صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

"فروغ فرخزاد"

 

باباکوهـی، بهــار و مــن

 

دوست گران ارج زلمی باباکوهی بسیار زیاد عزیز،

سلام و صمیمیت مرا بپذیر. امیدوارم با خانواده گرامی خوش و خوب و خوشبخت باشی.

نمیدانم شب گذشته خواب دیده ام یا در میان خواب و بیداری پرسش تلفونیت در پیرامون چون و چند واژه "بهار" و ریشه های آن را شنیده ام. یا این یا آن، سخنت را به زمین نخواهم انداخت. تن به تقدیر!

پیش از آنکه دوباره شب شود و در تاریکی یادم آید که به دوست ننوشته ام، اینک من و اینهم یک گپ و هشت گفتار در پیرامون بهار:

 

بهـــار

 

برای کار دامنه دارتر در راه یافتن ریشه های "بهار" در چند زبان باید رویکردهای بهتری داشت به فرهنگهای خوب عربی، پهلوی و سنسکریت، و نیز به دستاوردهای آنانی که کارشناسانه به این زمینه پرداخته اند.

با دریغ در شهر کوچک ریجاینا که من زندگی میکنم (و برخی از دوستان به شوخی آن را "چخانسور کانادا" مینامند)، دسترسی به یک دکشنری بزرگ انگلیسی آسان نیست، چه رسد به منابع پیشرفته و جامع پهلوی، هندی، سنسکریت و عربی. از سوی دیگر، برخلاف سرشار و دلباز بودن زبان انگلیسی در گستره انترنت، فرهنگها و آثار پژوهشی زبانهای دیگر به آسانی بر سر راه جستجوگرهای گوگل گذاشته نمیشوند؛ شاید برای آنکه بازار فروش دست اندرکاران چاپ و کتاب آسیب نبیند.

 

یک: بهـــار (پهلوی)

 

"بهار" ریشه پهلوی دارد. میگویند اصل آن "ویهار" بوده، و "و" آوایی مانند حرف "وی" انگلیسی، گویا چیزی میان "ف" نازک و "و" درشت داشته است. برای این بهار دو معنا نوشته اند:

 

1) نخستین فصل سال با شناسه باران، رویش، گل، شادابی و سبزی

2) گل درخت، شگوفه و به ویژه گل نارنج

 

این بهار در ادبیات "نو بهار"، "بهاران" و "بهامین" نیز گفته شده است. در برخی از سپیدیها نوشته اند که "بهاران" فصل بهار یا هنگام بهار را گویند. و من هنوز نمیدانم که ناهمانندی "بهار" و "فصل بهار" و "هنگام بهار" در چیست!

 

دو: بهـــار (عربی)

 

چنان مینماید که بهارهای عربی و فارسی ظاهراً پیوندی ندارند. بهار عربی به این معناها آمده است:

 

1) خوشنمایی، زیبایی و مترادف جمال

2) گل زرد خوشبو با نامهای "اقحوان اصفر" و "عین البقر" یا گل گاوچشم

3) بت یا صنم

4) پرستو

5) ماهی سفید

6) پنبه زده شده

 

سه معنای پسین بهار در فرهنگ عمید یاد شده، ولی در ادبیات نوشتاری یادگار چندانی از آنها در دست نیست. اگر به راستی نباشد، وای به فرهنگ عمید و اگر باشد و من ندیده باشم، وای به من!

 

سه: بهـــار (زردشتی؟)

در بسیاری از فرهنگهای فارسی بهار همانا بتخانه، بتکده، یا آتشکده گفته شده است. با حرمت به همه فرهنگها، گمان میبرم که این معناها صد در صد درست نخواهند بود. شاید برداشت نارسا یا کمبود آگاهی از آیین زردشت در همان آغاز، مایه این نادرست انگاری شده باشد. مثلاً:

نو بهـار بلخ: این نیایشگاه بودایی را ناآگاهانه "آتشکده بلخ" میگویند. اصل آن "نوا ویهاره" یعنی "نیایشگاه نو بودایی" است. به گواهی تاریخ، کیش بودا را با پرستش بت و آتش یا آتشکده و آتشگاه زردشتی (مزدیسنا) کاری نیست.

شاه بهار: در سه کیلومتری جنوبغرب دهکده روضه و باغ آرامگاه سلطان محمود در غزنه، در پهندشت شابهار تپه سنگی به نام تپه سردار به چشم میخورد. مردم این را نیز "بتخانه شاه بهار" میگویند. باز هم، شاه بهار غزنی آشکارا نیایشگاه بودایی است، و نمیتواند با بت و بتکده پیوند داشته باشد.

سخن از بهار و آتش شد، بد نخواهد بود بخشی از "داستان سرود بهاری کردن چهارم امشاسپندان"، به ویژه پاره نمایش بهار آن را همینجا بیاورم:

"آنی آغازگر است که صحرا را با مشک بیالآید و نگارگری بداند و رخسار دشت را با نگاره ی خویش بنگارد. سنبل و ارغوان را در کنار هم نشاند . طاووس را رسم راه رفتن بیاموزد و هم بیاموزاندش تا پاهای زشت نهان دارد که دلی که از رخشه ی پرهاش جلا گرفته به دیدن پاهاش نیاشوبد. آن گاه هدهدان را از درگاه سلیمان پسر داود بخواند بر بال هریک شکوفه یی ببندد و و آنان را بفرماید تا ندا دردهند که آی دشت و آی دمن، ما شما را به بیداری فرمان می دهیم و سر به خوابتان بنخواهیم . پس قطره های آب را در آب سنگ های زمین به جوش آرد و از دامن کوه بجوشاند. آن گاه بلبلان را نزد خویش بخواند و دستی بر بالشان و گلوشان بکشد و رسم گوش نوازی بیاموزدشان. بعد با سبزی و سیزه از در آشتی درآید و راه رشد را نشانشان بدهد. آن گاه ریشه ی رَز را از خواب برهاند. به شبی مهتابی آبستنش کند و گوهری رخشان در دلش بگذارد. تا به فصلی که پس از او می آید بزاید و در آن یکی فصل به خانه ی خم فروشان کند و در آخرین فصل گل بیاندازد به رخسار نوشنده گان. پس نون نوش در فصل آعازین از گلوگاه آدمی بردمد و در فصل پسین به گوش نوشنده گان در رسد. آفتاب را بفرماید که نوازش گر زمین باشد و دل زمین را به هرم سوزان نسوزاند و ابر را ندا دهد که به گاه عبور، رخ و رخسار زمین را تازه کند و باد را بفرماید که ملایمت بیاموزد و کودک خود نسیم را بر جان درخت بنشاند. آتش را دستوری دهد تا بر چهره ها گل اندازد و نسوزاند. رودها را بگوید که سر از چشمه ها برگیرند و راه دریا را نشان شان دهد. چشمه را جوشنده گی بیاموزد و کوه را دل داری دهد که یاور چشمه باشد." (متن کامل این داستان در پایان نامه آمده است.)

 

چهار: بهـــار (سنسکریت)

 

"بهار" با کسره حرف اول و تلفظ زودتر و کوتاهتر از "بیهار"، ریشه در واژه سنسکریت "ویهاره" دارد. "ویهاره" نخستین بار از سوی بوداییان ایالت مگادها در شمال هند بر زبان آمده، و با گذشت زمان چنین کاربردهایی داشته است:

 

1) "پناهگاه" یا کلبه گکی که بتوان در روزهای بارانی به آن پناه برد

2) "سرپناه" برای زندگی، نه تنها در موسم باران بلکه در سراسر سال

3) پاکیزه سرای ویژه نیایش بودایی، جایی مانند خانقاه، معبد، دیر و ...

 

از آنجایی که شمار بوداییان و "ویهاره"ها در این بخش هندوستان پیوسته و با شتاب فزونی گرفت، مردم با گذشت روزگار، بیهار را برای نامیدن همه ایالت به جای "مگادها" پذیرفتند. مرکز مگادها که "پتالی پترا" نام داشت، نیز سرانجام "پتنه" شد.

چنانی که دیده میشود، معنای نخست "ویهاره" که رفته رفته اینک "بیهار" شده، با باران پیوند دارد. این واقعیت یا تصادف، میتواند گمان دیگری را برانگیزد: آیا "بیهار" سنسکریت با "بهار" پهلوی و هر دو با باران و فصل "بهار" و شادابی گره نمیخورند؟

به اینگونه، بررسی کنجکاوانه پیوند بهار و بیهار سنسکریت/هندی با بهار پهلوی/فارسی و بهار عربی خم و پیچ بیشتر از حدس و گمان مییابد.

 

پنج: بهـــار (در آیین بهایی)

 

در کیش بهایی، واژه "بهار" با کسره کوتاه "ب"، به اهل تشیع در دین اسلام اطلاق میشود. اینکه بهاییها در کدام زبان و چگونه "بهار" را برابرنهاد "شیعه" گرفته اند، برایم روشن نیست.

این نکته را بار نخست در 1995 از بانو S.R. کارمند سازمان ملل در افغانستان و باورمند به آیین بهایی شنیدم. او گفت که ریشه و دلیل این برابرنهاد را نمیداند، و افزود که در فرهنگ اصطلاحات بهایی همین گونه آمده است.

شماره پنجم را با احتیاط و اعتماد بر دوست نوشتم، زیرا فرهنگ اصطلاحات بهایی را تا کنون ندیده ام. آوردن نام مکمل آن بانو که هنوز هم در افغانستان کار میکند، به دلایل امنیتی درست نخواهد بود.

 

شش: بهـــار (خاور میانه)

 

"بهار" و گاه "بهارات" در سوریه، لبنان، عربستان سعودی، فلسطین و بخشی از شمال افریقا به معنای "مرچ/فلفل سیاه" است. امروز اصطلاح "بهارات" بیشتر به گونه استعاره برای کارکردهای هنری، از نوع رقصهای دوشیزگان عرب و سایر هنرنماییهای مدرن در خاور میانه کاربرد دارد.

 

هفت: بهـــار (پراکنده)

 

گذشته از ریشه و پیشینه واژگانی، "بهار" در این موارد نیز شنیده شده است:

 

1) نام روستایی در هند

2) نام شهرستانی در همدان (ایران)

3) نام یا تخلص زن و مرد در ایران، و بیشتر نام یا تخلص زن در افغانستان

4) یکی از دستگاهها و ادوار ملایم در موسیقی پارینه جغرافیای افغانستان و ایران کنونی

 

هشت: بهـــار و بهـــارت (سنسکریت/هندی)

 

گمان نمیرود بهارت که نام کهن نیمقاره هند و نیز نام مردانه هندی است، با بیهار و یا بهار پیوند یکراست داشته باشد، زیرا در زبان سنسکریت/هندی حرف "ب" بدون "هـ" و حرف "ب+هـ" که به شیوه آمیخته و همزمان با سکون مطلق "ب" چسپیده با "هـ" تلفظ میشوند، کاملاً تفاوت دارند.

 

پیش از پایان

 

با آنچه تا اکنون در سر و دست و روی میز داشتم، نمیتوانم زیادتر بنویسم. باور دارم دوستانی که بیشتر میدانند و به سرچشمه های بهتری دسترسی دارند، این بحث را مسیر درستتر خواهند داد.

 

باباکوهی عزیز،

سه فصل دیگر بیداریت مانند خوابهای من بهاری باد!

 

با مهــــر

ریجاینا/ کانادا، سیزدهم فبروری 2006

[][]

 

آویزه ها

 

1) نامه برای زلمی بابا کوهی نوشته شده بود. او مهربانی کرد و اجازه داد، آن را به سایت زیبای "فردا" بفرستم.

2) داستان سرود بهاری کردن چهارم امشاسپندان

چون کارِ پرداختنِ جهان به انجام رسید و هر پاره، به گاه، مهیا شد. سی امشاسپند دستور یافتند تا به شور بنشینند و روال جهان را به نظم آورند؛ که بنای جهان را از همان آغاز به شور گذاردند. پس امشاسپندان از میان خویش دوازده تن برگزیدند تا هریک پاره یی از زمان را رقم زند. آن دوازده، نخست، سال را آفریدند، بعد فصل را، سپس ماه را و آن گاه روز را، و در دفتر خود نوشتند که روز از ماه و ماه از فصل و فصل از سال زاده شود و این ها بر گرد خویش بگردند و جهان را به گردش آورند و کار جهان را روال بخشند. آن دوازده چون از کار آفرینش زمان رها شدند، مانده بودند که کدام شان آغازگرِ سال باشد. که آن که، سال را می آغازید باید به وصف درآید. چون سرگرم گزینش پیش قراول شدند، کارشان به چرخه ی جدل افتاد و به جایی نرسیدند. پس برآن شدند تا به واژه گان روی آورند. واژه گان، بسی بس بسیار پیش از آنان به جهان آمده بودند و آفریده گار اهورامزدا بودند و اهورامزدا بی بودن واژه گان، اهورامزدا نبود. واژه گان، امشاسپندان را یاری کردند تا وصف پیش آهنگ شان را بنویسند و بعد بنشینند و ببیند که وصف کدام امشاسپند را درخورتر است و هرکه را درخورترباشد، او را سر سلسله کنند و دیگران از پی اش روانه شوند. پس قلم زاده شد تا سخن را نوشتنی کند. آن گاه امشاسپندان، هریک قلم برکشیدند و نوشتند. چون قلم به آخر خط رسید و نقطه ی آخر گذاشته شد، نوشته ها را برخواندند و به اندیشه فرورفتند که این تعریف، که را در خور است که درخورنده را سر سلسله گی پاداش همی بود و تعریف این بود:

آنی آغازگر است که صحرا را با مشک بیالآید و نگارگری بداند و رخسار دشت را با نگاره ی خویش بنگارد. سنبل و ارغوان را در کنار هم نشاند. طاووس را رسم راه رفتن بیاموزد و هم بیاموزاندش تا پاهای زشت نهان دارد که دلی که از رخشه ی پرهاش جلا گرفته به دیدن پاهاش نیاشوبد. آن گاه هدهدان را از درگاه سلیمان پسر داود بخواند بر بال هریک شکوفه یی ببندد و و آنان را بفرماید تا ندا دردهند که آی دشت و آی دمن، ما شما را به بیداری فرمان می دهیم و سر به خوابتان بنخواهیم. پس قطره های آب را در آب سنگ های زمین به جوش آرد و از دامن کوه بجوشاند. آن گاه بلبلان را نزد خویش بخواند و دستی بر بالشان و گلوشان بکشد و رسم گوش نوازی بیاموزدشان. بعد با سبزی و سیزه از در آشتی درآید و راه رشد را نشانشان بدهد. آن گاه ریشه ی رَز را از خواب برهاند. به شبی مهتابی آبستنش کند و گوهری رخشان در دلش بگذارد. تا به فصلی که پس از او می آید بزاید و در آن یکی فصل به خانه ی خم فروشان کند و در آخرین فصل گل بیاندازد به رخسار نوشنده گان. پس نون نوش در فصل آعازین از گلوگاه آدمی بردمد و در فصل پسین به گوش نوشنده گان در رسد. آفتاب را بفرماید که نوازش گر زمین باشد و دل زمین را به هرم سوزان نسوزاند و ابر را ندا دهد که به گاه عبور، رخ و رخسار زمین را تازه کند و باد را بفرماید که ملایمت بیاموزد و کودک خود نسیم را بر جان درخت بنشاند. آتش را دستوری دهد تا بر چهره ها گل اندازد و نسوزاند. رودها را بگوید که سر از چشمه ها برگیرند و راه دریا را نشان شان دهد. چشمه را جوشنده گی بیاموزد و کوه را دل داری دهد که یاور چشمه باشد.

امشاسپندان این همه را بشنیدند و هریک خود را شایسته دیدند و ندا برآوردند که من! باز، روز همان روز بود و نوروزی، هنوز، در کار نبود. زمان می گذشت و کار جهان مانده بود و جهان آغازیدن نگرفته بود هنوز. واژه گان که چنین دیدند از امشاسپندان خواستند تا از میان خود چهار امشاسپند که از همه با فراست تر بودند را برگزینند و آن چهار را به چهار گوشه ی جهان بفرستند و آنی را پیشاهنگ خود کنند که زیباترین چیزها را به چنگ آورد.

اسب ها مهیا شدند و هر چهار امشاسپند پوزار در پا کردند و پا در رکاب نهادند به رفتن؛ و صدای پس روید پس روید فراشان بود و فرش ها گسترده همی شدند به راه سواران. وجهان کوچک بود آن سان که اگر آدمی از این سوی جهان آدمی دیگر را ندا می داد می شنید که: آری ی ی ی... به سان بانگی به یال کوهی که پژواک همی بتاباند به قوّتی که صدا براو تابیده باشد. تنها صداهایی که به گوش می نشست، ندای کوچه دهید بود و خبری اگر از دهانی بیرون می جهید این بود که امشاسپندان از این گوشه ی جهان به آن گوشه می روند؛ هریک نشسته بر پشت مادیانی کهر؛ و یال مادیان ها به سان گیسوی شب بلند بود و سواران یال بلند حلقه همی کردند و به دور انگشتان همی پیچاندند و بانگ جارچیان بلند بود که کوچه دهید و جهان فراخ نبود، ان گونه که امروز هست.

نخستین امشاسپند که مادیان را هی کرد، زمستان بود و تازید تا به نیمه راه آخر جهان رسید. چون شب در رسید از اسب به زیر آمد و به خواهش چشمان خسته، دیده برهم نهاد تا لختی بیاساید، غافل از آن که خواب از راه بازش می دارد. پس زمستان به خواب رفت و از راه بماند. دیگر، خزان بود، دومِ امشاسپندان، که در راه با توفان روبرو شد سر به جان درختان نهاده و درختان را به هُرم آه برهنه کرده؛ درختان به پای خزان افتادند که با توفان مصاف دهد و جامه هاشان را از او باز پس بگیرد. خزان از خواهش درختان به شور آمد و شمشیر برکشید و با توفان در پیچید. نبرد اما بر خزان گران آمد و تاب رفتن را از او برگرفت. پس از او، اکنون نوبت تموز بود که سوم امشاسپندان بود با سیته یی ستبر و گردنی افراشته. در راه به باغی رسید بس خوش هوا و خوش آب. با میوه های رسیده و درختان شاخ برزمین فرو نهاده از بار گران. مرغکان می خواندند و جوی باران روان بودند و تنوره ها پر آب می کردند و سنگ های آسیاب ها را می گردانند. تنوره ها که لبالب می شدند، آب به آبشاران می ریختند و برفاب از سر آبشاران سرریز می کردند. سومِ امشاسپندان در گوشه یی بساطی دید بس دل انگیز. از خوردنی همه چیز فراوان بود و از نوشیدنی چیزی کم نبود. امشاشپندِ خسته کنار سفره لمیدن گرفت و خورد و نوشید تا سرمست شد. خوردن و سرمست شدن و آرامیدن همان و از سفر بازماندن همان.

آن گاه بهار، واپسین و جوان ترین امشاسپندان که چهارمِ آنان بود رکاب برکشید و روانه ی راه شد. در راه از تابستان مست و مدهوش گذشت، خزان را از پای درآمده دید و زمستان را پایید که، سر بر بازو نهاده، خفته بود. رفت. از دشت ها گذشت. فراز و فرود کوه ها را در نوردید. شب ها را پشت سر گذاشت، و روزها را، تا به رودی رسید. امشاسپند جوان پیاله ی زرین از خورجین اسب برکشید بر لب رود آمد و زانو زد به پرکردن پیاله، آب، از انبوهی، ناگهان پیاله اش برگرفت و با خود برد. جوان از پی ی پیاله چندی دوید تا از اسب خویش به دور افتاد. آهنگ برگشتن کرد. پیری دید در جامه ی سپید بر کناره ی رود به زانو نشسته، و دستان در آب می برد و چنان می نوشد که گویی از پیاله یی زرین. پیر چون جوان را هراسان و نفس زنان دید از حال او پرسیدن کرد. جوان براو درود کرد و ماجرا بگفت. پیر، خندید و او را به نشستن خواند. دستان پر آب بر دهان جوان نزدیک بکرد و اورا از برفآب گوارا بنوشانید. پس رو به او بگفت که جهان را نه آن ارزش باشد که آب به پیاله بنوشند و دل به نداشتنش چرکین کنند. جوان چون پیر را با فراست دید همه ی ماجرا و دلیل سفر بگفت و دردم افزود که او پوزارها به گردش جهان پاره کرده است و کلاه ها به باد بسپرده و در روزگار جوانی چنان که افتد و دانی خسته گی ها دیده را کم سو کرده و جان برنا به پیری گراییده. رمق از زانوان برانده و کمر را تا کرده است.

پیر، در چهره ی امشاسپند جوان خیره بنگریست پس سر به آسمان بکرد. نگاه به خورشید انداخت که جهان را روشن کرده بود آن گاه رو به جوان خسته بکرد و بگفت من اکنون برترین هدیه ی جهان را ارمغان تو می کنم تا به پیش یارانت که برگردی تهی دست نباشی و سربلند باشی و تو را از برای ارمغانت به جاهِ پیشاهنگی همی رسانند؛ اما چون پیشاپیشِ دیگر امشاسپندان به راه افتی بدان و آگاه باش که آن چه تو را به پیش قراولی گماشته تحفه ی من بوده، پس دیگران را از همین تحفه ببخش تا آن ها نیز بهاری کنند؛ و اما این که تو را ارمغان دهم دل خوش است. و هرکه را دل خوش باشد جوان باشد هرچند چونان من گیس از دست جور زمان سپید گردانده باشد. آن گاه لب بر پیشانی و دست بر سینه ی واپسینِِ امشاسپندان بنهاد. با آن، بهار را توانی دوباره به زانوان درآمد و خسته گی ی راه از جانش رخت ببست و دوباره جهانِ جانش راه جوان شدن بگرفت.

بهارِ جوان، چون به هدف خویش دست یازیده بود، دور ماندنِ بیش تر از یاران و دیار را روا ندانست، پس به رسم سپاس بر دستان پیر بوسه زد و آهنگ مرکب خویش بکرد. چون به مادیان کهر رسید اورا سیراب و آماده یافت. پا در رکاب کرد و رو جانب خانه بنهاد.

بهار دل خوش که راه آمده را به روزان و شبان طی کرده بود، گویی بر نشسته بر بال باد، رفتنا را به آنی برفت. چون به دیار خویش رسید، از درِ بارگاه امشاسپندان به درآمد و درود بگفت. زمستان و خزان و تموز را دل مرده و خسته یافت که تهی دست به خانه باز آمده بودند. پس آستان ادب بوسید و راز سفر بگفت و بر پیشانی ی چهار امشاسپند بوسه همی زد. بوسه ی بهار دل همه ی امشاسپندان را خوش بکرد و خسته گی ی تهی دست از سفر بارآمدن از تن شان بسترد. آنان که حال را چنین خوش دیدند، زبان به اعتراف بگشودند که: "راستی که زیباترینِ چیزها را تو آورده یی"، پس او را بر تخت برنشاندند و بفرمودندش تا کلاه سروری بر سر نهد و خود به دنباله روی ی با او، دستش را بفشردند. پس از او خواستند تا سه تن از فرزندانش را هم راه و هم رکاب ویژه ی خود کند تا سرِ روزان و ماهان شوند و در گرداندن جهان سرِ دیگر امشاسپندان باشند. بهار اجابت کرد و فروردین و اردیبهشت و خرداد را پیش قراول ماهان کرد و روز بر تخت نشستنِ بهار و آغاز گرداندن جهان را نوروز یخواند. از آن پس، سال، هرسال به زادروز بهار که می رسد نو می شود و روز نو، آغاز ماه نو و فصل نو نیز باشد و سر سال باشد از پس خفتنی که میراث زمستان بوده است."

دست یافتن به این متن ارزشمند را مدیون دوست هنرمند و اندیشمند صمصام کشفی هستم. از آنجایی کشفی گرامی  در شیوه نگارش سختگیر است، "داستان سرود بهاری کردن چهارم امشاسپندان" را همانگونه که خودش نوشته، با امانت پاس میدارم.

 

http://www.farda.org/articles/06_updates/060412/babakohi-bahar-wa-man_SSS.htm

 

[][]

 


بالا
 
بازگشت