شهیدی که با ما زندگی میکند
صبورالله سیاه سنگ
پیشکش به هیله جان جدیر، مریم جان جدیر، زهره جان جدیر
سه سرشک سرگردان، سه مروارید غلتان، سه بانوی مهربان
میگویند "شهید آبروی تاریخ است". ایکاش میشد تاریخ آبرومند مان اینهمه بر خونین بودن خویش شهادت نمیداد. کاش میشد از سرنوشت نگار بزرگ آسمانها پرسید: چرا داراکولای تاریخ شرق پیوسته از بیماری مزمن کمبود خون و فزونی آهن رنج میکشد؟ وگر چنین نیست، چرا پس از آختن شمشیر و نوشیدن خون هر بار تشنه تر و هارتر از پشت شیشه رخ مینمایاند؟ و کاش میشد از شدن آنچه نباید و نشاید، جلو گرفت.
نزدیک به سه دهه از زیستن دوباره جاودانیاد حبیب الرحمان جدیر میگذرد. با آنکه او رهبر یا رهرو یکی از سازمانهای چپ، راست و میانه نبود، گرامیداشت یادبودش بسا نیکوتر از همایشهای سازشی و سنجشی، فرمایشی و فرسایشی، و کلیشه های نمایشی برگزار میشود.
نادرست خواهد بود اگر گفته شود او در میان ما نیست. جدیری که بهارانه رفته بود، بهارانه تر برگشته و در نمای سیمای فرزندان برومندش ماندگارترین یادگار شده است. آنها پیوسته شکوه جایگاهش را پاس میدارند و نمیگذارند بر چهره اش غبار روزگار نشیند.
در واپسین هفته جنوری نزده
نودوسه، رزاق مامون نویسنده، پژوهشگر و گرداننده "هفته نامه کابل" با یک شماره
"نیوزویک" به خانه من (سیاه سنگ) آمد. نیوزویک را دوستی به نام"ستیف
لا
وین" از پشاور برای ما فرستاده بود.
برون رانده شدن ستیف از کابل نیز افسانه
باورنکردنی دارد، اگر خودش
چراغ سبز نشان دهد، افسانه او نیز به نوشتن و خواندن می ارزد.
همانجا در یکی از برگها از
زبان بل کلنتن که تازه رییس جمهور ایالات متحده امریکا شده بود، خواندیم: "در آیینه
کاخ سپید خود را تماشا کردم.
آنگاه گل سرخی به خود دادم و
گفتم: پیروزیت فرخنده باد!
مامون
پرسید: آیا میشود برگردان این
نوشته را برای "هفته کابل" آماده سازیم؟" و افزود: "مگر دلیل
آمدنم چیز دیگر بود. میخواهم یادنامه شهید حبیب
الرحمان جدیر را بنویسم. آیا
از زندگی یا مرگ او چیزی میدانی؟
هر آنچه پاره و پراکنده
میدانستم، با او در میان گذاشتم. از نگاهش دریافتم که سخنان من برای پروژه او زیاد
کارآ نبود، زیرا خودش بیشتر از من
میدانست.
باز پرسید: آگاهی بیشتر از کجا
پیدا کنیم؟ پاسخ روشنی نداشتم.
زیرا بر پیشانی بیشترین و
بهترین دروازه های کتابخانه ها و بایگانی رسانه های
پایتخت که میتوانستند کمک
کننده باشند، قفلهای فراوان آویخته شده بودند. جاهایی که
قفل نداشتند، دارو ندار آنسوی
دروازه ها تاراج شده بودند. گفتم: "چرا از استاد واصف باختری نپرسیم؟
آن روز، استاد باختری کمابیش
نیمساعت در پیرامون زندگی و
کارکردهای جدیر شهید گپ زد و
شگفت اینکه دوران آموزش و ماموریتهای او را یکی پی دیگر
با سال و ماه بیان کرد. در
پایان، از میزان تسلط بیمانند وی بر زبان عربی، فصاحت در سخنوری و نطاقی،
شیوه لباس پوشیدن، انداز حرف زدن، چگونگی برخورد با دوستان و نکته
سنجیهایش نیز یاد کرد. همه
آگاهیها را یادداشت برداشتیم.
چندی پس از آن، زخمی شدن یک گزارشگر
کانادایی به نام تایلر برول و من در پل محمود خان (کابل) پیش آمد و برآمدن
مان از افغانستان برای دارو و
درمان و به دنباله اش بیرون کشیدن گلوله ها از ته زخمهایی که خورده بودیم.
هفده هژده سال از آن روزگار میگذرد.
رزاق مامون نیز بار بار دچار گرفتاریها و سرگردانیهایی شد. آیا آن نوشته را در
برگهای "هفته نامه کابل" یا
رسانه دیگری چاپ کرده باشد؟
آیا آن یادداشتها از زبان استاد باختری نزدش خواهند
بود؟
سال پار، شناسنامه زنده یاد جدیر را در برگه های
فیسبوک میخواندم. یادم آمد که دستکم این دو بخش در آن نیامده اند: روزگاری که
نامبرده نطاق عربی رادیو افغانستان بود و نیز سالهایی که در نقش معاون
ریاست مطبوعات مزار شریف کار
میکرد.
اینک آن شناسنامه نمناک و
غمناک با داشتن چندین نوشته دیگر پربارتر از پار و پیرار به چشم میخورد، ولی آنچه
رخشنده تر و سوزنده تر به چشم میخورند، مرواریدهای فروچکان از لای مژگان سه دخت
مهربان و مهرباران است.
اشکهاتان سترده ترین
سنگینی اندوهـان تان کمترین
و بلندای آزاده او: سپیدار
فردوس برین
[][]
ریجاینا، کانادا
پانزدهم اپریل 2011