الحاج همراز کابلی
رستمان بی کرچ وکلاه
جرقه ایکه دامنگیر شد گریبان میسوزاند.
ناصح اراده به شکست جام و صبوح کرد شکستن جام که زادۀ شیشه است سهل است سنگ نیست!.
انگار که بی عملی به گفتش شیشه را سنگ ساخته بافت توازن قدرت را درهم می کوبد بر مدار قوتش می چرخاند سخت تر از پولاد ش کرده آنگاه احساس مدارارا از بیخ برچیده رهروی منزلگۀ جغدش میسازد.
آستانه ها پایه های پولادین تکیه گاه استند اگر آستان را موریانه زدو زدود وانگه مورناتوان هم در ویرانی اش توانمند است دیو دهر را مجال گرفتن راهش نیست.
همین سان به انسان بنگریم اگر زبان داد و عمل نکرد درآن صورت اهمیت اشرا ا بدی باخت روی به سوئی نخواهد داشت زیرا وی دروغگوست اجتماع از وی مفرور وکوشش به دوری اش دارند.
فرق میان انسان و شیطان که ابلیسش خوانند فقط زبان دادن ، راست و دروغ است هر گاه گفتش را همگون عملش نساخت درخت موریانه زدۀ بی رنگ و سایه شد چنانچه درسفتان گفته اند روی دروغگو قیر گون باد.
دون سفله پرورروزگاری سفلۀ را براریکۀ قدرت راه داد که فقط خود می دید بخود می بالید دیگران هیچ ؟ !.
وعده هایش تا بلندای آسمان به خاطرفریب این وآن طنین انداز شش جهت بود.
شب ها میرفت سیاهی ها منور می شدند مگر دلی از خود راضی هیچ به فکر رفتن و جا خالی کردن ها نداشت خود را کوۀ برفرازها قریب آسمانها می انگاشت روز ی در آئینۀ عکسش نمایان گشت مو دربدنش رنگ باخته چهره اش پرید اشک ریزان در پی درمان شد دنبال خظاب شتافت به سرو صورت مالید مگر پرده دارش شود ؟
هرچه کردسازش موقت و گذرا بادی شد ؟ .
تکرارش ساخت بازهم باد شد و باد شد ؟ !.
زمین به دور محورش چرخه سان می چرخید مرغ فنا پرپرکنان همیرفت ، همیرفت نمی ایستاد ذوق دیداری پرو بال هنوز هم در هوس های درونی اش نه خشکیده بود گاه گاۀ نگرشی برته و سر میکرد اما هرچه از رفتگی های توان از خود می نگریست بخود نمی گرفت گوئی پولاد زمین و بقای جهان را تیکهدار است با همان کرو فرها می غرید می انگاشت که غرش او همسان شیران در پیکره های کوه ها و جنگلات می پیچد مگر غافل ازآنکه بلندای غرید نش کمرنگ تر از میو میو ی پشک شده است!.
روان را برتسلی عادت میداد گویا مریض است صحت یاب میشود اما جان در کالبوت پذیرش چنین فریب را نداشت زیرا دل است چاه نیست.
روزگاری همین گونه درخود فریبی مغروق شد برسبیل عادت دهن انداز بود اما سوخته ، سوخته خود میدانست !
مگرغرورش نمی پذیرفت ؟.
ستارۀ اقبالش سیر افول گرفت تاج و تخت ازآن رواق افلاک به زمینش کوبید چیغ هی نمان و هی نمان هایش دورا دور گیتی تا بید اما فریاد رسی نیافت که افتاده گی اشرا دستگیر شود اندرین فراق مغروق سیلاب گشت زورق پوسیده اش راه نمی رفت طوفان عظیم الشان فراسویش تلاطم میکرد مرغ عقل به بانگ آمد ندایش کرد آندمیکه توانا بودی نادان بودی این دم که ناتوانی دانا طلبی ؟
غریزه های غرور را بقای نیست خود کامگی ها آدمی را علیل و افگندۀ بستر میکند اگر آدمی همزیست آدمیان شد آندم بیکسی نمی کشد ش بلکه در عالم نیست هم حافظ بقایش میشو ند خروشان و مست چون آبشاران بهاری یادش را گرامی میدارند.
عمری خیال بقا سراپای وجودم را چون تار عنکبوت بخود پیچید تصویر خدمت به مردم در انظارم پدیدار شد آندم جوان بودم از عاقبت جزبقای کلام و عمل درمن جا نداشت به اندیشۀ آنکه رهبران ادارۀ من رفتند من برایش دعای مغفرت میکردم و گرامی اش میداشتم هردم ، درهرزمان ، در هرمحفل از نصایح سودمند وعملکرد ش بخوبی وسرفرازی یاد می کردم الگوی خوبی برای بقایم بود محفلم از در افشانی هایش چراغان می شد.
بخود می بالیدم مادون آمری بودم که همه اوصاف مردانگی درشا نش هویدا بود داشته های علمی اش چون حب وطن ، خدمت به مردم دررگ هایم خونوار جاری بود وی میخواست شاگردانش را هما نند خودش جاویدان نگه دارد خداوند کفن کشان قدیم را بیامرزد .
روزگاری رسید که چرخ فلک بازیگر و لوطی میدان شد با یک چشم باهم زدن عشاق را ازمعاشقانش بعید کرد سیرزمان چرخش نامردانه پیشه کرد سنگ های مرمرین بزرگ از کوه های زمردین لولیدن گرفت جایش را سنگریزه های دکمه نما غصب کرد که باب هر لباس مردانه ، زنانه... می شدند دراین ایام ما جز کار کردن رابطه بازی را نمی شناختیم به گفتۀ استادان دوران رابطه ام خالق اندوخته هایم کارصادقانه و تجربۀ وافر بود که اززمان انسان دوستی به ارث گرفته بودم کاری به من سپرده میشد لا درنگش اجرا میکردم مانند گذشته ها از کار خوب خود چشم براۀ مکافات خوب بودم زیرا رهبرم آفرین میگفت آفرین گرفتن در گذشته های خد متم کار ساده ا نگاشته نمی شد بلکه توام با صداقت و مکافات همراه بود اما این زمان انتظارم انتظارات می شد و از قدرم باوصف آفرین ها روز تا روزمی کاستند خورد دان بزرگ ما همه پاراشوتیست ها ی خوشگل و خوش اندام و تازه جوان بودند طیارات دیسانتی یکی بعد دیگر با گذشت زمان یکی را بر آسمان ها می پراند دیگرش را دیسانت میکرد به کرسی نخست ، دوم و سوم .... می نشاند سنگ به جایش سنگین بود یعنی من در جایم بودم.
به ارشاد حضرت ابوالمعانی بیدل.
دنیا اگر بجنبد نه جنبم ز جای خویش
من بسته ام حنای قناعت به پای خویش.
بزرگم اجلاس دایر میکرد ریاست اجلاس را خودش بالای شانه اش با وصف اینکه سنگینی میکرد اما می پراند آنقدر زیبا میخواندکه استاد سرآهنگ ، احمد ظاهر و سایر بقای زمانه ها به گردش نمیرسید اشپلاقش اشپلاق بود به بهی ها به آمر قدر شناس به به میگفتند ؟ کرسی ها مبدل میشد ند کسانی را گاه اینجا گاه بدان کرسی می نشا ند ند اصلاحات را ؟ کش کش کنان می آوردند؟ واقعاً اصلاحات ؟ بدون تشکیل و مکاتب رسمی رستم بی کرچ وکلاه می خواندند کارشناس میگفتند؟ دل خوش احوال معطر در ایام رخصتی به خانه میرفتم آن شب را گرامی عطس میزدم که درجوی آب رفته باز آب جاری شد هما نند آشنای قدر شناس که سالیان پیشتر مادونش بودم دریافتم یعنی گمشده ها در قالب دیگران آمدند ؟.
اما : شب رفت سحر نشد شب آمد
دهه گذشت انتظار دل تلخی زهر تاریخ چشید نا امید شد عاقبت سنگی از فلاخن برجست بر تقدیر امید ها نشست آندم فهیمدم که درسریر ما وسیله سازان اند نه هدف مندان این دانائی متلاشی ام کرد عاقبت را دیجور یافتم مرغ دل را از قفس زندا نگون صداقت برافلاک لایتناهی به پرواز آوردم مرغ میداند مسیر پروازش که به کجا میرود ؟ خود را نا گزیر یافتم تا در پناۀ یااس از بی کفنی به زیستن بی نور و بی هوا عادت بد هم آیا بدین آرزویم خواهم رسید؟ و یا مگر که زاده مرا مادر از برای فراق؟.
زمزمه هایم بعد از این تسلی دل شد با خود می خوانم.
خدایا کاشکی این دنیا نمی بود
زمین و آدم و حوا نمی بود
اگرآنان نمی بودندََ َچه خوب بود
به دنیا این همه غوغا نمی بود