عبدالرووف لیوال حسین خیل
پاتك بز
عزيز خوانندگان ارجمند! در نوشته هاي قبلي ام در موردكج روي ها-ملت آزاري وفساداداري دستگاه حكومتي هرچه تلخ نوشتم-جايي نگرفت وهيچ دردي مداوا ننمود. بر علاوه مورد دندان خايي زورمندان ومفسدين قرار گرفتم وآنها هم به اندازه ماش درخودشرم وغيرت نداشتندتااز بهر ترس خداوشرم از مردم مااندكي ازين اعمال خود بكاهند بگفته ي معروف ((جوي از مردي بكاه-سالها فارغ بال بزي) اين شعار رابراي خود مكفي دانستندوپروسه ي فسادوچوربگفته پشتونها(په درز كي روانه ده)جاري است.
بناء آنها كه نه شرميدند-خودم از نوشته هاي خود شرميدم ومنبعد سبك مضامين خودراتغيير داده-نوشته هاي به سبك ديگري بشماتقديم خواهم نمود. در دهه هفتاد شمسي كه وطن مابه پاتكستان وچورستان تبديل شده بود-بعضي ماجراهاي اتفاق افتيده كه چند آنرابشمابيان ميدارم:
ماجراي اولي را از زبان هنرمندچيره دست كشورآصف جلالي حكايه ميدارم كه عنوانش هست- پاتك بز! شخصي بنام كا كا عبدالله با فاميل كوچك (خودش ، خانمش ودو راس بزش)
زندگي مينمود. چون زمستانهاي سابق بسيار سرد وپر برف بود-كا كا عبدالله جهت اينكه براي بزهاي خودآذوقه داشته باشدوزمستانراهم گرم بگذراند به مناطق گرمسير ميرفت ، باسپري نمودن زمستان هنگاميكه ميخواست به ماواي اصلي خودبرگرددبرخلاف سالهاي ديگردرمسير راه به پاتكي روبرو شد.پاتكچيان به اوگفتند كه محصول بزت را بده ! كاكاهرچندعذر نمود كه آدم بيچاره هست وبز چه محصولي دارد ، قبول نشد ومقداري پولي كه داشت پاتكچيان از نزد او قفيدند-چند قدمي نرفته بود كه با پاتك ديگر مواجه شد-درين پاتك هم از او محصول بز مطالبه شد. هرچه دادوبيدادزدكه هيچ چيز ندارد-فايده ي نداشت-همان بود كه پاتكي هايك بز اورادر وجه محصول از نزدش گرفتند-فاصله ي چندي بعد ترپاتك ديگر آمد آنها هم محصول بز خاستند-عبدالله ناله وزاري نمود ولي قومندان پاتك قبول نه نكرد وچوچه ي بز دوم را كه شير خور بود در وجه محصول بز گشتاندند هر چند بزمادرعقب بزغاله وبزغاله عقب مادر(وغ)زدند قوماندان قسي القلب دلش بحال بزغاله ومادرش نسوخت وفراق مادر واولادصورت گرفت- هي ميدان-طي ميدان خارمغيلان-پاتك ديگري برسيد وباز هم پاتك چي محصول بز طلبيد چون كاكا ديگرهيچ چيزي نداشت-قوماندان پاتك امر نمود كه شير بز رادروجه محصول بزبدوشند- شير چاي تيار نمايند. بدين منوال در هر پاتك بز بيچاره دوشيده ميشد تا حديكه هر جا بز بيچاره ريش داروپكول دار را ميديد-قبل از قبل پاهاي عقبي خودرا چاك ميگرفت . القصه ! كا كا عبدالله به منزل مقصودرسيد. بعد ازمروري چند روزحينكه بزبطرف چراگاه ميرفت سايه ي خودرابالاي ديوار مشاهده نمود
متوجه شد كه سايه اي سر وكله اش شبيه به ريش وشاخ پاتكي ها است – باخود گفت كه ريش همين –شاخ همان وسلاح هم همين شاخ هاي تيز-تصميم گرفت تا او هم پاتكي بسازد- وچنين نمودهر دهقاني كه دربغل ريشقه ويا شبدر ميداشت اورا باشاخ تهديد واز نزدش ريشقه وشبدر را ميقفيد.
باين ترتيب كاكاعبدالله از مدرك جمع آوري ريشقه وشبدر توسط بز پاتكسالارخود صاحب بيده ((رشقه ي خشك پيچانده شده))وپول شدوديگر حاجتي نبود كه به گرمسير برود.
ماجراي دوم !
درهمين زمان دريكي از پاتك ها از طرف شب پاتكچي پهره مينمود-درتاريكي شب سياهي را ديد كه طرف پاتك ميآيد –دريش نمود –سياهي ايستادنشد وبرخلاف قومانده او پيش آمد - پاتكچي فير نمود سياهي مفقودشد- ولي صبح هنگام متوجه شد كه خر عموزاده اش را بقتل رسانده است –زمانيكه عموزاده اش آمد وديد كه خرش را عمدا بقتل رسانيده اندوقيمت خر هم دربازار بلند رفته است جگر خون شده در تفكر فرو رفته بود –كه درهمين اثنا يكي از حاجي صاحبان محل از راه ميگذشت – بالاي پاتكچيان صدا زد((بچه ها !جهادچطورپيش ميرود))
صاحب خر مقتول چنين جواب داد(( حاجي صاحب !جهاد-مهادنيست—برادركشي است)) .
امروز هم همان پاتك سالاري ايشان به وند سالاري تبديل شده- نوش جان شان.با وجوديكه تصميم گرفته بودم كه دگر نمي نويسم .ولي شطحيات نويسي عادتم شده
عبدالرووف ليوال حسين خيل.