اگــر مــن افغـان میبودم
Dr Robert Fisk
صبورالله سیاه سنگ
شنبه، هشتم دسمبر 2001
هوا روشن بود. امان الله راننده جیپ، فیاض احمد ترجمان، Justin Hugglerهمکارم از نشـریه Independent و من (Robert Fisk) پس از تهیه گزارشهای کشتار گروهی ]اکتوبر/نومبر 2001[ از شهر مزار شریف به قلعه عبدالله آمده بودیم.
قلعه عبدالله دهکده یی است با هزاران تن افغان آواره و تهیدست بین چمن و کویته در مرز افغانسـتان و پاکستان. برخی از باشندگان سالها درینجا زیسته اند، ولی از آمدن به سوگ نشستگانی که تکه تکه شدن و سوختن عزیزترینان شان را تازه پشت سر گذاشته اند، بیشتر از دو هفته نمیگذرد.
راستی چرا این داستان کوتاه خونچکان را مینویسم؟ اینجا من مانند جانور ]زخمی[ زوزه میکشم و اندکی آنسوتر صدها – و اگر بیپرده بگویم: هزارها – شهروند بیگناه در زیر بمباران هواپیماهای امریکایی میمیرند. آنها افغانها را به خون و خاکستر مینشانند و خانههای شان را ویران میسازند، تا در کار زار "جنگ در راه تمدن"، فرشته بر اهریمن پیروز شود!
چگونه دانستم که خرابی آغاز شد؟ بخار سپیدی از پوزه جیپ ما برخاست و تایرها درست اندکی پیش از نماز شام ماه رمضان در پیش روی قلعه عبدالله از رفتن باز ماندند. در باریکه میان سرک زمینگیر شدیم و راه را بر لاریها، بسها، ریکشاها و دیگران بستیم. فریادهای هارن و هشدار پیهم بالا گرفت. به اینگونه بخت ما در جای بد و در وقت بدی به گل نشست.
هر چار ما پیاده شدیم و جیپ را به گوشه یی رساندیم. امان الله رفت تا پایکش دیگری بیاورد. مردم آهسته آهسته به سوی ما پیش آمدند. در آغاز دوستم Justin و من به روی گروهی که گرداگرد ما حلقه بسته بودند، لبخند میزدیم. دستان زیادی را با صمیمیت میفشردم و به زبان خود شان میگفتم «السلام علیکم». شمار گروه گرداگرد ما زیاد شده میرفت. پوزه جیپ همچنان بخار سپیدی به هوا میفرستاد. به Justin پیشنهاد کردم که از جیپ اندکی دور شویم و خود را به سرک بزرگتر برسانیم.
شمار گروه گرداگرد ما زیادتر شد. کودکی با انگشت به بند دستم زد و من به خود باوراندم که آنچه رخ داد، شوخی یک کودک بود و نه چیز مهمتر از آن. سپس پارچه سـنگی در پیش چشـمانم پرواز کرد. یادم است که چـقدر ترسـیده بودم. سنگ رفت، به شانه Justin خورد و بالا پرید. او به من نگاه کرد. از چشمهایش اندوه میچکید.
تا به خود گفتم "به دل نگیر، تصادف محض بود"، کودک دیگری چنگ انداخت به بکس دستیم که پر بود از کارتهای کریدت بانکی، کتابچه یادداشت، پول، گذرنامه، دفترچه نشانیها، شماره های تلفون، فکس، ایمیل و نشانی پستی همکاران و تلفون همراه. بکس را با فشار به سوی خود کش کردم و تسمه اش را به شانه ام بستم.
آیا گاهی اندیشیده اید که چیزی بدتر از خشم گروهی از مردان نیز در جهان خواهد بود؟ میدانید، خشم گروهی از مردان در تاریکی بدتر از آنست!
دوسـتم و من میخواستیم آنسوی سرک بگذریم؛ کسی با مشت به تخته پشتم کوبید. چشمم به یکی از مردانی که در آغاز به رویم میخندید، افتاد. او دیگر لبخندی بر چهره نداشت. جوانترها هنوز میخندیدند، ولی آن خنده ها نمایانگر شادمانی نبودند. از کابوسی که همه آدمهایش "دشمن" میشوند، چگونه میتوان گریخت؟
من، یا به سخن دیگر، آن "خارجی محترم" که اندکی پیش «سلام و علیک» بر لب داشت، هراسان و غمین راه گریز میجستم. دبدبه غرب به خاک سیاه برابر شده بود.
آنها Justin را با فشــار به میان سـرک آورده بودند. راننده بس با دست اشـاره کرد تا به سـویش برویم. فیاض در کنار جیپ ایستاده بود و دیگر ما را نمیدید.
Justin توانست خود را به بس برسـاند و در آن بنشـیند. من هنگامی که پایم را به پایدان گذاشتم، با نیروی سه تنی که مرا به سوی خود کش میکردند، دوباره به روی سرک آورده شدم. Justin دستش را به سویم دراز کرد و گفت: "بگیر". تا پیش رفتم و دست Justin را گرفتم، ضربت نیرومندی بر سرم فرود آمد. نزدیک بود فرش زمین شوم. گوشهایم هو میکشیدند.
گمـان میبردم که چنین خـواهد شـد، ولی درد و دشــواریی به این اندازه را پیشــبینی نکرده بودم. پیام تکاندهنده بود: «کسـی درین میان بر مـن چنان خشـم گـرفته است که میخـواهـد بسـیار افگارم کند». ناگهـان چیزی چنان سـنگین در میان دو شانه ام کوبیده شد که به شدت پیش رانده شدم و در کنار بس به زمین افتادم. مردمان نشسته در بس تماشا میکردند. کسی نمیخواست کمک کند. فریاد زدم: « Justin! به دادم برس!»
کابوس هراسناکی در برابرم قامت افراشت: نگاهم به چهره خونالود خودم در شیشه کلکین بس افتاده بود. بازوانم نیز سرخ بودند. خون از یخن و پیراهن و جاکتم پایین میآمد. یگانه فریادرسم، بالاتر از توانش، دست شل شونده مرا در پنجه داشت.
آوازها پیوسته بلند و بلندتر میشدند. چه؟ چه شنیدم...؟ «کافر»؟ «کافر بیدین»؟ نه! گمان نمیبرم این واژه ها را شنیده باشم. و این هنگامی است که میخواهند مرا از Justin جدا سازند.
دو ضربت دیگر نیز به سرم خورد. با یکی از آنها باید مغزم درز برداشته باشد. (نمیدانم چگونه پنجاه و پنج سال پیش یادم آمد. پسر بلند بالایی همینگونه به سرم زده بود). ضربه دیگر از سوی کسی بود که سنگ بزرگی در دست داشت. او پیش آمد، سـنگ را پایین و بالا کـرد و با نیروی تمام آن را به پیشانیم زد. چیزی گرم و آبگون به رویم جاری شد و از لب و زنخم فرو چکید. و در چنین حالتی پشت و پهلو، ساق پا و رانم لگد باران شدند.
هرچه فراوانتر خونم به زمین میریخت، مردمان بیشتری پیش می آمدند و به سر و رو و پشت و پهلویم میکوبیدند. بارانی از سنگ بود که بر سراپایم فرو می آمد. تا به خود گفتم: این بدبختی تا کجا و تا چند دامنه خواهد داشت؛ دو سنگ دیگر نیز آمدند و به دو سوی سرم خوردند. آن سنگها پرتاب نشده بودند؛ مردی که میخواست جمجمه ام را بپاشاند، آنها را در دست داشت.
گویی سنگینی سنگها کم بود که مشتی نیز به رویم کوبیده شد. عینکم به روی بینی شکست. دستی آمد و عینک آویخته بر گردنم را پراند. تازه جوانی دوباره دست انداخت به بکس دستیم، ولی من همچنان تسمه اش را با خود داشتم. چشمانم را کمی کشودم و گروهی از مردان خشمگین را دیدم. شمار شان بیشتر از پنجاه بود. آیا باور خواهید کرد اگر بگویم پیش از آنکه هراسان شوم، شگفتزده شده بودم.
زندگی اینگونه خم و پیچها نیز دارد. باید کاری میکردم. سرم گیچ میرفت. زیر لب گفتم: "مردن" یگانه کاریست که اکنون میتوان کرد! میدیدم که در خون خودم شسته میشوم. گمان نمیکنم در زندگیم آنقدر خون را دیده باشم. حس پایان یافتن تکاندهنده تر از هر چیزی بود.
باید از لبنان سپاسگزار باشم. در بیست و پنج سالی که از جنگهای آنجا مینوشتم، لبنانیها به من بار بار درس "باید نمرد و زیست" را یاد داده بودند: «بیندیش، بسنج و به کار ببند!»
اندیشیدم و سنجیدم؛ باید کاری میکردم. نخست بکس دستیم را از دست جوانی که آن را گرفته بود، قاپیدم. به سوی راست چرخیدم و ناگهان مشتی کوبیدم به دهان همان مردی که سنگ خونالود را در دست داشت. چشمانم درست کار نمیکردند. افزون بر آنکه بدون عینک، نزدیک بین میشدم، آمدن خون نیز دیدگانم را می آزرد. با اینهمه دشواری دیدم که مرد سرفه یی کرد، چیزی مانند دندان از دهانش بیرون پرید و خود به پشت افتاد.
مردم اندکی درنگ کردند. بکس دستیم را زیر بغل گرفتم، به سوی مرد دیگری رفتم و رویش را با مشت خونین ساختم. مشت سومم به هوا خورد. سپس دیگری را نیز زدم و گریختم. در میان سرک بودم و چیزی را نمیدیدم. دستانم را به سوی چشمهای پر از خونم بردم و لخته های چسپناک قرمزی را از آنها بیرون کشیدم. ناله یی کردم و اشک در دیدگانم پدید آمدند. دریافتم که اشک میتواند خون چشم را بشوید و دید آن را اندکی بهبود بخشد.
از خود پرسیدم: این چه کاری بود که از من سر زد؟ چرا چنین کردم؟ چرا؟ آیا من بودم که مشت کوبیدم به روی آوارگان؟ به روی آنانی که باید در باره شان بنویسم؟ به روی آسیب رسیدگانی که گذشته از دیگران، هموطنان آدمکش خودم، دوشادوش طالبان آنها را به دیار نیستی فرستاده اند؟ آیا من بودم که بر آنها تاختم؟ آیا من هم باید دشمن بدانم آنانی را که خانواده های شان با بم افگنهای ما کشته میشوند؟ چرا؟
پیشآمد شـگفتی را دیدم. مـردی آرام آرام به سـویم آمد و بازویم را گـرفت. خون زیادی به چشمم راه یافته بود و نمیتوانستم او را به درستی ببینم. تا جایی دریافتم که چپن و دستار و ریش سپیدی دارد. همو مرا از میان مردم به دور برد. از سر شانه ام نگاه کـردم و چشـمم به لشـکری از مـردان افتاد و فـراوان سـنگ و سـنگپاره که نه به سـوی مـن، بلکه آهســته بر زمین افگنده میشدند.
پیرمرد نماد روشن "عهد عتیق" بود؛ به داستانمردی از دل انجیل میماند. فرشته زندگیبخش من، مسلمان مو سپید، شاید هم روستاسالار سرشناس، فرستاده خداوند بود برای رهایی من از کام مرگ.
او مرا به واگون پلیس رساند و از من خواست تا در آن بنشینم و از آنجا دور شوم. پلیسها با دیدن پیکر شسته در خونم هراسان شده بودند. با پشت دست به شیشه کلکینچه پشت راننده واگون زدم و با فریاد گفتم: «کمک کنید! کمک کنید!». شیشه کوچک با خون دستم رنگین شد.
دو سه کیلو متر پیش رفتیم. اندکی دورتر کاروان صلیب سرخ دیده میشد. پشت سر هنوز گروهی از مردم به چشم میخورد. بار دیگر پیش رفتیم. دو تن از کارمندان بنگله دیشی صلیب سرخ (محمد عبدالحلیم و سیکدر مقدس احمد) که مسلمانان خوب و بانجابتی بودند، مرا کنار خود نشـاندند، بر دست و رویم آب افشاندند و زخمهای سر و صورتم را بنداژ بستند. دانستم که زنده خواهم ماند.
شـادان و شـتابان به جسـتجوی درون بکس دسـتیم پرداختم. گـویی گذرنامه و کریدت کارتهایم "یادگار" حضرت عیسا بودند! آنها نتوانستند این "یادگار" را از من بگیرند. بیست و پنج ساله یادداشتهای تماس، کتابچه پر از شماره های تلفون، عینک احتیاطی و تلفون همراه را از دست داده بودم. چه میکردم؟ باید از همه آشنایان خواهش کنم شماره های تلفون شان را دوباره برایم بفرستند.
بیشتر از بیست و پنج سال در سوگ آنچه بر جهان اسلام میرود، نوشتم و در فرجام خشم مسلمانها مرا در برگرفت. ولی عبدالحلیم، مقدس احمد و فیاض احمد به تیمارداریم پرداختند، امان الله مرا به خانه اش برد تا آرام باشم، و آن پیرمرد بازویم را گرفت. میدانم آنهایی که برآشفتند، نیز مردان ]مسلمان[ افغان بودند.
راسـتی آن خشم، چگونه خشمی بود؟ آیا برخورد آنها ریشه در بدبرخوردی دیگران نداشت؟ کدام دیگران؟ دیگران کیسـتند؟ چرا نگوییم بدبرخوردی خود ما؟ ما، همین ما که در روزگار نبرد ضد روسی به آنها جنگ ابزار بخشیدیم و اندوه شان را به فراموشی سپردیم؛ ما که به جنگهای درونی شان خندیدیم و بار دیگر به آنها جنگ ابزار و درد بخشیدیم، و ما که به بهانه "جنگ در راه تمدن" خانه های شان را بمباران کردیم و خانواده های شان را پاشاندیم و آن را «تلفات جانبی» نامیدیم.
بسیاری از افغانهای قلعه عبدالله کشتارهای گروهی در شهر مزار و کشته شدن زندانیان دست بسته آنجا را در تلویزیون دیده بودند. یکی از همان روستاییان به امان الله گفته بود که خاطره فلم ویدیویی قومانده دو تن از افسران CIA هنگامی که زندانیی به زانو نشسته را به مرگ تهدید میکرد، در پیش چشمش است. روز دیگر نیز نوجوانی با اشاره به من از راننده ام پرسیده بود: آیا جورج بوش همین است؟
باور دارم که آنها خواندن و نوشتن را نمیدانستند، ولی آیا برای پاسخ دادن به مرگ عزیزان در زیر بمباردمان هواپیماهای "B-52" خواندن و نوشتنی نیز در کار است؟
آنچه بر من آمد، باید می آمد. خشـم بیپایان مردم فواره نفرت قربانیان و آسیبدیدگان این جنگ جهنمی بود. گـروه فزاینده یی از افغانهای خشمناک از کودک و نوجوان تا سالمندان به "فرنگیها" که از دیدگاه آنها "دشمن" بودند، یورش آوردند و میخواستند دستکم یکی از آنان را "مـــردار" کنند.
آنهایی که نامردمیها دیده و قربانیها داده اند، افغان اند. ما بر آنها یورش برده ایم. "B-52" بر آنها بم ریخته و روزگار شان را تار ساخته اند. اینهمه را مینویسم. میگویم و دوباره میگویم: اگر من افغان آواره آن روستا میبودم، همان کار را میکردم، کاری که آنها کردند. اگر من افغان میبودم، رابرت فیسک و هر "زرد موی چشم آبی" دیگر را همینگونه که آنها زدند، میزدم.
[][]
آویزه ها
Robert Fisk نویسـنده و گزارشگر نام آور انگلیسی، همکار روزنامه Independent – چاپ انگلستان – است. نامبرده که تنها در 1995 تا 2001 هفت بار برنده جایزه جهانی "بهترین گزارشگر سال" گردیده، پنجاه و شش سال دارد و نزدیک سی سال میشود که در کلبه کوچکی در شهر بیروت زندگی میکند.
این نوشته با کمترین فشرده سازی برگردان شده است از(Independent, December 10, 2001)
http://www.counterpunch.org/fiskbeaten.html