دکتور پاهنگ! به خـانه خودت خوش آمدی

 

صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

دکتور ذکی پاهنگ نماد ارزشهـاسـت. خـداوند او را نه از خـاک، بلکه از مـوم و مـرمـر آفـریده اسـت. بریشـم پاکیزگی اسـت در پیوندهـایش با خـانواده، خویشـاوندان، دوسـتان و دیگـران؛ هیمالیای شـکیبایی اسـت در برابر دشــواریهـا، و اینک داغ اندوه اسـت بر روان آنانی که دسـتکم یک بار او را دیده اند. واگـویه "نازکتر از گل و سختتر از سنگ" بیش از هـمـه به او می آید.

کسـانی که او را از نزدیک میشـناختند، هـمآوا خواهند گفت: دلبسـتگی بیکرانه اش "افغانسـتان" بود و آرزوی درنگ ناپذیرش دیدن شـادمانی و شگـوفایی این سرزمین غمین. فسوسـا! این دلبسـتگی خونچکان پیوسـته و هنوز قربانی میگیرد. و دکتور پاهنگ نیز رفت تا نشـانه پایان یکی از پاراگـرافهـای هـمین زنجیره باشـد.

شـام 30 ماه می 2011، گـوشی را برداشتم. دوسـت بود. از هر در و پیکر سخن میگفت و میکوشید ناگفته اش را لای گفته هـایش نهـان سـازد. شـاید تلفون تب داشت، زیرا نمیتوانسـت بردن و آوردن آن راسـت جانکاه را تاب آورد.

دوسـت سخنانی که نمیخواسـت بگـوید، شـنیده بود. من نیز از خـامـوشیهـای میان گفتارش آنچه نمیخواسـتم باور کنم، میشـنیدم. پس از آنکه به یکدیگـر پدرود گفتیم، نتوانسـتم پیام زیرین را به او نفـرسـتم: "آیا چیزی را پنهـان میکنی؟" پاسخ او کوتاهتر از پرسش من بود: "پاهنگ رفت."

مـویه و فـریاد سود نداشت. باید اجاق را به سرما و اتاق را به تاریکیهـا میسپردم. نمیدانم کجا رفتم ولی دیدم که چگـونه سنگ شـدم، سنگ سیاه. میدانم چشـم را اشـک و اشـک را روشـنی می آزارد. نه! نمی آزارد، تازیانه میزند. شـکنجه میکند.

بار دیگـر گـوشی را برداشتم. من برنداشتم، خودش برداشته شـد. دوسـت بود. با آواز آزرده تر از پیش پرسید: "چرا ذکی پاهنگ را به من معرفی کرده بودی؟ اگـر میگذاشتی ما دو تن مانند دو ناشـناخته میماندیم، اندوه فعلی را نمیداشتم. چرا او را به من معرفی کردی؟" و سومین بار که خشـم به اندوهش افزوده شـده بود، بلندتر پرسید: "چـــرا؟"

گفتم: "هزار بار خواسـته ام از کسی که او را به من و مـرا به او شـناسـانده، هـمینگـونه گلایه مندانه بپرسم. ولی میبینم در این شـناسـایی، شگفتی خوشـایندی نهفته اسـت. شـناختن دکتور پاهنگ شـناختن ارزشهـاسـت" و افزودم: "دلم میشـود شـنوده هـا را خواب دیده باشـم. دلم میشـود بیدار شـوم و با بیزاری به شگـون شب دوشینه نفـرین بفـرسـتم. دلم میشـود از چشـمـه هیرمند آب سردی بر چهره بیفشـانم و بگـویم: ایوای! چه خواب تکاهندهنده! دلم میشـود، یک بار، آری، تنهـا یک بار دیگـر زنگ بزنی و بگـویی: دروغ گفتم! باور کن دروغ گفتم! میخواسـتم شـکیبایی ترا بیازمایم."

دوسـت چیزی نگفت. از ناگفته اش میشـنیدم: پاهنگ رفت. پاهنگ رفت.

هرگز اینهـمـه دیر نمیکرد. با آنکه از خواب سنگینش، مژه برهـم زدن نمیگذرد، سـده هـا میگذرد. اینک واپس به خـانه و خـانواده اش برگشته اسـت؛ باور دارم دیگـر هرگز جایی نخواهـد رفت.

دکتور پاهنگ روز دوم فبروری 1970 در دهکده "شسـت" رخه (پنجشیر) چشـم به جهـان کشـوده بود. فاکولته طب را در دانشگاه کابل به پایان رسـاند و چندی در بیمارسـتانهـای چهـارصد بسـتر و نور کار کرد. افزون بر پیشه تیمارداری، به آمـوزش زبانهـا و روزنامـه نگاری گـرایش داشت.

در چند سـال پسین هوای کار کردن در افغانسـتان به سرش زده بود. با آنکه بیشترین برشهـای روزگارش را در آب و خـاک هیرمند سپری میکرد، روز شـنبه بیسـت و هشتم ماه می 2011، به خـانواده و برخی از دوسـتان گفت: در لوگـر هسـتم و فـردا [بیسـت و نهـم می 2011] راهی وردک خواهـم شـد.

چرا اینجا؟ چرا آنجا؟ چرا اینچنین؟ چرا آنچنان؟ و چندین چرا و چگـونه دیگـر هـمـه چشـم به راه پاسخ اند. او میتوانسـت به هر پرسشی روشـنی اندازد، اگـر تلفون مـوبایلش دسـترس میبود. میگـویند تا نزدیکهـای سـاعت 4:00 پس از چاشت نیز با خـانواده اش درود و پدرودهـایی داشت.

آیا او زنگهـای پیهـم پس از سـاعت 4:30 را شـنیده باشـد؟ اگـر آری، چرا گـوشی را برنمیداشت. اگـر نه، ناقوسهـا برای چه کسی به نوا در می آمدند؟

تلفون دکتور پاهنگ "زنگ بیدار کننده" نیز داشت. فـریاد آلارم روی ســپیده دم روز 30 می 2011، آماده شـده بود. هـمینکه "ســـپیده" دمید، "میلودی" دلنواز مـوبایل به نوا درآمد. او به ژرفنای چه خوابی رفته بود که بیدار نمیشـد؟

فـریاد آلارم بر آرامش ســپیده آشفتگی پاشید. میلودی دلنواز آهسـته آهسـته بلند و بلندتر رفت و غوغا برپا کرد. سـتاره هـا شب را در چشـمـه سرشـک شسـته بودند. دیگـر غریو زنگ بیدار کننده مـوبایل سودی نداشت. آفتاب نیش میزد. خواب دکتور پاهنگ دم به دم دیرتر و سنگینتر و سیمینترمیگشت.
فـرسنگهـا دور از هیرمند و پنجشیر و بگـرام، آنسوی کوههـا، اقیانوسهـا و قاره هـا، در سرزمین یخسوزان، آنجا که هر راسـت و دروغ را از چپ به راسـت مینویسند، پیرمـردی مانند نیاگارا میگـرید و پیوسـته میگـوید: "خـدایا! هزار ایکاش فـردا بیدار شـوم و از ته جیوه هـمـه آیینه هـای شـکسـته جهـان فـریاد زنم: دیشب خواب بدی دیدم. دیشب خواب بدی دیدم."

دکتور ذکی پاهنگ که چهل سـال و یک بهـار زیسـته اسـت، دو دختر زیبا به نامـهـای "ســپیده" و "میلودی" دارد

پرسـتو در دوردسـتهـا میخـواند: "گفتی در انتظارم باشـی که برمیگـردم". آفتاب دل گل میخک را میسوزاند. پیرمـرد نگاهش را از "زهـــره" سوگـوار، یک آسمان بالاتر برد و بر روی ابرهـای بام عرش نوشت:

ای اشـک هر چه ریزمت از دیده زیر پا
بینم که باز بر ســـر مـژگان نشـسـته ای

 

یاد دکتور پاهنگ یادآور ارزشهـا و فـرامـوشی او به خـاک سپردن ارزشهـاسـت.

 

آویـــزه هـا

 

در شـناسنامـه اش نوشـته بودند "ذکـرالله". میگفت این نام برایم دلپذیر نیسـت. هنگامی که با هـمسرش زهره جان پاهنگ (نام پیشین: زهره جان طلایی) از افغانسـتان برآمد و پس از گذشتن از تاجکسـتان، روسیه، هـالند و بلژیک به انگلسـتان رسید، نخسـت نامش را کوتاه سـاخت و در ایمیلی به دوسـتان نوشت: "امـروز ذکی شـدم. "کــریم" - اسم وسط - رابطه خـانواده گیم را نشان میدهـد، اما ترجیح میدهـم "دکتر پاهنگ" صدا زده شـوم. میدانم که خیلی رسمی اسـت، از این بابت پوزش میخواهـم."

دوسـت آنسوی تلفون در این نوشته "آصف معروف" اسـت. اگـر او نمیبود، تنهـایی من در نبود دکتور پاهنگ چند چندان میشـد.

یادداشت کنونی را "فـرید مل" هنگام خاکسپاری دکتور ذکی پاهنگ در آرامگاه "ترینت پارک" لندن/ انگلند خـواند.

 

[][]

ریجاینا/ کانادا

سیزدهـم جون 2011

 

 


بالا
 
بازگشت