الحاج همراز کابلی
الحاج همراز کابلی
انسان و شیطان
یک حکایت میکنم ای دوستان
قصۀ انسان و شیطان در میان
روز ی انسانی با شیطان رو برو
بودند با هم در عجایب گفتگو
گفت انسان بهر شیطان لعین
ازبدی هایت تباه گشته زمین
هرکجا توئی آشوب جای تست
هرچه بربادی زنقش پای تست
روز روشن می کنی بر ما سیاه
عالمی از دست تو گشته تباه
نسل آدم را گمراه می کنی
از راۀ راستش بد راه می کنی
گفت شیطان لعین ای آدمی
بی جهت بهتان تو برمن میکنی
آنکه انسان است نشد همراز ما
نسل شیطان بود شد د مسازما
آنکه می آید به سوی ما دوان
نیست انسان بلکه از ما رهروان
رهروان من چنین دارد نشان
می کنم ، حا لا نشانی را بیان
او بهر جا پاتکی دارد د قیق
خود نمائی میکند همچو عقیق
زیرپوشش کردار وی است خراب
لاف بیجا میزند او از ثواب
آن زمان که ماه رجب میشود
با ریا چشمانش عجب میشود
ازتظاهر او شریک غم شود
درحقیقت بهر انسان بم شود
خویشرا مشهور به انسان میکند
باز خیانت بهر مایان میکند
خانۀ مردم خراب از کار او
نیست همگون گفته و کرداراو
چشم وقلبش فا قد ازمهرو حیا
عادت او مثل گرگان بیوفا
دل بدنیا بسته است آن بی یقین
حب دنیا کرده اش زارو لعین
آنکه رفت ا ندر پی کلام پاک
از شیاطین او ندارد هیچ باک
چون نموده قلب خود صیقل به نور
کی توان شیطان رود درکوۀ طور
آنکه دل دارد به فرمان الله
عشق می ورزد همیشه با خدا
کی چنین عاشق شود همراز ما
عشق او بالا تر از هر ساز ما
هرکسی با هم قطارش میرود
هر کبوتر با کبوتر می پرد
شرح این حالت بدین سان ساز کرد
قصه اشرا اعظم همراز کرد
-----------------------------------------------
همراز مغرور
امشب که من بیاد تو تنبور میزنم
با ناخونی به کاسۀ فخفور میزنم
آهنگ ناز او که بسی روح پروراست
بهر تسلی دلی رنجور میزنم
جا یکه دشمن است کمین من وشما
بازیست با همی اورا ساطور میزنم
گر مهوشم ز روی کرم یاد ما کند
ازلذت لبان او انگور میزنم
هرگاه محتسب سالو سانه بیاید
اورا به سنگ چاره کی ازدور میزنم
درخوشی و یکجائی مردان آریا
پای همه نشسته و سنتور میزنم
زورق تو زورق مارا نه ساحل است
گرما نشیم، این مهر به منظور میزنم
مارا که بسته اند به تار خم و چمی
نفرین به این سیاست منفور میزنم
این تربت خدا را ز غاصب برانید
صد ناله ها به خاطر مهجور میزنم
گرما کنیم مقابله با دشمنان دهر
اورا به شمشیر خودش به گور میزنم
آنگاه که استقلال و تمامیت ازما شود
بانوک بیل به خاک خود دستورمیزنم
ازشرق تا به غرب دیارمن و شماست
این مژده را به همراز مغرور میزنم