فضل الله زرکوب
بوی یار
بوی یــار است و به هر جاسخنی گل کرده
یارب این گــل ز چه چاک یخـنی گل کرده؟
گفت: هرکس لُغــَزی گوید و.... گفتم: آری!
قِصۀ مــــا است که بر هـــر دهنی گل کرده
عشق کِشتیم، چه پرسی؟ که در این گلدانی
چــه معمـــا است که دار و رسنیگل کرده؟
می برندم برِ تعزیر و نبینند این قــــــــــوم
کــــز سر هر مـــــــُژه ام پیرهنی گل کرده
گفته بودند که می آیی و... دیدمسحـــــری
روی هر پنجره ای یاسمنــــــــی گل کرده
باغبــــــــان داده گمـانـــــم ز هِریرودآبت
که ز هر برگ تو بـاغ وچمنــی گل کرده
بی تو دیری است که بـــر دایـــرۀ مردمکم
خارِ غـــــم رُســـته و بیت الحزنی گل کرده
گرچه بدخویی و با ما سرِ کَش داری لیک
بدرخشی و به هـر انجمنی گل کـــــــرده
تار در دست چه مستی است ندانم کـامشب
بر لبـــــم جامِ شـــــــــرابِ کهنیگل کرده
زرکوب
----------------------------------------------
شب جلوس تو
!کجایی ای که ز دستت اسیر صحراهام
فدای یک سر مویت تمام لیلاهام
بیا و کعبۀ من، قبلۀ طوافم باش
که بر صفات چه سعیی است در کلیساهام
عنایتی و در آغوش خود پناهم ده
روا مدار که سیلی زنند خاراهام
!به من مگوی که:یلدای بی ستاره برو
به چارفصل خیال تو خفته فرداهام
بیا و نقطۀ پایان جمله هایم باش
و فصلنامۀ ویرایش الفباهام
بیا و قافیه شو برسرود توحیدم
ردیف بر غزل لااله الاهام
!ببر ز خویش مرا ای شکوه اقیانوس
که بیقرار؛ چو امواج مست دریاهام
!أیا سوار مهاجم!أیا مبشر فتح
أیا که لرزه فکندی به دستها، پاهام
دهان باز سؤالیۀ مرا بر بند ؟
که نیست جز لب تو پاسخی به آیاهام
چه سور و سات غریبی به پا کند چشمم
شب جلوس تو بر پایتخت رؤیاهام
بیا که باد ــ أیا همزبان و همدل من ــ
فدای یک سر مویت تمام دنیاهام
آخرین ویرایش:یکشنبه
بیست وهفتم شهریورماه نود
زرکوب
کوپنهاگ
پرنیانهای آمو
!ای روح ملکوتی مجسم در ناسوت آرزوهای سوخته
کتیبه های قرون نا نوشته حکایت کنند
داستانهایی را
آبستن تر از فصل زایش گوزنها
و مشتاق تر از جوانه های محصور در خمرۀ تاکستانها
و دلهره انگیزتر از آغازین تبسم نوباوۀ زهدان باغ
آنگاه که در رود مواج لبهای قهرمان قصه
جانمایه ای جاری بود
با وثیقۀ حقابۀ ابدیت در پیشانی
:می سرود اینچنین
:های
من تمامت دستانم را
در حریم جنگلی کاشتم
که هر برگ درختانش تیری در مشت
و کمانی بر پشت داشت
سوگندتان میدهم
ای وارثان برجهای آیینه
بر آخشیجان
و امشاسپندان همیشه برپا ایستاده
و مشعلهای هماره روشن بر چکاد
و گرمای خون هزاران معبد قربانی
که در آوند جبروت رگهایتان جاری است
هنوز
تا سرانگشتان دست موکلان خاکستر و انجماد
برای شمارش آخرین رقم معکوس تدفین آب
بر نجنبیده اند
پرنیانهای هریرود و آمو را
فراش معبد آمون نسازید
اگر نه چنین باد
بر برجی از خاکستر نه
که بر تلی از خاکستر نیز
خیمه نخواهید زد
فضل الله زرکوب
سه شنبه بیست و نهم شهریور نود