درد مندی سحرګل وحکایت والی بغلان

جمشید از پلخمری

      

 

در این روز ها داستان غم انګیز خانم سحر ګل ،زن درد مند ومظلومی از ولایت بغلان که به زبان خاص وعام افتاده و حتا فریادش به خانه ی ملت ( پارلمان) و حکومت راه یافته از نادر واقعه های درد تاک و ننګین سرنوشت زن در جامعه ی ما نیست از این وقایع درد ناک و بی حرمتی در حق زن از طرف تفنګداران و سنت پرستان وعنعنه سازان و دکان داران دین البته که اندک نیست.وهر روز چنین اتفاق هایی می افتد.از سنګسار شدن زن ګرفته تا دره زدن و چوب و فلک خوردن ودر تنور داغ خشم سنت ها و رسم و رواج ها فرو بردن و تبادله جنس با غیر همجنس کردن ها! اما  واعجبا که چه اتفاقی افتاده و چه معجزه ای رخ داده که  این داستان، به ګوش نا شنوای قصر نشینان ارګ رسیده و در دل بیدردان تاثیر انداخته که سخن به آستان عدل کشانیده شده است.و ګر نه اندرین ره کشته بسیار اند، قربان شما!   

 از منشی عبد المجید والی بغلان هم ذکر خیری بنمایم که این اتفاق استخوانسوز و ننګین در زیر قلمرو ولایت او رخداده .که او خود نیز از متولیان دین و سنګر داران راه جهاد و از ګروه راکت  زنان کابل زمین است.این منشی عبدالمجید پنجسال تمام برګرده های زخمی مردم بدخشان نیز نشانده شده بود که با همین سبک و شیوه کار حکومت کرد.و این بی هنر، لعل بدخشان در خاتم شیطان نشاند وتخم افتراق ونفاق، در مزرعه ي مردم افشاند و( زیان کسان از پی سود خویش    بجویید و دین اندر اورد پیش ) و در زیر ریش با عرض وطول همین والی بود که زنی در یکی از ولسوالی های بدخشان سنګسار شد.مګر آب،از آب تکان نخورد وجناب والی، بجای رسیده ګی به درد و آلام مردم ،مصروف جمع اوری پول وسمت وسو دادن برادران مجاهد خود ومسلح ساختن ان ها دربی نظم ساختن ولایت بود. و تا انجا که کارش به رسوایی کشید و از ان ولایت،نه اینکه حکومت ،بلکه مردم،بیرونش کردند. چنانکه جمعه خان همدرد برادر مجاهد دیګرش در بغلان پیش ازاین با همین سرنوشت دچارشد.مګر کجاست حکومت مردمګرا وعدالت ګستر که مجرم را تنبیه کند و پاداش اعما لش را کف دستش بګذارد؟ برعکس ، یکی را بر منصب مشا ورت ریاست نشاند و دیګری را عز تقرر ولایت فرمود!  

  منشی مجید، چند صباحی دربغلان اقامت ګزید.ومنتظر امر وهدایت مقامات بود تا انکه وحی منزل رسید و به حیث والی بغلان مقرر شد.درزمان همین والی سنګر نشین جهاد بود که همان قضیه بدخشان تکرار شد و زنی را در ولسوالی دهنه غوری، طالبان سنګسار کردند.اما مویی ازطول ریش این والی مدافع دموکراسی وحقوق زن، کم نشد. طالبان ومخالفان حکومت از شش جهت به اطراف ولایت که پیش از آن منطقه ی امن بود،سرازیر شدند و ولسوالی های برکه، نهرین، بغلان مرکزی و دهنه غوری را نا  امن ساختند.اما هیچ مقامی از والی نپرسید که نقش تو بحیث یک کادر محل در بغلان چیست؟ انجینیر عمر که والی کندز بود،در ولسوالی علی اباد، زنی را در بدل سګی تبادله کر دند! و والی درتمام رسا نه ها و میدیا از مجرم که یک فرمانده جهادی بود، دفاع کرد. چرا منشی مجید از حقوق زن (سحر ګل ) دفاع نماید ؟  

  از وقتی که منشی مجید خان در بغلان والی شده، بسیار شهکاری های جهادی صورت ګرفته که بر شمردن ان در حوصله این مقال نیست. و اګر ضرورت شد،هریک را فاکت وار بقلم خواهم آورد.در کشوری که بی قانونی و قانون ګریزی قانونمند شده است،جناب والی با استفاده از موقف خود ملکیت های عامه را بنام برادران وخویشاوندان خود قباله ګرفته و غصب کرده است.و هیچ مرجعی نیست که داد ملت را بستاند. 

  منشی عبد المجید که خودش از ولایت بغلان است، اکنون اکت عدالت عمری میکند ومیخواهد به مردم نشان بدهد که او،عمر ثالث است!! دفتر کار خود را از ترس مخا لفان و دهشت افګنان از مقام ولایت به کلوپ معدن انتقال داده وروزانه بجای چوکی کار، در روی تشک های مخملین که با فرش قالین زینت یافته می نشیند وامر بالمعروف ونهی از منکر مینماید.و چنان نشان میدهد که از میز وچوکی ودفتر ودیوان که نشانه های تمدن امروزی است، نفرت دارد و ترجیح می دهد که بروی زمین بنشیند وهمچون عمر،عدالت ګستر باشد.آیا عمر(رض) روی تشک های مخملین و فرش قالین می نشست وچهار طرف خود را دیوارهای آهنین ساخته بود و اطراف دیوارها را سیم های خار دار زهر آلود ګرفته بود؟ یا اینکه زیر درخت خرما و بروی نمد یا بوریا می نشست و سینه اش را ما نند صحرا بزرګ ساخته بود تا هرګونه باد مخالف و موافق بتواند از ان صحرای امید وعدالت،عبور نماید؟ 

 عمر، بر روی بوریای فقر می نشست وبا شمشیر عدالت، حکومت میکرد. وبا جاروب انصاف،خانه ی استبداد را از خاشاک ستم،پاک می نمود.این تقلید کردن جناب والی به داستان دعوای طاووسی کردن آن شغال در خم صباع را می ماند که حضرت مولانا در مثنوی معنوی آورده است: 

وان شغال رنګ رنګ آمد نهفت       بر بنا ګوش ملامتګر بګفت                                                           

بنګر آخر در من و در رنګ من       یک صنم چون من ندارد خود ثمن                                                   

مظهر لطف   خدایی   ګشته  ام        لوح شرح کبریایی ګشته ام                                                           

 پس بګفتندش که طاووسان جان     جلوه ها دارند اندر ګلستان                                                              

تو چنان جلوه کنی؟ ګفتا که نی       بادیه نا رفته چون ګویم منی                                                           

بانګ طاووسان کنی؟ ګفتا که لا       پس نه ای طاووس خواجه بوالعلا                                                    

خلعت   طاووس  آید ز آسمان         کی رسی از رنګ و دعوی ها بدان

        زمانی که هدایت و امر والی به ولسوال ها وقوماندان های امنیه ودیګر مامورین ولایت داده میشود، انها چی میکنند؟ با انګشت به روی کاغذ می زنند و می ګویند:( برادر! این چنین امر هارا به ما ست بزن و بخور! پیش ما ارزش ندارد) از همینجاست که مردم به کفن کش های پیش از منشی مجید محتاج شده اند.   جناب والی در ظاهر،با صد زبان سخن میګوید کلامی آتشین دارد و سخنانی دلنشینی می ګوید.تو پنداری که (سید قطب)است ویا(حسن البنا)!اما درباطن اګر نیکو بنګری،نفسی زر پرور دارد وخویی ستمګستر معی الوصف،از مکر ماکران و سایه دشمنان سخت می ترسد لذا خود را در قفسه های آهنین وحصار های حصین، زندانی کرده است.ترک آرزو کرده تا رنج هستی را بر خود اسان سازد من به سبب بیعدالتی هایی که در این کشور جاری وساری است، نمی خواستم چیزی در باره والی بغلان بنویسم اما نتوانستم بیش از این ناله های نای مظلومانی ما نند (سحر ګل ) را در نیستان سینه خاموش کنم و درد ملتی این چنینی را فراموش لذا به سبب قرب دار و حق جوار که بر من واجب است ،از قول ان فر زانه مرد روز ګار ( دکتر سروش)وام می ګیرم و لازم میدانم که:( درګفتن،فایده ها است.که در نګفتن نیست.ګزاردن تکلیف،آګا هیدن خلایق،عذر تقصیر به پیشګاه خالق، جنبا ندن وجدان مخاطب، ګشودن راه آزاده ګی، و شکستن قفل غمناکی وغلامی و افسانه نیک شدن در تاریخ! )  

  مردم امروز، نه آن دیروزی ها اند که نا دانسته هر شاه مستبد وفاسق مفسد را سایه ی خدا ګویند وهر مبلغ منبر را در آستان مولا جویند.ما که در قرن بیست و یکم زنده ګی می نماییم، هنوز عصر انوری و سعدی و روزګار استبداد چنګیزی را تجربه میکنیم که انوری ګفته بود :    

 هر بلایی کز آسمان اید      ګرچه بر دیګران، قفا باشد                                                                       

 برزمین نا رسیده میګوید    خانه ی انوری کجا باشد؟                                                                         

وسعدی، حکایتی از حجاج بن یوسف دارد که برای دولتمردان امروزی یک درس عبرت است:   درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند.بخواندش وګفت:دعای خیری برمن کن.ګفت: خدایا! جانش بستان.ګفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ ګفت: این دعای خیر است ترا.وجمله مسلمانان را:         

ای زبر دست زیر دست آزار      ګرم تا کی بماند این بازار ؟                                                                 

به چه کار ایدت جها نداری       مردنت به  ز مردم آزاری

ترس از ان روزی باید کرد که مردم، تف لعنت بر رخ زاهدان ریاکار و ظالمان مردم آزار، باد کنند و دست مظلومان را از دست ظالمی آزاد نمایند.آمین

 

 


بالا
 
بازگشت