دوکتور جلال بايانی
نويسنده: دوکتور جلال بايانی
۲۰۱۲
سويدن
مادر وطن ؛ خون گريــه ميکنــد
مام وطن گرامی است و این لقب از بهر آن یافته که تقدس و ارزشمندیش همپایه مادر است که فرزندان خلف در دامن خود می پرود و مرارت و تلخیِ فرزندان خوب و بد اش را به جان می خرد. . چرا که وطن خانه وجود است، و وطنِ هر انسان بهشت اوست و آرام گاهِ سال خوردگی اش. نوزادی و پیری اش در دامنِ او سپری می شود و حتی پس از مرگ، مرگ در کوه ، دشت ، صحرا ! کالبدش در دلِ آن جای می گیرد، مگر آن که دور از او باشد که در آن صورت گرد تلخِ غربت بر چهره و کالبدش می نشیند يگانه درد غربت است. وطن مأمن نیاکان است و رستنگاه فرزندان و از این بابت، هیچ مهری همپایه حب وطن ارجمند نیست ، ما در این وطن بنام افغانستان و عشقِ او مشترکیم. و از این نظر با هم برادریم و خواهریم. چرا که مام وطن، مادر همه ماست. و ما همه لب بر پستان او نهاده ایم و شیره جانش را مکیده ایم و بالیده ایم تا به پایه انسانِ کاملی رسیدیم و اینک که حاکم اين وطن شديم ، در برابر یکدیگر، همچون برادران و خواهران، مسئول و متعهدیم. تعهد نوشته ای که بیش و کم، هر خردمندی بر آن آگاه است. چرا که وطن خانه ماست و هر آن که در آن نفس می کشد هم خانواده ماست و حرمتِ خانواده پير و برنا ، مرد وزن آن بر هیچ کس پوشیده نیست. اینک این وطن محبوب ما ، خانه من و تو و پرورشگاه فرزندانِ ما ديگر ویرا نه بيش نيست ، پير اش ضعيف تر، جوانش پيرتر است. دیوارها و بام هايش ترک خورده، در و پنجره هایش شکسته، ستون هایش سستی گرفته و بر سقفش هر لحظه امکان فرو ریختن است. فرزندان کوچک ما و نورسیدگان دلبند ما در خطرند. خطر ویرانی و آواردر نزديک کاخ های قدرت و دالری در دشت بگرامی ، چهاراهی قمبر ، دشت چمتله ، دشت ببرک کابل ، در ولايات باميان ، پروان ، بدخشان ، خوست و ننگرهار ، فراه هرات غور فارياب، تخار ، لغمان و کنر نورستان اطفال ما از سرما از بی غذای ، بی دوای ، بی لباسی بی برقی، و عمليات هوای و زمينی قوای اشغالگر ناتوو ائتلاف تلف ميشوند ! پس به هوش باشیم و آنها را دریابیم. شاید بپرسید که خرابی اش کجاست؟ کدام ویرانی! کجاست این ترکها و درز ها که از آن سخن می گویی؟ بیم خطر را چگونه احساس می کنی؟ پس چرا ما چیزی نمی بینیم. اگر چنین چیزی بپرسی، خب این حق توستو اين سرشت توست. اما بگذار به تو بگویم: حاکم دست نشانده فرهنگ! اگر نمی بینی به خاطر آن است که چشم هایت بسته است و بسته کردند. چشم هایت را باز کن. به اطرافت نگاه کن نزديک قصر خود را ببين. غفلت کردی برادر. بیا با هم بگردیم و به پیرامون خانه نظر کنیم. وقتی خرابیها را دیدی و خطر را احساس کردی، تو را به خدا، مشغولِ به سر کوفتن و ناله و شکوه و گلایه کردن و گریستن بر زمان و زمین نشو که نه ميشوی چون درک و احساس نداری. این فرصت باقی مانده را به حسرت و ندامت تباه نکن. جان فرزندان وطن در خطر است، اگر نه امروز، فردا خدای نکرده این سقف فرو بریزد، دیگر حتی پشیمانی و آگاهی و همت و غرور هم دردی را دوا نخواهد کرد. پس تا فرصت باقی است دست ات را به من بده. من دستانم را دراز کرده ام به هر طرفی. هر که دست مرا بگیرد دستش را می فشارم. آن وقت با همین دست ها، آستین بالا می زنیم و خانه ویران را با همت و غرور خود ترمیم می کنیم. حتی اگر لازم شود که آن را بکوبیم و از نو بنایش کنیم. چرا که مرمت خانه ای که قابل تعمیر نیست هزینه های گزافی می طلبد و البته در نهایت نیز به هدر دادن تمام هزینه ها منجر می شود. این که بفهمیم چرا کار به اینجا کشیده شاید دردی را دوا نکند. بیماریِ مهلک، وقتی به جای خطرناک رسید تنها می بایست در فکر درمان بود. اما برای هر بیماری می بایستی از علائم و نشانه ها به ریشه و علت ها پی برد و با درک میزان حساسیت و اهمیت بیماری نسبت به درمان آن اقدام کرد. برخی از داروها تقلبی ، ساخت ايران و پاکستان درد را موقتا تسکین می بخشند اما درمانگر نیست اخير دارو انها زهر دارد. برای درمانِ اغلب بیماری ها به کمک خودی ها به عمل جراحی نیاز داریم. غده ها را باید برکند و تازه پس از آن باید با مراقبت و تداوم مراحل درمان به ریشه کن کردن آن همت گمارد. پس نخست واجب است که به ما ثابت گردد که بیماریم. و بعد باید بدانیم که درد وطن چیست؟ برای آن که علاجش را بجوییم باید ریشه ها و علت هایش را دریابیم. درمانِ درد وطن، خارج از دایره همت ما، ممکن نیست. تا بیماری داروهایش را مصرف نکند و تن به جراحی ندهد بهبود نخواهد یافت. وظیفه ما این است که مقدمات آن را فراهم آوریم. چرا که امروز وطن به دست نااهلان افتاده. کسانی که حتی اگر نشانه های بیماری صعب العلاج وطن را هم دریابند به درمان و علاج آن نخواهند کوشید که نه کوشيده اند. کسانی که هر چه بگذرد خود به درد و بیماری وطن خواهند افزود. و حتی شاید روزی، خودِ آنها به درد و مرضِ اصلی وطن تبدیل شوند که شدند. که جز با جراحی و برداشتنِ آنها، نشانه های بهبود در وطنِ رو به احتضار دیده نخواهد شد. شاید بگویید ما را با سیاست کاری نیست. اما ! من از سیاست سخن نمی گویم. از خانواده حرف می زنم. از اجتماع. جایی که تو در دل آن زندگی می کنی و ديروز من وتو در او و با او گذشت ، و شرایط رشد و تغذیه خود را به واسطه ارتباط با آن فراهم می سازی. آیا تا وقتی که درد دندان امانت را نبرد، به فکر مسواک زدن نمی افتی؟ آیا پیش از آن که کارد به استخوان برسد، راه چاره ای نه ميجوی ؟آیا در راه پیشرفت زندگیِ خود به عقل و منطق ات توسل نمی جویی؟ آیا قبل از گرسنگی و دل درد، در کارِ تهیه نان و غذا نمی شوی؟ آیا پیش از آن که تمام وطن ات به خاکستر بدل شود، در دل ات سوزشی از درد و تبشی از نگرانی احساس نمی کنی که زادگاهت، افغانتسان ات، مأمن خانواده ات و آرام گاه پدران و نیاکان ات، اکنون در تلاطم مصائب و نابه سامانی ها گرفتارو از همه بدتر در اشغال گرفتار است. فردا که فرزندان ات بالغ شوند و گریبان ات را بگیرند که به چه جرم و گناهی ما را در این قفس گرفتار ساختی، که حال چگونه در این قفس بی آینده، با کدامین امید و تکیه گاه زندگی خود را بسازیم، چه پاسخ خواهی داد؟ می دانم که مرگ در وطنم ارزان شده است. می دانم که خرج زندگی پائين است و ارزش مرگ بلند ! و توجه به سیاست را دشمن خودمی دانی. اما آیا می دانی که همین سیاست است که مبنای اقتصادیِ زندگی تو و دیگران را سامان می دهد؟ آیا اگر دزد ها به خانه ات آمده و اموال ات را همه روزه ميبرند و تو هرگز به تکاپو نمی افتی که گیرش کنی و سرمایه وطن را نجات دهی؟ آیا همه این سرمایه و اموال و مادیات را در جهت رفاه خود و خانواده ات نمی خواهی؟ آیا افراد خانواده ات را دوست نداری؟ حتی بیشتر از تمام حساب های بانکی و زمین و خانه و دارایی های منقول و غیر منقول ات؟ آیا همسرو فرزندان ات را ناموس خود نمی دانی؟ آیا اگر کس یا کسانی خانواده و ناموس ات را مورد تعرض یا هتاکی قرار دهند خونت به جوش نمی آید و رگ گردنت متورم نمی شود؟ ايا فرزند ات به ضجه بیفتد و همسرت شیون و زاری سر دهد، دل ات به درد نمی آید بيا در دشت بگرامی ، چهاراهی قمبر پايتخت کشورت کابل ويرانه ، شهر های برفگير وطن را نگاه کن که صدها هم وطن من وتو از سرما و گرسنگی جان دادند و مرگ های ارزان ادامه دارد. وايا قلب حاکم نمی شکند؟ چون قلب اودر اختيار «i .s .i » «c . i .a» « m-16 -پاکستان 14 انگليس» و « وزارت اطلاعات ايران اخندی » قرار دارد ! . حتما قصه ضحاک شهر باستانی باميان را شنیده اید. همان که دو مار از دو کتف شیطانی اش رویید و هر روز از مغز سر جوانان میهن، خوراک مارهای خود را تأمین می کرد. سالیان سال، مردم ما فرزندان برومند خود را به مزدوران نظام ضحاکی می سپردند تا قربانی شان کنند. و بغض و ناله های خود را در کنج خانه ها می بردند و شکوه و شکایت های شان، نقل مجالس و محافل خانوادگی شده بود. هر کسی نوبت خود و فرزندش را انتظار می کشید تا این که صبر و طاقتِ آهنگری به انتها رسید چرا که همه فرزندانش قربانیِ استبداد ضحاک شاهی شده بود و تنها یکی فرزند برایش مانده بود که نام او هم در نوبت قربانی درج شده بود. کاوه آهنگر، ابتدا شکایت به خود شاه برد و چون او را در برابر سخن حق ناشنوا دید، دریافت که گره و دستوردر جای دیگری است. از کاخ ضحاک بیرون زده جامه ی چرمین آهنگری را از تن به در کرده بر سر نیزه می کند و در میان کوی و برزن، کوچه و بازار گشته و خطاب به مردم شهر فریاد برمی آورد: آی خلایق، چه نشسته اید و از چه فراغت خفته اید؟! ناموس تان برده اند، دین تان را به اندک بهایی فروخته اند و جان تان را بی حرمت کرده اند. پس غیرت و آزاده گی تان کجا رفته ؟ چنان که گفتم، نظام حاکم بنام با برگزاری کنفرانس ها ، سفرها، ملاقات های بدون نتيجه همه و همه خرجِ سرمایه های بسیار، که اگر بیندیشی از جیب من و تو برداشته می شود، می کوشد خیزشِ آزادی خواهانه مردم را تحت اصطلاح دموکراسی جا زده و خود را الگویِ و ناجی وطن معرفی کند. تو همان پدری که روز گاری که در وطن آفتاب بود ، گرمی و حرات بود تو جوان بودی. پر از شور و سرشار از احساس وطن بودی. این احساس و آن شور تو را به طغیان واداشت طغيان نمودی کاخ ظلم را فرو ريختی، اما دمی، تنها لحظه ای، بر این شوریدگی فرو نیامده و درنگ نکردی. عقل و دانش ات همه با این شورمندی از پا درآمد و تنها فریاد بود که از دهان ات خارج شد: مرده باد مخالف من! زنده باد موافق من! همین کلامِ تو، کسانی را عهده دارِ امور سرزمین ات کرد، که هر صدای مخالفی را در گلو شکستند و زبانِ منتقد را از دهان ها برکشیدند. کوته نظران را بر مسند نشاندند و بلند همتان را از قافیه راندند بر او اتهام زدند ، ظالم ، بيگانه خوانند. شور و غوغای جوانی که خوابید، شور و لبخند جوانی را ممنوع کردند و ای مو سفيد کهن سال من ! می بینی با جوانی فرزندان ات چه کرده اند؟ اما آیا می دانی که هیاهوی <دین و اسلام درافغانستان در خطر است >واين آمر ، امير ، شيخ ر یک باره از کجا برخاست؟ چگونه اسلام به خطر افتاد را و چه کسانی به فکر نجاتِ این اسلام افتادند ! بوش ، بلير ، اوباما و شرون يهود؟ این قصه دراز است اما سخن ما بر سر جوانی بود. حفظِ اسلام، آیا تنها در جدا کردنِ دختر از پسر خلاصه می شد؟ چگونه مسأله حجاب را که یکی از فرعیات کاملا کم اهمیت در اسلام بود به جایی کشیدند که اگر زنی در زیر سیل و آوار در حال غرق شدن باشد و کسی جز مرد نامحرمی در آن اطراف نباشد، آن مرد نتواند جرأت کند که دستِ زن را بگیرد. زن و مرد را چنان از یکدیگر دور کردند که فرسنگ ها میان آنها فاصله افتاد. و زن را دوباره مثل قبل، از حقوق اولیه اش محروم کردند. قوانین تحقیرآمیز و احکام غیر عقلانی را براو با فشاربا ز کردند و از دین، مذهب اژدهای هفت سر ساختند. آیا همه این ها همه خطراسلام بود که آزاد شد؟ من به تو می گویم که هرگز! پدر! مادر! . فرهنگی که زن را خانه نشین می خواست. این همان فرهنگِ نه پدرسالاری است که ریشه هایی هزاران ساله در کشور ما دارد و نه به حکومت و نه حتی به اسلام مربوط نمی شودبلکه بهانه برای بدنام کردن اسلام است که در واشنتن ، لندن ، پاريس ، برلين و اوشلين تنظيم گرديده است. ای مادر! با توهستم. تویی که سرشار از لطافت و توانایی و زیبایی بودی. و نمایان ساختنِ توانایی های ات را گناه کبیره می دانستی. پیامبرِ تو هرگز زنان را حکم به نهان شدن و خانه نشینی نکرد. اگر چنین بود بارها عاشقِ زنان نمی شد و آنها را در نکاح نمی آورد. شخصیتِ پیامبر و میل و علاقه او به زنان، وجهِ فردیِ حیات اوست. اقدام ۱۹۹۲ انها اسلامی نبود بلکه غارتگر و ويرانی وطن بود. ریشه های مردسالاری، سنگ بنای انها بود حال به برکتِ اين جهش و « جهاد » اسلامی، در آمار فساد، فتنه ، جنايت و خيانت به مردم و وطن سردمدار جهان اند . در این سالها دموکراسی غربی ! چه نتایجی عایدمان شده است؟ آن اعتباری را که در دنیا داشتیم، یکسره از کف دادیم و به عکس، ما را ملتی می دانند که نمایند گان و رئیس جمهوری که برگزیده ایم کمترین درد در دل ، شور در سر و شوق به وطن ندارد و با ادبیاتی همچون اوباش ، کوچه و بازار و آن هم دروغ سخن می گوید و سیاستش بر مبنای لمپنیزم است . چرا باید حاکمانِ ما به جای ما، درباره مصالح ما تصمیم بگیرند و در کوچک ترین مسائل زندگی، سلیقه و عقیده خود را به ما تحمیل کنند و در نهایت آن چه برمی گزینند به زیان ما و خانواده و فرزندان ما باشد؟ آیا هیچ اندیشیده اید که سکوت و انفعال و بی خبریِ ما، با این احوال، چه فجایعی را می تواند برای ما رقم زند؟ فاجعه ای که در چند قدمی ماست و منتظرِ اشاره ای است تا بر سرما آوار شود. این تنها بی تدبیری و بی لیاقتی حاکمان نیست که بیم و خطر جنگی ویران گر را بر کشورمان تحمیل کرده است بلکه غفلت و جهالت و خیانت ما به آیندگان است که علاوه بر اوضاع نابه سامان داخلی، اکنون ما را در معرض وقوع جنگی ميان خودی ، جنگ زبان ، جنگ تبار ، جنگ مذهب ، جنگ سمت ، افغان يا افغانی ، جنگ دری يا فارسی ، جنگ پوهنتون يا دانشگاه و جنگ سياسی در خانواده چپ قرار داده که در نتیجه آن بی تردید تنگدستان، بیچاره تر و فربيگان، فربه تر حاکمان محکمتر ميگردد. بگذارید از قرآن برای تان نشانه بیاورم. اگر آیه هایی را که درباره مردمی که گرفتار بلا شده اند نازل شده است، یک بار مرور کنید این آیه را بارها خواهید خواند: خدا بر آنها ستم نکرد، بلکه آنها بر خود ستم کردند. و جایی که از تغییر و دگرگونی و اصلاح در امور جامعه سخن می گوید، آن چه بر آت تأکید می شود این نکته است: خدا حال و روز هیچ قومی را دگرگون نخواهد ساخت مگر آن که ایشان در درون خویش و در نفس های شان، تغییر ایجاد کنند. داستان موسی و قوم بنی اسرائیل را شنیده اید. آنجا که موسی با ساحران فرعون برای مبارزه حاضر می شود و آنها جادوی خود را بکار می اندازند و مارهایی عظیم را به حرکت درمی آورند، در دل موسی هراسی می افتد. اما خدا از درون بر او نهیب می زند که هراس نکن. ساخته های آنها سحر و افسون است اما آن چه تو در دست داری، حقیقت است. عصایت را بیفکن تا ساخته های آنها را ببلعد. هنگامی که ساحران، معجزه حقیقت را و نیروی ایمان را مشاهده می کنند، زانو زده و در برابر موسی و پروردگار او کرنش می کنند. آری. قدرتِ باور به حقیقت هنگامی که در درون ما به حرکت درآید، آن گاه سحرِ ظالمان و نیروی پوشالی مزدوران شان رسوا می گردد و آن نیرویی که عصا را به اژدها تبدیل می کند، ایمانی ، تحرک و همبستگی است که در حقیقت وجود انسان شعله می کشد. اما ما با غفلت و جهالت این نیروی ژرف را به فراموشی می سپاریم و همچون قوم موسی، دوباره بت را به خدایی می گیریم و به جای حقیقت بر صدای کریه مجهول سجده می بریم. بلی چنان که می بینی، همه اینها را خود بر سر خود آوردیم و از ماست که بر ماست.