سیدموسی عثمان هستی
28 اپریل 2011 نویسند" هـ ی "
برگرفته ازبخش "شاعران وماعران"ماهنامه طنزی وانتقادی بینام تورنتوکانادا
انگلکی براشعارآقای"شریف سعیدی"باانگشت قلم طنز
قبل از شروع به صحبت در مورد اشعار آقای "شریف سعیدی" بیجا نخواهد بود هرگاه دهن مان را با این داستان واقعی شیرین ساخته با خیال راحت به کارمان آغاز نمائیم:
اوایل همکاری با پورتال"افغانستان آزاد-آزادافغانستان"، هر وقت مطلبی به آدرس آنها جهت نشر می فرستادم، یکی از ویراستاران آنها که بر من سمت استادی داشته و دارد، با خواندن آن مطلب از طریق سکایپ و اصلاح اشتباهات تایپی آن می خواست به علاوۀ آن که اشتباهات و اغلاط آن را اصلاح می نماید به صورت غیر مستقیم برایم کورس آموزش املاء نیز دایر نماید، مگر وقتی به مرور زمان متوجه شد که اغلاط موجود در مقاله ها بیشتر از آن که از کمبود فهم من نشأت نموده باشد، نمایانگر برخورد سهل انگارانه ام می باشد، خلاف روز های نخست که برای یک شاگرد با حوصله مندی برخورد می نمود، اشتباهات تایپی مطلبم را رنگی نموده برای خودم می فرستاد، تا زحمت اصلاح آن را خود به دوش بگیرم؛ این عمل هرچند در آغاز برایم سخت تمام می شد اما وقتی استدلالش را شنیدم که گفت:
"برای کسی که می داند چگونه باید بنویسد، اما به اساس بی توجهی غلط نویسی می کند، اولتر از همه خود، به کار خودش ارزشی قایل نشده به محصول مغز ش توهین روا می دارد. چنین شخصی نباید انتظار داشته باشد تا دیگران به کارش ارج و احترامی قایل شوند"
تصمیم گرفتم تا بعد از آن بیشتر متوجه درست نویسی باشم.
هرگاه شاعر ما نمی خواهد "ش" وی به "م"مبدل گردد، پیشنهاد می کنم قبل از نشر نوشته هایش یا خود مطالب را دوباره خوانی کند و یا اینکه کدام ویراستاری از سنخ ویراستاران"افغانستان آزاد- آزاد افغانستان" را دست و پا کند تا حد اقل حین نوشتن "گذاشتن" آنرا به "ز" ننویسد و یا وقتی می خواهد "مسلماً" بنویسد – صرف نظر از این که چقدر به کاربردن کلمه های تنوین دار آنهم از طرف کسی که گویا "کرسی نقد" را در لاشخور خانۀ "قم" داشته است، معقول و مقبول است و یا نه؟ – آنرا به شکل"مثلماً" تحریر ندارد و به همین شکل وقتی می خواهند"رئیس" بنویسند، با تمام گرسنگی از خوردن یک "ی" آن خودداری بورزند و به همین شکل مثال های دیگری.
و اما به ارتباط پارچه شعری از ایشان و آنرا با جواهر نقد مرصع ساختن، بعد از آن که شعر بلند جنابشان را که چنین آغاز می یابد " نقشه ی قلبم بسیار تغییر کرده است" از سایت ایشان گرفتم ، ضمن مطالعۀ آن پارچه شعر اندکی در بین سایر اشعار شان نیز تجسس نمودم تا نخست با زبان و استعاره های احتمالی آنها بیشتر آشنا گردم و درثانی حین نقد به اساس همان ضرب المثل معروف که "درخت را دیدن اما جنگل را فراموش نمودن" من نیز در گرداب یک تجرید غیر عالمانه دچار نشده باشم. در این بین چشم به پاسخی افتاد که جناب شان برای آقای "میر حسین مهدوی" که به حق می توان وی را یکی از مفاخر نویسندگان تورنتو دانست، افتاد.
راستش را بخواهید مطالعۀ آن بخش چنان بر من تاثیر سوء گذاشت که اگر پای انجام امر دوستان نمی بود، هرگز به طرف اشعار جناب "شریف سعیدی" چپ نگاه نمی کردم تا چه رسد به آن که قلم به نقد آن بگردانم. آخر این ترس من پایه و اساس خود را دارد. چه وقتی کسی به لحن مؤدبانۀ آقای مهدوی با این بیت بیدل:
پاس ادب مــجو ز جوانان که یک قلم
از تحت وفوق وقبل ودبر ها دریده اند
پاسخ بگوید، وای به حال من مسکین که بدون آنهم هرچه آدم کلاش و وطنفروش است از دشنام خوردنم خوشحال شده و خواهند گفت:
"سزای قروت آب گرم" سرانجام کسی پیدا شد که در بد زبانی ودهن دریدگی دست "هـ ی" را نیزازپشت بسته نه برایش قُبلی ماند و نه هم دبُری.
با آن هم صد دل را یک دل نموده، با خواندن اوراد رد مظالم و رد بلا و با تذکر این که حتماً در قم خوانده اند که چگونه باید حرمت "سادات" را -که من باشم - نگهداشت ورنه بدون معطلی و به صورت مستقیم به جرم اهانت به یک "فاطمه نسب" راهی جهنم خواهند گردید. می پردازم به آنچه شما به نام شعر از آن یاد کرده اید، مگر با تأسف معیار های "معر" بینام را نیز بر آورده نمی سازد.
1- پارچه شعر طولانی شما در 396 سطر و 52 بند نوشته شده است، این بند ها هم آنچنان بی ربط بین زمانه ها در سیر و حرکت است و بین زمان گذشته، حال و آینده در جست و خیز دارد که هیچ "بندبازی" نمی تواند به آن سرعت در رد آن پا گذارد.
خلاصه کلام این خیزش های متوالی از زمان یوسف- یهودی بچه مقبول – به زمان ملا عمر و از اینجا دوباره به تاریخ های نامعلوم آنقدر تکرار می گردد که خواننده ای چون من که تحمل اینهمه "چرخ فلک" سواری را در جوانی نداشته تا چه رسد به سن وسالی که فعلاً دارم، دل بد شده به زبان و استعاره های حاکم در شعر تان "بالا می آورد".
2- این درست است که شما درس هایتان را در قم خوانده اید و به اصطلاح زبان ادبی-شعری و نوشت وخوان تان در همانجا شکل گرفته و نمی توانید خود را از قید آن برهانید، مگر شاعر عزیز، هیچ متوجه هستید که مخاطب تان چه کسانی اند؟ هرگاه شما همچو اشعار را صرف برای خودتان و یا هم برای آنهائی می سرودید که از این دروازۀ "معصومه" خانم داخل شده و از درب دیگر آن خانم صیغه شده ای را با خود می کشانند می سرودید، هیچ اجباری نداشتید تا به خود زحمت دهید و به جای "ساک" که در گوش هرافغانی به خصوص آنهائی که از کابل هستند، شیوه کی را تداعی می کند، کلمۀ دیگری جاگزین می کردید، مگر اکنون چه؟؟
خوشحالم که دوستان مواضعم را در قبال شئونیزم فارسی و پشتو می دانند و کسی نمی تواند به من اتهام ببندد که گویا می خواهم با این انتقاد بین گویش های دری در افغانستان و ایران دیوار بکشم. آخر از کجا معلوم که در پس چنین گزینش های نا به جا، تنبلی ذهن پنهان نشده باشد که باید با آن به مقابله برخاست. اگر چنین نیست و جناب شما با کاپی برداری منحط از فرهنگ حاکم در ایران شعر نسروده اید به چه حقی چنین می سرائی ؟ "کمپیری است جارو کش روسپی خانه های شهر نو" لطف نموده بنویس این کدام "شهرنو" است که نخست "روسپی خانه " دارد و در ثانی "روسپی خانه" هایش جاروکش هم دارد؟
3- از بیش از سه دهه بدین سو که مردم ما در تقابل با دشمنان رنگارنگ خود اعم از روس و طرفدارانش، اخوان، ایران، پاکستان، عربستان سعودی، امریکا و ... با زبان گلوله و تفنگ صحبت می نمایند و بر تمام دشمنان شان رک و راست مرگ نثار می نمایند، نمی دانم ضرورت به کاربردن استعاره های آنچنانی چیست که هیچ کسی معنای آنرا نداند و حتا اگر آدمی در سطح و سویۀ آقای "مهدوی" که گذشته ازنظردوستان در تورنتو، آثارش خود گواهیست روشن بر میزان فهم عالی شان از شعر، خواست نقص یکی از آنها را بنمایاند، رگ گردن را بزرگ ساخته ادعا نمائیم که گویا وی معنای شعرش را درست درک ننموده و منظورش آنچنان نبوده است.
شاعر گرامی!
اگر شعر را برای مردم می سرائی و آن هم در شرایط افغانستان و در مقطع کنونی که ما زندگی می نمائیم، بیا و رک وراست بگو که چه می خواهی بگوئی. زمان نازک خیالی ها و کلمات را در لابه لای صد پوش معنی "ظاهر و باطن" گذاشتن، گذشته است. نمی شود به مانند بند بازان ماهر قسمی با کلمات بازی کرد که در جائی خود را مخالف اشغال نشان داد و در جای دیگری به تقدیس از به اصطلاح "سرود ملی" ساخته دست یک دولت مستعمره که وجودش را مرهون "کمک های" زمینی و هوائی بادارانش است، دست زد.
بادر نظرداشت این خطوط کلیی که در تمام 396 سطر بار بار خود را می نمایاند، دلم می خواست تک تک بند های این شعر طولانی را بشکافم. هرچند مسلم است که من توانائی آقای "مهدوی" را در "شعرشکافی" ندارم مگر مطمئن هستم که هیچ "معری" از نزدم خطا نمی خورد، من جمله "معر" شما.
حال برای آن که دوستان فکر نکنند که گویا من از سر خود تیر کرده ام، با در نظرداشت اهمیت وقتم، به یکی دو بند از "معر" تان نظر انداخته در اخیر از شما خواهم خواست برای ادامۀ بحث نخست به سؤالاتم پاسخ ارائه بدارید:
شما معر تان را با این دو بند آغاز می نماید:
"نقشه ی قلبم بسیار
تغییر کرده است
آن قلب بزرگ که مستان
از خراسان تا بغداد در آن می
رقصیدند
آن قلب بزرگ که از بامیان تا بدخشان
دره دره فواره ورود بود
دره دره لاجورد ولالایی بودا
آن قلب سرخ که از قندهار تا مزار
انار وگل سرخ می داد
اینک خلاصه شده در سرحدات پر خون
دهلیزچپش قندهار
باخون تازه در فوران
دهلیز راستش بامیان
با استخوان های شکسته بودا
12
نقشه قلبم تغییر کرده است ونفسم قید
می شود
بر دهانم چپلک چوپان پاکستانی
در سینه ام گلوله روسی
در نگاهم سگ آمریکایی
ومن افتاده برخاک با قلبی آویزان از
چنگک قصابی"
آقای سعیدی!
شما که در ظاهر امر می خواهید کشور ما را با سرحدات پارینۀ آن به قلب تان تشبیه نمائید و از کوچک شدن آن درد و رنج جانکاهتان را نشان بدهید، می دانید در نهایت امر چطور در مقابل بت سرگینی منطقه گرائی سر سجود بر زمین سائیده اید؟ اگر این طور نیست هم از خودت می خواهم و هم از خوانندگانی که این مطلب را می خوانند تا لطف نموده نوک قلم شان را بر آن نقطه ای از نقشۀ افغانستان بگذارند که به طرف چپ شان قندهار واقع شود و به طرف راست شان بامیان.
این نقطه کجاست به غیر از جاغوری؟ و اگر قبله ایران نباشد و تمام راه ها به "قم" ختم نگردد چرا نباید عکس آن باشد، یعنی طرف راست آن قندهار و طرف چپ آن بامیان؟ از آن گذشته در کدام دور از ادوار افغانستان جاغوری از چنان موقعیتی در تاریخ افغانستان برخوردار بوده که حیثیت قلب تمام افغانستان را داشته باشد؟ اگر منظور امپراتوری غزنه است مگر قبل از آن و یا بعد از آن مرکزیت هائی وجود نداشتند و اگر داشتند چرا باید برروی آنها خط کشیده شود؟
از آن گذشته، شما که ادعای "ناقد الشعراء" بودن را یدک می کشید آیا بهتر نبود اندکی به ارتباط جغرافیای وطنتان و سرحدات آن نیز ورق می زدید تا اینطور، تمام افغانستان منهای "جاغوری" را به خال هندوی قلم فداء نمی کردید؟
به همین سان در بند دوم که دشمنان خارجی افغانستان را ردیف می نمائید، صرف نظر از آن که وقتی ما در زمان کنونی حکم می نمائیم نباید هیچ دشمنی را عمده تر از امریکا و شرکاء مشخص بسازیم، اساساً در بین دشمنان وحدت و آرامش مردم افغانستان، جمهوری جهل و جنایت رژیم ولایت فقیه در کجا ایستاده است و چرا در چنین صفی اسمی از وی به میان نمی آید؟
و یا وقتی در بند دیگری می نویسید:
"چین به دور خویش
دیوار کشیده است
وما به دور قبیله های مان
ما به دور خویش چاه زده ایم
کاروان یوسف های ما چه دراز است
چاه وکاروان از پل چرخی شروع می شود
نه اکرم یاری
نه اسماعیل مبلغ
نه اسد الله سروری
هیچ کس حق ندارد از پلچرخی بیرون
شود
تنها سران طالبان کلید ویژه دارند
در قفل در زنگ می زند کلید بندی
وبر لبان رییس جمهور خنده بی
مانندی"
صرف نظر از این که شاعر به هیچ وجه نمی تواند خیزش های طولانی زمان و پرش های دور مکانی را توجیه نماید، آوردن اسامی افرادی مانند:
زنده یادان "اکرم یاری" و "اسماعیل مبلغ" در کنار جنایتکاری چون "اسدالله سروری"، یعنی قربانی جنایت را در کنار قاتل آنها قرار دادن و شکایت مساویانه از دربند ماندن آنها، اگر دال بر بی خبری و از کیسه خلیفه بخشیدن "ماهرانه" نباشد به جرأت می توان گفت یک دیده درائی تاریخی بوده ظلمیست بس عظیم در حق تمام قرباینان جنایت "اسدالله سروری" و بادارانش.
با تأسف که وقتم محدود است و نمی توانم بند های دیگر "معر" را بشکافم، هرگاه خواستار آن باشید تا به این بحث ادامه دهید، لطف نموده به دو نکته توجه نمائید:
نخست آن که، تمام کتره کنایه ها و یا به عبارت ادبی تر آن استعاره هائی را که به کار برده اید، خود مشخص سازید ورنه وقتی بحث شروع شد من از آنهائی نیستم که به "قرچه های سیاسی و ادبی" ضمن جنگ اجازۀ "قرچه بازی" بدهم. در یک حرف و یا کلمۀ دو و یا چند پهلو من همان را انتخاب خواهم کرد که خوبتر شکار را در تیر رسم قرار دهد، لذا قبل از آغاز بحث، رک و راست بگوئید که چه می گوئید؟
نکته دوم کمک عاجزانه ای است که از شما طلب می نمایم و آن این که، از آن جائی که شاید چندی بعد گذرم به جمهوری اسلامی بیفتد و شنیده ام که در انجا ماشین سربری سخت فعال است به خصوص آنهائی را که سرشان به تنشان می ارزد و از افغانستان هم باشند، به هیچ صورت از خشم دیوودد رژیم ولایت فقیه نجات ندارند، لطف نموده بفرمائید، هنر شما در کجا بود که در چنان مسلخی، به چنان مواهبی دست یافته بودید؟ آیا خدا نخواسته سرتان به تن تان نمی ارزید و یا این که هنر زنده ماندن را بهتر از آدم های عادی بلد بودید؟
تا صحبت آینده:
نوت : نویسندگان ماهنامه طنزی وانتقادی بینام در تورنتو مستعار نویسان می باشند نویسنده وشاعر مسوول نوشته خود نمی باشند مسوولیت تمام نوشته های نشر شده را مدیر مسوول ماهنامه طنزی وانتقادی بینام در تورنتوکانادا دارداگر خواسته باشید می توانید بجای نویسنده یخن مدیر مسوول بینامک را بگیرید
سایت نشریه بینام طنزی وانتقادی در تورنتو کانادا