مسعود حداد
ای خدا
در کــجا شاکی شــویم از کارهایت ای خــدا
ملک مارا کردی ویران ،خلق ما از هم جدا
این هـمه کشتار را خـوداراده کردی، چـون
از درخـت برگی نافــتد تا نگــردی تو رضا
دیگران در نازونعــمت، مستفید ازمــهر تو
ما که مسـلم زاده هســتیم ،قهـر توبرما چرا؟
ملک کـفارسبز وسیر، ازرحمــت ربانی ات
ســرزمــینم خشکسـال و قــطره باران توتیا
گـردلـیل خــشم تو،آن قـاتلین انتحاریســت
هـادی آنها توئی، پـس چه است تقـصیرما؟
نمـاز پنجگانه را ترکش نکـردم هـیچـوقــت
روزه ات راهم گـرفتـم با هزارصدق و صفا
چــونکه یافتم رمز گیتی راچنان تاجر صفت
هـیچ کـس کاری نکـرد، حتی توهـم بی مدعـا
متکی برنص قـرآن ،هـم خـبیر،هستی عد یل
پـس چرا درطاعـتم ،با خون دهی اُجـرت مرا
سالهااست کشورم تـبد یل به دوزخ کرده یی
فکری بکـن برحال ما ازخشم خـودپائـین بیا
زخـم خـونین میهـنم،محتاج درمان تواست
ای طـبیب ام القـراء! ،بخشـیده بر ایوب شـفا
گرزخم اودرمان شود،شاکی نگردم هـیچ وقـت
درعـــوض با صـدزبان گــویـم ترا حمد و ثنا
ورادامـه یافـت قهرت،دسـت خواهم شست زتو
کافـرم خـوان یا دهـری،یا مجوس ویا نصــارا
مسعود حداد
9 نوامبر2011
+++++++++++++++++++
گفتم ازبهشت
در دیار غربت ،کنار ساحلی
تنهاومحزون
خاطره های از نوجوانی ام را
در گذرگاه ذهن خود تجدید میکردم
که ناگهان پرسید از کجا آمده یی؟
ولی جوابش ندادم و...
نگفتم از سرزمینی که
نغمۀـ«بلبل»گل هارا پژمرده میسازد
«نسیم ملایم! »شیشۀ پنجره هارا میشکند
وادی ها وچـمن زارش از بهار نفرت دارد.
نگفتم از سرزمینی که
عشق را بدار میکًشند و
نفرت را به آغوش
لوح مزارمردگانش را می دزدند
وزندگان را فراموش.
نگفتم ازسرزمینی که
آسمانش عبوس و ستاره هایش بی نور
ابر ها خونی و
آفتابش آتش زا
آبشار ها خشک اند و دیده ها تر
کوزه شکن قاضی و
متهم است کوزه گر.
نگفتم از سرزمینی که
نسترن میشرمد ازلاله و
ساقی از پیاله
نگفتم از سرزمینی که درآن
حتی قانون جنگل زیر پاست
شیر ها همه به خواب رفته و
کفتار ها نعرۀ شیر سرمیدهند
نگفتم وهیچ وقت نمی گویم.
باز پرسید از کجا آمده ئی؟
اگر چه بود زشت؛ گفتم از بهشت
چونکه ،دوست دارم آن دیار را
آن دیار بی بهار را.
مسعود حداد
21نوامبر2011
++++++++++++++++++++++++++++++++
شنیدم که کرزی ما بمیرد
فهیم وخلیلی چه زیبا بمیرد...
هارون یوسفی
جواب مُردن مُردن
دوش دیدم حامد کرزی به خواب
نزد هارون شعر میگفت در جواب
چشم خودبست ودهان را باز کرد
این چــنین با یـوسـفی آغــاز کـرد
کـار وبارم عـیب میجــوئی چـــرا؟
بهـر مرگـم شعـر میگــوئی چـــرا؟
من چه کردم با تو ای صاحب قلم
تــو روانــم میکــنی ســوی عـــد م
نـرخ بـازارم بیابـــم کـــرده ای
احمق و نادان خطـــابـم کرده ای
ما وتو دشــمن نبودیم ای رفیق
هـردو باهـم می غنودیم ای رفیـق
تـــو زلـــندن کـــرده ای آغـــاز را
ای که با من گــفته ای بس راز را
گفـته ایـم باهـم که دمسازی شــویـم
بهــر صید مـرغـکان بازی شــویــم
سوی غرب از آن گزیدم راه خویش
تا رسید م جای خاطـر خواه خـویش
تو به عــقل خــویش برگــشتی زراه
از چــه دوشــم می نهـــی بار گــناه
پس سخـن هرگز زمرگ من مگـــو
مرده ام را بیــرون از قــبری مجــو
مــن نمی ترســم زمــرگ ومـردنــم
مـــرده ام دســـتی بدســـتی بــردنـــم
گــر تو قصد آن دو «والا» مــیکــنی
مـــرگ شـان هــردم تــَوَلا مــیکـــنی
بــقــول تــــو هـــردو زیبا بمــیـــرد
زمــرگ شان حریفـــان پــند بگــیرد
مـــرگ آنــها عـبـرتـی هر جا شــود
مزدهــر کاری به کــــام مـــا شــود
در پـــــی آزار« دریا » نیـــستــم
هــمچــو او آوای دلــــها نیستـــم
من به فــکر حــاجـت کار خـــودم
رونــق گــــرمـــی بازار خــــودم
بهـر یاران عـاقـــبت کاری کنــــم
با دل وجـــان طالـبان یاری کـنـــم
چـــونکه طا لب دامــنم پر زر کند
در کشــــور ویـرانـه ام رهـــبر کند
جزء من اینجا بی سرو بی پا نبود
خــودفــروشی انــدرین دنیــا نبــود
نا گـــهان در مجـــلس این گـفـتگـــو
باری با هــارون شـــدم مــن رویرو
یــوســفی قــهر آمــد و دیــده دریــد
من زقهرش جــســتم و خوابــم پریــد
مسعود حداد
15 نوامبر 2011
++++++++++++++++++++
من کجا وآن کجا
دیــدۀ گریان کـجا و حُسـن روی جان کجا
من زخـاک وآن زآتـش مـن کجا وآن کـجا
خــس بــروی آب وگـوهـرزیر دریا ناپدید
چــشـم نا بینا کجا و دیـدن مرجــان کــجا
مستی آرد میگساری،زهد زاهد هم چـنان
مقصود مستان کجا وتقریب به یـزدان کجا
کـلبه ام پرزخاشاک و ساحۀ دیدم ضعیف
جــایگــاه مــن کـجا و آن مـه تابـان کـجا
چون کویرتشنه لب،چشمم به سوی آسمان
ســوز تابـستان کـجا و قــطرۀ بـاران کجا
آرزوی دیـدنش ،هردم به دل چنگ مـیزنـد
محــیط هجران کجا و وصلت جانان کجا
عجب بلهوسی دارم که گیرد جا به مژگانم
خـار مغــیلان کـجا و بـلبـل بـوســتان کجا
نصیحت کن اندکـی سنت شکن «حداد» را
مـوقـف دربـان کـجا وشوکـت خـاقـان کـجا
مسعود حداد
21 اکتوبر 2001
+++++++++++++++++++
شاد باش
ای به خون آغشته میـهـن، از گـزند دیوو دَد!
کی خــیانـت کـرد برتو؟دســت خـاین بشکــند
خواب غفلت رفته بودی؟این چنین غارت شدی
دزدهنوزهم درکمین است، بیدار باشی باید ت
اعتماد بر نا کسان، آرد چـــنیــن فــرجــام را
فـرق قـایل شـد بـایـد، بیـن شخص خـوب وبـد
بیشتر از تو رنجدیده، درد مندیم ما که چون
رنج مادر گــر ببــینـد، قــلب فرزند می تپــد
قهر یزدان برسر آید،آنکه مجروح کرد ترا
انتقـــامـــت را بگـــیرد، با مــجازات اشــــد
جُغد جنگل جان دهد ،مدفون گردد لاشـه اش
درعوض از باغ وبوستان عند لیبان می رسد
صلـح آید در حریمـت، شـاد باش وشـاد زی
این چـــنین هـرگـز نمــانـد روزگـارت تا ابد
بعـدازین هوشیار باش و راه مـده خــفاش را
نیک گــویند،اعتمادهم دارد ازخود مرزوحد
بس کن حـداداین نصایح،جای قانون را نگیر
شب چوآخرمیشود،طبعا"که خورشید می دمـد
مسعود حداد ،دانمارک
14 اکتوبر2011
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
در سال 1356 درست 34 سال قبل که محصل صنف اول فاکولتۀ حقوق بودم نامۀ گرفتم از قبله گاه مرحومم حاجی استانه قل حداد که به شکل منظوم تحریر یافته بود وچنین آغاز میگردید : ای صبا از من ببر ا هل کابل را سلام ــــــــــــــــــــــــ خاصتا" آن نور چشمم توته ءدل را سلام . من به اقتفا از همان نامۀ منظوم پدر مرحومم این پارچه را سرودم .
عید قربان را سلام
ای صبا از ما رسان خاک افغان را سلام
دره های پر زسخره ، کوهساران را سلام
ذره ذره خاک میهن، سرمه بر چشمم شود
خاصتا" آن زادگاهم ،جوزجانان را سلام
ما زهجران وطن بیگانه از خود گشته ایم
از همین بیگا نه ها ،خویش و یاران را سلام
روزگار این طرف ها تلخ و شیرین گونه است
وه چه خوش بود ،آن قدیمی روزگاران را سلام
در محفل جمع یاران شب زنده داری داشتیم
یاد ایشان شاد بادا ،شب زنده داران را سلام
می فروش هستیم ولیک میخانه غیر از خوداست
میخانهء اجدادی ام، آن می گساران را سلام
دشمن ما از دوستی فرهنگ ستیزی میکند
بگذر از تحقیر دشمن، دوست داران را سلام
آسمان نیلگون وشمس میهن خنده روست
گر بگرید گاه گاهی ، ابر وباران را سلام
رمز عشق مام را «حداد » زهجرت آموخته
زین سبب گوید مکرر، توتهء جان را سلام
گرچه عیدت هموطن !پیوسته خونین بوده است
هرچه بادا باد و باشد، عید قربان را سلام
مسعود حداد 25اکتوبر 2011
++++++++++++++++++++++++++++++++
خدایی کن
تـواضع پیشـه کن جانا،که فرجامش بختیاریســت
تکـبرهمچــو بید منما،سرانجامش نگونساریست
چوسنگ درجای خود سنگین نشسته برجهان بنگر
پریـدن چــون پرکاهی، نشـانی از سبکساریســت
بار خود بردوش گیرو با ر غـــیر بر شـــانه ات
چونکه معیارارزش ها،یکی هم این گرانباریست
میازارهــیچ فردی را ؛با انسان ها صمیمی باش
اگرمنفور خلق گشتی ، نتیجه ای دل آزاریست
تو گرجوئی سعادت را، صداقــت کن به اعما لت
هــمه بدبخــتی انسان زتـذویـرو ریاکــاریســـت
نگیرتصمیم عجولانه، به هرکاری که میخواهی
ثمرگر دردرخت بینی،که حاصل ازبردباریست
دروغ گفتن به ماحولت، نمی سازد ترا سرخرو
ولی کشفش به فامیلت، خجالت وشرمساریست
پرستش را کنارافگن، زشیــخ وشاه دوری جــو
زیان وعجز انسان ها ،نتیجه ای پرستاریست
به حکـــم خالـق عالـم، خلـیفه در زمـین هســتی
خدائی کن خدائی چون، زاوصاف کردگاریســت
اگــر شیخی برآشــفتـه ،کشـَـد لشکر بســـوی مــا
هراسی نیست ازآن لشکر،زحداد یک جان نثاریست
مسعود حداد
4اکتوبر 2011
========================================
اشک قلم
شبانگــاهان بنالــم مـن، بیاد آن شهــیدانـــم
بگـریم باقلـم یکجا، ازآن اشکی بــریــزانــم
نباشد روزکی تا نشنوم من، انتحاری را
که گـیرد جان و تن از آشـــنا و هم زدوســتانـــم
بود نفرین به تو جاهل! گزیـدی پیشـــۀ جلاد
زانگشتان خــونینت ، چکـد خون عـــزیزانـــم
چنین جهل وجــنایت را، کـند توجیه تـئوریسن
تعجب بر«جهانی»ها، به روستارش من حیرانم
کنــم رسوا به عالم من ، چــنین افراد خود محور
نه تشـویشی به دل دارم، نه ترسی از رقــیبانـم
باسکوت خود بپـوشـانم ،اگــرمن این جنایت را
نمی بخشــد مرا یزدان ، بسوزد گـور وایمانـم
زنقد تورفیق هرگز،درین کوچه عـبوری نیست
مــرا آزاد بگـــذار ونَبَند زنـجــیــر وزولانـــم
درآنسو که نظردارید نه حوری است نه غلمانی
حــقیقت را اگر پرســید از آنها من گــریزانـــم
ایا میهن چــراتـواین چــنین خوارو ذلیل گشــتی
کنون کزشش جهت ظلـم است، زفردایت نمیدانم
به «حــداد» گر روا گــردد زآن قربانی ها باری
برای حــفـظ جـان تو، ســتانـم جــان زجــانـانـم
مسعود حداد
28سپتامبر 2011
++++++++++++++++++
سوی هامون میرویم
این چه راه است؟در مسـیرتار شب گون مـیرویم
روز روشن خواب هستیمٍ، شب چومضنون میرویم
این دیگراز بن خطاو رَدعـــقل است، چونکـــه ما
شهر خود را ترک نموده، ســوی هــامـون میرویم
خـــصم ما طی طــریق را، خـوب مـیدانــد ولـیک
هـمچو ره گم کرده مـــستان، ما دگـــــرگــون میرویم
هســت و بــود خــویش را تسلــیم دزدان کـرده ایـــم
پا برهـــنه ، دست خالی،از خانه بیرون میـــرویـــم
نـوکـران اجنبی ،مســت از بادۀ خــون ما ســــت
حـیف ما که سـالهـا است،غــرقه در خــون میرویــم
گنج بُود عــقل وخرد، دشـمن زما دزدیــده اســــت
زین سبب درجستجوی« گـنج قـــارون؟» میرویـــم
حس شـادی وطـراوت ، «جنت فروشـان» را بـبیـن
ما خــریداران جــنــت ،مغموم و محزون مــیرویـــم
ما دوای درد ایــن ملــت بســـازیــم ورنه مــا
گــشــته مـحروم از شفاء،با درد افــزون مــیرویـــم
گویدت «حداد» دايم کین گـــونه رفتن خوب نیست !
گــر بـر آیــد از تسلسل، قــعــر جــیحون میرویـــم
مسعود حداد
26 سپتامبر 2011
+++++++++++++++++++++++++
شغال دزد
شنیدم یک شغالی را دو کفــتار
کشیدندش بزورمشت زیک غار
ببستنددست وپایش راچنان سخت
بسی ترسیده بود شغال بدبخت
ببردند بیـچاره را دریک شکافی
که گیرند تا زآن یک اعتـــرافــی
شغال پرسـید شما اهل کجــائــید ؟
چرا با من چنین کاری نما ئید؟
منِ «مسکین »چه کردم بر شما ها
به جزء« یاری» رسانم گاه وبیگاه
مگر دریک محل نیست خانۀ ما؟
به هم پیـــوسته نـیست کاشـــانۀ ما ؟
من وتو هردو از یک بــیشه هستیــم
ز یک جنس ودستۀ یک تیشه هستیم
شما از مرگ من چه سود داریــد
رهـا ســازید مــرا مـنـت گـــذارید
یکی زان دو چنان قهر وغضب شد
به مثل سگ صداکرد، به عبعب شد
بگفت خاموش!تو ای بدجنس شغالی
چــرا کــردی چــنین یک قـیل وقـالی
تــوتبلیــغ را زصبح تا شـام کـردی
شـــهنشـــاه مــــرا بــد نام کـــردی
چـــرا تــبلیــغ عـلـیه دیــن نـمودی ؟
به شــیر ما چــرا توهین نمــودی؟
زدســـت تو نه تـنها شــیر ژیـان
نه او ارام بخوابد ، نی جمله ياران
گهی تاختی به گرگ وگـه بـه روباه
که موش ها کردند اند عوغايی برپا
تو باید آنچه می خواهــیم بگــوئی
ویا از زندگی ات دســـت بشـــوئـی
شغال گــفتا بگـوئـید ای عـــزیزان
چه می خواهــید،بگویم ازدل وجان
و آن کـــفـتار دیگر در سخن شـــد
با آن مختوف واســیر تن به تن شد
سر انجام آن شغال را تسلیم ساخت
در قــمار غرور ،آن بیچاره باخـت
چشم را بست ، دهن را باز کرد او
به وصف شاه جـنگل آغـاز کرد او
به فکر من عجب یک کار بد کــرد
هم ازگرگ وهم از روباه صفت کرد
بریخت آبرو،غرورش راهمی کاست
ز کــفتاران بزدل، معـــذرت خــواست
مسعود حداد
20 سپتامبر 2011
+++++++++++++++++++++++++++
پند در پند
گــویند مرا یک طائفه، گــویا که من دیــوانه ام
ایمان خــود گــم کــرده ام، از خــویشتن بیگانه ام
پندم دهـــند هرروزوشب،جـــذبم کنند درخیل شان
تا وارد مسجـــد شـــوم ،بر گـــردم از بت خـانه ام
تن دهـــم درقدر وقضا ،سایـم به خـاک پیــشانی را
درحـسرت «جــوی شراب»،آتــش زنم میخــانه ام
جمال حسن «حوران» را،چنان توصـیف کنند تا من
در امید وصل ایشان ، فصل از شوم دُردانه ام
گرپــند این ســر باخــتگان، تأثــیر کند درفـکرمــن
ویـران کند ماحـــول را، اندیــشۀ ویــرانه ام
«»«»«»«»«»«»«»«»
بیرون کــنم از دهکــده ،این فـرقۀ تار را که چـون
نزد خرد شرمنده گیست، گر راه دهـــم در خانه ام
عــقل وخــرد با مــن بــوَد،ای ناصــح نـا بـاوران
باور کنـید انــدی به من، نه مســـتم و مســــتانه ام
نمی خواهم تعـــُبد را، من آن خــواهم زتــن بهـــتر
جـان را خـــرد بر تــن دهـد،پیرو ایــن جــانـانـه ام
مزن حرفی ز افسون ها، بکن تکیه به عــقل خــود
ســــتایم من تعــقُل را، لیـــک دشمن افســـانــه ام
«حـــداد» وار درهم شکن ، زنجــیر را از فکر خود
پــرواز کـن درآســـمان، گو هــم چو تو پروانه ام
مسعود حداد 5سپتامبر 2011
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
کاروان
عجب کاروان سرچپه،که بارسالار خر دارد
همی راند به بیراهه، نه چیزی درجگـر دارد
گهی در دشت سوزان وگهی هم در بیابانان
چنین گردد سرگردان، نه از منزل خبر دارد
زمانی هم زنادانی به دزدان مــیدهد سگــنال
ویابادزد شریک است او،درین کارش هنردارد
کسی نـیست از مسافر ها، بداند مقصد منزل
ویا عاقـل شـود اندک، زاســرار پرده بردارد
بگــوید رو بگــردانیــد زاین سالار بـد طینت
اوراهـی« دیــوبنــد» است، نشانی از پـدر دارد
هزاران طفل ومرد وزن امید بر کاروان بستند
رئیــس آن براه آیـد، کمی غیرت اگـــر دارد
ایا ای قوم سرگردان ،سفر در شوره زار کردن
زمقــصد دور مـیسازد، نه حاصل نه ثــمر دارد
کاروان در بیراهه وخــون دل ما می خــوریــم
زمـین نشنید فغان ما، فـلک هـم گوش کر دارد
نگیرخورده به حداد،ای که می خوانی سروداو
ازین الفاظ نا مربوط ،«هدف» را در نظردارد
مسعود حداد 3سپتامبر 2011