انبوه ســــایه بر اندوه پرتو
صبورالله سیاه سنگ
از بن بستی که روزها با "گود مارنینگ" آغاز میشود و با "سی یو تومارو" پایان مییابد، و در میان این دو سخن همه روزه ناگزیر هستی هر گونه راست و دروغ را از چپ به سوی راست تایپ کنی، رهسپار خانه میشوی...
باد هو میکشد. با آنکه شمار موهای سپیدت بیشتر از موهای سیاهت شده است، مانند روزگار کودکیها میترسی. هر سو میروی چراغ پیش رویت "سرخ" میشود. تازه میدانی چرا دلت برای سـبزه تنگ شده است. باد فرساینده تر هو میکشد.
تندتر میوزد. همینکه پا به آستان خانه میگذاری و سرت را برای باز کردن بندهای کفش خم میکنی، دخترت با پریشانی پژمرده تر از پشیمانی میگوید: "پدر! پسر پرتو نادری ...." نیازی به شنیدن دنباله اش نیست. بدون آنکه بالا نگاه کنی، میپرسی: "زخمی شده است"؟ میگوید: "نه!"
پیش از آنکه کفشهایت را درآورده باشی، ناپرسیده میدانی چه شده است: آنچه نباید میشد. باد ترساننده تر هو میکشد. دروازه را میبندی و پرده ها را نیز به همدیگر میچسپانی تا ندانی در بیرون چه میگذرد.
گرچه در خانه چراغهای سرخ و سبز نیست، در کنج دهلیز دودل میمانی. نمیدانی بالا بروی یا پایین. ناگهان خود را مییابی در تنگنایی تهکاوی، جایی که میتوانی دستکم اندیشه های خودت از راست سوی چپ بنویسی.
روی شیشه میخوانی: "امروز دوشنبه بیست و هشتم مارچ 2011، علی ســینا فرزند هژده ساله پرتو نادری کشته شد". میخواهی بگویی: "باور نمیکنم"، گوگوشی در گوشت میگوید: "حالا باور بکنم یا که باور نکنم، دردی درمون نمیشه، کاری آسون نمیشه، کوه غصه توی قلبم دیگه ویرون نمیشه..."
آشنایی خانوادگی تو و پرتو یادت می آید. این رشته سر دراز دارد؛ درازتر از "جاده ابریشم". یادت می آید از آغاز آغاز تا فرجام فرجام، جاده اش تو بودی و ابریشمش او...
زادروز علی سینا یادت می آید. چشم کشودنش به این جهان را برادر بزرگش، نستوه نادری، در میانگاه پل مکروریان کهنه و مکروریان سوم به همسرت گفته بود. سالها پس از آن گفت و شنود روی آب، هر باری که به دیدن پرتو میرفتی، برادرک کوچک نستوه در را میکشود و میگفت: خوش آمدی!
واپسین سالهای سده پیش بود (در نگاه خود فرتوت یکصد و چند ساله می آیی هنگامی که میگویی "سده پیش" و هدفت دوازده سیزده سال پیش است). باید 1997 یا 1998 بوده باشد. پرتو در پشاور به دستگاه بی بی سی پیوست. نمیدانی چه به سرش – یا به دلش – زده بود که گزارشهایش را به نام مستعار "علی ســـینا" از رادیو میخواند.
به اینگونه "علی ســینا" پنج شش سال آزگار شده بود "من نهفته پرتو نادری". 2002 یا 2003 بود. او از بی بی سی برید و "علی ســینا" را نیز از بازداشتگاه گزارشها آزاد کرد. انگار پدر و پسر دیگر در پیله یک نام نمیگنجیدند.
علی سینا رفت. مادر و برادر این اندوه جانکاه را چگونه کشیده باشند؟ پدر در هند است.
با خود میگویی: پرتو به زودی به کلبه اندوهزده اش برخواهد گشت، ولی علی سینا دگر هرگز دروازه را به روی او و مهمانان او نخواهد کشود و کسی را "خوش آمدی" نخواهد گفت.
به دل تاریکی خیره میشوی: زنی رو به دیوار میگرید. میخواهی به او بگویی: "واپسین اندوهت باشد". نمیگویی، زیرا میدانی اندوه این زمانه پایان و پسین ندارد. نیک میدانی که فردا باز نوجوانی در میانگاه پل به دوستان مادر و پدرش خواهد گفت: "به شمار خانواده ما یکی افزوده شد". پس فردا، میروی که سالگره اش را شادبادش بگویی و میبینی باز هم مادری رو به دیوار میگرید و میگوید: "از شمار خانواده ما یکی کاسته شده است."
به دخترت نگاه میکنی. او نیز هژده سال دارد. یادت می آید جایی خوانده بودی: "زندگی وام برگرفته از مرگ است، دیر یا زود، باید پرداخته شود". با خود میگویی: "چه بهتر که چنین وامی هرگز از چنان بانکی گرفته نشود".
دستی روی شانه ات گذاشته میشود. نگاه میکنی. تنهایی بالای سرت ایستاده است. دیدگانت را رویهم میگذاری. برای گریستن رو به دیوار هزارویک بهانه داری.
[][]
ریجاینا، کانادا
بیست و هشتم مارچ 2011