حمید پرافشان
vvvv
زداغ هجـران به دست بخـتم، جو ساغـر می پیاله دارم
رمیده فرحت زدل عزیزان، به سینه داغی چولاله دارم
زکـف چو دادم دلی پریشـان، بهـار عمرم رسـیده پایان
ز فـرط غـمـها درین نیستان، شـرار آتـش زنالـه دارم
خیال باطـل زدل زدودم ، به حـرف الفـت زبان گشـودم
فغــان و نالـه ز بـس نمـودم ، کـنار لـبـها تـبخـالـه دارم
زنا امـیدی دو دیـده پُر نم، گرفـته دلـرا زعیـش عـالـم
خروش طوفان زبارش غم، به برگ قلبم چو ژاله دارم
کــبابـم آمــد ز پـارهء دل ، زآب دیــده قــُرابـهء مُـل
به خـوان هستی چنین غذا را زدست قسمت نواله دارم
ز یار و همدم ندیدم الـفت ، پریـده از دل بهـار فرحـت
زمحمـل غـم میان سـینه، خطی غـباری چو هـاله دارم
حمید ازعشقم رسیده مشکل زناله مطلب نگشته حاصل
رقـم نمـوده به صفـحهء دل ، کـلام الـفـت رساله دارم
حمید پرافشان
در جهـان بی نـیازی بر قناعـت ناز ماست
لب به حاجـت وانکردن زیـنت آواز ماست
فارغ از کین و حسادت در محبت رفته ایم
دام الـفـت در کمال دوسـتی اعجاز ماست
مرکـز تحـقـیـق را دارد محیـط ما به بـر
مضمحـل اندر خط انجـام ما آغـاز ماسـت
بی نشانی داد مارا اوج شـهـرت در جهـان
همچوعنقا در زبانها بی خطر پروازماست
در تماشـای بهـار جلـوه از خـود رفـته ایم
نقش عالم داده حیرت را به چشم بازماست
قیـل وقـال از ما گرفـته نظـم اسـرار نفـس
مُهرخاموشی به لب از نغمه های سازماست
زنگ کین از صفحهء آئـینهء دل روفته ایم
در مقام دوستی صدق و صفا انداز ماست
راستی در هرصفت منـظور دل افتاده است
هرکه درصدق و صفا پرمیزند همرازماست
در بساط دهـر دون از خود نمائی فارغـیم
گـردن تسـلیم بُردن شــیوهء ممـتاز ماست
نگهت عطر محبت می وزد بر لب( حمـید)
ازکمال حرف شیرین درسخن اعزاز ماست
vvvv
در خزان آرزو باغ جنان را یافتم
شد هوس ها نارسا گنج نهان را یافتم
از سر تسلیم اوج عزتم بالا گرفت
در کمال عاجزی این نردبان را یافتم
جستجوی اعتبار از هیچ سو پیدا نشد
پیش پای خویش دیدم آسمان را یافتم
پرده کردم دیده را از سیر دنیای هوس
در گیبان غوطه خوردم کهکشان را یافتم
نی زیاران الفتی دیدم نه رنجی از عدو
گوشهء خلوت شدم آران جان را یافتم
راحتِ پهلو رسید از بوریای فقر خود
بی نیاز از مخمل،عیش رایگان را یافتم
دست شیبم برسر آمد تاشباب از سرپرید
تیرم از کفشد خطا جایش کمان را یافتم
حرف رنگینم به دلها جوش میریزد حمید
تا به حرف آمد لبم رنگ زبان را یافتم
حمید پرافشان- آسترلیا
vvvv
از گلدستهءادب دیوان سوم
درین گلزار حسرت عمری ازالفت سخن گفتم
گهی حرفی زبلبل گاهی از سرو و سمن گفتم
نفس را سوختم در مکتب الفت زپرحرفی
زبس حرف محبت رابه لب در انجمن گفتم
گهی وصف نکویان گه شکایت از غم دوران
گهی حرف اَنَ الّحَق در لب دار و رسن گفتم
پریشانـتر شد الفاظ پریشان در لب خامه
که هرلحظه سخن از حرف زلف پُر شکن گفتم
شنـیدن بود مشکل حرفم از نا آشنائی ها
چو بلبل گر سخن در محفل زاغ و زغن گفتم
زمضمون محبت در زبانم بود افسانه
به دل فرحت گرفته دوستان،حرفیکه من گفتم
طراوت جلوه فرما شد میان گلشن سینه
به هرکس حرف الفت را که چون مشک ختن گفتم
نگردد تا غبار خاطری، حرف پریشانم
غم دل را به یاران با لبان خنده رن گفتم
به هامون محبت رفته بردم شهرت مجنون
مقالات جنون راخوش زچاک پیرهن گفتم
حمید)ازمن اگر تقصیر آمد در سخن گفتن
ببخشیدم که حرف عشق را با ضعف تن گفتم
حمید پرافشان
vvvv
دل از کف میبرد چشمت شراب ناب راماند
رُخت در ابر زلفـانت رُخ مهتاب را ماند
بهاران در طرب دارد زبس رخسار رنگینت
به انـداز طراوت گلـشن شـاداب را ماند
تبـسم در لـبت روز اول در ابـتدای عشق
به چشمم جلوه ریزد لخظه های خواب را ماند
زخود رفتم بیرون از گیر و دار فکرو سودایت
به سر سودای وصلت حسرت اسباب را ماند
رسیده آرزو در دل که گیرم سجدهء عشقت
دو ابروی کمانت گوشهءمحراب را ماند
دل بیچاره ام در آتش عشق پُر افسونت
طپش دارد به یادت لرزش سیماب را ماند
سرشکم درشب هجران به یاد روی زیبایت
به دامـن سـرکشـیده آبـشار آب را ماند
نباشد بی رُخت دل راتسلی قصرحورالعین
به یادت بوریا هم بسـتر سـنجاب را ماند
(حمید) ازخامه دریاد تو میریزد سخن گلگون
غزل هایش به وصفت گوهر نایاب را ماند
حمید پرافشان-آسترلیا
vvvv
غزلی از (فضای غزل)دیوان اول
چیست انتظار راحت دست از امل کشیدن
با جوهر قناعت دل از هوس بریدن
گلزار زندگی را رمز بقا چنین است
در سایهء محبت از دشمنی رمیدن
شُهرت دهد چو عنقا در اعتلای مسند
از حاصل تواضع چون شاخ گل خمیدن
باشد رموز پنهان سر مایهء سعادت
از پـیر آزموده حرفِ هـنر شنیدن
بالا تر از عبادت باشد صفای سینه
باهرکه رسم الفت، دامن ز فتنه چیدن
مردانگیست پرواز با بال جود وبخشش
همچو نسیم جانبخش بر عاجزان وزیدن
تفسیر عشق دانی اینست در زبانها
دل را به غیره دادن غم رابخود خریدن
در شام تار هجران دست ویخن به غمها
در مجمر جدائی شب تا سحر طپیدن
آثار زشت ابله خود می نماید از دور
در خوب وزشت عالم جولا صفت طنیدن
ناکس به فتنه دارد توصیف در مقابل
اندر قفا چو عقرب با نیش خود گزیدن
منظومه را سرودن آسان نمیتوان گفت
با خون دل سخن را از خامه آفریدن
اندرز عافیت را از ما (حمید) بشنو
در بال بی نیازی دور از هوس پریدن
حمید پرافشان
vvvv
بهار بیدلم
برده در باغ سخن رنگ بهار بیدلم
در چمنزار غزل رفـته شـکار بیدلم
در گلسـتان هنر تا رفته ام با شور دل
محـو حـرف تر ز لعـل آبـدار بیدلم
حرف موزونش دهدچون دُرد می فیض خمار
در کلامش از میء وحدت خمار بیدلم
پرتو نور سـخن ریزد زبان خامه ام
در کـمال روشنی شـمع مـزار بیدلم
هرچـه آید در نظر محو تماشا میشوم
رفته حیرت همچو بیدل بیقرار بیدلم
مکتب بیدل دلم را در گرو آورده است
اندرین ره گر زنم حرف افتخار بیدلم
مـیدمد عطر کلام بـیدل از حرف ترم
غـنچهء طرز غزل از شاخسار بیدلم
در کلامم جوش دارد مکتب بیدل حمید
در ادبگـاه غــزل مشـک تـتار بیدلم
حمید پرافشان-آسترلیا