عبدالغفور امینی
شعر طنزگونه از عبدالغفور امینی
خیا ل و خواب
در ملک زند ه گی شده هم چون سرا بها
تر گشته خشکها و بخشکید ه آ بـــــها
کِذ ب و در وغ وِرد شب و روز گشته است
هستند روزو شب همه در پیچ و تا بها
امن درون ملک سزا وار وصف نیست
فاضلتر از حسا ب شده ارتکا ب ها
جور زمان بد ید ه بسی سا کنان ملک
جز چند تن وکیل و و زیرو نوا ب ها
از هررژیم نصب به دولت بود کنون
اما فزونتر است مجاهد ما ب ها
طا لب اگر بود طلب علم با ید ش
در قتل مردم اند چرا چون قصا ب ها
در مسند آ مد ست فروما یگا نِ بیش
بگذشته ظلم شا ن دیگر از رُکن و با ب ها
در امن نا قضین حقوق بشر شد ه
هستند دروطن چو جلالتما ب ها
جمعی گیا ه هرزه و خا روخس هرچه است
اکنون شوند شما ر به جمع گلا ب ها
با آنکه وا ضح است عملکرد هر کدام
ظا هر فریبی است سوا ل و جواب ها
هردورِ ما زدوره ی ما قبل بد تر است
بیهوده نا م شد همه ی انقلا ب ها
دشوار زند ه گی شده و سر به سر بود
تشویش ها ودلهُره واضطراب ها
حرف و شعا رها که بسی ما شنفته ایم
چیز دیگر نبوده خیا ل است و خوا بها
وا رونه گشته د روطنم گردش زما ن
دور از حقیقت است همه انتخا ب ها
امکا ن ند ارد از سوی اینا ن نجا ت ملک
هرروز بیشتر گذرد از سر آ ب ها
ما عدل خواستیم نه اینگونه خود سری
وارونه گشت نظم و بد ل شد کتا ب ها
پند ا شتیم ما که بود نظم را ستین
نظم از میان برفت و غلط شد حسا ب ها
کاری به را ستی که به حق در وطن نشد
بر افتضا ح کشید همه انقلا ب ها
بس ظلم و نا روا که به حق وطن بشد
زان در فغا ن شده همه شیخ و شا ب ها
چون صلح و آشتیست بروی زبا ن ما
بر صلح و امن بسته زهرسو ست با ب ها
با یک دو بیت درد به پا یان نمی رسد
دستم دهد زمان که نو یسم کتا ب ها
یا رب مد د که باز شود مُشت نا کسا ن
پا یین فتد زچهرِ بَدِ شا ن نقابها
سوید ن ما رس 2010
+++++++++++++++++++++++++++++
ا ند رز
مرنجان گر تویی هُشیار کس را
نباشی از پیِ آزار کس را
نه بر تو هین و تحقیر کسی کوش
نه از لطفت بکن سر شار کس را
نگه میدار لُطفت در تعا دل
نه خیلی کم نه هم بسیار کس را
مَهِل بار خودت را بر سرِ کس
چو نتوانی به دوشت بارِ کس را
دوا گر نیستی دردِ کسی را
به درد سر گهی مگذار کس را
مگیر هر گز به نیرنگ و فسونت
زروی مدعا تو یار کس را
میانِ دوستانت مهربان باش
مکن از دوستی بیزار کس را
اگر خود کم زنی عیبی ندارد
ولی هرگز تو کم مشمار کس را
به خود حُرمت به هر مقدار خواهی
به آن پیمانه حُرمت دار کس را
پسندی هرچه را بر خویش بهتر
تو لا یق دان همان مقدار کس را
چو نپسندی تو کارِ شاقه بر خود
مکن مجبور بر آ ن کار کس را
مگردان هیچگه شرم و خجا لت
مقابل با همه انظار کس را
مد د کن تا توانی از دل وجان
اگر بینی به حا لِ زار کس را
تو از نا آ گهی و خواب غفلت
توانی گر بکن بیدار کس را
تعارُف کن به خُرما یا به نانی
صیام اَر باشد و اِفطار کس را
شنو حرفِ امینی را که گوید
مرنجان گر تو یی هُشیار کس را
سویدن مارس 2011