دکتور فرید طهماس

 

 

 

فراموشکار

 

(طنز)

 

نمی دانم چی گپ شد که از من دعوت کردند تا در مسابقه بین المللی طنزخوانیی اشتراک نمایم که در یکی ازتالار های بزرگ اروپایی دایر می شد!

گپ بین ما و شما باشد که تا آن وقت نمی فهمیدم و تا حال نیز نمی دانم که طنز یعنی چی . همین قدر شنیده بودم که طنز یک چیزی است که هم تراژیدی دارد، هم کمیدی؛ آدم را هم می گریاند، هم می خنداند ؛  سپس او را به تفکر واداشته و هدفش اصلاح نارسایی های جامعه است ...

باخود گفتم ، اگر طنز همین باشد ، پس نوشتن آن بسیار آسان است . دو موضوع را پیدا می کنم که یکی آن تراژیدی و گریه آور باشد  و دیگرش کمیدی و خنده آور؛ هردو را یکی پی دیگری قرار داده ، طنز می سازم.

برحسب تصادف ، در همان شب و روز پس ازپژوهش علمی و انجام یک سلسله کارهای بسیار ارزشمند فرهنگی ام ، تازه از فرهنگستان عزیزم به  فرنگستان  برگشته بودم و خاطره های غم انگیز مردمم هنوز فراموشم نه شده بودند. چند خاطره را در کاغذی نوشتم  و نامش را ماندم : " طنزتراژیدی "

ماند بخش کمیدی آن . یکی از فکاهیات ملانصرالدین را در کاغذ دیگری نوشتم و نامش را ماندم: " طنزکمیدی "

کاغذ ها را  در جیبم  گذاشته و به سرعت خود را به تالار برگزاری مسابقات رساندم . نوبت من رسید و گردانندهء پروگرام که یک خانم جوان افریقایی ـ اروپایی بود، مرا به حیث یکی ازبرجسته ترین نویسنده گان؛ پژوهشگران؛ شاعران؛ دایرة المعارف نویسان؛  ژورنالیستان؛ معلمان و به خصوص  طنزنویسان کشورم معرفی کرد و ازمن خواست تا نوشته ام را بخوانم . مایکروفون بی سیم را به من سپرد و خودش به عقب ستیژ رفت. من ماندم و تماشاگران!

 خدا خدا گفته تراژیدی طنزم را از جیبم کشیدم ؛ قیافه یک نویسنده بسیار پخته و با تجربه را بخود اختیار کردم ؛  نگاهی عمیق ، پرمعنا و فیلسوفانه به حاضران انداختم و شروع کردم به خواندن مطلب : " اروپاییان عزیزسلام علیکم! همین چند روز پیش برای انجام یک سلسله کار های علمی و فرهنگی به وطن آبایی ام سفر کرده بودم. سراپای کشورم را غم و اندوه فرا گرفته است ؛ در آن جا دیدم که پولداران در قصرهای مرمرین و بی پولان در خانه های گلین و حتا در غارهای کوه زنده گی می کردند ؛ اطفال یتیم را دیدم که در جست وجوی یک لقمه نان خشک، ته و بالا می رفتند ؛ چندین زن بیوه را دیدم که از بیکسی به گدایی و حتا خود فروشی روی آورده بودند ؛  دولت به حال شان توجه نمی کرد و به کارهای خود مصروف بود. کثافات  آنقدر زیاد شده بود که چی بگویم ! کسی نبود که حد اقل یک قوطی خالی "فانتا" را از روی جاده می  گرفت و در کثافت دانی مینداخت ..."

هنوز تراژیدی طنزم را تا آخرنخوانده بودم که تمام حاضران به جای گریه ، به خندیدن آغاز کردند . فکر کردم شاید به عمق موضوع پی نبرده اند ؛ پس مجبور شدم  در بارهء واقعه غم انگیزی که چگونه یک زن جوان را به جرم داشتن روابط دوستانه با یک مرد جوان ، در محضر عام سنگسار کردند، چیزی بگویم. دیدم باز هم می خندند و می خندند...

با خود گفتم :  دنیا سرچپه شده ، وقتی به این اروپاییان از تراژیدی افغانی قصه کنی، می خندند ؛ پس برای این که گریه  کنند، باید مطلبی کمیدی و خنده آور گفته شود .

 ملا نصرالدین را ازجیبم کشیدم  و شروع کردم به خواندن بخش کمیدی طنزم : " یکروز ملانصرالدین تصمیم گرفت دختر دوازده سالهء خود را با یک مرد پولدار هشتاد ساله نکاح کند... "

و این بارتمام تالار( به استثنای چند زن و مرد سالخورده )، از جاهای شان برخاسته و در حالیکه قهقه می خندیدند، به کف زدنهای پیهم نیز آغاز کردند . یکی از خانمهای  پیر که توان ایستادن وکف زدن را نداشت ، با وصف آن که برچشمهایش عینکهای شفاف ذره بینی دیده میشد و در قطار اول نیز نشسته بود، توسط دوربین با کنجکاوی و علاقه زیاد به من می دید و می خندید...

 همان بود که "طنزم "را زود زود خواندم و از توجه و استقبال گرم شان سپاسگزاری کرده وستیژ را ترک گفتم.

 چون پیش ازبرآمدن بر ستیژ، چندین قوطی " کوکا کولا"ی سرد نوشیده بودم، یک راست به طرف تشناب دویدم . در تشناب ، همین که می خواستم زنجیرک پتلونم را باز کنم ، متوجه شدم که زنجیرک پتلونم را اصلاً نه بسته بودم!

 

 

پایان

 

ماسکو، جنوری سال دوهزار و یازده میلادی

 

faridtahmas@rambler.ru

 

 


بالا
 
بازگشت