مهرالدین مشید

 

زبان واندیشه در شعر و دستگاهٔ فکری شاعر

 

شاید  بحث بر سر دستگاه فکری آنقدر ساده نباشد که بتوان در این مقاله بصورت کامل بر آن پرداخت  ؛ اما باز هم با پرداختن بر آن در این مقاله ولو که اندک  هم باشد ،  می توان دست کم گرهی از صد ها گره کورا ندیشه را در این زمینه گشود و اگر گشایشی هم در کار نباشد ،  حد اقل می تواند  برای رفع دغدغۀ فکری من نسخۀ شفا بخشی بوده و اندکی از آشفتگی های روانی و اضطراب های فکری ام در این زمینه بکاهد .  از سویی هم  می تواند به مثابۀ گامی باشد ، برای شناسایی تفکر منظم و به تعبیری سیستماتیک ؛ البته بدین معنا که ادیشه در دایرۀ  تفکر بشری با همه گسترده گی هایش نمی تواند ، بدون چهار چوب و ارکانی باشد .

در مثلث خدا  ، انسان و طبیعت ،  نه  تنها تفکر جایگاۀ برتر و والایی دارد  ؛  بلکه از این هم والاتر حلقۀ وصلی میان هرسه بوده که بصورت فراگیری قانونمندی های عام الهی را در هستی ، انسان ، جامعه  و تاریخ نیز به وضوح بر میتابد ؛ گرچه تفکر در هستی با انسان آغاز شده که در روند تکامل شعوری بالاخره رابطه  بین انسان ، طبیعت و خدا  را در بستر آفرینش به تماشا گذاشته است .  در این شکی نیست که تفکر  در اصل امری  انتزاعی بوده که در یک استقرای ذهنی سناخت های بشری را در سطح گسترده یی تعمیم می بخشد . این تفکر با خدا آغاز شده و بالاخره با خدا به پیوند پایان ناپذیری دست می یابد که در چشمۀ  زلال ابدیت با شربی دمادم اندکی از عطش ناقراری های دیر پا و  نگرانی های روح شکن و مرد افگن  انسان می کاهد . این تفکر که از انتزاعات پا گرفته و در دایرۀ تکامل پا  فراتر نهاده و از جز  به  کل و از مفرد به جمع و از مطلق تا عقل کل هستی را در نوردیده است . تفکر گرچه حیرت آور است و اما حیرت شکن هم است . در هر زمانیکه مجهولی را آشکار میسازد ٬ در واقع گرهی از عقدههای شناخت انسان را می گشاید که حیرتش را در آن دم می  شکند و اما این شکننده گی پایانی دارد که بر حیرت های او بیشتر هم می افزاید . از همین رو با گشودن باب هر مجهولی پای دهها معلوم دیگر در میان می آید ِ؛ اما هر چه که باشد ٬ این حیرت افگنی ها و  حیرت شکنی های پیهم با گشایش بستر شناخت  در هستی با همه حیرت افگنی ها از حیرت شکنی هایش می کاهد . این کاستن ها سری در قامت آرایی و تعمیم  تفکر دارد که به چه  میزانی در یک دستگاهٔ فکری منظم و بهم بسته شکل یافته است و چگونه توانسته در یک مدار معین اقمار اندیشه های گوناگون را بهم بافت داده و در یک سیستم فکری منظم و معلوم به نمایش گذاشته است . این تفکر است که نقش تعیین کننده یی در سرنوشت اندیشهٔ یک شاعر ٬ نویسنده ٬ هنر مند ٬ عالم و فیلسوف دارد ؛ زیرا این تفکر به یک دستگاهٔ فکری مبدل شده که حتا در شماری موارد نه تنها از خطا پذیری های شعرا و نویسنده گان می کاهد ؛ بلکه از این پیشتر خط فکری و راه و روش فکری آنانرا آشکار نموده و حتا از افتادن های  زود هنگام آنان در چاله های فکری جلوگیری نیز مینماید .  از همه مهمتر این که چنین تفکری هدفمندی را در آثار شاعر و نویسنده بازتابانده و آنان را از یاس و پوچیزم رهایی می بخشد ؛ زیرا این فکر به دستگاهی تبدیل می شود که بصورت سیستماتیک و منظم فراورده های جدید فکری را در عرصه های مختلف  را نه به شکل لایه های جدا جدا ؛ بلکه بصورت شعاعی در خود حل مینماید .  میزان شدت ظرفیت  شعاعی آن تاثیر جدی برای جلوگیری از خطای اندیشهٔ انسانی دارد .

این تفکر را نباید با ایده ئولوژی به  اشتباه گرفت ؛ زیرا تفکر ایده ئولوژیک زنجیر های ناشکننده را بر حلقوم اندیشه بسته و گلوی آنرا خفه مینماید . در حالیکه اندیشه به آزادی نیاز دارد و در فضای  آزاد ٬ آزادانه تر بال و پر گشوده و به شگوفایی میرسد .  اندیشه بصورت  طبیعی آزادی پرور و اسارت ستیز است .  در گسترهٔ‌ آزادی است که آگاهی بارور می شود و افکار انسانی به شگوفایی میرسند ؛ اما با وجود این همه ویژه گی های آزاد سالارانهٔ خرد نوعی نیاز به یک دستگاه فکری نیز دارد . این دستگاه فکری به گونهٔ خود کار فرآوردههای فکری را تنظیم نموده و عمومیت می بخشد . این تنظیم و تعمیم به معنای افسار بستن به گلوی اندیشه نه ؛ بلکه جهت دهی و بارآوری آنرا در پی دارد . نبود دستگاه‌ٔ منظم فکری شاعر و نویسنده را به دشواری کشانده ٬  اصول فلسفهٔ زیستی و ارزش های اخلاقی او را نیز زیر سوال میبرد .

حال باید سر کلافهٔ اصل سخن را گشود که آیا شاعر و نویسنده دارای دستگاهٔ فکری باشد یا خیر .  اگر باشد ٬ چه تبعاتی را در پی خواهد داشت و اگر نباشد به چه عواقبی مواجه خواهد گردید و در این میان پوچی چه معنایی دارد و بالاخره نداشت  دستگاهٔ منظم فکری او را به پوچیزم و نهیلیزم رهنمونی نخواهد کرد .  أیا گفته می توان که شاعر دیروز دارای یک دستگاهٔ فکری بود و امرزو نیازی بر آن نیست ؟  شماری ها شاید از آنجهت به این گفته بسنده کنند که گویا دیروز تقسیم بندی ها در حوزههای فلسفی ٬ علمی ٬ هنری و ادبی بوجود نیامده بود و هر شاعر و دانشمندی بصورت عمومی با علوم متداولهٔ زمان خود آشنایی داشت . بدین گونه هر فیلسوف و حکیمی دست کم به اندازه یی با علوم مختلف و آگاهی های گوناگون زمان خود آشنایی میداشت . از همین رو دانشمندان گذشته هر کدام در ضمن داشتن افکار فلسفی و علمی به ادبیات و هنر نیز دسترسی داشتند و حتا اکثر شان شاعر هم بودند . و حالا که انسان دوران مدرن را پشت سر گذاشته و دورهٔ پسا مدرن را به تجربه گرفته است . ناگزیر است که به تقسیم بندی های علوم بشری تن بدهد . تسلیم جبری به این گونه تقسیم بندی های دوران پسا مدرن شاعر را در چاله شعری و ادیب را در گودال ادب خواهد افگند . یعنی شاعر تنها به شعر و زیبایی های هنری و شعری و به همین گونه ادیب هم تنها به ادب و زیبایی های ادبی بسنده نماید که در آخرین تحلیل شاعر و ادیب را به انزوا کشانده  و شعر و ادب از مقام  بلندش سقوط کرده و شعر برای شعر و ادب برای ادب  عرض اندام نماید . در این صورت رسالت شاعر و ادیب زیر سوال رفته و توانایی های فکری او تنها در بستر شعر یا ادب افتادن از شگوفایی بماند و در دراز مدت شعر و ادب ارزش های اجتماعی و حتا انسانی اش را از دست خواهد داد .  حاکم بودن فضای پوچی در شعر و ادب غرب از همین گونه نگاه منشا گرفته است که در آثار شاعران و ادیبان معاصر غرب بصورت واضح آثار یاس و پا در گلی های اجتماعی به مشاهده میرسد . آثار شان به نحوی از یک نوع دلهره و نگرانی در دنیای غرب برمیدارد که انسان غرب خیلی بیرحمانه در رنجیر تمدن مادی آن ضجه میکشد .  چنان سرگیچه و نگران است که راهی را برای رهایی خود هم سراغ ندارد .

خستگی التیام ناپذیر دانشمندان غرب از آثار شان پیدا است که در بستر ساختار های فکری پسا مدرن عقلانیت زده به انتقاد از عقل و به گونه یی به عقل ستیزی رو آورده و از درد جانکاهٔ  نهیلیستی و سرگشتگی های روانسا در موجی از زبان بازی های بی سرانجام و تحلیل شکن دست و پا میزنند ؛ اما نه زبانی که با صد ها خموش را گویا ساخته و زبان گویایی برای بیان هزاران شی است . به قول هاید گر (۱)گویای فهمی باشد که قدرت درک امکان های خود شخص برای هستی و در متن زیست جهانی را برملا بسازد که خود آدمی در آن زنده گی میکند . او خلاف «دیلتای» فهم را ذهنی ندانسته  ؛ بلکه عمل هستی شناختی میداند . به همین جهت او فهم را اساس زبان و تاویل دانسته و تاویل را عبارت از صراحت بخشیدن به فهم عنوان کرده است .

زبان است که در بحبوحهٔ‌ این صراحت بخشی ها با نام گذاشتن بر اشیا تفوق و برتری خود را حتا در برابر مبارزه با شیطان به اثبات رساند . او در این نبرد مسالمت آمیز و سناریوی شگفت انگیز که خدا ناظر بر آ‌ن بود ٬ با نیروی آگاهی بر شیطان که نمود و الگوی جهل ٬ سیاهی و استبداد است ٬ غلبه حاصل کرد و برتری خود را با قدرت زبان و اسم نهادن بر اشیا بر او به  اثبات رسانید . این زبان بیشتر با واقعیت های اشیا سر و کار داشته و با وجود تاویل برداری ها چنان در شی حلول میکند که گویا عاقل و معقول را در نماد شی به نمایش می گذارد .  چنانکه (۲) هاید گر می گوید زبان خانۀ هستی است که در تفسیر های ما از هستی ساخته می شود .  پیش از هرگونه تفسیر خاص که یک دازاین بنماید ، جهان پیشاپیش  "معنا" همان چیزی است که در تفسیر های ما از هستی ساخته می شود .  هاید گر از واژهٔ دازاین برای نوعی از هستن که انسان باشد ٬ یاد کرده است

از نظر هایدگر     فهمْ امكاني برای « دازاين » است  . اين امكان هستی، كه از آن به "فهم" تعبير می ‏كنيم، توسعه و بسط پيدا می‏كند و خود را پيش مي‏افكند . اين بسط و گسترش فهم در نظر هايدگر، همان "تفسير" است. مراد از "تفسير" برملا كردن و يافتن امكان‏ هايی است كه فهم برای دازاين ايجاد كرده است .

هر تفسيری تا در سايه فهم هرمنوتيكی معنادار نگردد و دازاين به سوی آن پيش افكنده نشود، پا به دنياي دازاين نمی‏گذارد و پس از پا گذاشتن به دنيای دازاين، دازاين به تفسير و تأمّل در آن می ‏پردازد . فهم هرمنوتيكی از اشيا بر اساس نسبتی كه با دازاين دارد، تفسير غيرگزاره‏  یی مثلاً،  کارگر «چكش» را به عنوان شی سنگين و غيرقابل تحمّل تلقی میکند ٬ كنار نهاده و روی استفاده از آن تمرکز میکند . او  میگوید که تلقی  و نگرشی از  ارتباط  انسان (دازاین )  با هستی قلمرو حقیقت به اندازه یی توسعه پیدا میکند که ناحقیقت ها را بلغیده و و در خود هضم میکند . او حقیقت را بر طرف حجاب و آشکار شدن امور پنهانی عنوان کرده است .

هرمنوتیک فلسفی هاید گر که در افق معنا شکل یافته بود . بوسیلهٔ گادامیر انکشاف داده شد . وی می گفت که افق معنایی مفسر و موقعیت هرمنوتیکی او تنها یک روی سکۀ فهم است و روی دیگر آن همنوا گردیدن با افق معنایی خود متن است . وی به دخالت دو سویۀ ذهنیت مفسر وخود اثر در برداشت محصولی به نام فهم اصرار می ورزد  ؛ البته طوریکه افق معنایی مفسر پیشاپیش از سنت و تاریخ اثر پذیرفته است که تشکیل دهندۀ افق حال و حاضر است .هر چند که اصول و مبانی این هرمنوتیک توسط هایدگر شناخته و طراحی شده بود و اما امروز هرمنوتیک فلسفی با نام  « هانس گئورگ گادامیر » شناخته می شود .

هرمنوتیک فلسفی آلمان به رهبری هایدگر  و گادامیر ایده های تازه یی را پیرامون ماهیت فهم آدمی مطرح گردانید . به نظر او برخی پیش فرض های مقبول در مورد امکان دست یابی به فهم عینی ، امکان فهم مطلق و نسبی را به چالش میکشد .

گادامیر می گوید که مفسران با توجه به پیش دانسته های خود به تاویل می پردازند که با سنت و تاریخ گره خورده است . هرمنوتیک او روشی برای هنر فهمیدن نبوده  و از اینرو هنرمنوتیک او نوعی فلسفیدن برشمرده شده است .

تفاوت عمدۀ هر دو در بی توجهی هرمنوتیک فلسفی به قصد مولف است . در حالیکه در هرمنوتیک رمانتیک و کلاسیک بازسازی دهنیت مولف برای کشف نیت آن است .

از ویژه گی های مهم هرمنوتیک فلسفی پایان ناپذیری معنای متن است . در حالیکه در هرمنوتیک های دوگانۀ سابق  معنای فهم بیش از یکی نبوده و دیگران خطا شمرده شده اند .

یکی دیگر از محصولات هرمنوتیک فلسفی عدم امکان داوری و ارزیابی فهم است . زیرا تمامی فهم ها پیش فهم مفسر نبوده و به تاریخ ، سنت و شرایطی ارتباط دارد که او در آن زنده گی کرده است که فضای آن به نحوی بر مفسر تحمیل نموده است .

شلای ماخر (۳) که به ابهام دایمی در فهم باور داشت و نیازمندی به  علم تفسیر را یک امر همیشگی می شمرد . او از امتزاج زبان ها به عوض امتزاج افق ها سخن گفت . چنانکه می گوید : این غلط است  که انسان اول به جهان اطراف خود نگرشی پیدا میکند و سپس از نشانه های زبانی برای ابراز آن استفاده میکند ؛ بلکه نگرش انسان یک سره در زبان شکل میگیرد و از این رو او هرمنوتیک را چیزی غیر از زبان نمی دانست .  این نظر شباهت زیادی به این گفتهٔ افلاطون  دارد که او هر افشا شده گی موجودات توسط زبان را نوعی افشای هستی تلقی میکرد .

شلایر ماخر به عنوان بنیانگذار هرمنوتیک غیرسنتی تلاش کرد تا روش واحدی برای فهم  متون ارایه کند تا در فهم تمام متون بکار آید و اختلافات مفسران را از میان بردارد . بعد از شلای ماخر دیتلتای که تحت تاثیر شدید او بتد ٬ روش او را دنبال کرد و بعد  از او هاید گر و گادامیر تلاش کردند تا روش واحدی رابرای تفسیر پیدا کنند ا این ها مانند ماخر و دیلتای طرح هرمنوتیک عام را دنبال کردند .

اختلاف این ها بیشتر روی فهمیدن زبان نوشتاری و گفتاری است ؛ اما در این میان  شماری ها مانند شلای ماخر هرمنوتیک را نه تنها برخاسته از زبان نوشتاری ؛ بلکه در زبان گفتاری هم دخیل میدانستند . کسانی هم مانند  «بل ریگور » نخستن عرصهٔ کار هرمنوتیک را زبان و بویژه زبان نوشتاری میدانست . (۴ ) دانشمندانی چون همو هرمنوتیک را رمز گشایی معان کرده که هدفش را آشکار کردن دلالت های ضمنی در دلالت های تحت اللفظی است . مانند کلمهٔ یدالله در قرانکریم . « اریک . د . هرش » دانشمندی است  که خلاف شماری ها فهم هرمنوتیکی را برای تفسیر آیات الهی حتمی میداند .

گرایش های متفکران در اروپا تحت سیطرۀ فکری از پیشا مدرنیزم  تا مدرنیزم  و پسا مدرنیزم در بافت های مکاتب فکری گوناگون در واقع لغزش های عقل در دایرۀ اقتدار عقل باورانه و ایمان باورانه است ؛ اما در این میان چیز گم شده یی در بین هردو وجود دارد که در ضمن استقلال پیوند استوار با هر دو دارد .  این باید کشف گردد و با زبان خاص ارایه شود تا برای همگان قابل شناخت گردد . بعید نیست که این گم شده شباهت هایی با چیزی داشته باشد که کامو در پی آن بود و موفق به شناخت آن نگردید . از آن به عنوان تمنای بنیادین زنده گی یاد کرده و به مثابۀ دیواری میان خواست انسان و سکوت نامعقول جهان ایستاده است . آگاهی گم شدۀ انسان هم در میان لایه های عقل باورانه و ایمان باورانه یا در طیفی از  آگاهی های عقلی و شهودی لالهان و سرگردان بوده است . بعید نیست که این گم شده تفاوت هایی با روایت کلان کامویی داشته باشد که اکنون به مثابۀ برهوتی میان عقل باوری و ایمان باوری قرار دارد و ناگزیر برای رهایی از وسوسه های عقلی و حیرت افگنی های ایمانی بر آن راه یافت . راه یافتن به آن به مثابۀ نزدیک شدن به حبابی خواهد ماند که با اندکترین تماس زود از هم می ترکد . برای رسیدن بر آن باید به عزیمت تازه و با دیدی  فراتاملی  کامویی دست یافت که او با عزیمت از پوچی سارتر موفق به کشف زادۀ نیاز انسان وسکوت نامعقول جهان گردید .

شاعر و نویسندهٔ امروز ناگزیر است تا با سرعت تر از کامو ها دراز راهٔ پوچی های تمدن غرب را که برخاسته از ساختار های پسا مدرن است  ٬ بپیماید و با عبور  متهورانه از افق معنا و افق زبان در حوزهٔ تاویل در عرصه های ادبی و فلسفی ٬ هر چه پر شتاب تر به مقام ارجمند ادبی  تمکین نماید که ادبیات را در اوج های معنا به نمایش بگذارد ؛ زیرا ادبیات اوج یک فرهنگ و تمدن را به نمایش میگذارد .

شعر و ادب است که زبان و توانایی های اعجاز انگیز آن را در تصویر ها و بافت های بکر و تازه به گونهٔ ویژه یی به تماشا میگذارد تا این نمایش بستری باشد ٬ برای پاسخ دهی سکوت نامعقول جهان که تا هنوز در برابر نیاز واقعی انسان لب به سخن نگشوده اند . در واقع زبان است که با بیان شعر و ادب به دست کمی از این نیازمندی های انسان پاسخ میدهد . این پاسخدهی زمانی ممکن است که زبان با نشانه ها و افکار گوناگون آشنایی حاصل کرده و تاویل در سایهٔ فهم معنا دار گردد و «دازاین»به سوی آن به پیش افگنده شود یا بشتابد   تا این امکان هستی که از آن به  نام فهم یاد شده امکانی را برای دازاین (هستن )  یعنی شاعر ٬ نویسنده و دانشمند به یاری زبان فراهم نماید . شاعر است که با مهارت خاصی افق معنا  و افق زبان را در گسترهٔ متن بالنده گردانیده و به شگوفایی میرساند . این بالنده گی و شگوفایی زمانی میسر میگردد که زبان با آ‌گاهی های گوناگون امتزاج پیدا کند . این امتزاج زمانی درست و حساب شده صورت میگیرد که زبان در درون یک دستگاهٔ فکری به حرکت در آید . توانمندی زبان رابطهٔ تنگا تنگی با قوت و نظم یافتگی چنین دستگاهٔ فکری دارد ٬ به هر میزانیکه دستگاهٔ فکری نیرومند باشد ٬ زبان در درون ساختار های آن بهتر و ساده تر به چرخش در آمده و از عهدهٔ امتزاج عناصر زبانی خوب تر بدر شده می تواند .

به این ترتیب دستگاهٔ فکری به مثابهٔ محرک درونی برای معنا و سخن نیروی بیشتر آفرینشگری بخشیده و قامت أنها را آراسته تر و پر شکوه تر مینمایاند .

در این شکی نیست که گاهی این دستگاه به مثابهٔ نیروی ویرانگر وارد عمل می شود و با ایجاد یک نوع توهم باوری بر فرا راهٔ آزادی اندیشه بایستد . این سبب می شود که شماری ها داشتن دستگاهٔ تفکر را در شاعر و نویسنده زیر سوال ببرند  و اما این توهم  بیشتر برخاسته از شک و تردید هایی اند که سری به عدم آگاهی های ایمانی دارد  ؛ در حالیکه آگاهی ٬ آزادی و عدالت لازمهٔ هر ایمان باوری است  و این هر سه رابطهٔ‌ تنگا تنگی با یکدیگر دارند . این ها که بازگو کنندهٔ یک توازن و هماهنگی هستند ٬ اندکترین کم توجهی به این توازن سبب می شود تا لبهٔ ترازوی توازن یکی از آن سه بهم بخورد . در این صورت است که مولفه های آگاهی ٬ آزادی و عدالت  در سکوی ایمان باوری ها می لغزد ٬ طبیعی است که چنین لغزشی را باور های ایمانی نمی پذیرد . از همین رو است که در فرهنگ آزادی اندیشه استبداد هر گز جایگاهی ندارد و عقل به افسار کشیده شده  بیمار بوده و فرارودههای فکری عقل به زنجیر کشیده شده  جز افکار پریشان چیز دیگری نخواهند بود ؛ اما زماینکه شاعر و نویسنده از من خویش پا فراتر میگذارد و به ما پیوند پیدا میکند . در این حال  کارش به داشتن چهار  رسالت و چهار مسؤولیت می انجامد و پای نظام اخلاقی در میان می آید .  در این حال رسالت های انسانی ٬ اجتماعی ٬ تاریخی و جغرافیایی شاعر را به دنبال خویش میکشانند و ادای چنین رسالتی بدون داشتن دستگاهٔ‌ فکری ممکن نیست ؛ زیرا بدون این شاعر باید ناگزیر به پوچی گراید و زبانش کوتاه و جذابیت و شور از سخنش رخت بر بندد . یکی از دلایلی که شور و مستی در اشعار شعرای گذشته موج میزند ٬ همانا تاثیر گذاری افکار عرفانی آنان است که به مثابهٔ دستگاه فکری نیرومند سیالیت خاصی به شعر آنان بخشیده و زبان شعری آنان را از ابهام و سر در گمی وارهانیده است  . ساده گی ٬ صفایی ٬ بی آلایشی ٬ مستی و شور از کمترین جلوههای اشعار آنان به شمار میرود که در کنار مفاهیم بزرگ انسانی ٬ اجتماعی و اخلاقی برتری ویژه یی به اشعار آنان بخشیده است . در آخرین تحلیل دستگاهٔ فکری است که شاعر را جهت  انسانی و اجتماعی داده و در موجی از افکار گوناگون انسانی ٬ اجتماعی ٬ اقتصادی و سیاسی به پیشش می کشاند .

شعر امروز که در اکثر موارد از نداشتن چنین عظمتی رنج می برد ٬ یکی از دلیلش  افتاده گی های او در بستر افکار مغشوش و نا روشن است  که بر غربت او از داشتن دستگاهٔ فکری صحه میگذارد ؛ زیرا دستگاهٔ فکری است که عصیان شاعر و نویسنده را معنا می بخشد و چون چراغی بر فراز راهش میدرخشد ؛ ور نه عصیان شاعر و نویسندهٔ امروز به پوچی انجامیده و مفهوم عصیان در برابر خودش را میرساند .

این دستگاه گاهی به گونۀ گزینشی عمل کرده و در سره و ناسره کردن اندیشه ها نیز اثر گذار واقع می شود . از همه مهمتر این که عرصۀ مانور این دستگاه فرهنگ است تا تنها اندیشه بصورت انتزاعی و مجرد ، مانور در کرانه های فرهنگی و پراختن به فرهنگ ؛ برای اندیشه نوعی بالنده گی را به بار و برگ مینشاند . این بالنده گی به نوبۀ خود در بالنده گی اندیشه اثر گذار بوده و در شماری موارد از توهم گرایی های اندیشه نیز میکاهد . اندیشه گاهی در راستای کشف جدید در نتیجۀ دشواری راهیابی به هدف به نوعی توهم میگراید . درا ین حالت دستگاۀ فکری به یاری اندیشه  شتافته و از بارافگنی توهم بر آن میکاهد .

در این شکی نیست که زبان به مثابۀ ابزاری مهم و جدی در هر زمانی  شعر را به زبان شاعر به زبانش جاری میسازد ٬ قامت بلند شعر را با پذیرش دگرگونیهای پیهم برافراشته نگاه میدارد ، شستگی ، تازه گی ، زیبایی و نیرومندی را برای آن به ارمغان می آورد ؛ اما زیبایی های دیگر ساختاری که در فورم و محتوای شعر تاثیر گذار اند و قامت بلند تصویر ها را بلند تر ، پر معناتر و پر جاذبه تر میسازند . این ها بی رابطه با دستگاۀ فکری شاعر نبوده و شعر شاعر را با تاریخ ، سنت ، جامعه  و بالاخره فرهنگ پیوند میدهند .  بازهم همانا دستگاۀ فکری ا ست که در اوجی از حماسه ها مبارزات خستگی ناپذیر یک ملت  را به زبان شاعر بازتاب داده  و  او را در سرگذشت پایان ناپذیری با دیروز ، امروز و دیروزش پیوند میدهد ؛ گرچه شاعر شعرش را  با زبان نمادین والگویی و گاهی هم ابهام آمیز بیان میکند و اما همهٔ‌ این ها در بستر یک دستگاۀ فکری به نحوی تعمیم می یابند و  در زمان تداوم پیدا میکنند . دستگاهٔ فکری به مثابهٔ رود خروشان فراورده های زبانی را در موجی از تصویر های  روشن و ناروشن به پیش تاخته و حتا برای آنان نوعی سیالیت زبانی را نیز به ارمغان میدهد .

زبان با بار معنایی ژرف و ترکیب های درخشان در پیوند با دستگاۀ فکری از روایت ها ، داستان تمثیل ها استمداد جسته و آنها را با شور و هوای عاشقانه بازتاب میدهد که هیچگاهی بیرابطه به ویژه گی های تاریخی و فرهنگی شاعر نیستند .  این اثر گذاری ها است که شاعر را برای  پرداختن به رویداد های سیاسی و اجتماعی جامعه اش وادار میسازد . کار  زبانی شاعر  تنها در محدودهٔ‌ زبانی باقی نمانده و تا  شکل دهی هر چه واقعی تر  رخداد ها چه که  با عبور از دشواری ها حتا به کشف رویداد های آینده نیز دست می یابد  تا در کاستی های امروزی بر آورده شدن نیاز های فردا ها را به تصویر بکشد .  بدون تردید زبان در رسایی پیام شاعر تاثیر شگرف دارد و ا ما دستگا، فکری در قوت دهی و نیرومندی این پیام اثر گذار است . دستگاۀ اندیشه است که شعر و شعار را در زبان شاعر به سوی غنامندی و بالنده گی کشانده و در موجی از سنجیده گی ٬ ژرفنگری و موسیقایی به شگوفایی میرساند . از آنجا که شعر رو به سوی شدن های پیهم دارد و این شدن تمایل شاعر را برای سازنده گی ها و آفریننده گی های پیهم و سیراب ناپذیر میکشاند . طبیعی است که آفریننده گی های دمادم میلی برای دگرگونی ها دارند و دگرگونیها هم زمانی ممکن میگردند که پای گریز به سوی تجدد  را از نیام سنت ها  بیرون آورد و گویا با برهنه کردن سنت ها بتوان به تجدد راه یافت .  تنها دستگاهٔ فکری است که شاعر را در این رویکرد یاری میرساند تا بوسیلهٔ زبان در بستر سنت  قامت بلند تجدد و فراتر از آن را بر افرازد و سیمای آیندهٔ جامعه را در ساختار های شعری تازه و بکر در ترکیب های نگریستنی ٬ زیبا ٬ شور انگیز و نزدیک به واقعیت با زبان گویش سچه همراه با طنز، تمثیل و روایت از درون پردۀ زبان بنمایاند .

 واقعیت های بیرونی برای شاعر حیثیت متن را دارد و او با به کار برد زبان شاعرانه تلاش میکند تا افق زبان خویش را با افق زبان متن  هماهنگ نماید  ؛ البته این هماهنگی فرا زبانی شود که حتا فراتر از  آن افق معنا با افق واقعیت های بیرونی هماهنگی پیدا کند . زمانیکه شاعر شب تاریک ٬ بیم موج ٬ گرداب و حایل را بر زبان می آورد . در واقع شاعر توانسته است که از میان صد ها واقعیت موجود چند واقعیت مشخص را انتزاع نماید که این ها رامی توان انتزاعات ذهنی شاعر خواند که به نیروی اندیشه به آنها دست یافته است و به سرحد لمس بر ‌آنها نزدیک شده است و اما زمانیکه این ها را در بستر شعر به حرکت در آورده و سیالیت می بخشد و این سیالیت را تا ناکجا آباد « کجا دانند حالی ما سبکساران ساحل ها » به پیش میراند . در این پیش رانی ها اندیشه به تنهایی عمل نکرده و خود را با دستگاهٔ فکری یی هماهنگ میسازد که بتواند او را ار ناکجا آباد های مبهم و ناپیدا به کجا آباد های ملموس و آشکار رهنمایی کند .  این رسالت شعری را تنها حافظ ما در قرن نهم هجری نداشت ؛ بلکه این رسالت شعری ٬ شاعر هر زمانی دارد که مانند مولانای روم با کاربرد دستگاهٔ فکری نیرومند و پر شور با بازی زبانی از آفتاب خنجری ارایه کند و افق  زبان را با افق متن که همانا اشعهٔ آفتاب است ٬ هماهنگ نموده و از این هماهنگی خنجری ارایه کند که نظیر  معنایی اش را تا کنون شاعری ارایه نکرده است . کمتر شاعری توانسته است که به گونهٔ مولانای روم احساسات و عواطف خود را در اوجی از شور و هیجانات شسته و روفته به اشیا بدهد و اشیا را در رقص و مستی بیاورد . این شور و مستی اشیا ریشه در دستگاهٔ فکری یی دارد که مولانا را مستانه و پرشور به استقبال میگرفت .

  از این رو زبان شاعر است که واقعیت ها در متن طبعیت را نه تنها به خوانش گرفته  ؛ بلکه بازخوانی نموده و افق معنایی آنها را با افق معنایی فهم خود درهم آمیخته و بازتاب میدهد  . او با نیروی تفکر ٬ قدرت حافظه ٬ یکه تازی های  خیال و جاذبهٔ روح در متن طبعیت گویی حلول نموده و افق معنایی متن طبعیت را با افق معنایی تاویل بعد از  بازشناسی شاعرانه ٬ درهم می آمیزد و هماهنگ میسازد . چنان در این روند فکری غرق میشود که دازاین یا هستن خود را در حلولی تازه یافته ٬ با به کارگیری حافظه ٬ تخیل و ادراک پس از طی مراحل حلول در اشیا از اشیا فاصله گرفته و گویی خویش را خالق آنها احساس میکند . واقعیت ها را با زبانی تازه به زبان می آورد که گویی با زبان  طبیعی اش فاصله گرفته است . این زبانی است که بعد از به قوام رسیدن فهم در گسترهٔ تاویل اشیا شکل گرفته است و با تلفیق و عبور از افق فهم به افق زبان دست یافته است . زبانیکه با عبور آگاهانه و جرئدمندانه از مرحلهٔ فهم ابتدایی یا به قولی اصطلاحی و ناپخته به مرحلهٔ بیان یا تاویل پا میگذارد . این زبان به گونهٔ آشکاری از بازآفرینی واقعیت ها پیروز بدر آمده ٬ برای آنها روح تازه بخشیده  و همه به مثابهٔ پاره های سیال در جغرافیای ذهنش به  حرکت در می آیند و دازاین یا هستن را وارد مرحلهٔ تازه یی نموده و زبان در رقص اشیا رخ مینماید  . این اشیا است که یک باردر دایرهٔ  زبان به چرخ آمده و در شور و مستی شگفت آوری به زبان مولانای روم جاری می شوند و رخ مینمایند . در این سیر و صعود شگفت انگیز فکری است که فهم به قوام رسیده و تاویل برای شناخت اشیا به غنامندی خاصی میرسد . در این میان دستگاهٔ اندیشه است که شور و هیجانات شاعر و نویسنده را از بی هدف و پوچی به سوی هدفمندی و خدا انسان سالاری میکشاند . شاید دوستانی بگویند که چگونه به انسان سالاری اکتفا نشده است ؛ زیرا انسان سالاری ناخدا سالار انسان را در دو بعد نامتناهی قرار میدهد که که یک بعد آن انسان و  بعد دیگر آن طبعیت است  . این دو هرگز یکی به دیگری نرسیده و در گسترهٔ پرابهامی بالاخره از یکدیگر فاصله میگیرند . تنها این فاصله زمانی کوتاه میشود که از سیطرهٔ دو بعدی محض رهایی یافته و در مثلث خدا انسان و طبعیت معنا پیدا کند  . در این صورت است که انسان از سر در گمی و دلهره گی رهایی یافته و  شاعر بحیث گویندهٔ  شعر از بستر غلتان هیچ مدانم ها به سکوی زنده گی واقعی تمکین مینماید .  این شعر می تواند الگوی رهایی بخش برای بشریت بوده و سیمای آفرینش  را به گونه یی به تصویر بکشد که آگاهی ٬ آزادی و عدالت در ‌آن بتواند به بار و برگ بنشینند  .  این در واقع پیام شعر به زبان شاعر واقعی است و در غیر این صورت شعر جز فوران درد های درونی شاعر و تلطیف روان آشفتهٔ‌ او پیامی نخواهد داشت .

بعید نیست که یکی از عوامل شور و مستی برباد رفته در شعر امروزین ما نبود چنین دستگاهٔ فکری باشد که شاعر از نداشتن او رنج می برد . این رنج بردن های پیهم شاعر را بوضوح میتوان در شعر های او سراغ نمود که از نبود شور و هیجانات انسانی رنج برده و واژه ها گویی در بدنهٔ شعر حکاکی شده اند و در لاک مومیایی شده خزیده اند . هر اندازه که به حرکتش در آوری چون خالی از احساس و عواطف اند ٬ نه تنها به حرکت در نمی آید ؛ بلکه اندکترین عواطفی را هم بر نمی انگیزند . بدون تردید شاعر امروز از آبشار نیاگاران  می تواند تصویر های بکر و ابهام آمیز را در نماد سمبول های ناشناخته یی ارایه کند ؛ اما زمانیکه بر آنها نگاه شود . به خوبی کار کرد اندیشه و زبان را در آن می توان یافت که گویی  سمبول ها متن شعر را آذین بسته و چراغانی کرده  و اما با  این همه چراغانی ها نور شادابی و طراوت آفرین را که شور و مستی را به ارمغان می آورد ٬ در آن به مشکل میتوان سراغ کرد که دلیلش نبود دستگاهٔ فکری سیال ونیرومند است که کمر افکار شاعر امروز رادر زیر بار اندیشه های نهیلیستی و پوچیزم پسا مدرن خم کرده است . به  هر اندازه ییکه شاعراز داشتن یک دستگاهٔ فکری  در عقب شعر خود رنج می برد و از آن فاصله میگیرد . به همان میزان شعرش تهی از معنا شده و به گونهٔ کالبدی بیروح خود نمایی میکند یا به تعبیری اسکلیتی بیش را به نام شعر ارایه نمیکند . پس حق بر آنانی است که شعر شان از داشتن چنین روح بزرگ سخت رنج می برد و ناگزیر بگویند که شاعر دیروز دارای یک دستگاهٔ فکری بود و شاعر امروز به آن گویی نیاز ندارد . با این گفته قامت بلند شعر را در زیر تیغ فقدان دستگاهٔ فکری بگذارد و گویا ذبح شرعی اش کند . این در حالی است که شاعر در زبان و اندیشهٔ‌ محض چنان فرورفته و واقعیت زده شده است که در زمان چیدن و برگزیدن واژههای دلکش و روح پرور دچار ابهام میگردد . در حالیکه او نمیداند این ابهام گرایی اش برخاسته از نبود یک دستگاهٔ فکری است که او را ناآگانه در چالهٔ تاویل شعر افگنده است  و بازوی شعرش را زیر چمدان واقعیت ها خم کرده است . آنهم واقعیت هایی که در کالبد های زبانی خشکیده اند و در گرداب انتزاعات ذهنی پیچیده اند . گرچند شعر معنای متعارفی ندارد که برای همه شناختنی بوده و جامع الشمول باشد و اما گفته اند     شعر خوب آن است که دهقانی بر فراز مزرعهٔ خود با شنیدن آن ناخود آگا « به به » بگوید  و به دور خود بچرخد . شعر در واقع فوران لطیف ترین عواطف انسانی است که در موجی از احساسات سیال و روح نواز به قول دانشمند گرامی براهنی پس از انقلاب در حافظه و انفجار در تخیل با نیروی اندیشه پا به عرصهٔ وجود بگذارد و تیر افکار قامت بلند شعر را لمس نماید . از این گفته پیدا است که شعر این فرشتهٔ سخن یا به قولی زبانی که خدا  وند در پهنهٔ سخن بهتر از آن نیافریده است . به مثابهٔ پیکی الهی یا الهی ترین سخن است که در سیمای شعر به زبان شاعر جاری می شود و  جا دارد که پس از وحی الهی گرامی اش داشت ٬  مقدمش را عزیز داشت و با گل های اندیشه و شگوفایی احساس به آغوشش کشید .  از این گفته پیدا است که شاعر پیامبر سخن بوده و بعد از پیامبر الهی آخرین پیامبران سخن بر روی زمین هستند که در بستر تاریخ بصورت پایان ناپذیر ادامه می یابند و با شعر شان سرزمین  های خشکیده و تفتیده را سیراب و باغستان های سرخ شهادت را سیراب خون میسازند . پس شاعر زمانی به این مهم دست می یابد که به مثابهٔ پیامبر سخن در نور چراغ یک دستگاهٔ فکری قدسیت فرشتهٔ سخن را به جان و دل حفظ نموده و قربانی آرزو های هوس آلود و گندیدهٔ خود ننماید تا قامت کشیده و استوار شعر               راخدای نخواسته در « پای خوکان بریزد و ناسنجیده و نا آگاهانه  نثار  کفتار های نامرد و شکمبو نماید . 

به این ترتیب برگه های ناشگفتهٔ سخن را به پیش قدوم آنانی پرپر نماید که زنده گی شان در سایه روشن حوادث باهمه زرق و برق ها بار ننگینی بر دوش مردم افغانستان بوده است . این کفتار ها بنا بر پیچیده گی حوادث به گونه های زیرکانه یی در یک سکه دو رخ بنموده اند ٬ در یک روی فرشته و در روی دیگر شیطان و حتا شیطان هم از آنان شرف دارد .  این شعر تهی از اندیشه بوده و از نداشتن دستگاهٔ فکری در عقب خود نیز سخت رنج میبرد .

از همین رو مستی های شعر دیروز ریشه در قامت افرازی ها و قامت آرایی هایی دارد که در تار و پور یک دستگاهٔ فکری قامت راست میکردند . گویی روح سرشار در هر واژهٔ آن موج میزند ٬ وازهها در کاروانی از موج خیزی ها در بدنهٔ شعر به پرواز در آمده و بار بار «کاروان حله» را راهی سیستان مینماید .  شعر امروز با کنار گذاری ایمان باوری ها بیشتر قربانی عقل باوری ها شده و  به نداشتن و نفی یک دستگاهٔ فکری در شاعر انجامیده است .  این شاعر ما با وجود آگاهی های فراوان و خلاقیت های سرشار شعرش در تنگنای فکری یی افتاده که با همه سرافرازی های واژههای بکر ٬ تصویر های زیبا و سمبول های تازه  در زندان طلایی شعر افتاده اند که از نداشتن روح بزرگ سخت رنج می برد ؛ اما با وجود این جانباختگی ها هر آن قامت راست میکند تا در تکاپوی تازه رخنهٔ تازه  بر دل ها نماید و اما از این که دلی در قلب او در تپش نیست ٬ کمتر بر دل می نشیند . اگر بنشیند ؛ این نشستن ماهٔ عسلی بیش نیست و زود از دل ها بر میخیزد . هر گز دل نشستگی این شعر لسان الغیب را ندارد :

شبی تاریک و بیمی موج گردابی چنین حایل    کجا دانند حالی ما سبکسارن ساحل ها

از همین رو است که زبان ٬ شعر و دستگاهٔ فکری در شعر و نوشته لازم و ملزوم یکدیگر بوده و یکی بدون دیگری بوده نمی توانند ٬ بالنده گی یکی سبب بالنده گی دیگری شده و در نتیجه شگوفایی ادبی را به بار می آورد . شگوفایی که در تارک شگوفایی فرهنگی قرار دارد .

 

 

 

منابع و ماخذ :

 

 

۱ -  هرمنوتیک هرش و دانش تفسیر ٬ ماندگار٬شمارهٔ ۶۰۰ ٬ ۲۶

۲ - هرمنوتیک فلسفی یا فلسفۀ هرمنوتیکی ، ماندگار ، شمارۀ 553 ، 20 اپریل

۳ - هرمنوتیک فلسفی هایدگر ٬ روزنامهٔ ماندگار ، شمارۀ   ٬ ۲۳ یا ۲۴ اپریل ۲۰۱۱

 ۴ -  هرمنوتیک هرش و دانش تفسیر ٬ ماندگار٬شمارهٔ ۵۹۸ ٬ ۲۲ جون

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت