فضل الله زرکوب

 

پرنیانهای آمو

ای روح ملکوتی مجسم در ناسوت آرزوهای سوخته!

کتیبه های قرون نا نوشته حکایت کنند

داستانهایی را

آبستن تر از فصل زایش گوزنها

مشتاق تر از جوانه های محصور در خمرۀ تاکستانها

و دلهره انگیزتر از آغازین تبسم نوباوۀ زهدان باغ

آنگاه که در رود مواج لبهای قهرمان قصه

جانمایه ای جاری بود

با وثیقۀ حقابۀ ابدیت در پیشانی

می سرود اینچنین:

های!!!

کاشتم من

تمامت دستانم را

در حریم جنگلی

به وسعت برزخی از دود انزجار

که داشت

چونان هستی نشان قبیله‌ای

هر برگ درختانش تیری در مشت

کمانی بر پشت

و نیزه ای در سرانگشت

سوگندتان می‌دهم

ای وارثان برجهای آیینه

بر آخشیجان

و امشاسپندان همیشه برپا ایستاده

و مشعلهای هماره روشن بر چکاد

و گرمای خون هزاران معبد قربانی

که در آوند جبروت رگهایتان جاری است

هنوز

تا سرانگشتان دست موکلان خاکستر و انجماد

آخرین رقم معکوس تدفین آب را

به شمارش

بر نجنبیده اند

پرنیانهای هریرود و آمو را

فراش معبد آمون نسازید

اگر نه چنین باد

هرگز!!!

بر فرو ریخته دیوار برجی نه

که بر تلی از خاکستر نیز

خیمه نخواهید زد

فضل الله زرکوب

نزدیک ترین ویرایش

چهارشنبه سیم شهریور نود


 


 

تو را دوست دارم

تمامم!تمام تو را دوست دارم

چه نامی که نام تو را دوست دارم

چپ و راست گویم سلامت کز آن لب

علیک السلام تو را دوست دارم

بیا!تند، آهسته، هرگونه خواهی

که آهنگ گام تو را دوست دارم

نیم تشنه و گُشنۀ آب و دانه

پریدن به بام تو را دوست دارم

سخنهای تو ریشه در وحی دارد

الف، میم و لام تو را دوست دارم

به محراب بیت الشکوه غزلهام

قعود و قیام تو را دوست دارم

خدای مرا هر چه خواهی صدا کن

بگو!رام، رام تو را دوست دارم

مسلمان نیم گر نخوانم خدایت

رسول و پیام تو را دوست دارم

بیا تا کمی هم زمینی بگوییم

شکوه و مقام تو را دوست دارم

به هر دین و آیین که هستی مطیعم

حلال و حرام تو را دوست دارم

شراب، آب، نوشابه یا زهر، پر کن

بگردان که جام تو را دوست دارم

خوشت گر نیامد بزن گردنم را

بزن!انتقام تو را دوست دارم

هوا گرچه گرم است دوغ ارنداری

کف شیر خام تو را دوست دارم

غروب است و از خیر عصرانه بگذر

که سرویس شام تو را دوست دارم

تمام منی ای همه هست و بودم

تمام تمام تو را دوست دارم

فضل الله زرکوب

نزدیکترین ویرایش

عصر جمعه نخستین روز مهرماه نود

 

 

فاصله

 

گله کردی که چرا هیچ به ما سر نزنی

آستینی به سلامی، سخنی بر نزنی

بی تو دلسرد و خموش است سراپردۀ ما

از چه دیری است که بر حلقۀ این در نزنی

بر زدم ، سر زدم و در زدم اما دربان

گفت با قهر که قیچی کنمت پر نزنی

خون دل آب وضوکردم و چندین رمضان

دیدمت مستی و یک پلک شناور نزنی

من بر آنم که کسی بسته کمر فاصله را

سخن تلخ چو تلخ است چه بهتر نزنی

نوشدارو اگرت نیست میازار به نیش

زخم من کهنه است ــ بسیارــ که نشتر نزنی

آنکه آتش زدیم با مژه برهم زدنی

رفت و من نیز به بیدار که دیگر نزنی

ای دل سادۀ خوشباور من معبر سیل

نیست منزلگه و هشدار که چادر نزنی

 

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

تفنگهای سیاه

غمی به هیبت کوهی ز سنگهای سیاه

نهاده پا به گلویم به رنگهای سیاه

به نسل سوختگان هدیه‌ای زمانه نداشت

جز ابرهای سیاه و نهنگهای سیاه

بر آهوان ز پستان گرفته می لرزم

ز هول گردنه ها و پلنگهای سیاه

کتیبه های سلول کدام زندانیم

که روی هر ورق مااست أنگهای سیاه

هجوم سایۀ کابوسها مبادا دور

ز خواب مشعله داران جنگهای سیاه

که ذهن کودک این خاکدان سیه پوش است

ز حفره های کبود تفنگهای سیاه

بخوان حکایت این استخوان فروشان را

ز نعل رخش؛ میان تبنگهای سیاه

بس است رنگ که میراث تان نخواهد بود

بغیر صفحۀ تاریخ ننگهای سیاه

فضل الله زرکوب

ویرایش نهایی

سپیده دم دوشنبه بیست و دوم فروردینماه نود

 

 

 


بالا
 
بازگشت