چار فصل ما بهاری داشت
چار فصل شهر ما
پاییز و دلتنگ است
مردمان، دل خسته از بودن
آسمان ابری
سفره ها خالی و بی رنگ است.
جغد ها روی درختان بزرگ شهر ما
مرثیه میخوانند
سینه ها،هرلحظه ازبیمِ صدا ودود در بند است.
صبر شان چون آهن وسنگ است .
شهرما آیینه شفاف دنیا بود
شهرما،
شهر محبت بود و شهر آرزو ها بود.
عاشقانِ بیشماری داشت
چارفصل ما بهاری داشت
آسمانش صاف بود و مردمانش ماه
شهرما مانند جنت بود.
آمدند و شهر ما را در گرو دادند
هست مارا،
بود مارا در گرو دادند
شاخه ها از نغمه شاد قناریها تهی گردید
باغ ها آتش گرفتند و
عاشقان از خانه ها رخت سفر بستند
شهرما شهر سیاهی شد
شهرما خالی ز هستی شد.
شهرما آیینه شفاف دنیا بود
عاشقان بیشماری داشت
چار فصل ما بهاری داشت
هارون یوسفی
لندن11ـ10ـ9
-----------------------------------------------
سپیدار
ما با جنازه ها همه بیدار مانده ایم
بیدار و سربه زیر، سرِ دار مانده ایم
شبها صدای تیر و سحرگاه، انفجار
تنها برای حادثه بیدار مانده ایم
اینجا فضا چه سرد و چه تاریک و وحشت است
در انتظار سرخطِ اخبار مانده ایم
بر هر طرف نظاره کنی پاشکسته ی ست
ما دلشکسته گان چه عذادار مانده ایم
در امتدادِ شومِ حوادث چه سربلند
ایستاده همچو سر و سپیدار مانده ایم
عمریست شبچراغِ سیاهی ره شدیم
در عزم خود همیشه وفادار مانده ایم
ما از درِ نهایت شب حرف میزنیم
جنس...و برسرِ بازار مانده ایم
هارون یوسفی