ایدئولوژی هایی که بر گزیده بودند؛ زیاد زحمت میکشیدند و برای آنها آمادهء آخرین قربانی ها بوده حتی امتیازات کوچکی را هم مدنظر نداشتند.
هکذا احتمالاً عده قابل توجه از آنان سعی میکردند؛ اطلاعات خود را در مورد جریانات منطقه و جهان در حال و نیز در طول تاریخ غنا بخشند و حتی ایدئولوژی هایی را که با آن تضاد و سر ستیز داشتند؛ هم بیاموزند تا به قول معروف عمل کرده باشند که عبارت است از :"خود را بشناس و دشمن خود را بشناس؛ آنگاه در صد جنگ پیروزی!"
بدون شک نیز چنین بودند نخستین ها و پیشروانی که مجذوب ایدئولوژی های چپ منجمله"سووتیزم"(2) گردیده بودند.
از احتمال بعید نیست که در هر دو طیف متذکره؛ بودند؛ شخصیت هایی که میدانستند و لااقل حدس میزدند که از جانب شبکه های استخباراتی منطقوی و جهانی گام به گام مراقبت میشوند و قبل از همه؛ همچو شبکه ها علاقه مند ایجاد "ستون پنجم" در درون سازمانها و تشکلات نوپای ایشان میباشند.
ولی بنابر نوپویی و نوپایی؛ امکان نداشت که چنین نهضت ها و تحرکات خام و کال بر همه آنچه در کمین بود؛ مسلط گردند و بخصوص چنان قدرقدرت شوند که تمامی توطئه ها و وسوسه ها را به دقت رفع و دفع نمایند.
بدینگونه بود که هم مصایب ناشی از عقب مانده گی عمومی سیاسی – اجتماعی – خرده فرهنگی ؛ و هم اعمال تأثیر بیرونی و درونی نیرو ها و شبکه های کمین کرده از همان ابتداء تقریباً همه جریانات نوپای سیاسی ما را مائوف ساخت و در حلقاتی حتی عناصر و دار و دسته های نفوذ داده شدهء طبقات حاکمه و جواسیس آی ایس آی و سی آی ای وغیره زمام امور و رهبری و منجمله تعیین تکلیف روند های ایدئولوژیک را به دست گرفتند.
تا این هنگام هنوز جریانی موسوم به "بازی شیطانی"(3) در افغانستان شناخته شده نبود و به نظر میرسید نهضت های ایدئولوژیک در پوشش اسلام همه ناشی از احساس سرخورده گی، درک عقبمانده گی و حقیقت استبداد و استعمار میباشد و به ترقی و تعالی و احیای مجد و عظمت تاریخی مسلمانان معطوف است و چنین آرمانی مسلماً ارزش آنرا دارد که برایش به پا خاست و قربانی داد.
این احساس رفته رفته توجیه گر یک سلسله گرایش ها و پسانتر تماس ها و تبادل نظر ها و بالاخره همکاری های متقابل با جریانات بیرون مرزی که همفکر و همرزم و هم آرمان به نظر می آمدند؛ گردید.
طبعاً نه تنها نخستین این جریانات در پاکستان موجود بود بلکه خود موجودیت و برتری های نسبی ی پاکستان (به تناسب افغانستان) نمونهء مجسم به ثمر نشستن همین جریانات مجهز با ایدئولوژی های اسلامیستی به نظر می آمد.
به ویژه با وقوع تحول 26 سرطان 1352 در کشور که مؤسسهء «زوال ناپذیر و خدادادی!» سلطنت را نابود کرد و به جایش نظام جمهوری را قسماً همراه با شعارهای مدرن و چپ؛ برپا داشت؛ انگیزه های درونی و بیرونی؛ اسلامیست های افغانستان را به جانب پاکستان راند.
با محاسبهء عزایم پاکستان که امروزه؛ خیلی از آن ها میدانیم و این دانستن نه به اثر مطالعه و تحقیق بلکه در عوض تجارب تباهکنندهء کشور و سرزمین ما در 4 دههء اخیر حاصل شده است؛ محضاً وجود عناصر و سازمانهای اسلامیستی (اخوانی) در افغانستان آنروز؛ از همان آغاز بهترین "شانس خدا دادی!" برای ارتش و استخبارات نظامی داخلی و خارجی ی پاکستان بود.
علی الرغم افتضاحات و افشاگری های مندرج در «تلک خرس»، «خاموش مجاهد» و تإلیفات متعدد جناب احمد رشید و مماثل ها(حتی ملاسلام ضعیف)؛ جزئیات دقیق استخباراتی درین راستا هنوز افشاء نگردیده ولی بلاشک در یکی دو دههء آتی همه چیز از پرده برون خواهد افتاد و آنگاه به دقت؛ روشن خواهد شد که معادله های "علت - معلولی" در مورد هر دسته، هر گروپ و هر شخص ازچه قرار بوده است؛ کی ها ساده لوحانه فریب خورده و عندالموقع توانسته اند؛ از دام ها بگریزند و یا با از دست دادن جان های خویش؛ بهای اشتباه خود را پرداخته اند و نیز کی ها آگاهانه و داوطلبانه آتش بیار معرکه و مزدور فرومایه و لومپن و خاین به مردم و مادر وطن خویش بوده اند و در همان حال باقیمانده اند.
ولی به طور یک کل؛ به حقیقت و عدالت نزدیکتر این است که سیاستگران احساساتی متکی بر افسانه ها و باور های عوامانه، فاقد دانش و احاطهء فنی و هنری ی سیاسی متقاضی شرایط دیروز و امروز افغانستان و منطقه و جهان؛ یکسره به کام نهنگ ملیتاریزم پاکستان که با سیستم اندیشه ای «ایدئولوژی ملی پاکستان» مجهز میباشد و عبارت از یک منافقت فوق العاده پیچیده و فریبنده در میان ایدئولوژی های اسلامیستی است؛ در غلتیدند.
البته این معادلات در رئوس سازمانها و تشکلات و سپس"تنظیم" ها مدنظر میباشد؛ در مورد بدنهء لا و لشکر و به خصوص«سیاهی لشکر» که تودهء مردم اند؛ اعتباری ندارد. چرا که این بخش؛ به ویژه در کوران جنگ و ستیزه گری؛ جز تقلید و قومانده پذیری مجال و امکانی ندارند.
بدینگونه بود که پاکستان نه تنها جنبش اسلامیستی افغانستان را تحت سیطره گرفت بلکه اساساً آنرا از نظر ایدئولوژیکی؛ به زایده ای از نسخهء ایدئولوژی پاکستان مبدل نمود.
البته تفاوت های معینی نظر به اشخاص رهبری کننده و قدمه های قوماندانی گروپ ها و تنظیم ها ناگزیر بود؛ ولی این تفاوت ها چه بسا سطحی و سلیقوی و مبتنی بر تفاوت های خرده فرهنگی، عادات و روایات قبیلوی - قومی و دیگر روانیات افراد بودند؛ حتی جنگ های میان گروهی (که به نظر برخی از ناظران کمیت آنها از نبرد های مستقیم با ارتش دولتی کابل از زمان داود خان تا نجیب الله و بعد ها هم با ارتش شوروی به مراتب بیشتر بود)؛ نتوانست؛ وضع قاعده ای زیر سلطهء ایدئولوژی پاکستان بودن را تغییر عمده ای دهد.
صرف پس از سقوط دولت دکتور نجیب الله، به حاکمیت رسیدن «مجاهدین» و به جان هم افتادن هایشان بر سر قدرت در «جنگ های کابل» بود که تفاوت های پیش گفته؛- آنهم در عمل - جدی تر گردید.
منجمله با نقض شدن عملی عهد و سوگندی که به خاطر بیمه شدن تداوم استیلای ایدئولوژی ی پاکستان؛ میان رهبران تنظیم ها در کعبهء مقدس، سازماندهی گردیده بود؛ عدول های عملی از ایدئولوژی و ستراتیژی پاکستان محسوس گردید و به مرور جدی شده رفت که نتیجهء آن در عمل عدم توفیق پاکستان به دسترسی ی حداکثری به اهدافش یعنی به قدرت رسانیدن کلیدی ترین مهره هایش (همانها که به فرمودهء برهنهء جنرال حمیدگل؛ از خود حمیدگل هم پاکستانی تر بودند و علناً شعار کنفدراسیون پاکستان- افغانستان میدادند)؛ از آب درآمد.
اینجا بود که نیاز به طرح و تطبیق پروژهء «طالبان» تشخیص گردید و با مساعدت مالی وهابیت پطرودالری ی عربستان سعودی و پشتیبانی های چندین جانبهء جهانخواران امریکایی ، انگلیسی و دیگران؛ این پروژه تقریباً به گونهء معجزه آسا راه اندازی گردید.
چنانکه گفته آمدیم اینجا صرف نگاه ما بر بعد ایدئولوژیکی متمرکز است و از همین نظر تفاوت طالبان با رهبران و قدمه های شعوری ی مجاهدان پیشین جز در مواردی نیست که زایدهء ایدئولوژیک پاکستان بودن را بهتر و بی درد سر تر تأمین میکند.
1- طالبان؛ پیشینه های ذهنی – روانی و اطلاعات و مطالعات خلل آور و نگران کننده ندارند و یا چنین چیز ها در ایشان به حد قابل ملاحظه نیست.
2- طالبان؛ از میان مناطق و محلات و لایه های مردمانی دستچین شده اند و میشوند که کمتر میتوانند؛ عزائیم و استراتیژی های پاکستان و آی ایس آی را مورد شک و تردید قرار دهند و نسبت به آن ظنین و بدبین شوند.
3- در پروسه های گزینش، تعلیم و تربیت، سازماندهی، تمویل و تسلیح، تعیین سلسله مراتب... و نهایتاً تحت کنترول مداوم داشتن طالبان؛ تمامی آن خلا ها، ناگزیری ها و موارد بالقوه و بالفعل مخل و آشفته کننده رفع شده است که در رابطه به قدمه های رهبری مجاهدان پیشین موجود بود و عملاً خود را برای ایدئولوژیست ها و ستراتیژیست های پاکستان و حامیان بیرون مرزی شان نشان داد.
با تمام اینها نباید فراموش کرد که افراد؛ در هرحال؛ از دامان طبیعت و خلقت چنان نمی آیند که بعد ها تشخص می یابند. بشر؛ یکی از موجودات حیهء چندین میلیونی طبیعت میباشد؛ ولی به علل و اسباب فراوانی؛ از طبیعت و قوانین آن؛ گویا استقلال یافته و خود گردان و خود محور و خودسر شده است.
این؛ یک مفهوم فردی نیست؛ بلکه با دقت هرچه تمامتر مفهومی «اجتماعی» میباشد. بشر تنها اجتماعاً ممکن بوده است که به چنین سمت و سویی حرکت نماید.
ما اینجا در پی آن نیستیم و نیز حوصله آن را نداریم که به ابعاد تاریخی، فلسفی، منطقی و معرفت شناسی قضیه وارد گردیم. ولی مثل افتاب روشن است که یک فرد بشر؛ عیناً مانند یک فرد موجود حیهء غیر بشری مانند گوسفند و گاو و اسپ و شتر وغیره نیست. در همه این موجودات؛ با اینکه مناسبات گله ای و حتی «اجتماعی» وجود دارد؛ اما چیزی به مصداق قرارداد های اجتماعی که مزیداً «شرطی شده» باشند؛ وجود ندارد.
ایدئولوژی سلسله ای از قرارداد های اجتماعی است که نه به سبب علمی و درست بودن بلکه به سبب پیوند تنگاتنگ داشتن با منافع نزدیک و دور؛ خیلی به سرعت در افراد شرطی و روانی میشود حتی به جای معتقدات و باور های ایمانی نشسته حالت جزم ها و دگم های بیچون و چرا پیدا مینماید. لهذا ایدئولوژی چیزی نیست که وحی منزل باشد و یا نتایج آزمایشات لابراتواری؛ چنانکه علوم پایه و ساینس و ریاضیات پیشرفته میباشند.
ایدئولوژی؛ بر اهداف و ستراتیژی ها مقدم نیست؛ بلکه در آخرین تحلیل برای نیل به اهداف و استراتیژی های قبلاً مطرح و موجود سرهم بندی و تدوین میشود. با اینحال افراد ایدئولوژی زده؛ علت وجودی، چگونه گی و چرایی پیدایش ایدئولوژی را نمیدانند و نه میخواهند بدانند.
نه تنها ایدئولوژی پاکستان بلکه تمامی ایدئولوژی های اسلامیستی و پان اسلامیستی؛ هیچ ربط جوهری با دین مقدس اسلام داشته نمیتواند؛ اسلام و به طور یک کل اعتقادات ایمانی؛ نه تنها بر تمامی ایدئولوژی ها مقدم است بلکه بر کلیه اهداف و ستراتیژی های سیاسی احزاب، دولت ها و قدرت ها و ابر قدرت ها مقدم میباشد.
مگر ناگزیر؛ بوده اند متفکران و اندیشمندانی که صادقانه ولی ساده لوحانه، با صفا و حسن نیت و بی روی و ریا به طریق شرح و تفسیر و تأویل شخصی و بنده وار از دین اسلام؛ هم خواسته اند ایدئولوژی بسازند و چه بسا کارها و آثار همانان؛ برای استعمارگران ماقبل امپریالیستی و جهانگشایان امپریالیستی انگیزه و طرح و تیزیس فراهم کرده است تا به «بازی شیطانی» با اسلام بپردازند و ایدئولوژی های معطوف به اهداف و استراتیژی های وحشیانهء خود را رنگ و لعاب اسلامی زده با مقدسات توده ها تلبیس نمایند.
ایدئولوژی پاکستان؛ یکی از شعب سخت ریشه دار همین ایدئولوژی هاست و هم اکنون چه به دلیل جریانات طالبانی و چه قبل بر طالبان؛ حتی بیش از خود پاکستان؛ در افغانستان استیلا دارد و گویا نهادینه یا «شرطی» شده است.
این استیلا در حدیست که حتی نسل جدید روشنفکران و اندیشمندان «مجاهدین» که به وضوح افق دید شان بسیار فرق کرده به جهانبینی ها و جهانشناسی های غیر قابل مقایسه با «دوران جهاد» رسیده و یا نزدیک شده اند؛ نیز جرئت نمیکنند؛ بر «معقولات» نسل پیشتر انتقاد سازنده نمایند و منجمله بر اسارت خواسته یا ناخواسته آنان در جال شیطانی ایدئولوژی ی پاکستان و مبداء آن «وهابیت»، «سلفیه» و «اخوانیت» انگشت گذاشته به سوی به بار نشستن یک ایدئولوژی ملی به خاطر حرکت واقعی به جهت اهداف و منافع ملی و آرمانهای خاک شدهء توده های عظیم مردمی که تحت نام «جهاد» قربان شدند و یا قربانی دادند؛ حرکت سازنده نمایند.
*****
بنابر تحلیلی که تا اینجا انجام گرفت اساساً از ابتداء هم؛ «کمونیست» ها و هم اسلامیست ها و مجاهدان به اصطلاح افغانی، در اکثریت مطلق؛ متهمانی به این نسبت ها و اسامی بودند؛ چرا که آنان سیستم های ایدئولوژیک مربوط به خویش را در حد لازم مطالعه و «یاد گیری» و هضم و حلاجی نکرده و لذا از مفاد و مضار و منطبق بر منافع ملی بودن یا نبودن آنها چیزی نمیدانستند بنا بر این ایدئولوژی های مربوط با انتخاب آگاهانه گزین نشده در حکم توهمات و رؤیاهای تحمیل شده و غافلانه بارگیری شده به حساب میرفت.
البته سخن بر سر واژه ها و کلمات نیست. مثلاً با اینکه «جهاد» مقولهء مذهبی است و مذهب (در اسلام و ادیان جهانشمول مماثل) چیز فرا ملی میباشد و لذا به حیث «مفهوم» ملی ؛ قابل کاربرد و استفاده نیست؛ معهذا باید به خاطر داشته باشیم که در گذشته های مبارزات ضد استعماری؛ این مقوله چونان استعاره ای به جای جنگ برای استقلال ملی و نجات از اسارت انگریز؛ کاربرد نادقیقی داشته و منجمله رهبر رستاخیز استقلال سیاسی افغانستان مرحوم امان الله خان و مبارزان برجستهء دیگر القاب «مجاهد وغازی» داشته اند که تداعی کنندهء مفهوم مذهبی میباشد تا مفهوم ملی و علمی – معرفتی .
ولی حتی خود همین حقیقت ثابت میکند که اصلاً درک از دین اسلام ؛ بیحد ضعیف و عوامانه بوده و مفاهیم ملی و سیستم های فکری و نظری ملی به مفهوم دقیق کلمه هنوز وجود نداشته اند.
با اینهم ملاک تثبیت باور و ادعا و اندیشه و دکتورین؛ خود آن نه؛ بلکه عمل فرد یا جماعت معین مدعی و منسوب آن میباشد. بدینجهت نیاکان متإخر ما تحت عناوین جهاد و غزا؛ فقط جنگ ها و مبارزات آزادیبخش ملی و وطنی را پیش برده و متحقق میساخته اند. ولی با دکتورین های مدون سیاسی و اجتماعی و مفهوم دولت- ملت...آشنایی نداشته اند تا چه رسد به احاطه و تسلط بر آنها.
همین بساطت فکری و اندیشه ای تا دههء دموکراسی، تداوم داشت. هنگامیکه عده ای مجذوب اندیشه های سوویتستی و مائوئیستی شدند و عده ای بر خلاف به دام اندیشه های اخوانی – وهابی- سلفی در غلتیدند.
با اینکه اخیری ها ؛ اندیشه های اخوانی - وهابی – سلفی را چیزی چون دین اسلام و بهتر و برتر از اسلام توده ای و تقریری می پنداشتند؛ اما کمابیش همانند اولالذکر ها عمدتاً مقادیری جذمیات را یدک میکشیدند. لهذا اینک که پاکستان و بالاخره امریکا و جهان استعماری غرب و ارتجاع سیاه عربی به تشویق و تحریک و تمویل ایشان پرداختند؛ کدام معیار حقوقی و قانونی و منطقی و اخلاقی وجود نداشت که ایشان را به اندکی تفکر و تأمل وا بدارد.
ایشان در بهترین حالت خیال می کردند که از مساعدت ها و الطاف برادر دینی و دوست انسانی ی خویش برخوردار شده اند؛ اینها همه سبب سازی های کبریای الهی میباشد و لابد هیچگونه توطئه و تفتین و شیطنتی در زمینه وجود ندارد.
ولی در حقیقت امر؛ نیرو های ویژهء پاکستان و گروپ های القاعده و سایر جنایتکاران حرفه ای و متکرر که اغلب در کشور های خود محکوم به اعدام بودند؛ اینک به «جهاد» گویا ضد الحاد گسیل شده بودند تا آخرین مصداق های ایمانی ی خویش را با انتحار و انفجار؛ به صحنه آورند و به حد اقل 5 میلیارد نفوس بشری دیگر جهان نشان دهند که اسلام در عمل و عینیت و حقیقت یعنی چی؟؟؟!!!
گذشته از این طنز تلخ و تبه کننده؛ عمل نشان داد که همه چیز فریبی و سرابی بیش نبود. آنان– غالباً بدون اینکه خود بدانند و بتوانند بدانند؛ فقط ابراز رزمایش ها و اقداماتی قرار گرفته بودند که ابداً پیوند با دین و دیانت و باور و فرهنگ بخصوصی نداشت و هنوز که هنوز است؛ چنین پیوندی ندارد.
از «کفر ابلیس» هم آشکار تر است که هم استادان و پروفیسورها از جایی به نام چندش آور«پاکستان» و به ویژه از درون دهلیز های شر و فساد و شیطنتی موسوم به سازمان استخبارات نظامی پاکستان (I.S.I) بر افغانستان نازل گردیدند و هم «طالبان».
ما اینجا بر اینکه چقدر ملایان و ارتشی ها و اجینت های پاکستانی و اجانب دیگر در رکاب استادان و «طالبان» بودند و تاکنون استند؛ سایر مسایل و موضوعات شنیع و شریرانهء این پروسه ها نمی پردازیم.
صرف بحث بر سر ایدئولوژي است!
پاکستان نه تنها ایدئولوژیک ترین کشور دنیاست بلکه رسماً سازمان دولتی به نام «شورای ایدئولوژی پاکستان» دارد. مهم نیست که کمپلکس های دولت، ارتش، استخبارات، مدرسه های «مجاهد» سازی و سایر زیر مجموعه ها چه مناسباتی با شورای ایدئولوژی پاکستان دارند، ولی مهم و تعیین کننده آن است که همه تابع ایدئولوژی پاکستان اند و با استفاده از هر فرصتی به ترویج و عملیاتی ساختن همین ایدئولوژی می پردازند؛ حتی حزب کمونیست پاکستان؛ صرف به لحاظ اینکه حزب پاکستان است؛ نمیتواند از تأثیرات خواسته و ناخواسته ایدئولوژی پاکستان بگریزد و مبرا باشد!
شناخت ایدئولوژی پاکستان مستلزم شناخت خود پاکستان است:
ديگو کوردويز نماينده خاص پريز دوکيويار سر منشي ملل متحد از سال ١٩٨١ تا سال ١٩٨٨ در کتاب خويش که مشترکاً با سليک هريسن روزنامه نگار معروف امريکايي تحت عنوان ((آنسوي افغانستان)( نگاشته و به نشر سپرده است؛ از زبان جنرال ضیاءالحق حاکم نظامی و سیاسی – ایدئولوژیک وقت پاکستان روایت میکند:
((ما حق آنرا به دست آورده ايم که در افغانستان يک رژيم دوست ما بوجود آيد. ما به حيث يک کشور جبهه مقدم خطري را متقبل شديم. هرگز اجازه نخواهيم داد که حالات در آنجا (فغانستان) به شکل سابقش بر گردد. طوريکه اتحاد شوروي و هند در آنجا نفوذ داشته باشند و بر قلمرو ما دعوي وجود داشته باشد. حکومت افغانستان يک حکومت واقعاً اسلامي خواهد بود و بحيث جزئي از جنبش احياي اسلامي فعاليت خواهد کرد و روزي خواهد رسيد که مسلمانهاي اتحاد شوروي را به خود جلب و جذب نمايد.»
تصور میکنم؛ ژرف ترین معنا و مصداق ایدئولوژی ی پاکستان در همین فرمایشات جنرال ضیاءالحق وجود دارد
ولی هنوز مفید تر و رهگشاینده تر میباشد که ما به فرمایشات پدر بلافصل ((جهادیان)) و طالبان ـ حضرت نصیرالله بابر!؛ انهماک و توجه عابدانه بداریم!؟
مهربانی کنید ؛ هم اکنون شما در محضر این ابرفرشته...! قرار دارید:
نصیرالله بابر پدر جهاد و نخستین مجاهدین
پس از اين که در اگست ١٩٧٣داود خان کودتا کرد، در اکتوبر همين سال، نزد من، خدا بيامرز، انجنير حبيب الرحمن آمد. با من صحبت و مطالبه نمود که مرا نزد بوتو صاحب ببر. من که در آن وقت در باﻻحصار (پشاور) برگيدير بودم، با بوتو صاحب صحبت کردم، وي(بوتو) از راه دنباوگي به منطقهء مهمند آمده بود و من نيز همزمان به مهمند رفته بودم که سرکي بسازيم.
مرحوم حبيب الرحمن برايم وضع کابل و حکومت داود خان را بيان کرد و خواستار کمک شد. داود خان براي ما شناخته شده بود و چنان صحبت ها ميکرد که ازآن بوي خطر(خطر برای پاکستان) مي آمد. روسها هم با داود خان در توافق بودند؛ روسها مي خواستند که به مرور خود را به آب هاي گرم برسانند. من به بوتو صاحب (مسلماً ديدگاه او بسيار گسترده بود) گفتم که با اينها (انجنیر(!)حبیب الرحمن و دارو دسته اش) چي پيشامدي بايد کرد؟ او برايم گفت: که منطقه را عميق مطالعه کنم به اوضاع دقيق شوم.
ما مطالعات خود را کرديم. ما يقين داشتيم که در چين چاو، مرد و ماؤ هم در حالت مرگ بود، پس قيادت جديدي که بعد از آنها مي آمد، طبعاً با خود پروگرام هاي ويژه خود را ميداشت. در روسيه هم، از آخرين ايديولوگ ها، يکي دو تا باقي بود لهذا عنقريب در قيادت آن تغيير مي آمد که مسلماً ديناميکس خاص خود را دارا ميبود. در ايران هم شاه را دربارياني احاطه کرده بودند، که پس از بيماري يا مرگ شاه قادر به کنترول اوضاع نبودند. در هندوستان که بي چون و چرا، خطرات ما را تهديد ميکرد، لهذا از چهار طرف ما در معرض تهديد خطرات بوديم. لهذا در افغانستان ما نميخواستيم که حالات خراب شود.( خراب برای پاکستان، به راستی تا که احمق در جهان باشد مفلس در نمی ماند!)
بزرگترين مساله اين بود که روس ها ميتوانستند از حالت هاي تازه بهره برداري نموده و داخل افغانستان گردند.
به اين لحاظ من نخستين مجاهدين نهضت را(مجاهدین را که نگذارند حالات در افغانستان برای پاکستان خراب شود، مجاهدین نهضت پاکستانی افغانستان بر انداز را) از اکتوبر1973 تا١٩٧٧ ترنينگ و تعليمات نظامي دادم و در آن زمان قيادت شان همين جا بود، آنان از يونيورستي و پوهنتون ها ي کابل پسران جوان را مي آوردند و ما برايشان تريننگ ميداديم و پس به ولايات مربوط شان ميفرستاديم تا در آنجا به ديگران تعليمات بدهند ما در اينجا به هر کدام کارهاي جدا جدا ميسپاريديم . رباني شبنامه ها و امثال آنرا مينويشت و حکمتيار امور ارتباطي انجام ميداد. ليکن در٥ جولاي١٩٧٧حکومت ما از ميان رفت و ضياءالحق بدبخت به صحنه آمد که افکار خود را داشت.
او، برآنان (مجاهدين نهضت اسلامي) کمک را قطع کرد و گفت: اين کار ما نيست که اينجا براي افغانستان افرادي را ترينینگ بدهيم. او همه چيز را بند کرد. با قطع شدن کمک ها آنان (مجاهدين نهضت)هم چند پارچه شدند.
اينجا، نخست انجنير عبدالرحمن، باز گلبدين حکمتيار، بعداً احمد شاه مسعود آمد. متعاقباً چهار پنج تن ديگر آمدند. ما براي شان گفتيم که مطابق خواست شما ما برايتان ترينينگ ميدهيم و کاميابي تان را ميخواهيم. ولي سوال اين است که وقتي کامياب شديد، حالات را کي کنترول خواهد کرد، شما که نوجوانان (هلکان) استيد؟ آنان گفتند که با ما کادر ها و بزرگان موجود است. گفتيم: معرفي بداريد وآنگاه نام استاد رباني را بر زبان آوردند. آنان همه (در آنوقت)از گروپ رباني بودند.
تخم، نخست به دنیا میآید یا مرغ ؟
ولي پس از قطع کمک ها در برج جولاي ١٩٧٧ آنان ( مجاهدین فی سبیل الله! مجاهدینیکه اساساً فساد آنان و باداران شان سالها بعد پای شوروی را به افغانستان کشاند و گویا به «جهاد» شان رسمیت و مشروعیت بخشید. به راستی تخم، نخست به دنیا میآید یا مرغ؟!) در ١٩٧٨ نزد من آمده گفتند: که پول و هيچ چيز ديگر نداريم و در بد حال هستيم. منسوبين هم از ما توقعاتي دارند. من، اولاً به شاه ايران پيشنهادي فرستادم که براي اينان که ما ترينينگ داده ايم، ضياءالحق همه چيز را قطع کرده، با آنان کمک کنيد. فکر مي کنم در ماه سپتمبر يا اکتوبر من با بي بي (نصرت بوتو) هم در اين زمينه نشستي داشتم. شاه ايران پاسخ فرستاد که طي سه روز کاري خواهد کرد ولي حکومت مارشالا مرا به زندان فرستاد که يک سال محبوس ماندم. چون از زندان بر آمدم شاه ايران از ميان رفته بود. به اين ترتيب از ايران چيزي بدست نيامد.
آنگاه من، آنان را به امريکاييان راجع ساختم در حاليکه خودم از صوبه سرحد خارج شده نمي توانستم، دوستي داشتم در اسلام آباد که با هم خانه ميساختيم لذا من اين مجاهدين را به منزل وي اعزام مي کردم و چون به شفر برايش مي گفتم که (گلکار)آمد، هدف حکمتيار بود، چون مي گفتم – بيجلي والا (برقي)آمد، احمدشاه مسعود منظور مي بود.... سفارت امريکا در ماه مي ١٩٧٩ (مجاهدین مخلوق و مولود پاکستان را پذیرا شد) با ايشان کمک ها را شروع کرد. من به ايشان گفتم که اجندا و پروگرامتان را بسازيد و براي من هم گفته شد که تو هم پروگرام خويش را به ايشان بده!
روس ها (طبق انتظار و طبق پروگرام های مجاهدین و نصیرالله بابر پاکستانی!!) در دسمبر ١٩٧٩ آمدند. اما امريکاييها در ماه مي به کمک هاي مالي و غيره به مجاهدين شروع کرده بودند، مگر آي.اس.آي و ضياءالحق کاري به اين کار نداشتند. وقتيکه روس ها آمدند، امريکا به ضياءالحق وآي.اس.آي فشار وارد نمود تا به مجاهدين کمک نمايند و بعد از آن ضياءالحق و آي.اس.آي. به کمک ها شروع نمودند.
شما ببينيد،(وشما هم ببینید، ای کسانیکه دعوی اسلام و افغانستان دارید!) ما در آن زمانيکه به آنان (مجاهدين) ترينينگ ميداديم در عين وقت با داود خان مذاکره مي کرديم و با اعليحضرت مذاکره مي کرديم که اين مسئله (کدام مسئله؟!) از راه هاي سياسي حل گردد ولي ضياءالحق نمي خواست که اين مسئله به گونهء سياسي حل شود، زيرا اعتقاد داشت، تا زمانيکه جنگ در افغانستان جريان دارد، (ده کجا و درخت ها کجا؟!) امريکاييان وي را در قدرت نگه ميدارند. (غافل از اينکه) امريکاييان، چنان مردمي اند، تا هنگاميکه به کارشان باشي، ازت کار مي گيرند، به مجرديکه کارشان پوره شود، ديگر ختمت ميکنند. (چنانکه) در ماه اپريل، ضياءالحق (مست از باده قدرت،) ذوالفقار علي بوتو را اعدام کرد، مگر در ماه جون، يک مقام مهم امريکا نزد من آمده و برايم گفت که شما را از شر ضياءالحق نجات ميدهيم و در عوض (چشتي) يا (سوار) را خواهيم آورد.
در کويته جلسه ای داشتيم که در آن بيگم بوتو، محترمه بينظير بوتو، يحيي بختيار، جنرال تيکه خان و من بوديم. به ايشان گفتم: يک امريکايي به من گفت که شما را از ضياءالحق نجات ميدهيم.... آنان به من گفتند: بين يک جنرال و جنرال ديگر چه فرق است؟! برو، به امريکايي بگو که مسووليت (بهبود) در اين کار را به عهده مي گيرد يا خير؟ (بالاخره) جنرال چشتي امتناع کرد و (جنرال) سوار خان هم گفت: اولاد کوچک کوچک دارم کاري نمي توانم انجام دهم.
اگر شما، به پس منظر اين امور، دقيق شويد (در ميابيد) که چون در اگست ١٩٧٩ ضياءالحق واقف شد که امريکا مي خواهد خلعش کند، (خلع رئیس جمهور پاکستان متعلق به امریکا بود!) فوراً چشتي را بر طرف کرد و در دسمبر، روس ها آمد. (ورق بر گشت) مطلب اين است که در سياست (اصل) منفعت طلبي است.
ملاحظه کنيد، بوتو صاحب را بدست وي (ضياء الحق) در ماه مارچ اعدام کرد ولي در جون يا جولاي (همان سال) از ختم کردن ضياء الحق سخن در ميان بود، مگر در دسمبر باز هم ضياءالحق، دوست از همه بهترين براي امريکا شد.
جنرال دوگول و مارشال تیتو هم مجاهد بودند !
ضرورت اصلي اين بود که به مجرد آمدن روسها امريکا و ضياء الحق براي مجاهدين حکومت جلاي وطن درست مي کردند. چنين کاري را انگلستان براي (ديگول) انجام داده و حکومت در تبعيد برايش ساخته بود، عين کار در يوگوسلاويا براي مارشال تيتو انجام گرفت.( جنرال دوگول و مارشال بروز تیتو هم جهاد کرده بودند؟! بیچاره ها از این حقیقت بی خبر مردند، به خدا معلوم که مجاهدان پاکستانی سهم آنان را از جنت، برایشان بدهند!؟) مگر آنها اين کار را(براي مجاهدين) نکردند و به اين خوش بودند که مجاهدين متفرق باشند.
.........................................................................
س – شما با مسعود از قبل هم آشنا بوديد و ارتباطاتي با هم داشتيد، آيا از آن زمان نيز چنين شک هايي در مورد شخصيت وي و يا در مورد ارتباطات وي نزد شما بود؟
جهاد ـ درس پاکستان به داؤد خان!
ج – ببين ! اين چيزها و پروتوکول وي با روس ها بسيار پسان واقع شده. آن وقت هم ما در حکومت بوديم، مگر در وقت داود ما چنان کرديم که مي خواستيم به داود يک درس بدهيم. آن وقت داود، مخالفين ما را در افغانستان نگه ميداشت مانند اجمل ختک، اعظم هوتي و آنان اينجا در پاکستان بمب گذاري ها را سازمان ميدادند و لذا ما هم خواستيم که به داود يک پيغام بدهيم:
ببين، تو اگر کاري مي تواني، ما هم قادر به آن هستيم. ما احمدشاه مسعود را به پنجشير فرستاديم و در پنجشير، بالايش عمليات اجرا کرديم (در١٩٧٥) تا نشان دهيم که اين افراد چقدر ورزيده گي يافته اند. آن عمليات به داود به حد کافي خساره رسانيد. پس از آن داود اينجا آمد و در مورد ((ديورند)) به مذاکره پرداخت. («دیورند»آرمان جهاد فی سبیل الله!!) قبل بر آن بالاي گلاب ننگرهاري عليه داود خان يک کتاب نيز نوشته بوديم که عنوانش بود((سردار ديوانه – ليوني سردار)) ما تمام اينها را بخاطري انجام ميداديم که ظاهر شاه واپس (به پادشاهي) بر گردد!!( دوام این مصاحبه و حقایق بیشتر را در کتابواره بنده «جنگ صلیبی یا جهاد فی سبیل الله!» پیگیری فرمائید(4)
جهاد برای منافع و بقای پاکستان
نتایج عمده تاریخی که ازاین مصاحبه میتوان گرفت عبارت اند از:
ـ پهلوی نظامی مقاو مت افغانستان از پاکستان آغاز گردیده است و به عباره دیگر جایگاه زاد و ولد و نشو و نمای اختاپوت «جنگ صلیبی» یا «جهاد» همان پاکستان است آنهم نه پس از تجاوز و اشغال شوروی در دسمبر 1979 بلکه شش سال قبل و مدت ها هم پیش از کودتای کمونیستی اپریل 1978 و درست پس از قیام سردار محمد داؤد و اعلام رژیم جمهوری در افغانستان .( البته شهادت نصیرالله بابر در همین حدود است.)
اما دگروال محمد یوسف در تلک خرس؛ ضمن تصریحات فراوان «مجاهد» را اینگونه تعریف و ارزش گذاری میکند:
«مناطق سرحدی پاکستان تکیه گاه اداری بسیار وسیع برای جهاد محسوب میگردید. مجاهدین بدین مناطق جهت حصول اسلحه، استراحت، جابجا سازی خانواده ها در کمپ ها، بخاطر تعلیم و آموزش و مداوای طبی روی میآوردند. در آن زمان ما کارکنان آی.اس.آی این معامله خوب رئیس جمهور ضیاء را قدردانی نمیکردیم، بحیث یک سرباز باورم نمی آمد که قوماندانی اعلی شوروی جهت حمله بر پاکستان رهبران سیاسی خویش را تحت فشار قرار نداده باشد.
چنانکه امریکایی ها دامنهء جنگ را از ویتنام به لاوس و کمبودیا که پایگاه مصؤن «ویتکانگها» را تشکیل میداد نیز گسترش داده بودند. لیکن رویهمرفته اتحادشوروی از مبادرت به چنین صعب العبوری اجتناب میورزید، من مطمین بودم که آنها را تا این اندازه بر نمی انگیختیم. جنگ ما با اتحاد شوروی به معنای خاتمهء پاکستان و موجب بروز یک جنگ جهانی میشد. ازینرو یک مسؤولیت عظیم شمرده شده و من در آن زمان عمیقاً متوجه آن بودم ....
تجاوز شوروی به چریکها چنان ترقی بخشید که به تعداد هزار ها تن اشخاص ملکی و سرباز به صفوف آنها پیوسته و جنگ را بمثابه جهاد وسعت داد. فرارسیدن کفار یا ملحدین به مقاومت یک آرمانی بخشید، یعنی یک جنگنده چریکی را بحالت جنگجوی صلیبی (یعنی مجاهد) در آورد...»
برای دریافت سوابق تاریخی ی «جنگجوی صلیبی» نیز به کتاب جنگ صلیبی یا جهاد فی سبیل الله! رجوع فرمائید.
«تلک خرس» آئینهء جنک صلیبی !
در یک استقامت همین ادامهء آنست که ما در «تلک خرس» مشاهده میکنیم:
«...افغانستان باید مبدل به یک ویتنام شوروی گردد . شوروی ها بخاطر جنگیدن و کشتن امریکایی ها ویتکانگ ها را تسلیح مینمودند ازینرو امریکا نیز اکنون باید چنین نموده شوروی ها را به وا سطهء مجاهدین نیست و نابود سازد. این نظر همچنان در بین افسران سی.آی.ای بخصوص رئیس آن ویلیام کیسی بخوبی متداول بود. چنین استنباط میکنم که آنها از ناکامی خویش در ویتنام که عظیمترین شکست نظامی ابر قدرت جهانی را تشکیل میداد،عمیقاً اندوهناک بودند ...برین تاکید میورزم که اکثر مامورین عالیرتبه امریکایی، این را منحیث یک چانس خدا داده تلقی مینمودند که در اثر آن شوروی ها بدون اینکه آسیبی به امریکایی ها بر سد، از دم تیغ بگذرند.
(چانس خداداده برای امریکا!؟ وبرای پاکستان چانس هزارمرتبه برتر!! نعوذ بالله این فقط مردم بدبخت و یا شاید نفرین شده افغانستان بودند که نزد خدا شا نسی نداشتند که هیچ، معکوساً بد چانسی و فلاکت های ناشی از آن یکسره نصیب شان بود!!!(
جنرال اختر با آنها متفق بود که این کار به کلی امکان پذیر است. آری، دیگر این بر عهدهء من بود تا آنرا تحقق بخشم ...چریک های ویتنام نفرات تازه دم، اکمالات و سرپناه را بدان سوی مرز در لاوس و کمبودیا در اختیار داشتند، در حالیکه برای مجاهدین اینگونه سهولت ها در پاکستان مهیا بود... عوامل دیگر مشابه این بود که هر نفر پیاده یعنی یک چریک ازین جهت برنده بود که منحصر به یک نقطه و پوسته نبود بدین ترتیب در کنج و کنار کشور بمب ها و راکت ها را منفجر میساخت . .. من مسؤول جنگیدن در یک جنگ چریکی بشیوهء« خونریزی از هزار جناح» بودم .
من به نقاط حساس وآسیب پذیر دشمن مانند شاهراه سالنگ، طیاره بروی زمین، نیروی اکمالاتی ، بندها، پل ها، پایپ لاین ها، پوسته های دورافتاده و یا کاروانها و در هستهء تمام اینها به کابل پی برده بودم...
تا جاییکه من مشاهده نموده ام این صرف پول است که موجب صلح یا جنگ شده میتواند. (نعوذ بالله نه خدا، نه دین و نه چیز دیگر! زیرا) مجاهدین بجز دریافت کمک مالی انگیزهء دیگری بدست نمیآوردند . این مهم نبود که استراتیژی من تا چه حد متبلور گردد بلکه اجراءات متکی بر میسر بودن یک خزینه حجیم بود تا ذریعه آن قوای مسلح من باید تسلیح، تربیه وسوق میگردید .
(آری قوای مسلح من- دگروال محمد یوسف افسرI.S.I، قوای مسلح قوماندان اعلی مجاهدین افغانستانی پاکستان! با خزینه حجیم که جهاد فی سبیل الله فقط به آن متکی بود!!)
تقریباً نصف این پول از جانب مالیه پرداز عمده یعنی امریکا سرازیر میشد در حالیکه متباقی آنرا حکومت عربستا ن سعودی و یا اشخاص متمول عرب می پرداخت .
ایدیولوژی پاکستان؛ باخون و جسد افغانها نوشته میشود!
تجارب عینی فراوان؛ مزید بر آنچه تاکنون یاد داشت کرده ام بار بار دیگر آن دریافت تاریخی و معرفتی ی مرا تأکیداً توثیق کرد که فردای نخستین اشغال مزارشریف توسط طالبان؛ درین شهر برایم حاصل شده بود.
شاید یکی از عوامل پاگرفتن باور های سخت به مقدرات ماورایی؛ همین است که آدمی بیش از یک مرتبه در جریان عین تجربهء بزرگ و برجسته واقع میشود.
چنین موردی برای من حضور بلافصل تصادفی در مزارشریف؛ هم در شب نخست مسلط شدن طالبان بر آن بود و هم در شبی که طالبان برای آخرین بار از این شهر رانده شدند و با اینکه در مجموع کشور از قدرت بر انداخته شده بودند؛ منجمله درعمارت لیسهء سلطانه رضیهء مزارشریف مقاومت شدید و حیرت انگیزی از خود نشان دادند که نتیجهء آن پیدا شدن پشته هایی از کشته ها در فردای آنروز روی جاده ها و درون جویچه های شهر «مولا علی» بود. کاملا شبیه مناظر رقت انگیزی که سه سال و اندی پیش هم از سیاهه های لشکر طالبان درین شهر و سایر بلاد شمال برجا مانده بود.
در رابطه به مورد اخیرالذکر؛ گفتنی است که حدوداً 4 سال پیش از این؛ انشعابی در سازمان مسلط بر ولایات عمدهء شمال یعنی «جنبش ملی ـ اسلامی افغانستان» وقوع یافت و برادران رسول پهلوان که قبلاً گویا بر سر عشق و مراودات با زنی؛ در همین مزارشریف کشته شده بود؛ عامل قضیه را جنرال دوستم مؤسس و رهبر جنبش ملی ـ اسلامی دانسته به طرز انتقامجویانه علیه وی قرار گرفتند و علی الرغم همه نورم ها و موازین معرفتی و اخلاقی و قومی ی خویش؛ در تبانی با طالبان تشریف فرما گردیدند .
چون ولایت کلیدی ی فاریاب در تصرف این گروه بود؛ طالبان موقع را غنیمت دیده پلان فتح ولایات شمالی را ریختند و خواستند عملی کنند و نیز عملی کردند.
به هر دلیلی بود نیرو های مربوط به جنرال دوستم مقاومت زیادی نکردند و پس از فاریاب طی ساعاتی؛ مزارشریف هم؛ به تصرف شاخهء یاغی ی جنبش ملی – اسلامی و طالبان در آمد.
اما همین شب گویا طالبان، پاکستانی ها و القاعده ای ها اراده فرمودند که مفرزهء خورد یا بزرگ جنبش ملی - اسلامی پیوسته به خویش را خلع سلاح نمایند.
ظاهراً همین امر موجب اشتعال نایرهء بزرگ شد؛ وقتی قطعات مربوط به جنبش ملی - اسلامی (بخش ملک و گلوـ گل محمد- پهلوان) به دلیل عدم اطاعت از این تصمیم؛ به واکنش پرداختند؛ لحظه به لحظه تمامی پوتانسیل های ضد طالبانی به تحرک آمدند. درست طی ساعاتی؛ قیامت حقیقی- و نه اسطوره ای- به پا گردید.
گویا تمامی فرض و واجب و علت وجودی ی هر مزاری و هر افغان کشتن و نابود کردن یک یا چند طالب گردیده بود؛ و ناگفته نماند که افراد قطعات طالب و همسنگران پاکستانی و القاعده ای شان هم عجب شهامت و مقاومتی از خویش بروز دادند.
به هرحال؛ در همان نخستین شب؛ دولت مستعجل طالب در مزارشریف و سراسر ولایات شمال؛ خاتمه یافت .
فردا من و سایر گشت و گذار کننده گان در شهر مزار شریف شاهد اجساد بیشمار روی جاده ها و چمن ها و کوچه پس کوچه ها بودیم؛ جوانانی با چرده های نسبتاً تیره؛ ریش کوتاه یا بلند و پیراهن - تنبان و پای لچ یا باچپلک.
در میان اجساد؛ کسانی هم دیده میشدند که به وضوح عرب یا تبعهء کشور های افریقایی بودند؛ ولی متباقی بین افغانی - قبایلی و پاکستانی بودن نوسان داشتند .
اخبار و روایات میرساند که عین جنگ ها و بر خورد ها تا آخرین بخش های فاریاب همزمان ادامه داشته و همزمان هم با نتایج همسان در همه جا خاتمه یافته است!
این حالات به حدی دراماتیک بود که عقل بسیاری ها در تفسیر آنها در می ماند و هواداران ملک خان که دیگر خود زعیم شمال اعلام گردیده بود و کمابیش به خیانت به قوم و سمت و... متهم میگردید ؛ برای تبرئه او؛ چنین هم وانمود میکردند که گویا ملک خان و برداران خواستند با یک تیر دو فاخته بزنند؛ از یکسو با استفاده از امکانات طالبان از شر جنرال دوستم خلاص گردند و از طرفی طالبان را به تلک انداخته چنان گوشمالی دهند که دیگر هوای شمال را برای ابد از سر بدر نمایند.
شاید هم در میان اجساد؛ کسانی قوماندان 7-9 تنی بودند؛ ولی جز شایعات که هیچگاه توثیق نشد؛ از قوماندانان بالا رتبه و مؤثر آنان اطلاع و خبر دقیق به دست نیامد؛ عده ای که طبق افواهات اسیر شده بودند؛ نیز به مرور- حسب شایعات - در بدل پول یا امتیازات دیگر توسط قوت های درون مرزی و برون مرزی تحویل گرفته شدند؛ عده ای گویا از عقب جبهات گریخته بودند و عده ای را هم گویا افراد محلی هوادار طالبان یا دارای پیوند های قومی و قبیلوی با آنان نجات دادند!
عین قاعده؛ حینی که در2011 قوای عمدهء طالبان و همسنگران پاکستانی و القاعده ای شان در کندوز محاصره گردیدند؛ با وضوح بیشتر متبارز گردید. حتی بر اثر تقاضای رژیم پاکستان؛ جورج دبلیو بوش رئیس جمهور ایالات متحدهء امریکا و سرقوماندان اعلای دهان کف کردهء جنگ جهانی علیه تروریزم! زمینه آنرا فراهم کرد که طیارات پاکستانی با مصئونیت در کندوز نشست کند و مهره های مهم پاکستانی، طالب افغانی و نقش آفرینان القاعده را از تهلکه نجات دهد. سپس بگذار با سیاهی ی لشکر؛ هرچه میشود؛ بشود!
البته درین نوبت نیز مهره هایی از برکات و معجزات پرنده های نجات؛ نصیب نبرده اسیر و محبوس گشتند ولی آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود؛ تکرار گردید و همه با پول یا در تبادله و یا در بدل امتیازات و معاملات دیگر سالماً به جایگاه ها و پایگاه های شان معاودت نمودند.
بنده زیاد به فرد شعر زیر منحیث یک «مفهوم» تعلق خاطر ندارم و معهذا باور دارم که حکمتی در آن نهفته میباشد:
هرکی ناموخت از گذشت روزگار هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
لابد بر آنانیکه برای ایدئولوژی ی پاکستان و استیلای یخچالی ی آن بر افغانستان حتی تا قلل پنچشیر و بدخشان؛ شاخ و دم می طلبند؛ فقط میتوان متإسف بود!
این اسارت یخچالی؛ با افتضاح هرچه تمامتر در یخ زده گی دهان و خمی چشمان دولتمردان و به اصطلاح اپوزیسیون کاران آن طی سالیان اخیر نمود های فوق العاده ننگینی دارد.
ترهات جناب حامد کرزی رئیس جمهور مبنی بر «برادرخواندن» های مکرر پاکستان و نوکران آن از سویی و دشنام و تحقیر و تخطئهء دوامدار جناب کرزی توسط همان «برادران» در محافل دیپلوماتیک و میدیای پاکستانی و جهانی؛ ثبوت قاطع این مدعاست.
گذشته از کسانی چون حمیدگل و به اصطلاح سخنگویان طالبان؛ همین دو روز پیش ملا حنا ربانی وزیرخارجهء پاکستان بر خلاف تمامی نورم های دیپلوماتیک و پروتوکول مشخص در بارهء سلسله مراتب؛ کلمات اهانتباری را حواله ی کرزی نمود که حتی اگر این کلمات از زبان رئیس جمهور پاکستان (همتای کرزی) هم خارج میشد؛ شناعت اعظمی داشت. بار قبل در واشنگتن پرویز مشرف طی کنفرانس مطبوعاتی کرزی را فیل مرغی خوانده بود که پیش چشم خود را دیده نمیتواند.
اما منجمله اسارت ایدئولوِژیک و احساس بنده گی؛ مانع از سربلند کردن و واکنش نشان دادن متعارف میگردد؛ گویی اینها همه نوازش های پیر و پیامبر باشد!!!
رویهمرفته از برکت جبهات استادان و طالبان؛ اینک افغانستان در قعر زمستان اسارت ایدئولوژیک پاکستان و از برکت همهء آنها؛ در قعر زمستان اسارت ایدئولوژیک «بازی شیطانی» به سر میبرد و در اندیشه و عمل نسل کهن و نوین مجاهدان و طالبان؛ هیچگونه اثر و نشانه ای از «بهارافغانی» درین راستا یعنی حرکت به جهت ایدئولوژی ملی تإمین کنندهء منافع حقیقی و عینی افغانها قابل احساس و رؤیت نیست!
خدا کند ؛ که بنده دچار اشتباه و مغالطه و توهم و جنون و چیز های مشابه باشم!
خدا کند!
خدا کند!
**************
رویکرد ها:
1- فقط به عنوان نمونه لطفاً به این ویدیو دقت فرمائید:
http://www.youtube.com/watch?feature=player_embedded&v=1rAEKgl3U7M#
2- تإملات اینجانب در مورد ایدئولوژی حزب دموکراتیک خلق افغانستان که بیش از یک و نیم دهه تاریخ سیاسی معاصر افغانستان را به خویش اختصاص داده است؛ بیشترمصداق «سوویتیزم» را تائید میدارد تا کمونیزم و مارکسیزم را.
3- «بازی شیطانی» مهمترین و اثر گذار ترین روند سیاست جهانگشایانه و جهانخوارانه و فعل و انفعالات سیاسی طی نزدیک به یک قرن و نیم در خاور میانهء افریقایی - آسیایی به شمول افغانستان، ایران، آسیای میانه و قفقاز میباشد که ملعبهء سیاست امپریالیستی قرار دادن دین مقدس اسلام و اعتقادات میراثی ی 1400 ملیون نفوس جهان ممیزهء آن است و نیز ژورنالیست مشهور جهانی رابرت درایفوس پیرامون موضوع کتاب خیلی ها تحقیقی و مستند نگاشته است که احتمالاً به دلیل زمستان اسارت ایدئولوژیک پاکستان در افغانستان از دو ترجمهء دری ی آن حتی یکی هم در بازار کتاب افغانستان قابل دریافت نخواهد بود.مگر این کتاب در انترنیت هست و لینک آن در سایت بزرگ آریایی قرار ذیل میباشد:
http://www.rahetudeh.com/rahetude/baziye-sheytani/html/aghaz-baziye-sheytani.html
4-
http://www.ariaye.com/ketab/jehad/jehad.pdf
ادامهء بحث "شناخت و دانش؛ وثیقهء نجات درعصر امروز است!"
«بهار افغانستان» در زمستان اسارت ایدئولوژیک پاکستان؟؟!
عزیزانی که با بنده حد اقل آشنایی دارند؛ میدانند که اینجانب از موارد تجربی، مشخص و کانکریت که در رابطه با آحاد موجود و میسر مردم، نخبه گان و روشنفکران ... پیش می آید؛ سرسری نمی گذرم. چرا ؛ اگر بناست که «تجربه مادر علم» باشد و دانایی و بینایی و توانایی دماغی و فکری ی بشر از بازتاب های همین تجارب و وقوعات عینی و بلافصل و غالباًّ پیشبینی نشده و برنامه ریزی نشده؛ منشاء و بنیاد گیرد؛ این غنایم به مقیاس عمر و امکانات یک اندیشمند؛ غالباً ارزش استثنایی و چه بسا تکرار ناپذیر دارد.
در سالیان اخیر؛ وقتی پس از شرکت در نماز جنازه ای میخواستم از مسجد بدر شوم؛ مورد خطابی قرار گرفتم. یکی از معلمان سالخورده بود. چون به هم رسیدیم؛ گفت:
خدا بیامرز حاجی صاحب؛ دلسوخته از دنیا رفت.
گفتم: خدا مغفرتش کند.
چون قبلاً برنامه ای ستلایتی در مورد تحقیقات کیهانی را به ثبت مانده بودم؛ عجله داشتم تا خود را هرچه زود تر منزل برسانم . ولی جانب مقابلم رها کردنی نبود؛ ادامه داد:
تمام تلاش مؤمن اینست که با ایمان و امید و اطمینان بمیرد؛ به همین خاطر غیر از طاعت و عبادت؛ صد قسم تدابیر دیگر مروج شده است!
میخواستم اجازه بخواهم و صحبت را به وقت دیگر بگذاریم؛ که علاوه کرد:
در آخرین ساعت هم به بالین حاجی بودم در حالیکه زیاد شعور روشن نداشت بازهم همان گپی را که از خیلی وقت زده میرفت ؛ تکرار کرد:
یک قیله* بچه؛ دین و ایمانیمه هم خراب کد؛ حج و ذکات و دارو و درمانیمه هم!
با بی میلی گفتم : هرچه بوده حالا تمام شد؛ روحش شاد باشد! گفت:
ولی بچه؛ بچهء تو بوده ؛ مثلی که خبر نیستی!؟
گفتم : بچهء من ؛ او چه غلطی کرده؟!
تبسمی کرد و گفت: غلط نکرده ؛ غلط حاجی ره اصلاح کرده؟
گفتم : لطفاً با من ؛ قدم زده قصه کن که کاری دارم باید راهم کوتاه شود!
قبول کرد و ادامه داد: وقتی حاجی پس از عملیات قلبش در پاکستان؛ برگشته بوده؛ بچه ات به دیدنش رفته. خیلی کلان ها و موی سفید ها حاضر بوده ان. حاجی از آبادانی ها و پیشرفت ها و داکتر ها و نرس های پاکستانی زیاد تعریف میکرده که برایش حیات دوباره داده اند. بعد از ...(پسرت) پرسیده که کجاست پدرت و چه کار میکند؟
بچه جواب داده که خانه است؛ کدام کتاب نوشته میکند.
حاجی گفته: حالی وقتی اس که مردم پول پارو میکنن؛ کتاب چه به درد میخوره، کی می خره، کی میخوانه؛ باز اگه به میل زورآورها نباشه؛ اونه یک بلاره خواد خیستاند. پدر لوده ایته بگو؛ حالی هم سر وقت اس؛ برآ؛ کار کو؛ پول پیدا کو؛ اقلاً همو بایسکیل لقه ایته خو نو بساز؛ صباح مثل مه مشکل قلبی یا چیز دیگه پیدا میکنی؛ باز یک چار قران ده دستیت باشه؛ اقلاً پشاور خو خوده رسانده بتانی!
در حالیکه من تأثر شدید پیدا کرده بودم معلم خندیدن گرفت و افزود:
میدانی بچه چه گفته؟
گفته: حاجی صاحب؛ شما پیشتر از داکتر ها و نرس ها تعریف میکردین؛ از پیشرفت علم و طبابت. همی علم ها ره که به شما حیات دوباره داد؛ کس هایی به وجود آورده ان که تمام عمر خوده صرف کدن؛ کشف کدن؛ کتاب نوشته کدن.اگه اونها خوده قربانی نمیکدن؛ حالا شما نی که شاید همهء مان زیرخاک می بودیم!!!
کدام موی سفید دیگه گفته؛ بچه! به کلانها گستاخی نکن؛ پدر تو خو داکتر نیس؛غیر «زنده باد؛ مرده باد» چیزی یاد نداره!
بچه گفته:
شما چطو به پدر مه گستاخی میکنین و به مه گستاخی کدنه یاد می تین؟! همی حاجی صاحب سه بار حج رفته ان؛ خدا خو یکباریشه فرض کده بود؛ اگر مصرف دوبار دیگیشه مکتب میساختن؛ به راه علم و دانش مصرف میکدن؛ گناه میشد؟ حالی خود تان چیزی نکدین، عقل و همتیشه نداشتین، به دیگه ها چه غرض دارین ؟...
کدام کلان کار تر بلند شده و بچه ره از اتاق کشیده که گویا حاجی اذیت نشه .
مگر حاجی دیگه فیصله شده بوده؛ ازهمی خاطر تا دم مرگ ؛ ناله میکد که :
یک قیله بچه؛ دین و ایمانیمه هم خراب کد؛ حج و ذکات و دارو و درمانیمه هم!
***
در جایی که اقوال بزرگان را پیرامون «بدبختی» گرد آوری کرده بودند؛ خوانده بودم؛ هولناکترین بدبختی آنست که وقت مردن؛ دریابی که در تمام زنده گی؛ بی ارزش (یا بی معنی) بوده ای!
تصور میکنم که حاجی مرحوم؛ با چنین دریافتی خویشتن را مواجه می دیده!
با اینهم ؛ خوش به حالش که با آگاهی مرده؛ از آنجا که آگاهی معنای آدمی بودن است؛ لهذا از مرگی جانورانه بچ شده است!
ولی ما و شما چطور؟!
راستی این افسانه به ایدئولوژی و اسارت ایدئولوژیک چه ربط دارد؟!
الف :
ایدئولوژی را به اشکال و اطوار مختلفی تعریف میکنند؛ و بر ضرورت ایدئولوژی به حیث نقشهء راه و رسم و میتود و فن و هنر زنده گانی اجتماعی و سیاسی؛ به اندازه ای تأکید شده است که منجمله کسی مانند دکتور شریعتی دین ـ و طبعاً در مورد خودش و مخاطبانش؛ اسلام (و ناگزیرقرائت خاص از اسلام) ـ را ایدئولوژی دانست.(1)
مگر پسانتر اندیشمند دیگر (دکتور عبدالکریم سروش) طی نقدی جانانهء این نظریه؛ کتاب جذاب و مستدل "فربه تر از ایدئولوژی" را نوشت و طی آن با کمال احترام دیدگاه شریعتی را در همین مورد نادرست ثابت کرد.(2)
با اینهم در عمل؛ چیز هایی مانند دیدگاه شریعتی نه فقط خریدار زیاد دارد؛ بلکه با تفاوت هایی در منطقه ما و خاور میانه مسلط است و مسلط نگهداشته میشود.
در افغانستان؛ به طور اساسی در دههء دموکراسی (1343-1352) جوانان و نوجویانی نه تنها با واژهء «ایدئولوژی» آشنا شدند؛ بلکه توسط ایدئولوژی های معین اروپایی و اسلامیستی مجذوب و مسحور گردیدند. ولی پیش از اینکه سخن به هضم و درک این ایدئولوژی ها و انطباقی شدن آنها بر اوضاع مشخص افغانستان برسد؛ به اصطلاح تطبیقات جذباتی (و چه بسا مجنونانه)ءآنها آغاز گردید و روندی را تسهیل کرد که میهن ما میدان خونین ترین و ددمنشانه ترین فاز «جنگ سرد» گردد و مردمان مان هیزم سوخت و گوشت دهن توپ آن.
با اینکه مشتی در این سو و مشتی در آنسو؛ هنوز بر پوسته های این ایدئولوژی ها چسپیده باقی مانده اند؛ و علی الرغم هرچه در عالم واقع؛ اتفاق افتاده؛ نه اینکه پذیرای کم و کاست و چون و چرا و خطا و اشتباهی نیستند؛ بلکه با جذبه و خمارمتکی بر آنها؛ نعرهء «انالحق!» هم میزنند؛ معهذا در سطح عامهء جامعه و مردم؛ اصلاً چیزی به فحوای بیزاری از ایدئولوژی – حتی بیزاری از واژهء ایدئولوژی!ـ دیده میشود.(3)
ولی این بیزاری به طرز غالب ایدئولوژی های غیر اسلامیستی را نشانه میگیرد. یکی از علل این است که تمام مدت؛ ستیز با این ایدئولوژی ها با بهره گیری از کلیه امکانات سنتی (منابر و مساجد و مقابر..) و مدرن (امپراتوری اطلاعاتی امپریالیزم، صیهونیزم و حکومات مرتجع و مستبد) در داخل و خارج ؛ بیحد و حصر بوده است ولی عامل اساسی تر؛ عدم توانایی تفکیک ایدئولوژی های اسلامیستی با حقیقت دین و اسلام میباشد (ایدئولوژی هایی که برای پیشبرد "بازی شیطانی"طراحی شده و در«طبق زر» یعنی همراه با پوند و دالر.... پیشکش خواهندگان و شکار شده گان میگردد).
ب:
گرچه دین مقدس اسلام پس از کودتای سقیفهء بنی ساعده و قتل نه چندان مرموز و تدفین ناشیانهء پیامبر گرامی ی آن - حضرت محمد مصطفی؛ در سطح اقشار و طبقات حاکمه؛ مبدل به ایدئولوژی شده رفت؛ معهذا در سطح عامهء مردم بیشتر از هر دیانتی در تاریخ و در جهان؛ اصالت ایمانی و معنوی ی خویش را حفظ کرد؛ چیزی که در حریم جباران حاکم جز به ندرت سراغ نمی شد.
تبعات کاربرد ایدئولوژیکی اسلام مخصوصاً در دوران های انحطاط و بالاخره زوال امپراتوری های خلافتی؛ کار را - البته با تفاوت های ناگزیر- به همان برپایی «انگیزیسیون» و دار و گیوتین و زنجیر و زندان و قتال اصلاح طلبان و عدالتخواهان و مساوات طلبان و تعرض بر حریم های دیگران و چپاول و غارت آنان؛ با استفادهء ابزاری از مقوله های «کفر» و «جهاد» و غیره کشاند و رویهمرفته توده های مردم؛ جوانان و نسل های بالنده را مرعوب و مسکوت ساخته به دینداری افواهی و «مسلمانی تقریری» محکوم گردانید.
دیانتی که پیامبرش (در عصر شبان – رمه ای) شرط رهایی هرگونه اسرای باسواد دشمن را؛ صاحب سواد گردانیدن ده نفر مسلمان قرار داده بود و مسلمانان را اعم از زن و مرد به خوانش و دانش و جستجوی علم ولو که در «صین = چین» (4) یعنی سرزمین های دور ترین غیر اسلامی باشد؛ تحریص میکرد؛ تحت شرایط پیش گفته دچار جمود و سکون و تحجر شد؛ چرا که حکام جبار حتی اشتیاق و علاقه به سواد قرآن خوانی را در میان تودهء مردم؛ برای خویش خطر می پنداشتند یعنی از «به فکر افتادن» آنان وحشت داشتند و لهذا همه را به تقلید کورکورانه از تعدادی نوکران ملا نما یا ملایان بی خاصیت و بی فکر و خشکه مقدس؛ وا می داشتند و حتی باور هایی بر عامه مسلمانان تلقین گردید که قرآن و اصول و فروع اسلام؛ در حد فهم بنده نیست فقط باید قرائت حاکمان و ریزه خواران شان را شنید و گردن نهاد و به بقیه «والله اعلم بالصواب» گفت و گذشت و الا خطر «کافرشدن» یعنی هردو دنیا را باختن در هر ثانیه مسلمان را تهدید میکند.
خوشبختانه ؛ (و بسیار بسیار بسیار خوشبختانه!) توضیح و تسجیل و تصویر همهء این واقعیت های فجیع در کتب تاریخی و آثار منظوم و منثوری که رندانه فراهم و با اغفال و تحمیق «نوکران احمق» دربار ها و جباران؛ چاپ و تکثیر گردیده و به ما رسیده است؛ به حد تقریباً کافی وجود دارد.
در نتیجهء تشدید فزایندهء این استیلای یخچالی بر بلاد «اسلامی» بود؛ که مسلمانی طبق تصویر درخشندهء سید جمال الدین افغانی؛ به «الحمدالله!گوشت گاو میخوریم» و چیز های مماثل خلاصه و مختومه گردید و برای اینکه چنین بی خاصیتی و بی ماهیتی ؛ کسانی مانند حاجی مرحوم فوق الذکر را ارضا کرده نمیتوانست؛ ایشان ناگزیر بر همان چند مراسم و مناسک محدود و بسیط منجمله حج طور افراطی می چسپیدند؛ تا به طریق افزودن بر نماز ها و روزه های نفلی و تسبیح گشتاندن و ذکر کردن...و بالاخره حج های سه چهار مرتبه ای بهتر مسلمان باشند و ایمان کامل و عاقبت جمیل نصیب شان گردد. ( اینهم البته در حالی که روی و ریایی در میانه نمی بود!)
این استیلای یخچالی تیره و تار؛ توان تفکر و محاسبه و یافتن رابطه های خیلی بسیط را هم از همچو مرحومی ها سلب کرده بود؛ چنانکه اگر میتوانست درک نماید که در صورت دچار آمدن به گرفتاری های صحی؛ به پول احتیاج است تا خود را به پشاور رسانید؛ نمیتوانست دریابد که محل و منطقه او هم میتواند و باید چون پشاور و کراچی و دهلی و بهتر و برتر از آنها ساخته شود؛ و این قبل از هرچیز فریضه و وجیبهء همان دینی است که امثال وئ فقط پوسته ای از آنرا – آنهم در تاریکی – لمس میکردند.
دینی که حکم میکرد: مسجد را خراب کن ؛ راه و پل بساز (طبعاً راه و پل به سوی پیشرفت و عدالت و سعادت عمومی هم!). دینی که حکم میکرد تا زمانیکه اقارب و اطرافیان و همسایه گانت گرسنه و محتاج (چه به نان و لباس و چه به سواد وعلم و تربیت) اند و کشور و سرزمینت دچار جنگ و تباهی و آفت و تاخت و تاز اجانب و اجیران و جواسیس آنهاست؛ حج نه بلکه رسیده گی به اینان بر تو فرض میباشد...
این را هم دیدیم که «جهل دین» و بیگانه گی از متن و ماهیت زمانی – مکانی آن؛ در حدی بود که مؤمنان! محترم حتی هشت سال قبل (26 دسامبر2004- 6 جدی 1383- 14ذی القعده 1425) از روی نعش های دفن نشدهء کشته شده گان سونامی ی بزرگ بحر هند گذشته و هزاران هزار برادر مسلمان خانه برباد شده، انسانهای دست و پا شکسته و یتیم و یسیر این فاجعهء عظیم را در حد مگس ها هم ندانستند و بدو که نمیدوی به حج خود رفتند و سهمیهء مقرره را بی کم و کاست؛ پوره فرمودند.
در حالیکه طبق مفاد شرایط شرعی؛ حج آنسال نه تنها برای مسلمانان سواحل بحر هند بلکه سرتاسر دنیا؛ در عربستان نبود؛ بلکه در بلاد سونامی زده و در فریضهء رسیده گی به مصیبت رسیده گان آنجا بود. چیزی که کفار سراسر دنیا در کادر مؤسسات خیریهء ملل متحد و بیرون از آن انجام دادند و معنای اخلاق و عطوفت و اخوت!!! اسلامی ی مسلمانان کرام را مخصوصاً در خود مناطق مصیبت زده؛ به ملکوتیانی که گویا انحصاراً بنده و بردهء مسلمانان (همین مسلمانان!!) میباشند؛ تفهیم نمودند!
مسلماً چنین موارد که محک تجربه در میان آمده ؛ طی 14 قرن گذشته خیلی خیلی زیاد بوده است و به مقیاسات فردی حتی در عمر هیچ مسلمانی کمتر از ده ها بار؛ ظهور ننموده است!
ت:
به گمانم اواخر سال سوم تسلط طالبان بر شمال افغانستان بود که توسط ملا امام مسجد محل خود احضار شدم. تنی چند از متنفذان نیز موجود بودند. وقتی داخل مسجد شده با تعارفات لازمه کناری نشستم؛ جناب امام که علی الرغم جوان بودنش اکنون مرحوم و مغفور شده است؛ لب به سخن گشود و فرمود :
استاد محمد عالم! ما عوام و نادان استیم و از رمز و راز دنیا و سیاست هایش چیزی نمیدانیم؛ از این خاطر ببخشید که شما را روی کدام خود خواهی و کلانکاری به زحمت نساخته ایم .
زیاد تر از یکسال میشود که شما در ساحهء مسجد ما زنده گی میکنید؛ اینکه به مسجد 5 وقت نمی آئید؛ تا حال ما یک چاره کردیم؛ اگر نه از ما 5 وقته و یومیه حاضری (حاضری نماز!) گرفته میشود؛ لاکن حالا زیاد سخت شده؛ که شما را حاضر راپور بدهیم لطفاً ما را درک کنید؛ کم از کم در شبانه روز دو بار؛ اینجا خود را نشان دهید.
من نمیدانم چقدر اتفاقات و احتمالات نقش داشت و چقدر شخصیت امام مرحوم و چقدر هم من خودم ؛ آنوقت شئ ای بودم و در شکل گیری عمل ها وعکس العمل ها نسبت به خود میتوانستم اثر داشته باشم ؛ ولی به هرحال افراد متنفذ ساحه نیز با امام همنوا گشتند و با نوعی تضرح از من خواستند که از ایشان دلخور نباشم و اقلا باری در شب ؛ و باری در روز ؛ خود را نزدیک مسجد نشان دهم.
دیدم که طرز پیشامد ها آنقدر ها طالبانی نیست ؛ با ابراز قدر دانی گفتم :
به نظرم یکی از نادر موارد که شرعاً موجب ترک مسجد و جماعت به شکل منظم و طبق تقسیم اوقات آن؛ شده میتواند؛ احساس عدم امنیت میباشد؛ حالا که شما اصرار دارید و از ناگزیری ی خود هم سخن میگوئید؛ من سعی میکنم بیشتر اوقات به مسجد بیایم ولی شما کسانی را که دراینجا رفت و آمد دارند؛ می شناسید؛ آیا کسی نخواهد بود؛ اقدام به فروختن من (به ادارهء استخبارات طالبان) نماید؟
تقریباً همه به فکر فرو رفتند. سر انجام یکی از موسفیدان گفت: شما در شهر و بازار هم دیده نمی شوید ؛ شاید از همه پنهان استید!؟
ایشان مجال ندادند من "بلی و نه" بگویم و میان خود بگو مکو کردند که: «نشود مانند جوهری صاحب ایناره هم از دست بدهیم ؛ دیگر میگوئیم جای بود و باش شان فرق کرده ؛ نیستن!...»
مولوی جوهری یکی از روحانیون خطیب، شاعر و صوفی مشرب بارز و برجستهء ولایات شمال افغانستان بود و با اینکه منحیث امام و روحانی و شخصیت اجتماعی و قومی نمیتوانست از نشست و برخاست در محافل با حکام قبل از طالبان خویشتن داری کرده باشد؛ معهذا حینیکه طالبان؛ برای دور دوم بر شمال آمده و با مساعدت ها و همصفی های بیدریغ نفرات القاعده و ارتش و استخبارات پاکستان ؛ مسلط شدند؛ علی الظاهر به دفاع از ایشان می پرداخت و در چرایی ی سلطه یافتن ایشان (مانند سایر مذهبیون ساده به لحاظ سیاسی) ؛ نوعی حکمت الهی را میدید و در موعظه هایش بر آن اتکا هم میکرد.
معهذا استخبارات طالبان به وسوسهء عناصر لومپن و ابن الوقت؛ به دستگیری و شکنجه دادن های وحشیانهء او پرداخت؛ چون وی قادر نبود خونبهای خویش را مانند برخی های دیگر بپردازد؛ طی روز های محدودی زیر شکنجه جان داد و حالا هنوز «سال» آن شهید مظلوم پوره نشده بود که این موسفیدان؛ در رابطه به من؛ خاطره اش را تداعی نمودند.
تصادفاً من در واقع هم تصمیم داشتم؛ از محل بیرون بروم؛ و رفتم. درست تا روز سقوط حاکمیت طالبان دیگر در خانه نبودم.
با اینکه اسلامیت و دینداری امام مرحوم و موسفیدان موصوف در خلوص و بیغش بودن به ویژه تحت شرایط بیداد وهابیت طالبانی برای ذلیل سازی ی ملت افغان به نفع پاکستان و به مقتضای به اصطلاح «ایدئولوژی» ی آن اختاپوت نائیب انگریز؛ گرامی و حتی شجاعانه است؛ معهذا نمیتوانست زیاد از محتوای اندرونی و غنای معنایی دین اسلام برخوردار باشد یا به عبارهء سریعتر اسلامیت دانشمندانه باشد نه افواهی و اعتیادی ی ارثی - سنتی.
همین ضعف عمومی مسلمانی ی چوکاتی است که موجب میشود تا از نام اسلام اینهمه سوء استفاده گردد. بازی با کارت «اسلام» بخش اعظم بازی ی ابرقدرت امپریالیستی و ارتجاع قرون وسطایی دست نشانده و همسود آنرا در جریان «جنگ سرد» جهانی تشکیل دهد و برای بازی بزرگ جدید در منطقه به مقصد انرژی و نفت؛ اصلی ترین کارت طاغوتیان باشد.
ولی حتی مسلمانی ی مردم ما در همین سطح هم ثروت و غنیمت بزرگی به حساب می آید.
حسب اتفاق از روز و روزگار و لحظات زمانه دور نمی شویم.
درست چند روزی می شد که من از سفری در ولایت بادغیس؛ عودت نموده بودم. قضیه طوری بود که من با ریش و البسهء چرک؛ سرو وضع ناشسته و حتی به خاک و گل اندوده و سایر تمهیدات و ایجابات عصر طالبانی گویا در یکی از مندوی ها علافی میکردم.
به دلایلی شریک دو نفری گردیدم که از ملیت شریف پشتون و به اصطلاح «مالدار» بودند مگر قبلاً مواشی ایشان تلف گردیده بود و چون دیگر راه و ممری برای اکتساب رزق حلال تقریباً در دسترس نبود و به دلیل خشکسالی های متواتر و کمبود غله جات؛ همه جا مردم محتاج آرد و گندم بودند؛ ایشان از کسی یک هزارلک افغانی (جنبشی) که معادل پنجصد لک افغانی(جمهوری اسلامی ربانی) میشد؛ سرمایهء شراکتی گرفتند و با افزوده هایی از ما سه نفر؛ توانستیم یک لاری آرد گندم به قلعه نو مرکز ولایت بادغیس ببریم.
ولی معلوم شد که ما دیر هنگام آمده ایم و سطح تقاضا به اشباع رسیده است. چنین بود که بد اقبالی فرا راه مان آمد و نتوانستیم متاع دست داشته را کاملاً به فروش رسانیده و حتی نیم سرمایه را اعاده بداریم.
جزئیات اهم این تجربه نیز بسی گرانبهاست. اما مورد زیر به یک لحاظ و مورد بعدی از لحاظی دیگر اینجا ثبت کردنی میباشد ؛ ولی اینکه ما با اهل تجربه و استنتاج از آن سر و کار داریم و سر و کار خواهیم یافت؛ خیلی بدبختانه؛ پرسش لاینحلی میباشد.
ما همه در پنج وقت شرعی کنار دریای مرغاب میرفتیم؛ در کناره های این دریا یا جویبار های منشعب ازآن وضو میکردیم و بعد به نماز و قیام و قعود می پرداختیم. آبادی های کناره های این دریا از قبل نابود گشته بود و اینجا فقط شهر ارواح و دیار مردگان و چیزی هم فراتر از آن بود.
در یکی از روز ها تنی از شرکای بنده که نماز برایش به تمامی ؛ معنای زنده گی بود؛ برای طهارت کردن رفت و چون بازگشت؛ آدمی دیگر شده بود؛ وقتی خواستیم جماعت کنیم ؛ بهانه ای آورد و امتناع کرد. من که می پنداشتم او با تجربه ای غیرمعمول و غیر متوقعه رو برو گشته است؛ به تدریج توانستم سر صحبت با او را باز کنم .
پس از مقدمه گفت: ایکاش؛ خر می بودم یا جانور بی ارزش تر؛ ایکاش سگ می بودم ؛ ایکاش خرس و خنزیر می بودم؛ منکه بشر؛ آدمی و این وآنم ؛ یعنی پلیدترین دنیا استم و همه آنچه هست و نیست و بوده و نبوده بر من شرف دارند!
به سختی آماده اش کردم تا به اصل موضوع آید؛ نهایتاً گفت:
با صدق دل و ایمان کامل وضو میکردم که ریشوی سیاه پوش دست به «دره» مقابلم سبز شد. سلام دادم علیک نکرد؛ و بالاخره گفت:
علاف معلوم میشوی؟!
گفتم: درست فرمودید؛ شنیده بودیم که مردم اینجا به مشکل غله مواجه اند و به همین دلیل گفتیم؛ هم خرما و هم صواب؛ هی میدان و طی میدان از آن سر دنیا مقداری آرد گندم؛ بار کردیم و آوردیم !
بی هیچ برو بیایی گفت:
بد کردید؛ کافراستی یا مسلمان؟
گفتم: لا اله الله! الحمدالله مسلمان استیم؛ چرا این را می پرسید؟ گفت:
لامذهب ! آیا شنیده ای که کدام روزی پیامبر اسلام(ص)علافی کرده باشد و نشنیده ای که در مورد علاف چه گفته است؟!
دیگر معطل جواب و سخن من نشد و اضافه کرد:
کثیف! از دریا دور شو.
و ترسیدم ؛ از دریا دور شدم؛ وضوی کامل نداشتم؛ چطور نماز میخواندم؟!
در آن روز ها چنانکه عرض کردم به اصطلاح بازار «قلعه نو»؛ خود ویرانه ای دهشت انگیز بود؛ تقریباً همه در فضایی باز کنار بوجی ها و بسته های امتعهء خویش خورد و خواب و نشست و برخاست میکردند. همه بیدفاع و بیچاره بودند؛ لذا یک چنین قواره و یک چنین برخورد منتها درجه «ترس غریزی» را در آدمی بر میانگیخت که دارای عواقب طولانی نیزمی باشد.
در همانحال که مقیم این محیط بی در و پیکر اشد طالبانی بودیم که عمدتاً قورباغه ها و کمتر سگ ها در آن هیاهو داشتند و کم و بیش داتسون های « امر به معروف و نهی عن المکر» اینسو و آن سو میدویدند تا آدمیان محدود غالباً شبان پیشه آنجا را متوجه خدا و اسلام! نگهدارند ؛ همان آدمیانی که خود هم عقلاً و روحاً از دنیا و آخرت جز «کفر و اسلام» چیزی نمیدانستند و خود هئ تلاش میکردند؛ مبادا در اجرای مناسک اسلامی کوتاهی نمایند و حتی تمامی بدبختی هایی را که از زمین میجوشید و از آسمان می بارید؛ نتیجهء گناهان ؛ ناسپاسی ها و کمرسی های خویش به نماز و رکوع و سجود می پنداشتند!
آری! در همین حال؛ یکی از شرکا پیشنهاد نمود متباقی غله را به فلانی «شناخته» طور امانت وا میگذاریم و خود هرات می رویم تا پول دست داشته را به متاعی که کمی واره داشته باشد؛ تبدیل نمائیم؛ خدا مهربان است که پول قرض را؛ برابر ساخته به صاحبش برگردانیم.
بدینمنظور سراغ آن «شناخته» رفتند؛ او غله را تسلیم شد ولی در مورد رفتن ما به هرات گفت:
وضع هرات بیحد وخیم است؛ یک کودتا که هزاره ها و ایران میکرده کشف شده؛ اینک (با اشاره به من) اینگونه قیافه ها را بیچون و چرا میگیرند و بی پرس و پال قتال میکنند. شما(اشاره به شرکا) نمیتوانید او را نجات دهید و در صورت چون و چرا خودتان هم خدای خبر که چه روز را خواهید دید.
اینجا تنها راه این بود که من نزد این «شناخته» باقی بمانم ولی کسان دیگری اطلاعات تکاندهنده تری دادند که اصلاً ممکن است؛ رفتن شما با مقداری پول؛ در همین حال؛ پرسش های دیگر و سرگردانی های دیگر خلق کند؛ مخصوصاً که کدام تاجر سابقه دار و دارای سند و جواز هم نیستید!
خلاصه واپس عودت کردیم و با رسیدن به خانه و کاشانه؛ شرکایم گفتند: بلا به پس ضرر پولی؛ اینکه نقص سر نشد؛ شکر خدا را میکنیم!
عرض این حقیقت نیز بر من دین است که دو شریک فوق الذکر بنده بنابر تمایلات قبیلوی و ... از هوادارای طالبان حساب میشدند و گاهی در نقل اخبار و کارنامه های آنها با احساسات شدید هم متبارز میگردیدند.
ولی در پیوند به تجربهء مقدمتر؛ من هم در مسجدیان محله ام؛ هم در اینان؛ همان اسلامیت ناب و غیر ایدئولوژیک را می دیدم و کشف میکردم که با طالبانیزم و «ایدئولوژی پاکستان» از زمین تا آسمان تفاوت دارد.
(ادامه در قسمت دیگر)
-------------------------
پانویس ها :
*- مقوله ایست عامیانه که اصلاً به معنی خوردترین توته گوشت پختنی و پخته شده میباشد؛ ولی در چنین موارد برای بیحد کوچک و بیمقدار خواندن هدف؛ استعمال میگردد.
1- دکتور علی شریعتی - مجموعه آثار 23(جهانبینی و ایدئولوژی)
http://drshariati.org/show.asp?ID=75&q
2- دکتور عبدالکریم سروش ((فربه تر از ایدئولوژی))
http://www.zandiq.com/library/opendownloads/Farbeh_tar_az_ideology.pdf
رجوع دادن خواننده گان به این متون به معنای تأید عام و تام همه مندرجات آنها نبوده صرف مراد ارزشمندی های معین آنها برای این بحث راهبردی ماست !
3- بیزاری از ایدئولوژی که خیلی هم دشمنان این آب و خاک؛ در جهت تعمیق و توسعهء آن ترفند های ماهرانه به کار می برند؛ جدای از چونی ها و چرایی های علمی – تحقیقی – تجربی ی موضوع؛ مطرح بوده ناشی از بیدادگری ها تحت نام ایدئولوژی ها و سرخورده گی ها از همین رهگذر میباشد که به هیچ وجه فراتر از پدیده هایی احساسی و توهمی نیست. حد اقل برای بیرون آمدن از اسارت سرتاسر ملی ایدئولوژیک؛ ما به ایدئولوژی روشنگر، الهام دهنده، غرور آفرین و نجات بخش ملی نیاز داریم. ما در احاطهء فوق العاده ظالمانه کشور ها و قدرت های ایدئولوژیک دور و نزدیک؛ عظیمترین تجارب را به دست آورده ایم که ایدئولوژی ها با پشتوانه های معین مالی و تشکیلاتی؛ چه نیرو و کارایی دارند.
با اینهم نباید از نظر دور داشت که این مباحث هنوز الفبایی است و تحمیل جدل های اکادمیک بر آنها؛ شدت این بیزاری را چندین برابر میکند و آب را به آسیاب دشمنان جاری میگرداند.
4- حديث پیامبر اسلام : «اطلبوا العلم و لو بالصين» يعنی علم را جستجو و تحصيل كنيد و به دست آوريد ولو در چين ، ولو اينكه مستلزم اين باشد كه به دورترين نقاط جهان مانند چين سفر كنيد. مسلماً منظور علم دینی نیست چنانکه بسیاری جهال متحجر وانمود میکنند و یا ایدئولوگ های اجیر در «بازی شیطانی» تبلیغ میدارند؛ چرا که نه آنوقت و نه هیچگاه چین مرکز علوم دینی نبوده است !