آب ... آب ... آب

 

 

صبورالله سیاه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

دیشب (بیست و نهم جنوری 2012)، پس از چندین ماه راست و دروغ گفتها، محمد شفیع و پسر فرمانبردارش حامد در این سلول زندان کنار هم دراز کشیدند.

آنها از گذشته های دور، از همان روزی که ریکارد سخنان پنهانی شان به دست پولیس افتاده بود، شگون گپ زدن با یکدیگر را شوم گرفته بودند. هر دو خموشانه چشم به سقف سلول داشتند و آه میکشیدند. آه کشیدن پدر و فرزند، شاید نه برای زیر آب شدن سه دختر جوان و مادراندر شان، بلکه برای نقش بر آب شدن نقشه شان باشد.

شفیع به یاد می آورد: فروشگاه مونتریال را دو ملیون دالر خریدم و نیمه بیشترش را یکباره پول نقد پرداختم. چرا نمیپرداختم؟ هنگامی که از دوبی آمدم، بیشتر از یک ملیون و ششصدهزار دالر با خود آورده بودم. یک ملیون و ششصدهزار دالر کم نیست. بر پشت اسپ رستم بگذاری، کمرش میشکند. به دریای نیل بیندازی، جریان آبش بند میشود. چشم برهم زدن بخشهایش برباد رفتند. خانه بزرگم که تازه کار ساختمانش به پایان رسیده بود، واپس به کام کمپنی و مزد کارگر رفت. سود سر سر مایه را خورد. پول پس انداز به تاوان ورشکستگی بزنس آب شد و شماره بانکی به کیسه های احمد و محمود، پیتر و دیوید و پاتریک ریخت. مگر چه سود؟ یکی هم نتوانست ما را بیگناه نشان دهد.

حامد را خواب نمیبرد. نه! گرسنه نیست؛ تشنه است، خیلی تشنه. ولی از گیلاس آبی که پهلوی بسترش گذاشته شده، میترسد. همینکه به آب نگاه میکند، چهار پری دریایی از پشت شیشه به سویش میخندند. میخواهد فریاد بزند، نمیتواند. آیا از زندانبان میترسد؟  نه! حامد از کسی نمیترسد. رویش را سوی دیوار میگرداند.

زندانی پیشتر از او با خراش ناخن روی گچ نوشته است: "من پری کوچک غمگینی را میشناسم/ که در اقیانوسی مسکن دارد/ و دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام آرام/ پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد/ و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد".  

دوباره رو میگرداند. گیتی کوچک غمگین نی لبک چوبین را به میله های زندان میزند و به سحر میگوید: آیا هنوز ما را در خواب میبیند؟ رونا و زینب همآوا میگویند: "در آب، نه در خواب" و میخندند.

طوبا – همسر زنده محمد شفیع – در سلول دیگری به خواب پناه برده است. با آنکه در هوای زندان، پشه پر نمیزد، هیاهوی زنبوری یادهای نهفته، آرامش او را نیز برمی آشوبد: یادش می آید، روزی دستنویس زیرین را از لای پستکارتهای گیتی یافته بود:

Dear Sahar! I don’t know what I’m going to do if you leave the house one day? I promise that before I die, I am going to make sure that all your wishes come true. I wish that we are never separated. Best sisters. Geeti

"سحر جان! اگر یک روز تو از این خانه فرار کنی، نمیدانم چه خواهم کرد. مگر وعده میدهم، پیش از آنکه بمیرم، میخواهم مطمین شوم که تو به همه آرزوهایت رسیده ای. دعا میکنم هرگز از یکدیگر جدا نشویم. خواهران نازنین: گیتی"

روح رونا میگوید: "طوبا! خوب شد این پستکارت که با رنگ نوشته شده، در گلگشت آبشار نیاگارا با ما نبود، ورنه در آب شسته میشد."

طوبا پیغاره رونا را ناشنیده گرفت و به یاد کودکیهای خودش افتاد، به یاد روزی که نخستین بار در نخستین برگ کتاب زینب خوانده بود: "آب" و پرسیده بود: "چــرا آب؟" کسی از آنسوی دیوار در پاسخ گفته بود: برای آنکه آبـرو با "آب" آغاز میشود.

زندانبان که در سایه ماه اینسو و آنسو میرود، زیر لب میگوید: زبانم لال! خداوند هم از ملیونها خواهش بندگانش تنها یکی را میپذیرد: "خواهران نازنین، چنانی که خواسته بودند، هرگز از هم جدا نشدند". و دیدگانش تا سپیده دم باران مروارید میبارد. دلش ابر کرده بود.

 

[][]

کانادا/ 30 جنوری 2012

 

 


بالا
 
بازگشت