الحاج همراز کابلی
اگر یکی اشک ریخت دیگرش پروبال بریزد
دستی ناپاک عفریتی از آنسوی مرزها چون ماری ریسمان و شی طویل و طولانی برگلویم رسید.
رخسارلاله گون مرا شبیۀ ظلمت شب های دیجور ساخت.
فریاد برآوردم !
کجاست فریادرس من ؟
بیادم شد روزیکه پنج کلک یک مشت آهنین جمع بودیم قوت دیو برما اثر نداشت بازو های داشتیم توا نا که اژد های هفت سر را چون سمندی می تاختیم ولی حالا اسیرم هیچ نمانده که قفسچۀ عمرم را بشکنانند.
دمیکه ما بودیم چون عقاب ها برفراز های دوران سیرو صفا داشتیم ازآن افق ها خود را برزمین می ساختیم زیرا مارا پروبالی بود.
امروز دراین جهان پهناور سرگردانیم زورق بی باد بانم را امید ساحل نیست زیرا از دیده گان ناخدا چکیده ایم.
نمیدانم تلاطم این بحر بیکران مارا به کجا خواهد کشید.
مادر جان ، مادر جان!
فرزندان تو با ایجاد فاصله ها بحکم شیطان سرفرو برده اند هرآن طوفان مرگبار حیات من واورا تهدید میکند !.
مادر! دیریا زود چنگالهای خونین آدمخوران قرن بیست و یک رگها مارا خواهد برید راۀ نجات کجا است؟
آوای بگوشم طنین انداخت نوازش کنان گفت !
باهم شوید من و تو ما شویم درسایۀ یک چتر آنا نیکه پی خوشی ها اند برای نیل به آرزو هایشان راۀ همدلی و دوستی را بر می گزینند چنان که یک روح در چند جسم!
آندم از برکت اتفاق ازآن فرازها انوار الهی پدید می آید گلیم ظلمت را برمی چیند.
زیبائی زنده گی در مهربانی و اخوت است که آدمیان را دژی دربرابر هر نا بسامانی ها ساخته و دشمن ازکمین گاهش هرمشکلی که براهش دیوار کند آنرا با اتحاد میتوان ریشه کن ساخت.
درهمبستگی چرخ فلک را میتوان به میل خود چرخاند.
اینجا سیری بر گلستان کنیم زیبائی های طبیعت را که صانع آنرا با قدرت دور از تصور صنع اش آفریده ، زیبائی ها را درآن صنع بی همتا بنگریم گلها همه یک نام دارند فقط گل اما با رنگ ، بو و شکوۀ متفاوت چنان باشکوه میدرخشند که زیبائی تربت را زیبا تر از عقل آدمی ساخته است .
پطونی ، گلاب ، مرسل ، مریم و نرگس درحقیقت این ما ئیم که آنرا نام گزاری کرده ایم اما درحقیقت فقط گل اند وگل .
هیچ نامی نمیتواند آنها را درفاصله ها نگهدارند .
آدمیان هما نند گل ها صرف آدم اند همچو گلها به خاطر شناخت ودریافت خاصیت شان از سوی آدمیان نام گزاری شده اند .
احمد ، محمود ، ادریس ، راشد وغیره تنها مجزای رنگ و خو اند یعنی در خلقت آدم تفاوت ها است سیاه ، سفید وسرخ هرچه است نام اصلی اش همان آدم است پس آدمیان در حالیکه زادۀ یک آدم اند این همه فواصل وجدائی ها برای چه؟
همه یاور برادریم به قرآن
همه انسان و پیرویم به قرآن
به هر ملت که منسوبیم من وتو
همه اولاد آدمیم به قرآن
اندیشه های با همی هر مسی را کیمیا میکند فروغ همزیستی چون خورشید جها نتاب هرکلبۀ را نورمی افشاند.
اگر انسان با ابزار محبت در رگهای هم برگ وسازی به نوا آورد آنگاه دامنش از تجلی گلهای محبت پر گردیده هرسوی که رو آورد خانه اش است زیرا بوی معطر محبت ها درنهاد دارد که از دیدن و بوئیدن آن هر آدمی مخمور تجلا میگردد.
آنانیکه دل به محبت داد گلهای همیشه بهار است زیرا دل مایل به عشق گردیده رگها و گوشتهای صنوبرین الشکل اش منزلگۀ عاشقان و معمر منزل جویان است ایندم دل و عشق لازم وملزوم هم شده مهوش شب های ظلمانی میشود.
عشق با همی فروزان مشعلیست که درآستان خم و پیچ با جمال بیدریغ تابیده و عشاق را به سرمنزل مقصود میرساند.
بلبل به نوا جز روی گل نجوید انسان عاشق جز سعادت همنوعش نمی گوید.
میتوان یافت که عشق انسان با هم جنس اش جهان هستی مارا چون روی مهوشان منور وخوش لقا ساخته و ازآن ورای آسما نها رحمت حق براوشان نازل میگردد که هیچ مکروبی را مجال راهیابی به جسم اش نمی باشد زیرا روح به عشق همنوع اش طراوت دارد .
مخلوق اگر دریک صف واحد برنابسامانی ها بتازند متحدانه عمل نمایند هیچ کوۀ ازمشکل نیست که شکمش را ندرانند و به مطلوب نرسند.
مخلوق می باید تارو پودش را چون شمع و پروانه دریک زنجیر عشق ببندند اگر یکی اشک ریخت دیگرش پروبال بریزد.
بحر زنده گانی بیکران است انسانها هر قدر غواص ماهر باشند بدون امداد هم به ساحل مقصود نمیرسند پس می باید زورقی را برای نیل به خشکه برگزینند ناخدای دلش را مامور بسازند یعنی چون عضوی بدن در یک حلقه ودام با همدیگر باشند.
عشق نعمت آسمانی است که انسان بدون آن درختیست بی حاصل یا قلب خستۀ را ما ند درحال نزع.
پس ای مخلوق ! ای زیبائی های زمین !
بیاو بارفرامین شیطان را از شانه هایت بردار چون اشجاری گرانبهای شو که در لای هر برگش برگی بسان الماس بدرخشد واز درخشش الماس های این برگ کلبۀ دیجوران ضیا و امروز نومیدان فردا شود.
بیائید تا ازلذت صلح بچشیم از زنده گی در پناۀ بنده گی به خالق سرتسلیم فرو آوریم دریک صف واحد شربت محبت بنوشیم آنگاه میدانیم که زنده گی یعنی زیبائی.