در هوای حادثۀ شهر تالقان ولایت تخار، مؤرخ 7/3/1390 ساعت چهار و چهل دقیقۀ عصر
" گل داودی شکست"
باز خفاش سیه روز پرید
از دل تنگِ سیاه جنگل- با هیاهوی زمان
یا زمغاک و دلِ قبرِ کهن
یا ز پسکوچۀ غم
یا ز دیوارِ قرونِ وسطی
وز کدامین سفرِ مرگ رسان
با دل کور و نجیس
خبر مرگِ عزیزان آورد؟!
باز کِی داغ، به دلها آورد؟
باز کِی آتش غم را بیفزود
باز کِی نخل جوانی بشکست
باز کِی از پیِ شیطان لعین-
گام در بادیه زد،
آتش و خنجر مرموز درین قافله زد؟!
روزی، دستورِ نصاری و یهود
حکم و فرمانِ جهود-
دستیاری بگماشت
از درِ شرق و جنوبم آمد
بگرفت باغ و در و خطۀ کابل شاهان-
تربت اجدادم.
... و کنون آتشم و بمب و ترور آورده
تا بخونم بنشاند،
و بخاکم بکشد،
کلبه ام را برباید،
پاس و حرمت نکند خدمتِ صابرشاه را
آنکه تاجی بگذاشت احمد درانی را.
حال، دستِ طمعی پیشترم آورده
تا به تخار و بدخشان و... به بلخم ببرد
آتش و خون و نفاق!
خونِ "مسعود" نه خشکیده هنوز-
نو جوانانی دیگر هم رفتند-
وز پی اش جامِ شهادت خوردند
گلها در چمنم پرپر شد
گل داودی شکست- آرمانش نشگفت
قامتِ سبز، بخاکش کردند
وز بهارش گلی هرگز بفردا نگرفت.
های، تقدیر، بیا!
از دجالانِ ستمگاره و خونخوار بپرس:
تا بکی دست بخونید و کفن میدوزید
و باین ملت ماتمزده و خوار و فقیر
آتشی بر دمنش میآرید
خرمنش بر شرری می بندید!!!
س. مختار - 08/03/1390