نویسنده : مهرالدین مشید
فاش می گویم و از گفتۀ خود دلشادم بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
حافظ این شاعر ارجمند شیراز و به قولی لسان الغیب درست در زمانی میزیست که فساد ، ظلم ، حق خواری ، استبداد ، کلاهبرداری ، راهزنی و فریبکاری در جامعه اش ، چون جامعۀ ما سر به اوجها نهاده و زبانه های آتش آن دهها نیزه بالاتر از فضای شهرش زبانه میکشیدند و چنان سراسر کشورش را پیچانده بودند که سخت گلوی او را فشرده بود که با همه فشرده گی های گلوگیر باز هم او نگذاشت تا فریاد های ملکوتی اش در گلویش بشکنند . این وضعیت ناهنجار و خیلی زشت چنان دلگیرش کرده بود که بی صبرانه به افشای جور پرداخت و ستمگران را به باد انتقاد گرفت و چنان دست به افشا گری ها زد که بالاخره این عصیانگر عصر خود ناگزیرانه فریاد بر آورد :
فاش می گویم و از گفتۀ خود دلشادم بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم
آشکار است که فاش گویی نقطۀ پایان حوصله ها و دلخوره گی های کشنده است که بالاخره به سر رسیده و به انفجار می آید . این زمانی است که بغض گلو شکسته شده ، پردههای وهم فرو می افتند و ذهن از اسارت اوهام رهایی می بابند . در این حال در عقب پرده های اوهام حقیقت خود نمایی میکند . آب زلال حقیقت از میان بلور های شیشه یی (کسر زجاجه - شیشۀ چراغان) از پشت زنگوله های سنگین یخ زبونی در لوح های زیبای منشور جارشده ، تو گویی چشم عینی پیدا کرده و پیام جاودانۀ حقیقت را در هستی ، تاریخ ، جامعه و انسان به ارمغان میدهند . تندیس های زیبا و مرمرین آن در لایه های حریر افتاده بر زمین چشمان عقل را بر خود خیره مینماید . این جا دیگر مجال سکوت نیست و انسان سر تا پا به فریاد مبدل میگردد و در هر فریاد ناگفته ها را از زبانش به فوران می آیند . این جا است که سکوت در جغرافیایی خموشی نمی گنجد و فاش گویی آغاز میگردد . این فاش گویی ها اند که در روح پژمردۀ سکوت سنگین نه سکوت بودا و محمد (ص) صور شادابی میدمد و با احساس شادابی های دم به دم خویش را از برده گی های هر دو جهان آزاد احساس میکند .
او با چشمان خود مشاهده میکرد که چگونه مفسدان و راهزنان در یک ساختار زنجیره یی در قدرت چسپیده اند و زمامدار را با خود به زنجیر فساد بسته اند . زنجیری که هر حلقه اش با دریدن صد ها قلب مظلومی مستبدان فاسد و زمامداران راهزن و تاراجگر را بهم بافته بود تا در یک اهرم سازمان یافتۀ فساد ، هر جنایتی که از دستش بر می آمد ، در حق مردم خود روا بدارند . این شعر حافظ ما که می توان بر آن شعر زمانه ها خواند ، دست کم پرده یی از بد ترین شرایط زنده گی او بر میدارد که سروده است :
شب تاریک و بیم موج گردابی چنین حایل کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها
حافظ ما با این شعر زیبا که به قول رضا براهنی به مثابۀ سنگ شناوری از آنسوی زمان رها شده و به آنسوی زمانه ها در حرکت است و مانند آبشار عاصی و گردنکشی از فرازهها غریده می شتابد و بی آنکه اندکی درنگ کند ، به پیش شتافته ، با پیمودن صد ها فرود و فراز دیگر به جریان تاریخ ادبیات حوزۀ جغرافیایی ما پیوسته است و با خون دمیدن به قلب تپندۀ ادبیات قلب تپندۀ تاریخ را به حرکت در آورده است . او با این آغاز نه تنها قلب تاریخ ؛ بلکه قلب داد را نیز به حرکت دمادم نگاهداشته است . از همین رو است که داد قلب تاریخ است و بیداد خون تاریخ . بنده گان صالح خدا هر آنچه در توان دارند ، از هیچ نوع تلاشی برای به حرکت در آوردن سالم و پاک این قلب فروگذار نمیکنند و اما مفسدان ، متجاوزان ، مستبدان و غارتگران زمانه ها هر آنچه در اختیار دارند ، از ریختاندن خون این قلب تپنده دریغ نمی کنند . از این رو است که تاریخ را نبرد بی پایان داد بر ضد بیداد خوانده اند .
حافظ ما با آنکه در تاریکترین شب های تاریخ می زیست و در بستر آن هزاران موج وحشتناک ، پر آشوب و بیمناک ؛ البته کمتر از زمانۀ ما فواره میزدند و گرداب های خطرناک و مرد افگنی او را فراگرفته بودند که عبور از آنها امری دشوار و آزمونی بود که این حالت را هر گز سبکساران ساحل ها یعنی آدم های تن پروز ، هرزه ، فاسد و طفیلی درک کرده نمی تواند . تنها حافظان سر به کف و عصیانگر بودند که در آن تاریکترین شب های تاریخ بی هراس و استوار بر ضد فساد و استبداد پایمردانه ایستاد و از امواج خطرناک آن نهراسید و بر ضد مستبدان ، مفسدان و حق خواران زمان خود شجاعانه رزمید و دین شاعرانۀ و عارفانۀ خود را در مقطع خاص زمانی برای هم عصران خود به حسن صورت ادا نمود . او نه تنها حق انسانی خود را در زمانش انجام داد ؛ بلکه با قیام شاعرانۀ خود سنگ بنای مبارزه بر ضد استبداد را در هر عصری برای هر نسلی به یاد گار گذاشت . از همین رو است که زنجیرۀ غزل های مست ، شوریده و ظلم ستیز او خروشانتر از گذشته به گونۀ مروارید های شفاف و سیال در جامعه وجهان ما در حرکت اند و هرگز از حرکت باز نمی ایستند ؛ بلکه به عکس در حرکتی که پهلو تهی میکنند ، شفافتر از گذشته قامت می کشند و مستانه تر بر آنسو می غلتند . در هر لحظه افتان و خیزان چون موج مست به پیش میتازند ؛ زیرا به قول شاعر فیلسوف عارف و متفکر سیاسی شرق اقبال لاهوری که سروده است :
موج زخود رفته یی تیز خرامید و گفت هستم اگر میروم گرنروم نیستم
حافظ دریافته بود که هستی شعرش در امواج دمادم و پرخرام او است و هر گاه لحظه یی از خرامیدن وخروشیدن باز ماند ، از هستی بریده و به نیستی پیوند پیدا میکند . او دریافته بود که پیوند شعر با زنده گی فراتر از پیوند موج با دریا است ؛ زیرا پایان موج ، پایان بی سرانجامی دریا است و شاید دریا بدون موج به حرکت خود آرام و خاموش ادامه بدهد و اما عظمت ، هیبت و شکوۀ دریا را ندارد . شکوه و جلال دریا در خیزش های مست امواج توفانی او است ؛ امواج مست اند که بیتابانه زنده گی دمادم را برای دریا به ارمغان میدهد و نفخ زنده گی را برای آن میدمند . شعر جاودانۀ حافظ است که در هر زمانه فراتر از امواج مست دریا توفنده به پیش میتازد . سرزمین های خشکیده و تفتیده را سیراب شادابی ، طراوت و خیزش و رویش کرده و انسان های عاطل و باطل را به حرکت وامیدارد . قیامتی را بر پا میکند که افتاده گان را به قیام ، ایستاده گان را به حرکت ، خاموشان را به فریاد ، خفتگان را به تکان ، منتظرین را به اعتراض و بالاخره هر ناجنبنده یی را به جنبش و شور می آورد . علت این همه به جنبش در آوری شعر حافظ نیروی مرموز و پنهانی در درون غزل های ناب او است که با عشق تابیده و بافته شده اند و با خدا باوری های فراتر از دین باوری ها سر سازش دارد ؛ زیرا در این مشرب :
پادشاۀ کشور دل ها خدا ست عاشقان را ملت و مذهب جدا است
این مشرب در مرز ایده ئولوژی ها اسیر نگردیده و عشق را در خدا و خدا را در سیمای عشق به تماشا گرفته و با تمسک بر آن پله به پله تا آستان خدا با شوق تمام گام برمیدارد . جنگ ادیان و مذاهب را نفی نموده و بر انسان خدا سالار تاکید میکند که رو به خدا سالاری داشته و انسان سالاری را دایرۀ تنگی برای رسیدن به مرز خدا سالاری ها میداند . برای رسیدن به مرز خدا سالاری ها عبور از مرز های انسان سالاری را حتمی تلقی میکند ؛ زیرا ماندن در این مرز روح از کشش و جاذبه باز مانده و پژمرده میگردد و بال و پرش می شکند . عشق برای سیر و صعود بیشتر به سوی کمال نه تنها خود ؛ بلکه محیط و ماحول خود را نیز به حرکت در آورده ، در یک جنبش فراگیر همه را با خود به بلندای شور و شوق سیر میدهد . در بساط زلال آن به کینگی ها سر بر آسمان داشته ، و در اندرون آن چشمۀ سیال محبت با وجد عاشقانه قامت میکشد و دم به دم قامت شکنی میکند ؛ البته قامت شکنی های او شور از خود و بیگانه را در سر ندارد و هر آنچه در قامتش قد میکشد ، جز مستی و بیدلی چیز دیگری نیست که قامت کشان می خروشد و در هر قامت با برپایی قیامتی ، قامت هر ناخویشتن را می شکند ؛ زیرا در حوزۀ عشق دوستی ها و دشمنی ها رنگ میبازند ، همه سر از گریبان خویشتن بیرون میکنند . به قول حافظ چنان جاذبه های ناب انسانی در آن رخ مینمایند که در دیار همدلی ها ناهمدلی ها رخت بر بسته ، همدلی ها در فضای خویشتنی ها موج میزنند و همه خویشتن میگردند . از همین رو است که حافظ می گوید "سگان کوی او را من چو جان خویشتن دانم " ؛ زیرا به سخن مولانای بزرگ " از محبت خار ها گل می شود " ؛ زیرا به قول سعدی این شکسپیر زبان دری ، در خرمن کاینات یک دانه در اوجی از تلولو می درخشد که همانا محبیت است :
در خرمن کاینات کردیم نگاه یک دانه محبت است باقی همه کاه
این عشق در پیوندی استوار و پیوسته در جاذبۀ روحی سرشار رشته های نابافته ییرا تنیده است که روند آن امری فصلی و مقطعی نبوده ؛ بلکه فرا زمانی و فرامکانی است . این عشق با ثروتمندی و فقر رابطۀ یکسانی داشته و در قلمرو سلطنت آن انسانیت و ارزش های انسانی حکومت میکند . حکومتی که از قدرت وثروت شیطانی بیزار است . جرقۀ اندک این عشق را می توان در عشق مولانا با شمس جستجو کرد که عشق نمادین دو انسان را به شیوۀ اعجاز انگیزی به نمایش گذاشتند و ترکتازی های سخن را هرگز مجال پیمودن مرز های بیکران آن نیست . این بحرچنان بیکران است که شناوران قوی چنگالی مانند مولانای روم در گرداب های آن دست افشان و پا افشان سرگردان و لالهان ماندند . هر چند مستانه و بی خیال پای تمکین و متانت را برای نفی ثروت های اغوا کنندۀ زمینی به سینۀ زمین کوبیدند و دست افشان راه به سوی آسمان بردند . برای رسیدن به مقام سدرۀ کمال معنوی عصای محبت را صادقانه و مخلصانه بدست گرفتند و از نردبان معرفت استمداد جستند تا مرحله به مرحله به آستان حقیقت نزدیک شوند ؛ اما هر چه در این بادیه گام ها برداشتند و دل به سفر های پیهم بستند ، با استعانت از روح سرشار و پر جاذبۀ و چشمان تیز بین و حققت نگر یاران جز این که بخشی از کوه و کتل های آنرا پیمودند و و در آنسوی بادیه منزل گزیدند و قافله را برای قافله سالاران تازه دم سپردند . چنانکه مولانای روم می گوید : عطار روح بود و سنایی دو چشم او ما از پی سنایی و عطار آمدیم
این کاروان عشق که در جغرافیای هستی جاری وساری است ، تنها سوار کاران سر به کف و سر بدارن عصر را مجال پیوستن به این قافله است تا هدف را به منزل مقصود رساند . در این راه بزکشان لاغر اندامی قدم رنجه میکنند که پهلوانان و بزکشان فربه یارای افگندن بز را به دایرۀ حلال آن ندارند ؛ زیرا به عکس قانون روزگار کسانی در این دایره فرمان میرانند که با شکم های ضعیف و استقامت متین سنگ را بر شکم های خود ببندند و دست هر شکمبوی مردار خوار از آن به کلی کوتاه است ؛ زیرا این عشق کارش با آموزش پاین نمی یابد که تنها از محضر ابوحنیفه بتواند طلب فیض نماید و یا به یاری روایت های شافعی کار زمینیان را با آسمانیان سر و سامان بدهد ، این عشق سورۀ شگفت انگیزی است که چهار کتاب آسمانی در آن به دو آیت خلاصه شده است . چنانکه سنایی میگوید :
عشق را بو حنیفه درس نگفت شافعی را در آن روایت نیست
بالعجب سوره ییست سورۀ عشق چهار مصحف در آن دو آیت نیست
اشارۀ حضرت سنایی به دو آیت می تواند مصداق خوبی به این بیت حافظ شیراز داشته باشد که می گوید :
معنی هر دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا
زیرا که مروت و مدارا جلوه هایی از دو آیت ملکوتی عشق است که در جاذبۀ شگفت انگیزی لاهوتیان را با ناستوتیان پیوند میدهد . این عشق از رنگ ها بیزار و با بیرنگی ها هم آویز بوده و رنگ ها جلوههای ننگینی بیش بر تندیس زیبای عشق نیستند ؛ زیرا " است بیرنگی اصول رنگها" . هر از گاهی که این رنگ ها بر عشق غلبه یابد و بر دامان پاک او سایه افگنند . در اینصورت این عشق ها به قول مولانای روم ننگی بر دامان انسانیت بوده که در جلوههای رنگا رنگ برای فریب انسان ظاهر میگردند .
عشق رنگها دیگر نه رهنما است و نه رهبر ؛ زیرا این جلوۀ شیطانی و روح حبیثه یی است که در سیمای عشق جلوه گرشده است . با شیطان هم آویز است و به بهانه های مختلف در جامعه آشوب می آفریند و زیر پردۀ کفر و دین مردمان را وسوسه کرده و به مثابۀ کارگزاران خناس برای خشکانیدن روح خدا در زمین فتنه بر پا میکند . در حالیکه به زبان حضرت سنایی عشق رهبر همیشگی انسان بوده و کفر و دین باب های کوچکی برای ورود به آستان بیکران معرفت الهی است که رسیدن به آن مقام تنها به بال عشق ممکن است و بس ؛ زیرا عشق نردبانی است که نامتناهی را به متناهی در یک حرکت پیوسته و هماهنگ وصل میکند . چنانکه سنایی صاحب می گوید :
هر کسی را که عشق رهبر او ست کفر و دین هر دو پردۀ در او است
در این حرکت مستدام است که روح پالایش یافته و انسانیت به مقامی فراتر از نیابت گام برداشته و به قول مولانای روم "آنچه اندر وهم ناید آن شود" در این صورت است که روح خدا در سدرۀ نهایی کمال در مجاورت پر ملاطفت روحانی قاب و قوسین دست به جبریل میدهد و در شربی دمادم به تماشای خویشتن نایل می آید و به قول مولانای روم (من او شوم او من شود ) "من" و "او" در مقام گریز از عالم ناسوتی و با پیوست در جهان لاهوتی یکی می شود . این مقامی است که منصور حلاج را به " انالحق" گفتن و بایزید را به "سبحان ماعظمی الشانی" گفتن ، مستانه وشوریده و به جوش و خروش میکشاند . مولانا همین مقام را به مقام وهم از آنرو تشبه کرده است که عقل انسان در حول او حوشش کارایی نداشته و بیرون از فهم انسان در حالت عادی است ؛ زیرا به سخن حضرت سنایی :
عشق برتر زعقل و ازجان است لی مع الله وقت مردان است
هر از گاهی که انسان به مقام حله بار و مرمرین عشق نایل آید و به مقام معرفت و آگاهی عشق برتر از عقل دست یابد . در این صورت از نوشیدن می بیخودی "مع الله" یی برخوردار گردیده و بی پرده گی ها را به حال پرده گی ها تماشا میکند . در این جا است که انسان به مقام پرده دری ها نایل آمده و فاش گویی ها را به قیمت مرگ به استقبال میگیرد . انسان با رسیدن به این مقام است که زخم سنگ ها به بدن زخمی خود به لبان پر خنده استقبال کرده و با قطعه قطعه شدن اعضای بدنش خمی بر ابروی خود نمی آورد ؛ اما شگفت آور اینکه با وجود زخم های تن سوز و اصابت سنگ های پیهم بر سر و دوشش تاب و تحمل گل "بایزید بسطامی" را ندارد و با افتادن گل او به پیش قدومش خمی بر ابرویش جاری میگردد و ضرب گل بایزید را با این حرف پاسخ میدهد : این ها که نمیدانند ، با سنگ ها بدن من را پاره پاره و اعضای بدنم را می برند و اما تعجب من این است که تو میدانی و با همه آگاهی ییکه از حالم داری ، مرا با گلی زدی " شاید بایزید را عقل وسوسه کرده باشد و درموج وسوسه های بی پایان آن ناگزیر شد تا بر خلاف سخن حافظ که می گوید : معاشران گره از زلف یار باز کنید شبی خوش است بر این قصه اش دراز کنید
با یزید نه تنها شب وصل حلاج را با قصه های ناز عارفانه و تلمیحات زیبای عاشقانه به درازا نمی کشد ؛ بلکه با انداختن گلی به سوی او گرههای زلف یار او را که از وجد پرپرشده بود ، هر چه بیشتر معقد پیچیده و معقد تر نمود . خمی که بر ابروی حلاج آمد ، ناشی از ضرب گل بایزید بر بدن او نبود ، زیرا او در اآن حال تن خود را از قبل فراموش کرده بود . واکنش او در برابر بایزید ناشی از پیچیده شدن گرههای زلف یار او بود که خشم او را بر انگیخت ؛ زیرا حلاج غم ها و رنچ های فراق را در خم و پیچ آن زلفان زیبا به تماشا گرفته بود . این در حالی است که به قول اقبال بزرگ :
عقل هم عشق است از ذوق نگۀ بیگانه نیست لیک این بیچاره را آن جرئت رندانه نیست
در عقل هم جلوه های سرشار عاشقانه نهفته بوده و دارای ذوق نگاه است ؛ اما بایزید این جرئت زندانه را از دست داد و در منتهای بیچاره گی بیتاب گردید و بیتابی چنان بر او هجوم آورد و چنان بیتاب شد که حتا توان خواستن بخشش را هم از دست داد . به عوض آنکه مولانا وار به مستی و چرخش آید ، پایکوبان و دست افشان رندانه این بیت را :"بیتاب شدم تاب و توان دگرم بخش" زمزمه کند و رنج جدایی ها و بریده شدن ها را در نیستان فراق به جان و دل بخرد . به عکس بایزید از شرم بر خورد فرو رفت و شرم خویش را با پرتاب گلی به سوی حلاج پنهان گردانید تا باشد که "هم لعل بدست آید و هم یار نرنجد" در حالی که او نمیدانست حلاج را چنان جاذبۀ عشق بی پایان و تسلیم ناپذیر فرا گرفته بود که در موج حیرت افگنی های آن به اندازۀ لحظه یی هم اغفال راه نیافته بود که با تجاهل عارفانه عمل بایزید را نادیده بگیرد . در حالیکه بایزید میدانست :
عابدان را طاعت معبود تکلیف است و بار عاشقان را خدمت معشوق تشریف است و بر ( سنایی)
این عابدان خشک مزاج و قشری هستند که اطاعت از معبود را تکلیف و بار تلقی کرده و تحمل تکلیف را دلیلی برای اطاعت از خدا وند تلقی میدارند ؛ البته به این تعبیر خام که قبول تکلیف در راۀ خدا را پاداش آخرت میدانند ؛ این در حالی است که راۀ عاشقان از عابدان تکلیف سالار جدا بوده ، رویکردی عشق سالارانه دارند و با رویکردی عاشقانه خدمت معشوق را به عوض تکلیف با بزرگداشت شایان و پر ثمر جشن میگیرند . این عاشقان دغدغه یی برای مرگ و زنده گی نداشته و زنده گی را در سایۀ مرگ و مرگ را در سایۀ زنده گی به استقبال گرفته و از این هم برتر مرگ را حیاتی دیگر برای حیاتی دیگری یا دوری از تکامل می خوانند . ازهمین رو شتاب بی صبرانه یی برای رهایی از قفس تنگ بدن دارند و گویی خویش را در آن اسیر می بینند . برای رهایی از این اسارت مرگ را عاشقانه به استقبال میگیرند .
این ها که عاشقان حقیقت اند و دستیابی به حقیقت را معراج تکامل انسان خوانده و کشف شهودی یا شناخت مستقیم را نزدیکترین راه برای معرفت حقیقت میدانند . انسان را مسافری می خوانند که برای تکامل خود پا به عرصۀ حیات گذاشته است . عدالت ، آگاهی و آزادی در محراق نظر شان قرار داشته و ایثار در راۀ آزادی و عدالت را برای رسیدن به معرفت حقیقی امری انسانی و الهی تلقی میکنند . فاش گویی برای اظهار حقیقت چه که قربان شدن در راۀ حقیقت را امری مباح می پندارند . منصور حلاج و عین القضات همدانی سرآمدان این سربه داران حقیقت اند که با قیام معنوی خود عرفان اسلامی را وارد مرحلۀ جدیدی کردند . این ها بودند که با قیام جانانۀ شان بر ضد جور و استبداد، درفش عصیان را بر فراز خط سرخ شهادت جاودانه به اهتزاز در آوردند . با حماسه آفریدن درپیکرۀ عشق ، عشق را همیشگی و قیام حق طلبانۀ انسان را بر ضد ستم در لوح سبز آزادی و معرفت رقم زدند . تیغ یقین را بر ناف کوردلان زمانه ها نهادند تا باشد که عشق و ایثار پر جوش وخروش تر از گذشته در بستر زمانه ها جاری و ساری گردد و عاشقان و ایثار گران آگاهی ، آزادی و معرفت به قله های شکوهمند انسانی دست یابند . عرفا به گونه یی به انسان از دیدگاه تاریخی دیده و تکامل او را در بستر زمان در روندی شدن پیهم بررسی میکنند . معراج پیامبر را نماد روشنی از تکامل سمبولیک انسان میدانند که خدا وند به نحوی در شب معراج در سفر پیامبر آخرین توانایی انسان را به نمایش گذاشت که این موضوع امروز در دایرۀ بعد چهارم قابل شناخت بوده ودانشمندان پیرامون آن تحقیقات مینمایند تا باشد که سر کلافۀ سر در گم آگاهی در نگین خرد و قلۀ عشق در موجی از شور و شوق بی پایان نمودار گردد . یاهو