ربانی بغلانی
یادداشتی بر"خطابه" ی واصف باختری
به مناسبت بزرگداشت اززادروز شاعر
خطابه ی شاعر؛ خطبه نیست.
خطابه ی شاعرازجنس خطبه های نیست که دلقکان بارگاه زوروزر وتزویر؛ هرازگاهی برای خواباندن خلایق می دمند.
خطابه ی شاعر؛ تازیانه ی بیداری است؛ صوراسرافیل است.
خطابه ی شاعر فریاد روح دردمندی است که به سراغ شعوروشرف ما برامده است.
شاعرخطابه پیش ازآن که لاشه ی گندیده ی مارا پیش روی مابگذارد ومارا به ما نشان دهد؛ ازحسرت خود سخن می گوید وازرنج آگاهی می نالد:
"های مردم! کاش امشب مست می بودم
بی خبرازهرچه بود وهست می بودم..."
ولی؛ مستی سهم شاعرنیست. سهم شاعررنج آگاهی ودرد حس کردن است. آن که مستی پیشه کند وتن به تخدیربسپارد؛ شاعرنیست .
شاعر"خطابه" چنان هست وچنین نی .
اگراومستی رابرمیگزید؛ درحسرت مستی نمی سرود. اوبیدارترازهمه هشیاران است .
اوچیزهای را دیده که " بی کم وبی کاست" می گوید.
اوازناکجاآباد نمی گوید؛ ازشهری سخن میراند که روزگاری درآن ؛ عطشناکان تاریخ یکسره" وامدارجوش نوشانوش بی فرجام" شاعربوده اند.
اینجا "من" شاعر"ما" ی همه ی ما است؛ مایی که تهی شده ازحقیقت خویشتنیم ولب ها مان را باتارهای عنکبوتی دروغ دوخته اند.
مایی که ماه نخشب فرهنگ مان تنهادرخاطره ها می درخشد وپالهنگ تاریخ مان را به پاردم ستوران گره زده اند.
شاعر- که خسته و آزرده؛ ازگردنه های تاریخ فرود آمده است – چشمی به امروز دارد وچشمی به فردا.
او می بیند که وارثان آتش خاکسترمی خورند و پاسداران چشمه های زلال درلجنزارها گم وگورشده اند.
او می بیند که خفاشان شب "بررخساره ی خورشید پنجه می کشند" ؛ وهیولای ظلمتی را می بیند که ازدل کشتزارهای کوکناربیرون می جهد تا چراغ سرخ هفت هزارساله ی مارا خاموش کند.
شاعربه ما نهیب می زند تا دست روی دست نگذاریم وننشینیم. یا به فرمان بیگانه درکناررود های خروشان تشنه گی پیشه کنیم یا بر"جگر گاه دشمن دشنه شویم."
خطابه ی شاعر؛ سرود گمگشتگی های تاریخی ما وعقده های گره خورد دررگ های ناخود آگاه مااست. این نهیب تلخ وتکان دهنده باید مارا ازجا برکند وبجنباند؛ مایی که به قول اخوان ثا لث:
" فاتحان گوژپشت وپیررا مانیم
بربه کشتی های موج بادبان برکف
دل به دریا برده های فرهی، دردشت ایام تهی، بسته
تیغ هامان زنگ خورده، کهنه وخسته
گوش ها مان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته..."
26فبروری- 2011تورنتو
-----------
از: استادواصف باختری
خطابه
های مردم کاش امشب مست می بودم
بی خبر از هزچه بود وهست می بودم
های مردم؛ هیچ میدانید؟
راست می گویم
زانچه هستم؛زانچه دیدم ؛ بی کم وبی کاست می گویم
های مردم
روزگاری می فروشان تمام شهر- آن شهری که ازمن بود وازمن نیست –
وام دارجوش نوشا نوش بی فرجام من بودند
لیک حالا
شحنه خونریزاست ومن از ناگزیری
رهسپارکوچه های سیزاما سرد افیونم
های مردم؛ ما
رانده ازدرگاه تاریخیم
گرچه نقال دروغ آهنگمان هر لحظه ای درگوش ما گوید
که چونان ماه نخشب ماه تاریخیم
لیک هرگزنبض تاریخی که ازآن گفت وگوداریم آیا بوده مان دردست؟
های مردم؛ شرم مان بادا
اگر یکباردیگردست روی دست بگذاریم وبنشینیم
تا هلاکوی دیگرازمرزهای دوروبیگانه
کیفربومسلم ازعباسیان گیرد
های مردم نیمه مستم راست می گویم
راه دیگر نیست
یابدین سانی که هستیم وبدین سانی که فرمان می دهد دشمن
درکران برکه های پاک وروشن تشنه باید بود
یا بدان سانی که باید بود وفرمان می دهد میهن
بر جگرگاه پلید خشم
دشنه باید بود.
های مردم؛ راست می گویم
زانچه می دانم
زانچه می بینم
بی کم وبی کاست می گویم.