فضل الله زرکوب
فاصله
گله کردی که چرا هیچ به ما سر نزنی
آستینی به سلامی، سخنی بر نزنی
بی تو دلسرد و خموش است سراپردۀ ما
از چه دیری است که بر حلقۀ این در نزنی
بر زدم ، سر زدم و در زدم اما دربان
گفت با قهر که قیچی کنمت پر نزنی
خون دل آب وضوکردم و چندین رمضان
دیدمت مستی و یک پلک شناور نزنی
من بر آنم که کسی بسته کمر فاصله را
سخن تلخ چو تلخ است چه بهتر نزنی
نوشدارو اگرت نیست میازار به نیش
زخم من کهنه است ــ بسیارــ که نشتر نزنی
آنکه آتش زدیم با مژه برهم زدنی
رفت و من نیز به بیدار که دیگر نزنی
ای دل سادۀ خوشباور من معبر سیل
نیست منزلگه و هشدار که چادر نزنی
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
تفنگهای سیاه
غمی به هیبت کوهی ز سنگهای سیاه
نهاده پا به گلویم به رنگهای سیاه
به نسل سوختگان هدیهای زمانه نداشت
جز ابرهای سیاه و نهنگهای سیاه
بر آهوان ز پستان گرفته می لرزم
ز هول گردنه ها و پلنگهای سیاه
کتیبه های سلول کدام زندانیم
که روی هر ورق مااست أنگهای سیاه
هجوم سایۀ کابوسها مبادا دور
ز خواب مشعله داران جنگهای سیاه
که ذهن کودک این خاکدان سیه پوش است
ز حفره های کبود تفنگهای سیاه
بخوان حکایت این استخوان فروشان را
ز نعل رخش؛ میان تبنگهای سیاه
بس است رنگ که میراث تان نخواهد بود
بغیر صفحۀ تاریخ ننگهای سیاه
فضل الله زرکوب
ویرایش نهایی
سپیده دم دوشنبه بیست و دوم فروردینماه نود