هارون یوسفی
عاشق
در زنده گی هرکس عاشق میشود. مرد، زن ، پیر،جوان ، نوجوان... عاشق شدن گناه نیست یک زره هم گناه نیست.
فاروق جان هم عاشق بود. او را خیلی دوست داشت. بدون او نمیتوانست زنده گی کند.
اگر یک روز او را نه میدید، فکر میکرد جهانی را گم کرده است. وقتی با او ملاقات میکرد،
سر و صورتش رابا لطف و مهربانی نوازش میداد، و او در حالیکه خاموش میبود، مانند همیشه با زیبایی و ناز و کرشمه ی خود، فاروق را عاشقتر و دیوانه تر میساخت.
بعضی اوقات نازدانگی هایی هم داشت که فاروق به آن عادت کرده بود و راه حل آنرا میدانست. با خرید بعضی از وسایل آرایش، دل او را خوش میساخت و زمانیکه تکلیفی برایش پیدا میشد او را نزد متخصص میبرد و هر نسخه ای را که متخصص تجویز میکرد،فاروق آنرا به زودترین فرصت میخرید و به او میداد.
گاهی هم اگر اتفاق می افتاد که یک دیگر را درک نکنند، فاروق از دوستان نزدیک خود مشوره میخواست، و دوستان، باپیشانی باز به کمک او میشتافتند و مشوره های سودمندی به او میدادند.
وقتی فاروق خسته و مانده به خانه میآمد، با مهربانی فراوان با زن و اولاد های خود صحبت میکرد و بعد از آنکه نان شب را نوش جان مینمود ،غرق در رویا ها میشد و به او می اندیشید. به او که
عاشقش بود. منتظر فردا بود تا باز او راببیند. اورا که مرسیدس بنز نام دارد . سخت
هارون یوسفی