محمد عالم افتخار

 

 

«جنبش چپ »

 و معادله ای از کاشف « نسبیت » (اینشتاین)

 

“ only two things are infinite ,

The universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

ALBERT EINSTEIN

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

    و

                            استوپیدیای بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »              (آلبرت اینشتاین)                                           


 

 

((قسمت ششم و پایانی))

 

 

شکست های کوچک تاکتیکی ؛ و  

پیروزی های بزرگ استراتیژیک « جنبش چپ» در افغانستان

 

 

 

میدانم خیلی ها از این عنوان گرفتار تعجب میشوند ؛ چرا؟

 

نخست به دلیل اینکه آنان با مقولات  و ترمینولوژی مشکل  دارند .

به مجرد شنیدن واژهء «جنبش چپ» ؛ حزب دموکراتیک خلق افغانستان  و کودتای 7 ثور1357 ؛ به ذهن  شان  تداعی می گردد . پلیگون پل چرخی  و صد ها  و هزاران کشتارگاه دسته جمعی ی هموطنان  مظلوم  و از دنیا  بی خبر ما  به  خاطره ها  بالا  می آید  که  در سراسر افغانستان  به  طرزی عجیب  و باور نکردنی به ناگهان از  زمین دهان  گشود  و از آسمان نازل گردید ...

 

دوم به دلیل اینکه آنان با تاریخ  و تحلیل تاریخ ؛ به مثابهء یک  پروسهء پیچیدهء منحصر به بشر ؛ و به سخن اینشتاین منحصر به « استوپیدیای بشر» ؛ مشکل دارند .

هر چه هست ؛ فرار از تاریخ ؛ فرار از « بشر بودن» است ؛ ما نمی توانیم همانند کبک ؛ سر زیر برف کنیم  و اینهمه جرم و جنایت را به شخصی شخیص و یا باندی تصادفی نسبت دهیم  و خود ؛ با آسوده گی ی وجدان ؛ ادای تقدس در آوریم  و بر پرند افتخارات بلمیم.

نسل من ( نسل نویسنده ) همه میدانند و شاهدان زنده اند که شخصیت عجیب  و هولناک  و رسام آور این مقطع ؛ کسی به  نام حفیظ الله امین  بود  که  با  «رهبر کبیر»  و « استاد نابغه» ساختن آدم  ساده لوح قبیلوی  چون  نور محمد تره کی ؛ شگفت انگیز ترین  درامهء تاریخِ  سیاست  و  قدرت  و نظامیگری  را به  نمایش گذاشت .

مردم با شرف و صاحب وجدان افغانستان میدانند که حفیظ الله امین ؛ عنصر چپ نبود ؛ صرف نظر از سایر شواهد و قراین ؛ به حکم عمل  و نتیجهء عملش  ، بلیه ای برای انفجار دادن تشکل نوجوان معینی از فعالان جنبش چپ افغانستان از درون ؛ بود.

بازهم ؛ به  حکم عمل  و نتیجهء عملش ؛ مهرهء اعجاز گری ؛ در تعیین کننده ترین مرحلهء یک « بازی بزرگ ـ یعنی جنگ سرد » در تاریخ جهان ثابت گردید!!

ولی او از  کدامین قسم  نبوغ  میتوانست  بر خوردار باشد که  این  چنین دراماتیک  و معجزه آسا همه پله های قدرت را در افغانستان در نوردد  و در بیش  و کم یکسال حاکم مطلق  و فوق  مطلق  کشور متمدن  و صاحب تاریخ  و فرهنگ دیرینهء افغانستان  شود  و  در  دگرگون ساختن پروسهء جهانی ؛ چنین سهم  و نقش کبیر ایفا نماید ؟؟

من به همهء اهل غرض  و مرض  و غیر آن ؛ با کمال قاطعیت اطمینان می دهم  که سازمان های جاسوسی  و ضد جاسوسی ی فوق گمان  و قیاس (CIA) ، (MI6) ، (KGB)...هرگز و ابداً  از چنان  توانایی جادویی  برخوردار نبوده اند و نیستند که  از  یک محصل (یا محصلان و غیر محصلان) افغانی در چند صباح حضور در انگلیس  و امریکا  و روسیه ... ؛ بتوانند چنین اهریمن ( یا اهریمنانی ) درست نمایند .

وانگهی ؛ آیا عناصری که توسط  ضیاء الحق و آی ایس آی (ISI) [ و نیز (CIA)  و (MI6)  و موساد  و ساواک ... ] و قدمه های پائین تر به  حیث رهبران  و قوماندانان «جهاد افغانستان» ، رهبران و قوماندانان « طالبان» افغانستان ؛  و بالاخره  رهبران  و قوماندانان القاعده  و دیگر بازیگران « بازی شیطانی(1)» برگزیده  و بر جان  و مال  و شرف  و هستی  و معنویت  و انسانیت .. مردمان ما  و سایر بلاد ؛ استیلا بخشیده شدند ؛ استعداد و نبوغ بعضاً فراتر از حفیظ الله امین  و نفرات انگشت شمار باند او ؛ تبارز ندادند؟؟؟

اینجاست که به درستی گفته اند ؛ سازندهء تاریخ اشخاص و شخصیت ها ، گروپ ها  و داره های تصادفی  و گروپ باند های بی بیخ  و ریشهء توطئه گر... نبوده بلکه « توده های مردم اند !»

اکنون نیز با  تأسف قسمت های استوپیدیتیک دماغ ( تا چه باشد قسمت های نان استوپیدیتیک آن!؟) ما را زیاد اجازه  و امکان درست فهمی  نمیدهد  و غالباً خیال  میکنیم زمانی توده ها ؛ تاریخ میسازند که  در غلیان هایی مانند انقلاب کبیر فرانسه ، انقلاب اکتوبر روسیه ، انقلاب چین .... و ( اخیراً انقلاب ایران )  به  خیابانها  و صف های قیام  مسلحانه حضور یابند  و القصه  کار و پیکار  فیصله کن  نهایی  بنمایند .

در حالیکه با اندک دقت و تفکر ؛ یک دماغ سالم صاحب عقل سلیم  در می یابد که عکس این وریانت هم « ساختن تاریخ » است!!!

فقط  با انصراف از بحث «کار و زحمت تولیدی» برای لحظه حاضر ؛ وقتی ( حالا به هر دلیل و جبر و عامل و انگیزه ای ) توده ؛ درست (سیاسی) عمل نمیکند و یا بد عمل میکند ؛ هم «تاریخ» را همو میسازد !

بدبختانه حالا ما آنقدر ها ؛ توسعهء ذهنی ی آفاقی نداریم که اینجا کرهء زمین  را همانند «یک گارگاه تاریخ سازی» فرض کرده  و در مورد تجارب انجام دهیم ؛ در راستای احاطهء فکری ی نسبتاً  میسر  برای مان ؛ بر تمامت  ساحهء  کشور محاط  به  خشکه ای  مانند افغانستان هم ؛ مشکل  و دلهره  کم  نیست  و یقیناً متعصبان («جنین مغزان ـ 2») ایلی  و قبیله وی  و تباری  و مذهبی  و فرقه ای... از داشتن چنین احاطه ای به طرز رقت انگیز محروم میباشند .

با اینهم ؛ ناچار کشور خود ؛ افغانستان را عرصه «تاریخ سازی» فرض کرده  و آنرا به یک کشتی ی بزرگ  که سفر طولانی  و پرپیچ  و خم در بحری مواج  و توفانی پیش رو دارد ، تشبیه میداریم .

درین حالت تمامی سرنشینان این کشتی ؛ همان توده های مردم افغانستان اند . لا اقل هر فرد «بالغ و عاقل» توده باید بداند  و مترصد و محتاط  باشد که این کشتی که  حیات  و ممات همه  و هر کدام  به سلامت  و سفر با عافیت  آن منوط  است ؛ آیا توسط  کسانی اهل  و صالح  و لایق  و ماهر هدایت  میشود  و آیا  آنان سادیست ها ، رهزنان  ، تروریستان ... نیستند  و یا کشتی  را  در مجموع  به رهزنان  و تروریستان  و مافیا های دور و نزدیک  نفروخته اند  و یا اگر در معرض همچو جبر ها و تقاضا ها قرار گیرند ؛ به نفع سرنشینان ؛ مقاومت خواهند  کرد  و مقاومت  کرده خواهند توانست  و آیا عندالزوم ( همانند کلینر شهید قهرمان سالنگ ـ 3) حاضر اند به نفع کشتی  و سلامت سر نشینان ؛ از جان  و مال  و عزت  و آبرو  و  راحت  و شهرت .. خود بگذرند؟؟؟؟

آیا در کشتی  و قدمه های  خلبانی  و امنیتی ی آن ؛ سیستم آزموده ، مطمئین  و جوابده اطلاع  و کنترول  وجود  دارد ، آیا از ماشین الات  و تجهیزات اضطراری ی آن ؛ اطمینان موجود است ، آیا  ذخیرهء مواد سوخت  و ابزار های علی البدل مهم درجه اول  و درجه دوم ... آن کافی است  و باز ؛ با امانت داری از آنها حفاظت میشود؟؟؟

آیا مخربان مغرض  یا دیوانه ای مصروف سوراخ کردن  لایه های ایمینی  و آتش زدن انبارها و مهمات  و تخریب سیستم های حیاتی ی دیگر آن نیستند؟؟؟...

کم از کم با چنین دقت و بذل توجه  و احتیاط  و کار و تلاش خردمندانه است که میزان  ریسک  و خطر در کشتی ی حامل مان پائین میآید  و به صفر و به هیچ تقرب میکند . لذا  فصل هایی  از تاریخ سیر و سفر این کشتی  به حسن صورت  و نحوی مطلوب نگارش می یابد یعنی که « تاریخ» آن در همین مقیاس « ساخته» میشود.

 

 ولی برعکس ؛ به خصوص با درک و دانش از اینکه اینجا  و آنجا نقص  و خطر  وجود  دارد  و در میان  راننده گان ؛ خائینان  و عناصر نامطلوب  و نا اهل  موجود اند ؛ دشمن  در قدمه هایی رخنه کرده  و کس یا کسانی لایه های  زیر کشتی را  دارند  سوراخ  می کنند ؛ بادبانها و سیستم های ایمنی را از کار می اندازند ؛ ذخایر غذایی  و مهمات را به دریا انداخته میروند ؛ اگر سر نشینان = (همان توده!) ؛ گرفتار بلاهت « به من چی !؟» و سفاهت  و فوق سفاهت « خواب خرگوشی و بی تفاوتی های ماورا بشری » باشند ؛ هم ؛ سرنوشت  کشتی  رقم می خورد و در نتیجه «تاریخ» آن ساخته میشود .

لذا در اینکه تاریخ ـ به هرمقیاسی ـ توسط  « تودهء مردم» ساخته میشود ؛ بحث  و جدلی وجود  ندارد ؛ اینجا بحث  فقط  همین قدر میتواند باشد که این توده ؛ برای اینکه تاریخش سیاه  و ننگین  و به  کام دشمنان ساخته  شود ؛ چگونه  و با چه  ذرایع  و تدابیر و  وسایلی  تخدیر  و  تحمیق میشود  و انرژی هایش به  وحشیانه ترین  و رقت انگیزترین اشکال  و اطوار بر ضد حیات ، منافع  و مصالح خود ، همردیفان  و همسرنوشتان ، کشور و فرهنگ  و معنویات ، آینده گان  و گذشته گانش  مورد سوء بهره برداری قرار میگیرد !؟

 برای آنکه  حتی الامکان  به ساده گی ؛ به کُنه موضوع  راه یابیم ؛ باید بیش از پیش روشن کنیم  که هدف از جنبش چپ  و سازنده گی ی تاریخ ؛ اصلاً  و ابداً چیز هایی  مانند حزب دموکراتیک خلق افغانستان  و هیچ حزب  و سازمان  و تشکل  و تنظیم  و تحریک  و جبهه  و شخصیت  و لو  در سطح  اسکندر و چنگیز  و ناپلئون  و محمد  و مارکس  و امین  و کارمل ... نیست ؛ نبوده است  و بوده هم نمیتواند .

مفهوم « توده» تا زمانیکه موجود حیه ای به نام بشر در عالم هستی موجودیت دارد ؛ مفهومیست تقریباً معادل مفهوم هستی و حیات !

تا جائیکه علوم باستانشناسی ، جامعه شناسی ، روانشناسی  و تاریخ ساینتفیک مبرهن داشته  و تسجیل کرده اند ؛ پیش از اینکه تضاد های طبقاتی آشکار شود و حاد گردد ؛ نوع بشر تنها با  ناملایمات  و سوانح  و بلایای طبیعت  مواجه  بود  و با آنها ؛ چه فرداً فرداً  و چه در گروه های منسجم  و  دارای ضوابط  تقسیم کار ؛ می رزمید و از موجودیت و ارزش  و اصل  و نسب خویش دفاع  می نمود .

ولی با انقسام یافتن جوامع  به  طبقات  و اقشار دارای منافع  و امتیازات متضاد جبههء دیگری بر روی توده های بشری گشوده شد که عبارت بود  و عبارت است از مبارزه  با نابرابری ها  و بی عدالتی های اجتماعی ؛ یعنی علیه ستم  و بیداد  و توهین  و تحقیر و استثمار  و استعباد اکثریت های مطلق توسط  اقلیت های کوچک ( و حتی ظاهراً توسط  فرد یا افراد قدر قدرت )!!!

مسلماً پیامد های روانی ی حوادث  و سوانح  و تموجات  و توفان ها  و انواع ضربات  بر بشر که توسط  خود طبیعت اعمال شده  و میشود ؛ پُشت سر هم  و بر روی هم انباشته شده ؛ مانند کلاف سر درگم  بی پایان روان (و فرهنگ) بشری را به آفات  و امراض  و تروما ها ...ی بیحد و حصری مواجه  گردانیده و میگرداند که جای بحث آن اینجا نیست ؛ و اما آنچه بشر از دست بشر در طول اعصار جوامع طبقاتی کشیده ؛ غالباً به ضریب نجومی ؛ کمپلکس های متراکم بار آورده  و موجب رسوبات انفجاری بالقوه  تباهکنندهء پیشبینی ناپذیر در روان قبایل  و عشایرِِ  به ویژه  سخت تر ستمدیده  و محرومیت کشیده  و تحقیر گشته  گردیده است .

با در نظر داشت هر دوی این مجموعه آفات روانی متراکم شونده  و ماندگار شونده  و نسل پئ نسل مداومت یابنده است  که  نابغهء کبیر عصر ما  البرت اینشتاین ؛ روان بشر  را به مثابهء « استوپیدیا» می بیند که هیچ کرانه ای نمی شناسد :

 

“ only two things are infinite ,

The universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

(ALBERT EINSTEIN)

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات                 و                     استوپیدیای بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »              (آلبرت اینشتاین)

 

باید اذعان داشت که این بحثی کوچک نیست و رسیده گی به آن با فرض اینکه قسماً در توان من کمترین و هیچمدان هم باشد ؛ در حیطهء سلسله مقالات جاری نمی گنجد ؛ با اینکه  کتاب های نشر شده  و نشر نا شدهء بنده ؛ همه به نحوی از انحا پیرامون آن دور می زند ؛ معهذا من هنوز «اندر خم یک کوچه » بیش نیستم .

ولی به خاطری که بالاخره اکنون  و اینجا ؛ کاری باید کرد ؛ بالاجبار روی دو مقولهء تهدابی ؛ اندکی مکث مینمایم  و این  مقولات  که  بخصوص در معارف دینی خیلی برجسته گی دارند ؛ عبارت اند از :

 

1 ـ نجات

 

2 ـ انتقام

 

در بخش پیشین این مبحث عرض شد که نخستین قدمهء  فرهنگ بشر ـ  تا جائیکه  اثبات گردیده است ؛ «جادو» میباشد . معارف ، هنر ها  ، تشریفات  و تدابیر جادویی  با  مختصر تغییرات  و کاست  و افزود ها توسط  معارف دینی ی بشر مداومت  بخشیده  شدند  و امروز ساینس و تکنولوژی قادر نیست ؛ در کُل ؛ بدیلی برای آنها وضع نماید و لذا کافهء بشر؛ در بخش زنده گانی ی معنوی ی خویش ـ هم  به سطح  فرد  و هم  به سطح اجتماعات  ـ  با جادو  و مناسک  دینی  و مذهبی  و سنت های معنوی ی دیگر  اقناع  و اشباع  میشوند .

البته هدف ؛ اینجا  از تداعی ی این مسلمات ؛ کمک گرفتن از آن ها  در سهل ساختن  فهم مقولات  بالا میباشد  و بس !

چنانکه از ظاهر امر هم استنباط  میشود ؛ مقولهء « نجات » اساساً  معطوف  بر رهایی جستن از ظلم  و رقیت  و بیداد همنوع  است .  با  اینکه این مقوله ؛  در معارف  دینی غوامض  بسیار  پیدا کرده  و خاصتاً  صورت نجات یافتن  از اثرات  گناه  و « گناه اولیه » ؛ شیطان  و  نفس اماره کسب نموده است ؛ ولی هرگاه  به  دقت کافی ی علمی  رمز گشایی شود ؛ حقایق  بزرگ غیر منتظره ای از آنها استنباط  میگردد .

اولاً رستاخیر برای « نجات» واضحاً با  ادیان  و خاصتاً  با  ادیان ابراهیمی آغاز یافته است  و چندان اثری از آن در عصر جادو ـ که  به  طور یک کُل ؛ هماورد بشر تنها ؛ طبیعت است  ـ  نمی توان یافت .

با اینکه رهایی از «عالم فانی» ، «دنیای دون» و امثال آنها میتواند در گذشته های عصر جادو هم  مورد  داشته باشد ؛ ولی به آن حدت  و اشکال بخصوصی  که  در ادیان مطرح میگردد ؛ بدون احساس  ممتد  و تجربهء تاریخی ستم  و اجحاف همنوع ؛ غیر منطقی  به  نظــر میرسد .

به تصور بنده ؛ در این زمینه  تمسک  به  یک  تجربهء دینی  و تحلیل منطقی  و علمی ی آن ؛ ما را به هدف نزدیک ـ و بلکه واصل ـ  میکند .

میدانیم  که ادیان همه  به  نحوی از انحا ؛ از «منجی» غایی  و نجات نهایی ؛ امید و نوید می بخشند .

درین راستا من به اجازهء همدینان عزیز خود ؛ مورد مسیحیت را زیر بحث میگیرم که مزیداً در آتی ؛ برای فهم مسایل  بغرنج  ولی  خیلی  ضروری  و  حیاتی ی تحرکات  صیهونیستی  و فاشیستی « آرماگدون» و «فراماسیونری» نیز به آن ضرورت داریم ؟

البته  باید  قبلاً  تأکید کنیم  که  قرآن مجید ؛ حضرت عیسی ابن مریم  را به  صفت  پیامبر اولی العزم  و با صفت جلیل « روح الله» می شناسد و معرفی میدارد ؛ مگر با به  صلیب کشیده شدن او موافق نیست  و در نتیجه اینکه  خون مسیح  برای «نجات» همه گان  از بار گناهان ؛ ریخته شده  و او « برهء قربانی» واقع شده باشد ؛ با مبانی اعتقادی ی  ما  سر  نمی خورد  و درین بحت  و تجزیه  و تحلیل هم ؛ ما به این مسایل دخل  و غرضی نداریم !

در آنچه  خاصتاً سه میلیارد مسیحی در جهان  به  نام «کتاب مقدس» می شناسند ؛ بخشی به نام «عهد جدید» یا "انجیل مقدس" وجود  دارد  که  گویا  شامل  سرگذشت  و تعالیم  حضرت عیسی مسیح میباشد .

اولاً ؛ خود اسم « مسیح ( در عبری = میشیا)» به معنای «نجات دهنده» است .  دین  بسیار کهن یهودیت  منجمله در تورات ( عهد قدیم)  به  پیروان  خود ؛ از ظهور « منجی  یا  میشیا ( مسیح)» وعده میداده است . ولی  چون عیسی ابن مریم ؛ ظهور می کند  و  مدعی  «میشیای موعـود» بودن میشود ؛ علی الظاهر به دلیل مبارزهء  بی امانش علیه اشرافیت  دینی ی یهود  و سلطهء امپراتوری روم  بر این قوم ؛ نه فقط  مورد پذیرش قرار نمیگیرد بلکه همه  بر ضدش  می شورند و حتی  با خیانت  یکی از حواریونش ؛ به دام دشمنان  می افتد  و طبق اناجیل  چهار گانه ( لوقا ، متی ، مرقس  و یوحنا ) به لراننده ترین حالت فجیع  بر صلیب کشیده میشود.

پس از این ؛ باور اساطیری در عیسویت  به آن متمرکز میگردد که سرانجام خود عیسی مسیح که به آسمان رفته است ؛ بر میگردد و انتقام دشمنان بنی اسرائیل را  از همه  اقوام  متجاوز  و آدمیان ستمگر می ستاند و این قوم بر گزیده را پیش از اتمام دنیا ؛ به  نجات و  پیروزی نهایی میرساند ؛ و زمان این پیروزی و کامرانی بنی اسرائیل ؛ هزار سال  تحت  سلطنت عیسی مسیح  ادامه  کسب  می کند.

یکی از دراماتیک ترین نمود های این باور در « مکاشفهء یوحنا» ـ قسمت پایانی ی"انجیل مقدس" آمده که بیحد  جالب  و جذاب  و آموزنده... می باشد  و ما درست همان  را همراه  با عزیزان مرور مینمائیم :

 

***

مکاشفهء یوحنای رسول  ـ بخش مهم و غیر مکرر و از هر نظر جالب و در خور تأمل انجیل کامل است . لزومی ندارد ؛ در زمینه پیشداوری گردد . چند سخن آغاز آن ؛ گویای خیلی چیز ها از تمامیت آن میباشد :

 

« فصل اول

این مکاشفه ایست که خدا به عیسی مسیح داده است تا آنچه که باید به زودی رخ دهد ؛ به بنده گانش نشان دهد . او فرشتهء خود را  به  نزد بندهء خویش یوحنا  فرستاد ؛ تا این چیز ها را به او نشان دهد . یوحنا  با بیان آنچه شنیده و دیده است به حقانیت کلام خدا و شهادت عیسی مسیح گواهی میدهد . و خوشا به حال کسی که این را میخواند و کسانی که  به  این کلمات  نبوت گوش دهند  و طبق آنچه در آن نوشته شده است عمل کنند ؛ زیرا به زودی همهء این چیز ها  به  وقوع  خواهد پیوست .»

در ادامهء فصل اول  و دوم  و سوم  پیام هایی به هفت کلیسا نوشته شده است که (طبق مکاشفه ) از زبان خود عیسی مسیح  و به امر وی ؛ توسط  یوحنای نبی نگارش یافته است . در ختم  پیام های مذکور ؛ مکاشفه چنین ادامه می یابد :

 

مکاشفه ـ فصل چهارم

 

پرستش در عالم بالا :

پس از آن نگاه کردم  و در آسمان دری گشاده دیدم  و همان صدایی که  من در آغاز شنیده بودم مانند شیپوری به من میگفت : « بالا بیا ؛ من آنچه را که باید بعد ازین رخ دهد به تو نشان خواهم داد.»

روح خدا مرا فرا گرفت . دیدم که در آسمان تختی قرار داشت و بر روی آن تخت کسی نشسته بود که مانند یشم  و عقیق میدرخشید ؛ و در گرداگرد تخت رنگین کمانی  بود  به  درخشنده گی زمرد . در پیرامون این تخت 24 تخت دیگر بود و روی آنها 24 پیر نشسته بودند . آن ها  لباس سفید به تن و تاج زرین به سر داشتند . از آن تخت برق ساطع میشد و غرش و رعد شنیده میشد . در جلوی تخت هفت مشعل سوزان میسوخت . اینها هفت روح خدا هستند . و همچنین در برابر تخت چیزی که مانند دریای شیشه یا بلور بود ؛ دیده میشد . در اطراف و در چهار گوشهء تخت چهار حیوان قرار داشت که بدن آنها  از هر طرف پر از چشم  بود . حیوان اول مانند  شییر بود . دومی مانند گوساله ؛  سومی صورتی مانند صورت انسان داشت  و چهارمی  مانند عقابی  پــر گشوده بود .

هریک از این چهارحیوان ؛ شش بال داشت و بدن آنها  از هر طرف پُر از چشم بود و شب و روز دایماً میگفتند : « قدوس ؛ قدوس ؛ قدوس ؛ خداوند ؛ خدای  قادر مطلق که  بود  و هست  و خواهد آمد ».

 هروقت ؛ این حیوانات آن تخت نشین را که تا ابد زنده است  تجلیل  و تکریم  و تمجید  می کنند . آن 24 پیر در برابر تخت نشین که تا ابد زنده است ؛ سجده میکنند  و او را  می پر ستند . تاج های خود را در جلوی تخت او می اندازند و فریاد میزنند : « ای خداوند و خدای ما ؛ تو تنها شائیسته ای که صاحب جلال و برکت و قدرت باشی زیرا تو همه چیز را آفریدی و به ارادهء تو آنها هستی و حیات یافتند ».

 

فصل پنجم ـ

 

بره و طومار:

آنگه دیدم که تخت نشین ؛ طوماری در دست راست دارد که هر دو طرف آن نوشته شده  و با هفت مُهر ؛ مُهر و موم شده بود و فرشتهء نیرومندی را  دیدم  که  با  صدای بلند میگفت : « کی شائیسته است که طومار را بگشاید و مهر هایش را بر دارد ؟ »

اما هیچکس در آسمان یا روی زمین  و یا زیر زمین قادر نبود که  طومار را بگشاید  و یا  به داخل آن نگاه کند . من زار زار میگریستم زیرا کسی یافت نشد که شائیسته ء آن باشد ؛ طومار را بگشاید و یا به داخل آن نگاه کند .

آنگاه  یکی از پیران به من گفت : « گریه مکن ! زیرا  آن شییر ؛  شییری که  از طایفهء  یهودا  و نهالی از نسل داؤد است پیروز شده  و او حق گشودن طومار و بر داشتن هفت مُهر آنرا دارد . »

 آنگاه دیدم که در وسط همان تخت و در میان آن حیوانات و پیران ؛  بره ای ایستاده  بود  که علامت برهء قربانی شده  را داشت . آن  بره ؛ دارای هفت شاخ  و هفت چشم بود . هفت چشمیکه هفت روح خدا هستند و به همه جهان فرستاده شده اند .

 بره جلو آمد و طومار را  از دست راست تخت نشین گرفت . همینکه او آنرا گرفت ؛ آن چهار حیوان و 24 پیر پیش بره  سجده  کردند . پیران به یک دست چنگ داشتند و به دست دیگر جام های زرین پُر از بخور که نشانهء دعا های مقدسین است .

آنها سرود تازه ای می سرائیدند :

« توشائیسته ای که ؛ تومار را بگیری و مهر هایش را بگشایی زیرا تو کُشته شدی و با خون خود مردمان را  از هر قبیله و زبان ؛ از هر ملت  و امت  برای خدا  خریدی . تو ؛ آنان را  به سلطنت رسانیدی تا به عنوان کاهنان ؛ خدای ما را خدمت کنند و آن ها  بر زمین  فرمانروایی خواهند کرد .»

آنگاه نگاه کردم  و صدای فرشته گان بیشماری را که  صد ها هزار و هزاران هزار بودند ؛ شنیدم . آنها  در اطراف آن تخت و حیوانات و پیران ایستاده بودند و با صدای بلند فریاد میزدند :

« برهء قربانی شده شایسته است تا قدرت  و ثروت  و حکمت  و تواناییی ، حرمت  و جلال  و تمجید  بیابد .»

 آنگاه می شنیدم که همه موجودات آسمان و زمین و زیر زمین و دریا و هرچه درآ نها هست ؛ فریاد میکردند :

« شتایش و عزت ؛ جلال و قدرت از آن کسی باد که بر تخت می نشیند و تا به ابد از آن  بره  باد »

 و آن چهار حیوان گفتند :« آمین » و پیران سجده نموده و او را پرستش کردند .

 

فصل ششم ـ

 

شکستن مهر ها :

در آن هنگام که  بره ؛ نخستین مهر از آن هفت مهر را شکست من ناظر بودم و شنیدم که یکی از آن حیوانات  با صدایی مانند رعد میگوید :

 « بیا» و ناگهان اسپ  سفیدی دیدم که  سوار آن کمانی به دست  داشت و تاجی به او داده شد و او پیروزمندانه عازم  فتح و ظفر  شد .

وقتی بره ؛ دومین مهر را گشود شنیدم حیوان دوم گفت :

« بیا » و اسپ دیگری که سرخرنگ بود  بیرون آمد و به سوار آن قدرت داده شد تا صلح را از روی زمین بردارد تا انسانها یکی دیگر را بکُشند و همچنین به او شمشیر  بزرگی داده شد .

وقتی بره سومین مهر را گشود؛ شنیدم که حیوان سوم گفت :

 « بیا » آنگاه ؛ نگاه کردم  و اسپ سیاهی را دیدم  که  سوارش ترازو یی به  دست داشت  و صدایی از میان آن حیوانات به گوشم رسید که میگفت :

قیمت یک چارک گندم  و یا سه چارک جو  مزد یک روز کار خواهد بود . به روغن زیتون و شراب آسیبی مرسان » .

زمانیکه او چهارمین مهر را گشود صدای حیوان چهارم را شنیدم که میگفت :

« بیا » وقتی به آنجا نگاه کردم اسپ رنگ پریده ای را دیدم که نام سوارش مرگ بود و دنیای مردگان به دنبالش می آمد . به او قدرتی داده شد تا یک چهارم زمین را با شمشیر و گرسنه گی و امراض مهلک و حیوانات وحشی از بین ببرد .

وقتی پنجمین مهر را گشود ؛  در زیر مذبح  ارواح  کسانی  را دیدم که  به  خاطر کلام خدا  و اعتراف ایمان خود شهید شده بودند . آنها با صدای بلند فریاد زدند :

« ای خداوند قدوس و راستین ؛ تا به کی به ساکنان زمین داوری نمی کنی  و انتقام خون ما را از آنها نمیگیری ؟

 به هر یک از آنها ردایی سفیدی  دادند و به آنها گفته شد که اندکی دیگر بیارامند  تا  تعداد همقطاران  و برادران شان که  می باید ؛ مثل آنان کُشته شوند ؛ کامل گردد .

آنگاه وقتی بره ششمین مهر را گشود ؛ دیدم که زمین لرزهء شدیدی رخ داد . خورشید  مانند پلاسی سیاه گشت ؛ ماه کاملاً مثل خون سرخ شد و ستاره گان آسمان مانند انجیر هایی که از تند باد به زمین میریزند ؛ فرو ریختند . آسمان مانند طومار درهم پیچیده ای ناپدید شد و همه کوه ها و جزیره ها از جای خود منتقل شدند و پادشاهان و فرمانروایان زمین ؛ سرلشکران و توانگران ؛ زورمندان و همهء انسانها چه برده  و چه آزاد خود را در غار ها و در میان صخره های کوه ها پنهان ساختند . و به کوه وکمر ها میگفتند :

 « به روی ما بیافتید و مارا از چهرهء تخت نشین و از خشم و غضب  بره  پنهان کنید ؛ زیرا روز عظیم خشم آنها رسیده است « کی میتواند آن روز را تحمل کند ؟ »

 

فصل هفتم ـ

 

144000 اسرائیلی:

بعد از این چهار  فرشته را دیدم که در چهارگوشهء زمین مستقر شدند و جلوی چهار باد زمین را میگرفتند تا دیگر بادی بر دریا و خشکی  و یا هیچ درختی نوزد و فرشتهء دیگری دیدم که از مشرق بر میخاست و مُهر خدای زنده را در دست داشت و با صدای بلند به آن چهار فرشته  که قدرت یافته بودند به خشکی و دریا آسیب رسانند گفت :

 « تا آن زمان که ما مُهر خدای مان را بر پیشانی بنده گانش نگذاریم به دریا و یا خشکی و یا درختان آسیبی نرسانید »

و شنیدم که تعداد کسانی که از همه قبایل بنی اسرائیل  نشانهء مُهر را دریافت داشته بودند ؛ 144000 بودند :

 12000 از قبیلهء یهودا ؛ 12000 از قبیله راؤبین ؛ 12000 از قبیلهء جاد ؛ 12000 از قبیلهء اشیر ؛ 12000 از قبیلهء نفتالیم ؛ 12000 از قبیله منسی ؛ 12000 از قبیلهء شمعون ؛ 12000 از قبیلهء لاوی ؛  12000 از قبیلهء یساکار ؛  12000 از قبیلهء زبولون ؛  12000 از قبیلهء یوسف  و 12000 از قبیلهء بنیامین .

 

جمعیت بزرگ از تمام ملت ها:

 

بعد از این نگاه کردم  و گروه کثیری را دیدم که به شمار نمی آمد از همهء ملل و همهء قبایل و امت ها  و زبان ها  در جلوی تخت و مقابل  بره ایستاده بودند . آنها لباس سفیدی به تن داشتند  و شاخهء نخل در دست شان بود و با هم فریاد میزدند :

 « نجات ما از جانب خدایی است که بر تخت می نشیند و از جانب بره است »

و همه فرشتگانی که در پیرامون تخت بودند همراه با پیران  و آن چهار حیوان در جلوی تخت چهره بر زمین نهاده  و خدا را عبادت کردند . آنها میگفتند :

 « حمد و جلال و حکمت ، سپاس و حرمت ، قدرت و قوت از آن خدای ما  باد ؛ تا  به  ابد ؛ آمین » ....

 

***

اندکی پس از فصل هشتم تا فصل 21 مناظر قیامت ؛ با گشودن مُهر هفتم که  موجب پدیداری هفت شیپور میگردد  و با  دمیدن متناوب آن هفت شیپور توسط  فرشته گان مؤظف ؛  شرح  و تصویر میگردد که در جریان آن یک دوران سلطنت هزار سالهء عیسی مسیح می آید  و اساساً زمین و آسمان جدیدی ساخته  میشود ؛ چون آسمان  و  زمین قبلی  در حوادث  قیامت  و خشم خداوندان و فرشتگان از میان رفته است  و مهمتر از همه شهرمقدس اورشلیم  جدید ؛ چون شهر نو و آبادان و مانند عروسی که  برای شوهرش آراسته  و آماده شده باشد از جانب خدا از آسمان به زیر می آید که دوازده  دروازه دارد ؛ با دوازده فرشتهء نگهبان  و مسماست  به نام  دوازده  طایفهء  بنی اسرائیل  و دیوار شهر بر دوازده سنگ  بنا شده که  بر سنگ ها  نام  دوازده رسول بره (عیسی مسیح ) منقوش است .

 نگارندهء «مکاشفه»  سایر محاسن و زیبایی ها و مواد ساختمانی و چگونگی ی شب  و روز اهالی ی این شهر را وسیعاً  شرح میدهد  و می افزاید که  صرف در آن معبدی ندیدم زیرا معبدش خداوند ـ خدای قادر مطلق و بره  بود .

این شهر توسط  فرشتهء رهنمای  یوحنای نبی « عروس یعنی زوجهء بره » نیز خوانده میشود . بدین ترتیب اورشلیم جدید و مقدسی که تعریف میشود ؛ معادل عرش خداوند است !

 

***

بنده قریب با یقین حدس می زنم که خوانندهء متوسط این متن ؛ چیزی را که منظور اصلی یعنی مفهوم « نجات » و « انتقام » است ؛ حتی پیش از نیمهء آن دریافته است .

 « نجات » نه تنها در این متن  بلکه در تمامی متون دینی که بنده تاکنون برخورده و قادر شده ام ؛ ستر و اخفا و تلبیس و تحریف منافقانهء صاحبان و برده گان زور و زر  را  از آن ها کنار بزنم ؛ فقط  مفهوم رهایی از استبداد و استخفاف  و اسارت همنوع  را دارد ؛ و درست به همین علت است که مفهوم انتقام (قصاص) نیز همرکاب و ملازمهء آن است .

میتوان گفت که طلب نجات و دعا و استدعای نجات از بلایا و مصایب طبیعی هم در دین جای بزرگی دارد و نمیتوان آنرا نادیده گرفت . ولی درین حالت « انتقام » مفهوم  پیدا نمیکند .

در فقه اسلامی ی ما گناه و خطا و جرم از خفیف ترین تا شدید ترین ؛ به شرایط  بسیار خردمندانه ای مشروط است تا مورد تعقیب عدلی و مجازات ( به عبارت دیگر مورد قصاص و انتقام ) قرار گیرد .

 این مجموعه شرایط « اهلیت شرعی » خوانده میشود که شامل  نه  فقط آدم بودن است ؛ بلکه شامل آدم بالغ و عاقل بودن میگردد یعنی آدم نابالغ و به کمال طبیعی ی عقلی نرسیده ، مجنون ، معتوه ، صغیر.. قسماً یا کلاً از ( قصاص ) جرم ارتکاب شده ؛ معاف میباشند . و شرط مهم دیگر نیز ؛ موجودیت تثبیت شدهء « قصد و عمد » در عمل و واقعهء جرمی است .

با عرض پوزش از کم گویی در زمینه ؛ به طور کل میتوان نتیجه گیری کرد که معارف جادویی و دینی عموماً برای رد بلا های غیبی ؛ آئین ها و تدابیر صدقه و قربانی و نماز و نیایش وغیره را تکامل بخشیده اند ؛ ولی برای نجات از ظلم و بیداد و برده سازی و جنایت همنوع ، آئین های عدلی و قضایی را به جریان انداخته اند .

 معهذا از آنجا که بهترین قوانین فقهی و سیستم های عدلی ـ قضایی هم در وجود حاکمیت جبارانهء اقشار و طبقات حاکم غارتگر و ستمگر نمیتواند تقریباً هیچ دردی از درد های بیکران توده ها را درمان کند ( که زنده ترین نمونه و ثبوت این حقیقت دهشت انگیز را هم اینک ؛ در وجود  دم و دستگاه های عدلی و قضایی جهادی و عدل اللهی!! رژیم مزدور حکام داخلی و امپریالیست های جنایت سرشت نفتی ی خارجی در کشور خود با تمام وجود خویش لمس مینمائیم ) آثار آفات ستمدیده گی و مظلومیت و شهیدی و هردم شهیدی در جسم و جان و روح و روان توده های میلیونی لحظه به لحظه و سال به سال و نسل به نسل متراکم شده میرود ؛ از یکسو به قیام ها و عصیان های گوناگون و خشم و پرخاش و سوختاندن «خشک و تر» ... می انجامد و از سویی در آرمانهای معجزه ای ی نجات به دست این یا آن منجی موعود و مورد انتظار تبلور می یابد و تا حد زیادی هم توسط ایمان به عدالت خداوندی در روز جزا و حشر و نشر...؛ تسکین یافته قابل تحمل گذرا میشود .

قابل تذکار است که نخستین حالت سیستماتیک ستم بشر بر بشر ؛ به طریق رشد اشرافیت قبیلوی آغاز گردیده است . توده های اولیهء بشری خیلی طبیعی و محترمانه ؛ ریاست و زعامت خود و دادرسی میان کسان خود را بر ریش سفیدان و بزرگان خاندانی و عشیروی و قبیله وی محول مینمودند .

 ولی رفته رفته از همین رسم طبیعی ومنطقی و عاقلانه ؛ در تعامل با غرایز بهیمی ی کلانها و خانها و ملوک و بسته گان و بلی گویان و چاپلوسان آنها ؛ قدرت برتر اقتصادی و نتیجتاً سیاسی زایش و پیدایش یافت و منجر به تولید اشرافیت های قبیلوی گردید .

اشراف قبایل آهسته آهسته ، مقامات و مناسب خویش را ارثی و خاندانی ساختند وحتی آنها را «آسمانی» جا زدند . در نتیجه افراد قبیله جابجا به محکومان و بالاخره به سربازان و فرمانبران به ویژه در جنگ و دفاع  مبدل گشتند .

در اثر جنگ های قبیلوی ی نخستین ؛ که قریب همه را اشراف قبیله ها به راه می انداختند و سوق و اداره می کردند ؛ غارتگری ها و قتل و قتال از یکسو و برده گرفتن ها و به برده گی افتادن ها از سوی دیگر پیش می آمد .

 در حالیکه طبق یافته های باستانشناسی و تاریخی ؛ نخستین اسیران جنگی اصلاً زنده نمی ماندند و قسماً هم مانند حیوانات قصابی گشته و خورده میشدند ؛ مگر رفته رفته زنده نگهداشتن آنها برای به برده گی گرفتن ؛ مبادله با اسیران خودی و خرید و فروش ...سودمند تر تشخیص گردید و همین پروسه بود که مقدمات پیدایش نظام بسیار طولانی مدت و خشن و فوق و دونِ وحشیانهء « برده گی » را  فراهم آورد .

 

روان عشیروی و قبیلوی و قومی :

به هر حال ؛ ضمن اینکه روان در هر فرد بشر به طریق منحصر به فرد تشکل می یابد یعنی روان بیشتر اساساً دارای « فردیت » است ؛ معهذا به همان پیمانه و کیفیت که یاد گیری ها و تأثر پذیری ها در پروسهء شکل گیری ی روان دارای اشتراکات باشد ؛ عناصر مشترک و همگون یعنی احساسات و عواطف مثبت و منفی مشابه در تعداد بیشتری از افراد موجودیت  پیدا میکند .

 به همین سلسله میتوان از روان های عشیروی ، قبیلوی و قومی هم سخن گفت . ولی به ویژه در کشور هایی که زمانی « جهان سوم » گفته میشدند ؛ تقریباً  ناممکن است که از روان ملی با دقت علمی سخن بگوئیم .

همزبانی در اشتراکات روانی ؛ دارای نقش اساسی می باشد و آنهم نه به آن علت که اقوام و قبایل معمولاً همزبان اند ؛ بل به سبب اینکه ساختمان مؤلفه های روانی در بشر؛  با  زبان و کلمات ( دومین سیستم علامات مخابره ـ 4) وتصاویر و مفاهیمی که با آنها درست میشود ؛ در ارتباط ارگانیک میباشد .

بدینجهت سخن گفتن از سامانه های روانی ـ زبانی هم از منطق بالایی برخوردار است . و اما « روان انترناسیونالیستی » ، روان سرتاسر بشری و تمام انسانی (هیومانیستی) ، روان « جهان ـ وطنی » و روان یونیورسالی ( کائیناتی ـ عالمی ) عجالتاً به مقیاس تمام گیتی ؛ چیز های آرمانی میباشند و جز در پیکر نادره هایی از بشریت نمیتوان به دریافت آنها توفیق داشت .

بدینگونه ما در قدمه ها و صفوف جنبش های اجتماعی اعم از راست و میانه و چپ اساساً با افراد  دارای روان های قبیلوی ـ قومی ـ زبانی سر و کار داریم .

اینکه غالباً این روان ها را لایه هایی از پرداز های مغشوش مذهب گونه هم پوشش میدهد ؛ اهمیت چندانی ندارد . برای آنکه مذهب  در اقوام و قبایلِ مردمانی مانند ما بر بنیاد های منصوص و مکتوب ؛ و تعلیمی ـ تربیتی ی توده ای استوار نبوده و در حد افواهات خیلی خیلی بدوی جا افتاده میباشد و در نتیجه چیزی فراتر از توهمات قبیلوی و قومی  بوده نمیتواند.

 ثبوت قاطع لابراتواری ی این حقیقت اعظم را « مجاهدان عظام !» و «طلبای کرام » در افغانستان ؛ برای همه بشریت به مؤکد ترین گونه ها ارمغان فرمودند و هنوز همه روزه  با  ابرام بیشتری ارمغان میفرمایند .

داعیه ها  و پرداز های ایدئولوژیک ؛ حتی به فیصدی هم قوت و کارایی ی توهمات مذهب گونه را ندارند . ادعا های « روانی شده گی »ی چیز هایی مانند ماتریالیزم  و کمونیزم و... ادعا های صرفاً سیاسی ـ آنهم به شیطانی ترین مصداق ها ـ ست .

به فرض محال ؛ اگر این «ایزم» ها میتوانستند چنان ساده «روانی» شوند ؛ اولاً نظام  و بساطی چون اتحاد جماهیر شوروی ی سوسیالیستی محال بود از هم بپاشد و ثانیاً  ؛ در پئ فروپاشی ی آن باید حوادث و رویداد های بیحد و حصر مقاومت ناپذیر و غیر قابل کنترول تداوم  می یافت  و در منفی ترین واکنش ها آثار آن در بیماری های های مشهود و گستردهء روانی میلیون ها  فرد متبارز می گشت .

عین سناریو در مورد احزاب نزدیک به صد سالهء کشور های سابقاً سوسیالیستی و غیر آن ؛ و در آخرین رده  در مورد حزب دموکراتیک خلق افغانستان  و حزبگونه های چپی  و ماوراء چپ دیگر افغانستان باید صدق میکرد .

تصور میکنم از این بیشتر اهانت به شعور خواننده است که من به توضیح واضحات بپردازم .

ولی سخن جنبش چپ ؛ حدیث دیگری است . درین گستره ؛ هزاران همچو پدیده ها و جریانات آمده اند و رفته اند . معهذا آرمانها و تحرکات جنبش چپ بشریت و منجمله جنبش چپ کشور ما خلل ناپذیر ادامه دارد . هیچ فرد و حزب و سازمان و تشکیلات و ایدئولوژی دگماتیک و التقاقی نه حق دارد و نه میتواند جنبش چپ را قباله کند و به خویش منحصر نماید . چنین چیزی ابداً ممکن و میسر نیست !

احزاب ، جبهات و دولت ها در بهترین حالات فقط میتوانند خادم جنبش چپ باشند و اینکه جنبش چپ خادم و مملوک آنها باشد ؛ جز در زیر جمجمه های بیماران خطرناک روحی مانند ستالین و هیتلر و مائوتسه دونگ  و حفیظ الله امین و پولپوت ... گنجایش پذیر نیست .

چنانکه دیده آمده ایم قریب تمامی تاریخ بشری ، فرهنگ و روان بشری « به حیث یک مقولهء عام!» عبارت است از جنبش چپ ؛ یعنی آرمانهای عدالت خواهانه ، برابری طلبانه ، برادری طلبانه ، تلاش و مبارزهء مستمر برای دفع ظلم  و ستم  و اجحاف و جنایت بشر علیه بشر .

( لطفاً فقط از همین نگاه ؛ باری کتاب هایی چون « افغانستان در مسیر تاریخ » ، همانند های آنرا مروری بفرمائید ! )

قابل تذکار جدی است که در قرون اخیر دفاع از طبیعت و قوانین و نوامیس حیات  در مأوای بی بدیل آن ـ کرهء زمین ـ هم به غایات جنبش چپ لزوماً ؛ و آنهم به گونهء فوق العاده حاد اضافه شده است .

ولی تا حدودی بدبختانه باید جداً به خاطر داشت که احساسات و عواطف و هیجانات و محرکات ..؛ و خلاصه روانشناختی ی جنبش چپ ؛ در سطح افراد و نیز گروه های اتنیکی و اجتماعی ؛ حایز اشکالات و پیچیده گی های بیحد و حدود و پیشبینی ناپذیر است .

 هم در سطح فرد و هم در سطح واحد هایی چون قوم و قبیله میتوان به وضوح دید که این یکی نسبت به آن دیگری ؛ کین توز تر و انتقامجو تر میباشد .

چنانکه در روانشناسی ی فردی ی امروز ؛ اکثراً معضلات و کمپلکس های روانی را با روانکاوی دوران کودکی ، کشف و تشخیص و تداوی مینمایند ؛ روانشناسی ی کتلوی و اجتماعی هم نیازمند روانکاوی دوران های تاریخی یا حیات هرچه پیشین آنهاست .

به احتمال اغلب یکی از علل ناکامی های متواتر و عدم ثبات پیروزی های دشوار به دست آمدهء جنبش چپ ؛ پرابلم های روانی ی شخصیت ها و دسته جاتی است که بنابر دلایل  و عوامل گوناگون در رأس و در مقامات فرماندهی و حاکمهء جنبش اخذ موقع نموده و به علت بیماری ها و آفات روانی ؛ کار ها را خراب کرده و حتی برای قوت های سنتی ی حاکمه و نیرو های دست راستی ؛ تمامی بهانه ها و دستاویز ها را  فراهم ساخته اند ؛ تا مرحلهء کاملی از جنبش را «با حق به جانبی!» قلع و قمع نموده و امواج آنرا برای زمانهای طولانی سرکوب نمایند .

اجازه دهید، بنده عجالتاً وارد ارزیابی ها و قضاوت ها از این رهگذر مشخص در مورد آنانیکه در گذشتهء نزدیک داعیه رهبری و پیشاهنگی ی جنبش چپ افغانستان را داشته اند و آنانیکه امروز حتی علاوه بر داعیه رهبری و پیشاهنگی ؛ ادعای مالکیت جنبش چپ را نیز دارند ؛ نشوم . وانگهی بسیاری حقایق درین موارد از « کفر ابلیس » هم آشکار تر و انکار ناپذیر تر است ! (5)

ولی به حکم جان ها و جانانه های بیش بهایی که چه به «دفاع» از جنبش چپ معاصر و چه به دلیل به بیراهه کشاندن و در تهلکه انداختن آن ؛ درین سرزمین ؛ قربان گشته و کماکان قربان میشود ؛ نمیتوان در مورد به طرز خارق العاده سمبولیک حفیظ الله امین ؛ ساکت بود و در عین حال ادای مطلب کرد .

درین زمینه هم اساساً سخن مستلزم «مثنوی هفتاد من کاغذ» است ؛ ولی اینجا فقط  به یک نکتهء کمتر مورد توجه قرار گرفته ؛ تمرکز می نمایم .

این هیولای یک شبه به اوج قدرت رسانیده شده شعار میداد که در افغانستان حدوداً پانزده میلیون نفری ی آن زمان ؛ کافیست تا جامعهء یک میلیون نفری ـ ولی کمونیستی که در آن اصل «از هر کس به اندازهء توانش و به هرکس به اندازهء نیازش !» عملی شود ـ وجود داشته باشد .

باز هم اهانت به شعور خواننده است که بگوئیم ؛ خود این شعار یعنی حکم اعدام 14 ملیون افغان دیگر !

همه دیدند که این صرفاً شعار میان تهی برای ارعاب و اسکات جامعه و « ضد انقلاب » نبود ؛ تحمیل و تعمیل این شعار حتی مدت ها پیش از شنیده شدن و شنوانده شدن آن آغاز گردیده بود؛ از همان سپیده دم کودتای 7 ثور!

چنانکه جناب شان بار ها و به کرات با تفاخر سیری ناپذیر از اینکه چگونه در موقع صدور حکم قتال سرداؤد و خاندانش ؛ به « صدای کریه» مخالفت از سوی کسی مواجه شده بودند؛ یاد میفرمودند ؛ بنده با اینکه میدانستم این «صدای کریه» باید صدای چه کسی باشد ، بازهم عطش تحقیقی خود را فرو نشانده بالاخره محققاً  دریافتم که آن صدای ببرک کارمل بوده است که هنوز به حساب « حزب واحد» و داشتن مقام منشی دوم در آن میتوانسته است « صدا» داشته باشد!

از اینجا تا قتل « رهبر کبیر» خویش و نهایتاً تا سرنوشت خودش ، همه هم و غم و هنر و نبوغ جناب امین گویا همین ساختن جامعهء یک میلیون نفری ی بهشتی بود و بس ! و با اطمینان کامل از دیدن چنان جامعه ای به چشمان خویش نیز طی مصاحبه با یک خانم خبرنگار غربی ابراز اطمینان فرموده بود.

اینجا اساساً روانکاوی تاریخی یک همچو آفتی مطرح میباشد .

آیا خوانندهء گرامی میان عدد 144000 اسرائیلی که در مکاشفهء یوحنای نبی در انجیل مقدس به آن راحتی آمده که در عنفوان « دوران نجات و طبعاً انتقام!» موعود از میان همه آدمیان روی زمین زنده نگهداشته میشوند و البته پسانتر در اورشلیم قدسی برای هزار سال با زاد و ولد یا بدون آن درسایهء عدل و داد عیسی مسیح و کامرانی نهایی زنده گی میکنند ؛ شباهتی نمی بیند ؟

معلوم است که باید حفیظ الله امین این فرمول را به نحوی از جایی الهام گرفته باشد . چنین فرمولی نه تنها در آثار مارکس و مدعیان گوناکون پیروی از آن نیست و حتی از آنها مستفاد شده نمیتواند بلکه در ایده های مالتوس و سایر مخالفان  رشد بیرویهء نفوس بشری نیز نمی گنجد !

در همین حال ؛ هم بر اساس تئوری های « الیناسیون» و هم طبق علوم روانشناسی ؛ « خود گم کرده گی » و تبارز ژرف ترین پدیده های روانی  در مورد کسانی مانند جناب امین ؛ خیلی سریع وعمیق اتفاق می افتد .

 به فرض اینکه وئ « مکاشفهء یوحنای نبی » یا اساساً انجیل مقدس را نخوانده ؛ در حلقه های « فراماسیونری » رفت و آمد نداشته و با تحریکات « آرماگدونی » دارای تماس نبوده باشد هم ؛ امکان اینکه چنین چیزی به طریق داستان های فولکوریک قبیلوی اوایل طفولیت بر او تلقین گردیده باشد ؛ وجود  دارد . ولی این حدس و گمان نه تنها ضرورت تحقیقات فوق العاده عمیق و دقیق درینباره  و اصولاً در بارهء سوژه ای به نام « حفیظ الله امین» را منتفی نمیسازد بلکه بر مبرمیت آن نیز تأکید دارد .( 6)

علی الوصف همه این حقایق دردناک و با اینکه جنبش چپ افغانستان همراه با سوابق و سنن هزاران ساله نمیتواند منحصر به این و آن حزب و این و آن شخصیت خوب یا  بد  داخلی و این و آن دوست  و دشمن مؤقت بیرونی  باشد ؛ و لهذا با عملکرد های نیک یا زشت آنان ؛ تعویض ماهیت نماید ؛ تجارب سخت متراکم و دراماتیک 3- 4 دههء اخیر دارای درس ها و دستاورد های استراتیژیک عظیم برای آن است که امکان تکرار و بالنتیجه میسر شدن آن برای سایر مردمان مماثل و پیشرفته تر یا عقبمانده تر ـ کم از کم در همین حجم و کیفیت غیر ممکن می باشد .

تا چهار دهه پیش نه تنها شرق و غرب برای فعالان جنبش چپ افغانستان یکسره « تابو» و معما بود بلکه حتی چیز هایی مانند سلطنت ، قدرت دولتی ؛ مذهب و روحانیت ؛ لایه ها و اقشار توده و منجمله قبایل و اقوام شیما ها و حالات طلسم گونه داشتند .

نخستین پیروزی کبیر و برگشت ناپذیر جنبش چپ افغانستان در چهل سال پیش در هم شکستن « تابو» و طلسم «سلطنت» و سپس تعویض آن به نظام جمهوری بود .

با این پیروزی توده های مردم افغانستان ؛ از مرحلهء نومیدی های روانسوز، تقیه های تصوفی و رندی های شاعرانهء مبارزه برای نجات خویش ؛ به مرحله ای پاگذاشتند که به قول شاعر برایشان باور می بخشید :

مذهب زنده دلان ؛ خواب پریشانی نیست

از همین خاک ؛ جهان دیگری ساختن است !

منجمله همین پیروزی سترگ هم ؛ ناگزیر سطح توقعات و تحرکات چپروانه را بالابرد و توأم با عوامل مغرضانهء بیرونی فجایع معینی را به بار آورد .

ولی ثمرهء قربانی های تحمیل شده بر مردمان افغانستان بدین طریق ؛ فرو پاشیدن زود هنگام « تابو» ها و طلسم های بسیار بسیار پیچیده تر و هول انگیر تر شرق و غرب یا «سوسیالیزم» و «امپریالیزم» بود .

امروز تقریباً همه لایه های توده های مردم افغانستان میدانند ، امکان دارند بدانند و نمیتوان از توسعه و تعمیق روز افزون این دانش و آگاهی جلو گرفت که در درون دژ های موسوم به سوسیالیزم ؛ حقایق از چه قرار بوده است و در میان حصار های سربه فلک کشیدهء نظام کاپیتالیستی و امپریالیستی ؛ از چه قرار ؟!!

هکذا توده های متدین افغانستان سخت میان آرمانهای آزادیخواهانه ؛ عدالت طلبانه و بهیخواهانهء خویش و تعابیر و تفاسیر خصمانه و ابلیسی ی دین بازان و مذهب فروشان و منافقان عادی و عمال ملا نمای اجنبی (و اخصاً انگلیسی) در مضیقه بودند و این پرابلم ؛ موجبات ناکامی های عظیم شان در امر استقلال و نیل به فرصت های بهره برداری از ثروت ها و نعمت های خدا دادی ی سرزمین شان و استعداد های موهبت شده در خود و فرزندان شان را به ویژه در دو قرن اخیر فراهم مینمود .

افتضاحات باور نکردنی و دراماتیک که در این راستا توسط سران و قوماندانان بی ایمان و بی شخصیت و بی کلتور و لومپن جهادی و طالبانی به بار آمد و هنوز سلسلهء آن ادامه دارد ، توده های میلیونی مردم مارا به بهترین و ژرفترین وجه ممکن از توهمات و تعارضات ایمانی و وجدانی با آرزو ها و آرمانهای شان به در کرده است و بیرون می آورد .

پیامد های این تجارب بیحد عظیم است و موجب آن میگردد که توده ها در زمینه ؛ به معانی ی درس های تاریخی علامه سید جمال الدین افغانی عمیقاً پئ ببرند و زمام امور دینی و عبادی خویش را از چنگ مشتی « علمای سوء» به در آورده و به احیای صدق و صفا و عدل و تقوای راستین اسلامی و انسانی قیام نمایند .

تبعات این رستاخیز ؛ خیلی زود سر منشاء معلوم الحال افساد و التباس اسلام را در منطقه فرا خواهد گرفت و بازارهای دین فروشی و جهاد فروشی در آن را تخته خواهد کرد و سر انجام در مجموع « جهان اسلام » پرتو افگن خواهد شد . 

   میتوان این فهرست را ادامه داد و مخصوصاً تحلیل و تحقیق اثباتی درین استقامت ها مستلزم نگارش کتب و تدارک آثار علمی و مستند و هنری دراز دامنی است .

 بنده شخصاً ایمان خلل ناپذیر دارم که همه اینها در دست انجام است و حسب مقتضیات زمان های آینده انجام شده میرود .

افغانستان و توده های مردم آن ؛ دیگر آن نیست که در دهه های اخیر کرملین نشینان ، کاخ سفید نشینان ، رجاله های غربی ، نمرود ها و فرعون های عربی و پاکی و پکنی ..و نوکران به اصطلاح روشنفکر و اجیران جنگی ی ایشان ؛ می پنداشتند و در اوایل خیلی ها حق هم داشتند!!!

افغانستان در بدل قربانی های فراوان و آسیب های بیحد و حصر ، شکست های متواتر که در برابر زور و قلدوری و ابلیسی متحمل گردیده ؛ چیز های ارزشمند فوق العاده ای نیز به دست آورده که هم در حکم عظیمترین پیروزی های استراتیژیک است و هم زمینه ساز اینکه در آینده های نه چندان دور؛ این قلب تپندهء بر اعظم بزرگ آسیا « نبض » آنرا به شور آورد و حرف اول را در منطقه و جهان بزند!

 

 مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

                                 شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد!

 

________________________________________

 

آویزه ها :

1ـ دو ترجمه از کتاب وزین رابرت درایفوس که دستاورد بزرگ جنبش چپ جهانی است ؛ وجود دارد . لینک اولی در آریایی :

http://www.ariaye.com/etlaat/matlab.html

لینک دیگر در ویبلاک پر غنای عزیز آریانفر :

http://www.arianfar.com/books/2010092710.pdf

2ـ سخت گیری و تعصب خامی است   در جنینی ؛ کار خون آشامی است ( مولانای بلخی)

3ـ منظور کلینر شهیدی است که در شاهراه سالنگ حین حادثهء شومی پیکر خود را سپر ساخت و جان راکبان مسافر بر مربوط را نجات داد . « قبر کلینر» در سالنگ اکنون زیارت گاه خاص و عام است .

4ـ نخستین سیستم علامات مخابره میان موجودات حیه ؛ همان آوا ها و لغات مستعمل میان آنان در جنگل ها و ابحار است ؛ بشر اولیه هم مدت مدیدی مجبور بود توسط همین سیستم افهام و تفهیم کند و بسیار به تأنی بالاخره طئ ده ها هزار سال و هزاران نسل قادر گشت دومین سیستم علامات را که شامل ادات و ابزار گوناگون زبانهای بشری است ؛ پدید آورد و تکامل بخشد .

5ـ در عوض لطفاً بیوگرافی هایی از آنان را از یک منبع ثالث مورد مطالعه و مقایسه قرار دهید :

http://www.bbc.co.uk/persian/afghanistan/2009/12/091222_a-jadi-6th-profile-amin.shtml

6ـ منجمله این مطلب تحقیقی خواندنی و برای ادامه نمونهء خوبی است :

http://www.zendagi.com/new_page_523.htm

 




(( بخش پنجم )) 

 

فعالان جنبش چپ باید؛

در آئین های توده ها سهیم و برآنها دانا و توانا باشند!

 

 

با عرض سپاسگذاری های بیکران نسبت استقبال گرم و گسترده و پر شور هموطنان از مقالهء « هند برتانوی (پاکستان) : از فارورد پالیسی جهادی تا بفر زون «قبیلوی جنوب» در افغانستان » و سایر بخش های این بحث ، به ویژه از محترم یوسفزی مسئول سایت جوان مصالحهء ملی که از تلیفون های استقبالیه خوانندگان آن سایت وزین مرا آگاه فرمودند و از بحث گرم  و مدنی ایکه در سایت پیام آفتاب راه افتاد و از باز پخش این مباحثات توسط سایت « ویب لاگ همایون» ؛ نیز از لطف و بزرگواری جناب سراج الدین ادیب مسئول سایت وزین روشنایی که با وصف مشکلات صحی شان خواسته اند ؛ مقالات را منظماً به آدرس شان بفرستم ؛ به دوستانیکه نظریات مفصل و مدققانه خویش را  به آدرس من فرستاده اند ؛ عرض میکنم که اگر منظور شرکت در مباحثهء یاد شده بوده باشد ؛ متأسفانه عرف چنان نیست که من همچو نظرات را به سایت بفرستم . دوستان ؛ خود میتوانند از طریق دریچهء نظرات سایت و یا ایمیل آدرس گرداننده گان مطالب و نظرات خویش را به آنان بفرستند ولی اگر منظور این نبوده باشد ؛ باکمال شکران به ایشان اطمینان میدهم که از نوشته های ارزشمند شان شخصاً مستفید شده و انرژی گرفتم .  

 

دیدار تاریخی و درس بزرگ :

 

نمیدانم سال 65 بود یا 1366 که آن ملاقات تاریخی اتفاق افتاد . ملاقات با دکتور برنا واصفی متخصص صحت روانی که به قول خودش توسط دکتور نجیب الله رئیس جمهور وقت فراخوانده شده بود تا شفاخانهء صحت روان در افغانستان را ساماندهی نماید .

من تکالیفی داشتم که مانع کار و زنده گی نورمال برایم  بود ؛ منجمله به معضلات خواب ، ضعف دید و ناتوانی هایی در معاشرت با اطرافیان مواجه بودم .

اتفاقاً اپارتمان پنج اتاقه ایکه رئیس جمهور برای این متخصص بزرگ  طب روانی فراهم کرده بود ؛ فاصله زیادی از کلبهء من نداشت و بر علاوه ما هر دو  با  جمعی دیگر ازاهالی ی مکروریان برنامهء دوش و ورزش صبحانه داشتیم . درین جریان با هم شناخت پیدا کردیم  و خلاصه جهت ملاقات تعارفی  و نیز استمداد  برای کمک صحی از خدمت جناب دکتور در اپارتمانش رفتم . دوستی هم همراهم بود .

نشستیم و چای  و شیرینی میل کردیم  و آخر الامر هم سگرت هایی گرفتیم . جناب دکتور واصفی عندالموقع  سگرت های ما را آتش زد و خاکستر دانی را که از قبل روی میز بود ؛ نزدیکتر به ما گذاشت . با اینکه ایشان سگرت نگرفتند اما با هچ اخم  و کنشی دود سگرت های ما را استنشاق میکردند و اندکترین علامت نارضائیتی و اشمئزاز بروز نمیدادند .

آنگاه توسط  من و دوستم مسایل صحی عنوان گردید ؛ ایشان به سان دکتور و نه مهماندار؛ شکایات ما را شنیدند و پرسش هایی کردند و در اخیر در مورد من فرمودند که این معضلات در سطح افغانستان بیماری نیست ؛ ولی با اینهم مساعدت طبی خواهند کرد و در مورد دوست همراهم نیز سخن در همین حدود بود .

ولی جناب دکتور فرمودند که مریض بودن و مورد مداوا بودن نزد ایشان ؛ حیثیت «رفیق» بودن  با ایشان را  دارد ؛ لذا  اگر ما  خواهش رفاقت  با  ایشان را  داریم  باید  یک رفیق دیگر را ترک نمائیم .

خیلی  زود معلوم شد که این رفیق که  باید ترک شود ؛ سگرت است .

من قطی های سگرت و گوگرد را بلافاصله خواستم از کلکین روبرو که باز بود ؛ به بیرون قلاچ نمایم ولی دکتور مانع گردیده فرمود :

سگرت و گوگرد همچنان باید نزدت باشد ؛ در منزل  و دفتر و هرجا ؛ هرکی  میخواهد برایش تعارف کن و سگرت را برایش آتش بزن ؛ ولی خود مطلقاًً باید به آن لب نزنی ! اگر بدینگونه این قطی خاتمه می یابد قطی دیگر بخر و اصلاًًً روزی  بدون سگرت و گوگرد نباشی !

من و دوستم متعهد شدیم و قرار شد سه شبانه روز بعد مراجعه نمائیم . در موعد مقرر دوستم اگر مگر کرد و با  من نزد  دکتور نرفت ؛ ولی چون من خدمت دکتور رسیدم ؛ مجال نداد تا  سخن بزنم . فقط  یگ نگاه عمیق  به چشمانم نمود و گفت :

این دوا و این آدرس و اینهم طریق استعمال آن !

 

***

سه روز که طبق هدایتش ؛ دوز دوا  را زیاد کرده رفتم ؛ منجمله خشکی دهان برایم پیدا شد. نزدش رفتم ؛ گفت :

دقیقاً همین دوز برایت کافیست  و باید با خشکی دهان بسازی !

چون استفهام کردم ؛ با مهربانی گفت :

بیا بنشین ؛ با آدم های باسواد و کنجکاو جنجال ما زیاد تر است !

او یک درس عظیم  را برای من گشود . از چگونگی ی فیزیولوژی ی مغـز و تشکل مؤلفه های  روانی گفت  و آنگاه  آمد ؛  بر سر غدد  درون مغزی که مسئول تولید هورمون های ادرینالین و سیروتونین میباشند .

اینها و سایر هورمون ها و« ستروئید » ها پیوسته  به  پیمانه های لازمهء حیاتیت اورگانیزم ؛ توسط «سازنده» های آنها  در دماغ  و متعلقات آن ؛ ساخته شده  و در خون موجود حیه می ریزند  و از خون ؛ توسط سلول هایی که «گیرنده» های هریک را دارا باشند ؛ به اندازهء ضرورت مورد استفاده  قرار میگیرند .

حالت عادی و متعادل ( بیلانس  Balance بیوشیمیایی یا بیو کیمیکال) آنها  بسته  به ایجابات زیستی  و روانی در طول زمان متفاوت است ؛ ولی  یک حد وسط  در هرحال ؛ برای اندازهء هر کدام در خون فرض شده است . موجودیت هورمون و استروئیدی  بیش از حد وسط ـ به  تناسب حالات پیرامونی ـ  در خون حالت غیر عادی  و نامتعادل ( ان بیلانس Unbalance) می باشد و نشاندهندهء بیماری است .

مثلاً اندازه ء از حد متوسط  کم ادرینالین ؛ سبب سستی  و بی مقاومتی  و غش و کوما میشود ؛ چنانکه در چنین مواردیکه  به  سایر علل  نیز به وجود آمده باشد؛ فوراً  به مریض ادرینالین یا ستروئید های هم خواص آنرا  زرق میکنند ؛ در اینگونه حالات ( مانند حساسیت در برابر ادویه چون پنی سیلین ) ادرینالین  و استروئید های مشابه ؛ نعمت معجزه آسایی ثابت می شوند که گویا « مُرده را زنده می کنند» !

اما فزونی مقدار ادرینالین ، سیروتونین و هر هورمون دیگر از میزان متوسط  و متناسب به ایجابات شرایط محیطی ؛ خود  در موجود حیه سمیت ممتد تولید میکند  و علائیم  و آثار بیماری های عصبی ـ روانی را متبارز میگرداند .   

حسب تشریحات دکتور ـ تا جائیکه من توانسته ام  برداشت کنم ـ هورمون حیاتی ی ادرینالین ؛ وقتی  طور تشدیدی افراز میشود و باید افرازشود که موجود زنده معروض به خطر حیاتی گردیده باشد .

این هورمون که پس از تولید  با  سرعت تام  در خون گسترش می یابد تمامی اندام ها و سلول های بدن را برای مقابله  با خطر تجهیز میکند ؛ چنانکه  فی المثل آدمی  به مدد هورمون ادرنالین چنان نیرو می یابد که  سنگ عظیمی  را به ساده گی  بر میدارد و به سوی خطر می افگند . اما زمانیکه مقدار ادرینالین در خون پائین آمد و به حد معمول رسید ؛ چنین آدمی ـ آنچه  خود انجام داده است را  باور کرده نمیتواند . در تست ها و آزمایش های مجدد هم چنین اتفاقی محال است که بیافتد .

بدینگونه سیروتونین و سایر هورمون های که دماغ  بخصوص  در آدمی تولید میکند و باید بکند ؛ برای اهداف ویژهء حیاتی اختصاص دارند .

مهمترین نکته درین میان ؛ این است که خواه ادرینالین و خواه سیروتونین و خواه  دیگر هورمون ها اغلباً به حکم اوضاع محیطی تحریک میشوند و تولید میگردند . اکنون اگر اوضاع محیط ( ایکو سیستم ) چنان پر تنش و پیوسته هراسناک و دلهره آور باشد ؛ مؤلد ادرینالین در مغز ناگزیر است پیوسته  به تولید غیر متعادل ادرینالین بپردازد ؛ این جبر تواتر عمل ؛ سرانجام  باعث میشود که خصیصه یا ملکهء انعطافی  و مشروط بودن کار مؤلد(سازنده)ء ادرینالین از بین برود و مؤلد هورمون ادرینالین قسم متواتر و سرانجام بدون انگیزه  و تحریک از بیرون هم ؛ ادرینالین بی لزوم افراز کرده  برود و به همین دلیل صاحب ارگانیزم مورد نظر دچار بیماری های روانی گردد .

بیماری ترس بی سبب و بی دلیل ( فوبیا ) و احساس  وحشت مداوم از جهتی میتواند یکی از آنها حساب شود!

تا جائیکه من درک کردم استاد برنا واصفی در مورد سیروتونین فرمودند که این هورمون در زمان غم  و عزا و ماتم بیشتر افراز میگردد و باید افراز گردد تا «فرد زنده»  بشر را در برابر مصیبت پیش آمده  وقایه کند و توانایی ببخشاید .  ولی محیط  مداوماً ماتمبار به ویژه  در دوران کودکی ؛ سبب می شود که  مؤلـد سیروتونین نیز یاغی گردد و انضباط  و سیستم  نورمال فیزیولوژیکی اش معروض بی نظمی گشته  و یا اصلاً آشوب در آن حاکم شود .

دکتور واصفی روشن ساخت که عمدتاً به دلیل شرایط  ناشاد  و غصه آور دوران کودکی  و مزیداً  تمدد اوضاع  مشابه در پسان ها ؛ در من ؛ «سازنده»ء سیروتونین به درجهء اول  و«سازنده» های  یک تعداد هورمون های مشابه  و متضاد با آن به درجات بعدی ؛ نامتعادل گردیده  و منجر به این ناراحتی های  روحی ـ عصبی شده است .

دوای تجویز شده ؛ ماده مؤثرهء نهی کننده ( بلاک کننده)ء این سازنده های درون مغزی سیروتو نین وغیره را دارد . ولی هنوز دوایی نداریم که تنها سازندهء یک یا چند هورمون مشخص و تعیین شده را  بلاک نماید و به دیگر «سازنده ها»ی هورمونی  اثر نگذارد ؛ این است که دوا ؛ علاوه  بر بلاک کردن سازندهء سیرتونین وغیره ؛ غدوات تولید بزاق دهان را هم ؛ البته با شدت کمتر بلاک میکند ؛ خشکی و تلخی ی دهان  به همین علت است.

جناب دکتور برنا خطاب به من فرمود :

حالتی که  با این دوز دوا  برایت پیدا شده ؛ نشاندهندهء آن است که «سازنده» های هورمون های زاید در حد قناعت بخش بلاک شده اند و حالا باید تداوی آنقدر ادامه  پیدا کند که «سازنده» های هورمونی  تا اندازه های نورمال ؛ عادت بگیرند و دوباره  به  یاغیگری عودت نکنند .

من بدینگونه  تا حد بالا و غیر منتظره ای  وارد  دنیای درون خویش گشتم . ضمن درمان دوایی ؛ توصیه دکتور این بود که بیشتر مثبت نگری  و آرمانهای بلند را در خود بپرورم ؛ با واقعیت های ناباب دور و نزدیک کنار بیایم ؛ حتی الامکان برنامه های زیستی  و معاشرت هایم را بهبود بخشیده  بروم  و به چیز هایی مانند کتاب و ورزش های بدنی  و ذهنی بیشتر بپردازم .

لطف استثنایی دیگر جناب دکتور این بود که شخصاً  به حیث همسایه  و رفیق  می توانند ؛ در اوقات فراغت معاشر من باشند.

در ملاقات های دیگر که من به مطالعهء کتب فیزیولوژی  و روانشناسی  و بیوشیمی  و فارموکولوژی .. زیاد علاقه  گرفته بودم ؛ مشکلات مرا در مورد حل میکردند و به پرسش هایم  پاسخ های بعضاً مفصل 1-2 ساعته میدادند .

در ضمن جناب دکتور منحیث تجارب ؛ از مراجعان مریض خویش در لندن میگفتند ؛ چه بسا مریضانی که زنجیر پیچ  به حضور شان آورده شده بود و با  تداوی های دوایی  و غیر دوایی کاملاً  شفایاب شده  و به افراد خلاق و پرتوانی در جوامع  خود مبدل گردیده بودند . بخصوص مواردیکه مریضان با صحبت و تداعی خاطرات کهن ؛ حتی بدون دوا  صحت یاب گردیده بودند ؛ بسیار دلچسپ وآموزنده  بود .

رویهمرفته این دوا بیش و کم سه سال توسط  من استفاده میشد و از بخت نیک ؛ یک همصنفی ام که یادش بخیر؛ فارماسیست توانایی بود و دوافروشی داشت ؛ هم دوا را برایم تدارک میکرد و هم  به ویژه زمانیکه دکتور برنا  از افغانستان رفت ؛ او در مورد مسایل دوایی و طبی  و غیره انیس و مؤنسم گشته بود و بر علاوه  دوستان کمیاب افغانی  و ایرانی ی دیگری داشتم که  با آنها  سرم  در مسایل فرهنگی و هنری گرم میشد ؛ پیوسته اطلاعاتم تنوع  می یافت و افزایش کسب می کرد .

در همین دوران مقداری  به ظرافت های هنر تیاتر ورود کسب کردم  و منجمله آثار متعدد شکسپیر را  با ولع  و لذت  تمام خواندم  و خود نیز چند پارچه نمایشنامه های طنزی  و تراژیک کوتاه  و بلند نگاشتم .

***

هنوز سال اول تداوی ام بود که از دوستی خبر شدم مریض است ؛ وقتی به عیادتش رفتم  بدگونه  به تخت افتاده بود . مرا گفتند : با مریض زیاد صحبت نکن و از خبر های تکاندهنده که  در محیط  کم نبود؛ چیزی نگویی .

با پرس و پالی که از مریض و از فامیلش کردم معلوم شد که دچار ناراحتی های قلبی است  و دکتوران توصیه کرده اند که  به طور مطلق استراحت کند ؛ دوا بگیرد و پرهیز های زیادی نماید .

ضمن صحبت  با  فامیل ؛ خانمش را خیلی مأیوس یافتم  و از همه رقت انگیزتر اینکه  در همان حال ؛ چیز هایی میدوخت که خاص تشریفات تدفین است .

فقط  به  پشتوانهء یکی دو صحبت دکتور واصفی که خیلی  ناراحتی ها  و حتی سکته های قلبی را  به عوامل  و انگیزه های روانی مربوط  دانسته بود ؛ عاجلاً  نزدش رفتم  و ازش تمنا کردم که باری از این دوست مریضم دیدن کند .

 تحت شرایطی پذیرفت و پس از معاینه  و اخذ مقداری  معلومات ؛ به منزل دکتور برگشتیم . در راه  برایم گفت :

«اگر خود مریض را آمادهء کمک به خودش کرده میتوانی ؛ من کوشش خود را میکنم . ولی مورد او فرق  دارد و با  دوا نمیشود ؛ او باید  در جلسات  صحت روان (که  دو بار در هفته در کارته پروان دایر میگردید ) اشتراک نماید .»

خلاصه این مریض آنچنانی ؛ با اینکه حوادث بدی چند مرتبه  به سختی فشارش داد ؛ هنوز زنده  و به نسبت بالا تندرست است ؛ برای آنکه او پذیرفت و در جلسات متعدد صحت روان  پیگیرانه شرکت نمود ؛ در ماه  سوم  به اثر اصرار زیادش ؛ چند تابلیت « شبه دوا » برایش داده شده بود و گویا با آنها چنان انرژی یافته بود که صبحانه «چمن حضوری» در شرق و «چمن ببرک» در غرب کابل را پیاده طئ میکرد و نه خود و نه فامیلش دیگرمهیای مُردن او نبودند !

 

 تصریح  تأکیدی  بر هدف :  

 

خوانندگان گرامی میدانند که هدف من از تمرکز بر روی اینگونه تجارب و یا کم از کم تمثیلات ، اساساً چیز دیگریست .

درین مقطع  باید با عزیزان توافق یابم که هدف ما از« بشر» چیست ؟

تا جائیکه به من تعلق میگیرد ؛ من حتی از کودکی قسماً دریافته بودم  که  بشر توده ای از ماده  نیست . شصت – هفتاد ـ هشتاد ـ نود کیلوگرام مادهء وجود هر فرد بشر ، بالذات و به عنوان ماده ؛  در بازار تیز ارزشی معادل 80 سینت دارد . ولی گاه همین اندازه ماده ؛ به ارزشی مبدل میگردد که تمام خزینه های عالم قادر نیست بهای آنرا  پوره نماید .

معلوم است که مادهء وجود یا ارگانیزم بشر ؛ «جسم» نام دارد. ولی «بشر زنده» ؛ در حالیکه مشروط  به جسم است ؛ جسم نیست .

مردهء اینشتاین ؛ هرگز آینشتاین نیست ؛ حتی حرمت و تقدیر و تجلیلی که از جنازهء آینشتاین شده است و میشود ؛ هیچ تعلق واقعی به اینشتاین ندارد ؛ در آخرین تحلیل حتی جسد ( بیجان ) اینشتاین نمیتواند همان ارگانیزمی باشد که شخصیت و معنویت آینشتاین در او روئید و بالید .

مادهء زنده و هوشمند با جسد که مادهء بیجانی است هیچ سنخیت ندارد .

«جان» و «روح»  واژه هایی هستند که ما ـ آنهم به گونه های غیر علمی  و با حالات قراردادی ی مغلوط  و مغشوش و متضاد؛  توسط آنها  بخش اصلی و واقعی ی بشر را و به طور کلی « موجود زنده » را افاده می کنیم .

هرگاه برای قابل فهم تر شدن موضوع از زبان ریاضی استفاده نمائیم  باید بگوئیم که 999/999/999 فیصد هستی و مفهوم بشر؛ جان ، روح و روان اوست . در مورد سایر جانوران که  حسب نظام غریزه ای  و ژنتیکی ، حیاتیت دارند ؛ مسلماً  این نسبت  فرق میکند و اما من نمیتوانم در مورد آنها افادهء ریاضیاتی بدهم .

کافیست در نظر گیریم که ذواتی چون سقراط  و افلاطون و ارسطو و بقراط  و محمد و نیوتن و اینشتاین ...؛ و نیز سکندر و چنگیز و هیتلر و استالین و مائو و حفیظ الله امین و پولپوت و ضیاءالحق و بن لادن و جورج بوش ... در ارگانیزم هیچ  موجود حیهء دیگر نمیتواند بروید و ببالـد و ظهور نماید !!!

تا جائیکه مطالعات و تجارب این کمترین نشان میدهد ؛ روح  و روان بشری سه منبع عمومی دارد:

1 ـ توارث و ژنتیک

2 ـ فرهنگ بشری

3 ـ تجارب و تنبهات شخصی

در مورد توارث و ژنتیک ما با کلیه جانوران اشتراک داریم  و نظامات غریزی  و فطری ی بشر با جانوران اساساً  تفاوت  ندارد و اگر ما  تفاوتی احساس میکنیم ؛ آن در نتیجه اثرات دو عامل بعدی ؛ حادث و متحقق میشود .

فرهنگ بشری هم در واقع مجموعه ای از« تجارب و تنبهات شخصی » ی افراد جداگانهء بشری در گذشته های دور و نزدیک میباشد که فقط  به  برکت ملکه ها  و قابلیت های انحصاری ی بشری ( جامعه و قرارداد های اجتماعی ماندگار شونده ) متراکم گشته و به نسل های بعدی باقی میماند و توسط هر«فرد زنده» بشری از بدو تولد تا دم مرگ به طرق گوناگون « یاد گیری» میشود !

لذا؛ اولاً به خاطر شناخت فرهنگ بشری و نقد و ارزیابی ی آن ، باید دقیقاً  کشف و بروز کرد که هر کدام از «افراد زنده» نسل های گذشتهء ما در عرصهء «تنازع بقا» چه تسهیلات و موانع  و معضلات داشته اند ؛ برای زیستن ؛ چگونه کار و مبارزه  و توهم  و تخیل  و فکر و اندیشه می کرده اند ؟

ثانیاً ؛ باید جداً بدانیم و این دانش را مطمح نظر در عمل (به ویژه عمل سیاسی) ؛ قرار دهیم که در چه زمان و میزانی « یادگیری» ها از فرهنگ متراکم شدهء گذشته گان و هکذا بازتاب های تجربیات و تنبهات شخص هر« فرد زنده » به مؤلفهء روانی مبدل میگـردد؟

تا جائیکه متخصصان فیزیولوژی و روانشناسی ی تعلیمی ـ تربیتی تصنیف کرده اند ؛ سن 0 تا شش ساله گی ؛ سنینی است که در آنها آموزه ها و اثرات و تلقینات  با سرعت زیاد ؛ هجم بسیار و استحکام فراوان « روانی » میگردند .

در سنین 7 تا 12 ساله گی با تفاوت ها و درجاتی پائین تر تصاویر و مفاهیم  و فعل  و انفعالات و یافته ها و تصورات و باور های شخص زنده ؛ در ضمیر ناخود آگاه گذشته  و به مؤلفه روانی بدل میگردد .

سنین 13 تا هژده ساله گی از این نظر ها مرتبه سوم را دارد . شاید منجمله به دلیل اینکه رشد و رسش مغز آدمی در حوالی 18 ساله گی از نظر بیولوژیک  نیز تکمیل میگردد؛ پس از این جریان «روانی شدن» ها در بشر سخت بطی میشود مگر اینکه فعل و انفعال دارای شدیدترین تأثیرات و یا تجارب فوق العاده  بارز کاشفانه این روند را تنبیه نماید . یا تدابیری چون شستشوی مغزی  و جادو های قوی بر شخص اعمال شود .

ضمن اینکه تصنیف بالا به  وجود  دماغ  متوسط  و از نظر هستولوژی  و مورفولوژی  سالم مشروط است ؛ وضع محیطی  و اجتماعی هم  باید  دارای ثبات  نسبتاً خوب باشد . در حالات جنگ و انقلاب و اغتشاشات طبیعی  با اینکه  تصنیف بندی های  بالا اهمیت خود را از دست نمی دهد ولی حتماً دستخوش تغییرات عمده  و چه  بسا دراماتیک در تعداد بیش یا کم «افراد زنده» شده میتواند !

 

از «معنویت» چه می دانیم ؟؟!

 

اندیشمندان بزرگ بشری در دوران یونان باستان ؛ در عصر انقلابات صنعتی  و رونسانس در اروپا ؛ و در یک فاز کیفیتاً بلندتر طی قرن 19 و به ویژه 20 در کشف و بروز کردن گونه های تنازع بقا  و کار و مبارزهء بشر طئ چندین هزارهء پسین مؤفقیت های والایی به ارمغان آوردند که بیشتر و به طرز غالب معطوف به جنبه های مادی  و عینی کار و تولید و سیستم های رویارویی بشر با طبیعت ، با همنوعش  و با اجتماعش میگردد ولی جز در گستره های روانشناسی ، از آنچه « معنویت » خوانده میشود ؛ کمتر سخن رفته و در عرصه های بگومگو های مطبوعاتی  و فیلم  و سینما  و نشرات انترنیتی « معنویت » واقعی با مفاهیم  و نماد ها و نمایش هایی به نام عام  و تعریف نشدهء «خرافات»  و در محترمانه ترین حالات زیر عنوان « اساطیر» مورد تخطئه  و اغتشاش افاده ای  و تلقینی  قرار  گرفته است و قرار میگیرد .

لذا ضرورت اکید و شدید وجود دارد که بشریت امروز « معنویت» را بفهمد !       

 همانگونه که بشر در مسیر تکامل خویش به ابزار سازی توسط  سنگ (و چوب..)  و بعد ها  فلزات پرداخته  و به همین مبنا اندیشمندان بشری دوران های تاریخی ای  به نام «عصرحجر(سنگ)» و «عصر مفرغ» یا عمومی تر«عصر فلزات» قایل شده اند ؛ بشر از همان گاهیکه به مفهوم کامل کلمه بشر شده است ، به «معنویت» نیز پرداخته است و چه بسا تلاش او در این جهت شدید تر و گسترده تر نیز بوده است !

اندیشمندانی که در این استقامت توجه مبذول داشته اند ؛ نخستین دوران « معنویت» بشری را به «عصر جادو» مسمی کرده اند . عصر جادو مصادف به همه  بخش های عصرحجر و عصر فلزات است

 میدانیم که این اعصار از نظر زمانی بیحد طولانی است و شاید چند ملیون سال را در بر بگیرد ؛ معهذا تاریخ این اعصار که بیشتر به تحقیقات و اکتشافات باستانشناسی متکی میباشد هنوز به طور کانکریت این قدمت را تثبیت علمی نکرده است و یا بنده ازآن بی اطلاع میباشم .

اما برای بحث ما تنها کافی است که ما تصوری در مورد « جادو» و «عصر جادو» و نخستین مفهوم « معنویت» داشته باشیم !

با احساس درد و تأثر عمیق قلبی ؛ باید خاطر نشان سازم ما در زبان نوشتاری ی فارسی دری هنوز واژه های قراردادی مورد قبول همه کاربران این زبان هزار و چند صد ساله ؛ برای ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مفاهیم  و موضوعات نداریم  و حسب  ضرب المثل اوزبکی تقریباً همان « هرکله گه بیر خیال!» تشریف داریم .     

از دین و دینداری گرفته  تا علم و دانش و ملت و دولت و سیاست و عدالت و انسانیت ... همه برای ما معانی ی فردی  و سلیقوی دارد و در این میان مقولهء «جادو» و اصلاً «معنویت» وضعش از همه بدتراست.

تازه این وضع آن «زبان ملی»ی ماست که پشتوانهء فرهنگ مکتوب چندین هزارساله دارد و در انبار های کتابخانه ها و گسترهء انترنیت هیچ زبان دیگر منطقه با دستاورد های شعری و نوشتاری ی آن طی هزار سال اخیر رقابت کرده نمیتواند!

خلاصه هنوز باید بسیار نان ها ضایع شود و بسیار جان ها تباه گردد تا مگر ما اقلاً به سطح زبان انگلیسی دارای  یک زبان ترمینولوژیک گردیم !

با قبول و تحمل این حقیقت تلخ ؛ سعی میکنم برداشت ها و آماج های مورد نظر خود در این بحث را قدری توضیح دهم :

نخست ـ

« معنویت» مقوله ایست در برابر « مادیت » .

دو ـ

 منظور از مادیت جریان تنازع بقا به وسیلهء ابزار ها و شیوه ها و وسایل مادی است یعنی کار و شکار و فعالیت های دیگر برای تأمین نعمات مادی مورد نیاز سوخت و ساخت بدن(میتابولیزم)؛ حفاظت وجود  و ادامهء نسل ...!

بنابر این تعریف «معنویت» عبارت میشود از پروسهء تنازع بقا و تأمینات زیستی توسط ابزارها ؛ شیوه ها و وسایل غیر مادی یا « معنوی» !

این پروسه 3 مرحلهء عمده و اساسی دارد :

1 ـ مرحلهء جادو

2 ـ مرحلهء دیانت و مذهب

3 ـ مرحلهء ساینس و تکنولوژی

ساینس و تکنولوژی با اینکه رشد خروشان دنیا شمول دارد ؛ عمدتاً به دلیل نو بودن ؛ دشوارفهم بودن و کوتاه عمر بودن خیلی کم  در مؤلفه های روانی بشر ؛ ورود پیدا کرده است . تمدن ماشینی که با انگیزهء « سود هرچه بیشتر» پیدایش و گسترش یافته است ؛ منجمله به دلیل جنایات ضد بشری که طئ دیکتاتوری کلیسا در قرون وسطی  به وقوع پیوست  و امتداد تعصب و تحجر مدعیان «معنویت» از همان ابتدا  دچار مغالطه و بیراهه رویی وخیمی در برابر «معنویت» گردید.

تقریباً عین روش و منش در تئوری های اروپایی کارگری و ضد بورژوازی نیز ادامه یافت و به همین علت تکوین و تکامل « انسان» و « انسانیت» زیان دید.

البته این نه بدان معناست که در مجموع عالم بشری پیش از تمدن بورژوازی  و ایدئولوژی های کارگری ؛ « انسان» تر بود بلکه بدین معناست که اگر این کجروی تاریخی پیش نمی آمد ؛ ممکن بود همدوش با گسترش ساینس و تکنولوژی تکامل «انسانی» و معنوی نیز اعتلا یابد .

برای ادراک این مهم باید دید دو مرحلهء بطی السیر و دیرین سال متقدم «معنویت» چه ها هستند ؟

 ـ جادو :

در فولکلور مردمان ما یک ضرب المثل سخت پر معنا هست و آن اینکه « جادو حق است و کننده اش کافر!»

 قرآن مجید مؤمن به ما مسلمانان؛ نیز جادو را تأئید میکند و آموزش آنرا به بشر توسط دو فرشته ؛ به نام های هاروت و ماروت نسبت می دهد . ولی از فحوای مثل بالا و نیز آیهء قرآنی ضمن اینکه حقیقت و واقعیت جادو مستفاد میشود ؛ انجام عمل جادو  با اشمیئزاز و نهی و تحریم رو بروست .

فکر میکنم دلیل امر را تحلیل ضرب المثل ارائه میکند. مردم عوام که فولکلور سخن آنهاست ؛ به لفظ قلم ادای مطلب نمیکنند لذا خیلی جزئیات و متمم های کلامی و گرامری در گویش های ایشان حذف میشود . باید در اصل این ضرب المثل چنین باشد( و احتمالاً در اثر تتبعات هم بتوان آنرا جایی یافت) :

« جادو حق است ولی سوء استفاده کننده از آن کافر است!» ؛ در غیر این صورت باید گفته میشد : « جادو حق نیست و باور کنندهء آن کافر است !»

در همین حال باید پیوسته در نظرداشت ؛ آنچه که در بشر به میزان بالا یا حداکثر وجود دارد ؛ به میزان های متفاوت یا حد اقل در سایر جانداران به ویژه  در حیوانات تکامل یافته تر موجود است . نظام فیزیولوژیک و بیو کیمیکال یکی از این موارد است . هورمون های ادرینالین و سیروتنین و تستسترون و پروجسترون و انسولین...به ویژه  در جانوران عالی تقریباً همانند بشر میباشد ؛ چنانکه بسیاری از هورمون هاییکه  در طبابت به بشر زرق  یا تطبیق میگردد؛ به علت دشوار بودن ساخت آنها در لابراتوار از بدن حیوانات معین گرفته میشود .

لذا اگر جادو «حق» و طبیعی است ؛ باید ما آثاری از آن را در عالم حیوانی نیز ببینیم ؛ و دقیقاً هم می بینیم  و به ویژه حیوانات شکاری ؛ خیلی آشکارا به جادو کردن شکار خود می پردازند .

چنانکه در آموزه ها از جناب دکتور واصفی ؛ دیدیم ـ موجود زنده حین مواجهه  با خطر؛ از چنان فعل  و انفعالات بیوکیمیکال برخوردار میشود که به او توانایی های خارق العاده برای دفاع از خود اعطا میکنند ؛ چنانکه جانداران خیلی ضعیف بعضا مؤفق میشوند از چنگ درنده گان به مراتب قوی تر خویش را برهانند و حتی بر متعـرض ضربات  و صدمات وارد نمایند.

ولی مواردی هست که شکار به حدی تحت ضربات روانی شکارکننده واقع میشود که جابجا توقف میکند و موجب میشود که شکار کننده  بی زحمت او را ببلعد. علاوه بر این زهر غالب خزنده گان و حشرات نیز به دلیل خواص فوری ی روانگردانی ؛ نوعی تدبیر و وسیلهء جادویی حساب شده میتواند که در نتیجهء پروسهء تکامل برای تنازغ بقا به آنها میسر شده است !

شرح و بسط  و گشایش مفهوم و نمونه های «جادو» حتی در بسیط ترین فاز ها  تحقیقات و تألیفات قطوری را می طلبد ولی به طور فشرده عبارت است از حرکات  و تشریفات و تلقینات و اعمال تأثیر های روانی به ذرایع گوناگون برای نیروبخشی به خود ؛ و تضعیف و تذلیل دشمن و منبع خطر و مزیداً تولید امکانات و تنظیم  نظام ها و مراتب حق و وظیفه و تولید ونگهداشت و تقویت اتوریتهء اِعمال و تحقق آنها.

جادو های بشری ؛ از حدود همنوعان و موجودات حیه نیز فراتر رفته و اعمال تأثیر بر پدیده ها و جریانات طبیعت بیجان را هم هدف قرار میدهد .

مناسک برای استسقاء  و طلب باران که در میان قبایل و فرهنگ های گوناگون دنیا به شدت گوناگون و در عین حال غالباً اعجاب آور و سخت دلچسپ است ؛ از برجسته ترین نمونه های چنین موارد میباشد .

نگارنده شخصاً در سنین بسیار پائین شاهد چندین درمان به وسیله جادو بودم و بعد ها طی مطالعات و آموزش ها به میزان معین دریافتم که آن تدابیر جادویی منجر  به تغییرات بیوکیمیکال در بیمار میگردیده  و نتیجتاً اعتماد به صحت یابی و مقاومت بدنی را در او بالا می برده و بالنتیجه ایمیون سیستم او را  قادر می ساخته است  که حتی با آفات میکروبی موفقانه بجنگـد !!

 

بلاهت ننگین و عقب افتاده گی های دماغی :

 

باید از قبل تسریع کرد که امکانات برخورد های جاهلانه ، دکاندارانه  ، غلط  و افراطی ـ تفریطی نه تنها با تدابیر و مراسم  و مناسک جادویی که هزاران نسل بشری  به دنبال هم فراهم کرده اند؛ همیشه وجود داشته است ، وجود دارد و وجود خواهد داشت ؛ بلکه ادیان و مذاهب و حتی علوم و ساینس از عین مصیبت ؛ در امان نبوده اند ؛ نیستند و نخواهند بود .

از این رو بلاهت ننگینی است که ما « سیستم عامل ها ، برنامه ها ، انتی ویروس ها..» یعنی فرآورده های « نرم افزاری»ی جادویی اجداد و نیاکان خود را ؛ بدون کوچکترین تأمل و درک و مطالعه و شناخت و ارزش یابی به بهانهء « خرافات» و چیز های مشابه به هیچ گیریم  و خویشتن را از فرهنگ اصیل و ممیزه و شاخصهء انسانیت خویش بی نصیب گردانیم !

و خوشبختانه چنین چیز جز در زیر جمجمه های بیماران روحی  و چه  بسا  اساساً آدمک های که بدون دماغ لازمهء بشری  به  دنیا آمده اند ؛ میسر نیست  و «تعصب»  و «تحجر» هم آفاتی است که  به دریافت مولانای بزرگ؛ دماغ آدمی را به حالت دماغ  یک «جنین» عقب نگاه میدارد:

 

سخت گیری و تعصب ؛ خامی است      در جنینی ؛ کار خون آشامی است !

 

به فرض محال اگر ما به راستی بتوانیم دست آوردها و مراسم  و مناسک جادویی  را از میان بشر امروز برداریم ؛ همین فردا کم از کم 4 میلیاد آدم از 6 میلیارد آدم روی زمین قالب تهی میکنند ؛ چه خاصه که به بقای نظم و سیستمی در میان بشر گپ برسد!!!

زیرا که در آنصورت ما در جهان چیز های مانند مراسم و تشریفات تاجپوشی ی شاهان ؛ سوگند های ریاست جمهوری و دیگر مقامات اداره و قومانده ؛  سیستم ها  و مقررات و مراتب در اردو ها و قوت های انتظامی ؛ در عبادتگاه ها و تجمعات سنتی ؛ در ادارات و محاکم ؛ در مدارس و درمانگاه ها ، در شهر ها و دهات ؛ در مذاهب و قبایل.. نخواهیم داشت و منجمله جنازه هایمان دیگر همچون لاشه های حیوانات هرسو خواهد افتاد....!!!!             

به هرحال جادو چیزی همسان و مترادف هنر و یا هم نام کلاسیک و قدیم هنر است . بشر اولیه  که  توفیقاتی در ایجاد و کاربرد ابزار های سنگی  برای تأمینات زنده گانی ی خود از رهگذر کار تولیدی  و شکار کسب کرده  بود ؛ کمبودات شدیدی را  در  پروسهء زیستی ی خویش در می یافت . مثلاً ناگهان دچار یک بیماری میشد که هیچ چیز در مورد آن نمیدانست و هیچ کار افزار و نبرد افزارش هم  به  درد این نمی خورد که او را از این ابتلا رهایی بخشد .

به فرض اینکه جن در جسمش حلول کرده است ؛ ناگزیر در پی تدابیری شد که جن را از وجودش بیرون کند !

این تدابیر در صد هزار سال  و حتی ده هزار سال پیش نمی توانست مانند امروز ساینتفیک باشد . لذا  بشر حسب  تصور و باوری که از جن داشت ؛ به جهت مغلوب ساختن  و بی ضرر ساختن آن ؛ اندیشید  و آنچه را لازم و مفید  میدانست طرح  و تمثیل  و تعمیل نمود. آئین هایی بدین مناسبت ابداع  و نهادینه و قراردادی یعنی همه پذیر شدند .

با انقسام تدریجی جوامع بشری  به حاکم  و محکوم  و ظالم و مظلوم ، اوضاع  برای توده های مردم غیر قابل تحمل شده رفت و واکنش ها و عصیان ها و رستاخیز ها از یکطرف و جنگ های قدرت طلبی  و کشور گشایی از سوی دیگر ؛ آشوب ها و بد اخلاقی ها و انرشی های عینی و روانی را تشدید نمود ؛ بشر تقریباً در همه جهات  بیچاره  و بیچاره تر شد و ناگزیر ذهنیت ها بدانسو متوجه گشت که دیگر:

 باید « دستی از غیب بیرون آید و کاری بکند!»

رویهمرفته این «دست» بیرون آمده رفت و در اثر آن عصر ادیان و مذاهب ، آغاز گردید. ولی ادیان و مذاهب ؛ در مجموع  نه تنها دستاورد های بشری در عصر فرهنگی ی جادو را  نفی  و مضمحل نکردند  بلکه  به  آنها انتظام  و قاعده  و توانایی افزونتر بخشیدند  و تقریباً همه را در مراسم  و مناسک مذهبی  با اسامی و تعبیرات متفاوت تر تألیف و تلفیق نمودند و با آنچه به تناسب زمان و مکان واقعاً « خرافاتی  و افراطی  و تفریطی  و بازاری و شیادانه و ابلیسانه» بود ؛ مقابلهء مؤثر کردند .

مذاهب و در کاملترین صورت دین مقدس اسلام با ارجگذاری های بلند بالایی چون « و لقد کرمنا بنی آدم » ، «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» و برتر قراردادن مقام آدم  بر فرشته گان ملکوک و هزاران ارزش نیروبخش و تکمیل کننده و بزرگ دارنده ؛ به بشر اعتماد به نفس و قوت روحی بی سابقه ای بخشودند و در برابر مرگ (به معنای هیچی و پوچی) او را جداً وقایه نمودند و با افاده های « معاد» و « دنیای باقی »... نه تنها بنیان مکارم اخلاق را استحکام بخشیدند بلکه زمینه ها و محرک های بسا بیماری های بشری را که امروز باز به طور دم افزون آدم ها و خانواده های درون حوزهء  تمدن  بورژوازی  و امپریالیستی را  در خود فرو می برد؛ برچیدند .

 

فعالان جنبش چپ باید در آئین های توده سهیم و برآنها دانا و توانا باشند!

 

اینکه مذاهب نتوانستند نظامات طبقاتی و ظالمانه را بر اندازند و بشر را به عدل و داد اینجهانی هم برسند ؛ دلایل و عوامل عینی و تاریخی دارد و امروز جهانشناسی ی ساینتفیک ما را قادر میسازد که از این دلایل و عوامل و نیز از اینکه تقریباً هیچ دین و مذهبی به حالت زمان داعی اصلی  یا «عصر صدر» خود باقی نماند ؛ سر در آوریم !

بدینگونه ما بخصوص در وجود مناسک و مراسم دینی و مذهبی ارزش های معنوی  و روانی بیحد بزرگ و ارجمند و برای توده های مؤمن حیاتی ـ مماتی را  داریم .

فعالان جنبش چپ وظیفه ارجح و اهم دارند که رمز و راز خوابیده  در عقب این مراسم و مناسک را به درستی بشناسند ، بر آنها همه جانبه مسلط باشند و با مهارت و دانایی  و توانایی فراتر از خدام سنتی ی مذهبی ؛ در آنها منظماً اشتراک نمایند و در اجرای مراسم و مناسک و نیز بهبود وضع عبادتگاه ها ، زیارتگاه ها ، حضیره ها  و غنای معاشرت ها و ارتباطات در آنها و به وسیلهء آنها ؛ سهم های توأم  با عشق و علاقهء پرشور بگیرند .

جز در حالات ناگزیری های علاج ناپذیر ؛  مبادا  مراسم  میلاد النبی ، تاسوعا  و عاشورا ، نمازجماعت ، نماز جمعه ، نماز تراویح ، نماز جناره ، مراسم های ختنه سوری ، عروسی ، حاجی تویی ، ختم های قرآن ؛ نماز ها و سایر تشریفات اعیاد ، فاتحه گیری ، عیادت بیماران ؛ عیادت (و مساعدت و لو کم) با محتاجان به ویژه آنان که فرزندان مکتب رو دارند ؛ و آنان که فرزندان شان نه تنها برای آرمانهای جنبش چپ و حتی در غیر آن ـ بنابر فریب خورده گی و تفتین شیاطین ـ شهید شده اند ؛ مورد فرو گذار قرار گیرد .

آنانکه دور از وطن اند میتوانند در موارد لازم توسط  پیام های برقی و کتبی عمل نمایند . چنین عزیزان سعی نمایند فرزندان پر استعداد و نیکو سیر دانشجوی اقارب  کم بضاعت ، فرزندان شهدا و دیگران را  تشخیص داده  طور مؤقت  یا ماهوار، سه ماهه وغیره 50 ـ 100 دالر و در صورت توان بیشتر کمک مالی نمایند. در کمپاین های گردآوری کمک های افغانها و سایر خیر خواهان بشری حصه بگیرند که برای امور خیریه در داخل و اطراف کشور راه اندازی میشود و در صورت امکان مسئولیت بیشتر تقبل نموده  با  دستان پاک  مساعدت ها را به نیازمندان برسانند و توزیع نمایند.

به خاطر اجتناب از کوتاه قلمی ؛ مختصراً یاد آور میشویم که رؤیا و خواب دیدن و تداعی ها و توهمات رؤیا مانند هم موجبات تحریک سازنده ها ی هورمون ها را فراهم میکند ؛ ازاین رو ترسیدن و نگران شدن در خواب و نیز پیدا کردن توهمات و دلهره های واهی بر بیلانس بیوکیمیکال ؛ مانند مواجهه با پدیده ها و جریانات واقعی اثر میگذارد. برجسته ترین نمونهء این ردیف موارد ؛ به اصطلاح « شیطانی شدن» است که هر فرد غیر اختهء مادر زاد؛ به ویژه در آوان جوانی و تجرد ؛ کم از کم باری تجربه میکند!

در پایان این بحث مایلم توجه دوستان را به ریزه کاری های ظاهراً بی معنی و زاید برخی مراسم مذهبی  یا جادویی جلب نمایم که در واقع  به هیچ  وجه  بی معنی  و زاید  نیستند و اثرات روانی ی ذیقیمتی دارند .

مثلاً در مراسم خاکسپاری جنازه ؛ معمولاً مقادیری کلوخ های کوچک کوچک  در چادری انداخته شده و میان جماعت مشایعت کننده جنازه دوران داده میشود و هرکسی به سهم خود دعایی دریک توته کلوخ میدمد و آنرا در چادر میگذارد و در اخیر این کلوخ ها کنار میت در قبر گذاشته میشود . معنا و « معنویت» این حرکت رمزی این است  که حاضران  در واقع آرزو های نیک شفاعت کنندهء خویش و حتی «خود» را در کلوخ منتقل کرده  به طرزی جادویی با مسافر ابدیت همراه می سازند .

 این و سایر بخش های مراسم تشییع جنازه برای تسلی و تشفی ی خاطر و اعادهء آرامش روانی ی بازماندگان متوفی و نیز سایرین اثر ژرفی دارد.

 

********************

 

( قسمت ششم این بحث « شکست های کوچک تاکتیکی و پیروزی های بزرگ استراتیژیک جنبش چپ افغانستان» خواهد بود . در پناه آفریدگارهستی و زنده گی !)                                           

  

 

 

 

 

 

++++++++++++++++++++++++++

 

(( قسمت چهارم ))

 

با اینکه پس از انتشار نخستین قسمت (( جنبش چپ و معادله ای از کاشف نسبیت ـ اینشتاین )) پیام های متعددی دریافت میداشتم و درین زمره پیام محترم دکتور میر سید احمد جهش هم بود ؛ اما ایشان که حالا در منطقه   کانادا تشریف دارند ؛ درین هفته توسط  تماس تلیفونی  با بنده  بیش از 40 دقیقه صحبت فرمودند و در موارد  مختلف قسمت های سه گانهء بحث متذکره و سایر آثار و اندیشه های اینجانب نقد و نظر و ملاحظه خویش را به طور بیحد صمیمانه و با صراحت لهجه و درک متقابل ابراز فرمودند .

حداقل در زنده گی من این کنش ابتکاری و پیشامد سازندهء جناب میر سید احمد جهش ؛ فوق العاده گی داشت و دارد ؛ و تصور میکنم  برای شاملان بالفعل و بالقوهء جنبش چپ و مردمی کشور نیز حایز اهمیت و سزاوار التفات نمونه وار ( به سان یک الگو ) میباشد .

با اینکه من و محترم سید احمد جهش تا سال های 1368 در کابل ـ در میکروریان ـ همسایه بودیم و روابط برادرانه و گرم و با معنویت بلندی داشتیم ؛ اما ایشان که دکتور جراحی در اکادمی علوم طبی ( شفاخانهء 400 بستر اردو) بودند ؛ با احساس های آزار دهنده ای که پیدا کردند ، تصمیم  به مهاجرت گرفته و بیرون از وطن رفتند . لذا در شرایط  فقدان راه ها و امکانات ایمین مخابراتی ارتباط شان با ما قطع شد . اینک همسایهء محترم اسبق از طریق انترنیت و مشخصاً بحث « جنبش چپ » مرا پیدا کرده اند و تا کنون چندین ایمیل با هم مبادله کرده ایم .

این شخصیت علمی و فرهنگی ی ویژهء کشور که حتی  پیش از مهاجرت کتاب  بزرگ  طبی  به  نام  « جراحی حرب » را پیرامون دستاورد های تجربی ی خود و همکاران شان در اکادمی علوم طبی نیز تکمیل و آمادهء چاپ ساخته بودند ؛ حسن نظری نسبت به من و مقالات و کتاب هایم  بروز دادند که اینجا درست نمیدانم بر آنها مکث نمایم

اما باید اکیداً تصریح نمایم که محترم جهش در جریانات و مطبوعات جنبش چپ افغانی و ایرانی  و فراتر مطالعات مستمر داشته علاوه بر تعقیب ویب سایت های افغانی ؛ ویبسایتی را در ایتالیا هم پیگیری مینمایند که مربوط اندیشه گاهی اکادمیک و یکی از صاحب نظران مطرح در سطح جهان امروز است و در مورد افغانستان و رویداد ها و تاریخ و فرهنگ و جنبش های آن تحقیقات و قضاوت های جالب و با ارزش و مهمی دارند . ایشان به خاطر ترجمهء آثار عمده مربوط به افغانستان از ویب سایت مذکور  کتباً تقاضای اجازه را هم نموده اند .

با این تذکر رأساً می روم بالای نقد ها ، نظریات و طرح های محترم دکتور جهش :

1 ـ  هیجان از دریافت یک « حلقهء مفقوده » در کلافی سر در گم :

نخستین مورد بسیار عمدهء تذکرات شان این بود که از طرز برخورد تحلیلی و نظری من  در مورد مذهب به طور کلی ، دین مقدس اسلام و قشر ملا ها و خادمان دینی به طور ویژه ؛ چنانکه « حلقهء مفقوده »  در یک کلاف سر در گم  را یافته باشند ؛ شادمان و متهیج و ارضا گردیده اند .

 ایشان فرمودند از بسی سالها نگران این بودم که  نه تنها برخورد ما بلکه در گسترهء وسیعتر منطقه برخورد جنبش های مردمی  با مسایل ایمانی و ضمیر و و جدان توده های مردم درست و دور اندیشانه و سازنده نیست . یا انفعالی و تسلیم طلبانه و انزوا جویانه است و یا افراطی و تخریش گرانه و تفتین آمیز . 

اینک که به یک برخورد تئوریک و نظری و تحلیلی بسیار بدیع و سازنده دست می یابم و آنهم از ناحیه دوست دیرین خودم ؛ برایم  سعادت  بزرگیست و یقین دارم  که اکنون  بر اشتباهات و ناتوانی های هلاکتبار گذشته  که فقط  دشمنان مردم در سطح  کشور و جهان را شاد می کرد و نیرو می داد ؛  فایق می آئیم .

ایشان به حیث نقطه ای در تولید بالاترین هیجان درین راستا ؛ این جملهء من در بحث گذشته  را نقل کردند که ملا امامیکه بر هدیره موعظه کرد با اینکه غافلانه چیز های زاید از حقیقت قرآنی و اسلامی میگفت ؛ مگر شخصیت قابل احترام و از همه مهمتر خود ؛ جزئی از تودهء مردم است . یعنی اینکه ما وقتی به خدمت تودهء مردم عزم و ادعا داریم ؛ ممکن نیست که ملا امام و پیش نماز و سایر خدام دینی  و ایمانی آن را حذف کنیم ، یا نادیده بگیریم و یا به انزوا برانیم .

2 ـ ابراز رضائیت از عمق اندیشه و طرز ارائهء یافته ها :

دومین مورد از تذکرات ایشان این بود که  در نوشته ها و آثار من عمق و پهنایی یافته اند و می یابند که کم سابقه است و در حال حاضر چندان با کسی در داخل و خارج کشور قابل مقایسه نیست .

تأکیداً افزودند  با تمام عمق و پهنا و پیچیده گی ذاتی ِ موضوعات ؛ طرز ارائه و بیان و قدرت قلمی و ادبی ؛  برای خواننده متوسط  خیلی  گوارا و مدد کننده و قناعت بخش است که این  ثروت  حاصل ریاضت های سختکوشانه و شاید هم مزایای استعداد متفاوت می باشد . لذا چیزی منحیث پیشنهاد  درین موارد ندارند .

3 ـ « جنبش چپ »  یا « جنبش مردمی » ؟! :

محترم دکتور جهش به این نظر اند که در آثار من ـ شاید منجمله به نسبت تنگنظری ها و قالبی اندیشی های عناصر خام و عقب مانده و چه بسا اصلاً به دلیل بی اندیشه گی ها ! ـ دامنهء جنبش  چپ  بسیار فراخ نشان داده میشود  ؛ اینگونه دید با اینکه به حقیقت تئوری های اندیشمندان کلاسیک و صاحب نظران پیشقدم معاصر جنبش ؛ هماهنگ یا نزدیک است ؛ اما برای ناظران امور و شاملان  ردهء متوسط  پیشروان و مطبوعات و روشنفکران چپ کنونی ی افغانی  ؛ تازه گی دارد .

با در نظر داشت این نظر ؛ نکته خیلی مهم و روانشناسانه و جامعه شناسانه در تذکرات  محترم سید احمد جهش ؛ این بود : از آنجا که اسمیهء « جنبش چپ » بنابر دلایل و عوامل متعدد در اذهان مردمان مختلف  بدنام ساخته  شده  و معروض به سوء تعبیر ها واقع گردیده است ؛ لذا بهتراست از اصطلاح « جنبش مردمی »  استفاده به عمل آید ؛ یعنی بر جنبش علاوه بر دید جدید ؛ نام جدید هم  برگزیده شود .

4 ـ ملاحظات در مورد مسایل بیولوژیک و فیزیولوژیک :

ضمن استقبال از اینکه در مباحث از دستاورد های مشخص علوم تخصصی برای فهما ساختن  مسایل اجتماعی و سیاسی  و تشکیلاتی  و فکری  و فرهنگی  بهره گیری شده است و میشود ؛ ایشان  تذکر دادند که مقداری در بیان وظیفه و فیزیولوژی ی غدهء هیپوفیز در نخستین قسمت  بحث « جنبش چپ ...» مبالغه شده است . ایشان تصریح کردند که بالاتر از غدهء مترشحهء هیپوفیز ؛ هیپتوتالاموس  وجود دارد که در تأمین ارتباط  مغز با ارگانیزم وظیفه اجرا میکند . در عین حال  افزودند  که  غدد مترشحه  تنها « هورمون » افراز میکند و تولید « انزایم » از وظایف آنها نیست .  

5 ـ چرا  اینشتاین ؟ و چرا  « استوپیدیا »؟؟

محترم  دکتور جهش  درین  رابطه ها  استفهام  مختصری کردند که  با همان اختصار هم  برایشان  پاسخ دادم و به قناعت رسیدیم . ولی همین استفهام مختصر  نشان میداد که هنوز شاید خیلی  ها دچار تعجب اند از اینکه اینشتاین که به گفته خودش ( از جمله در مقالهء « چرا سوسیالیزم ؟ » که به خواهش هیأت تحریر مجلهء «مانتی ریو یو» برای اولین شماره آن نوشته است ) تخصص در اقتصاد و علوم اجتماعی نداشته است تا تیز ها و معادلاتش به کار جنبش چپ که یک پارچه سیاست است ؛   آید و آنهم مقام مأخذ ، استنادی و تعیین کننده داشته باشد !

 جای اینشتاین سرحد میان ماده و انرژی و اعماق علم فیزیک است و تمام !

6 ـ ابراز آماده گی برای کمک های مالی و اقتصادی :

محترم دکتور جهش با مقدمه چینی دایر بر اینکه ما خوب یا خراب وظایف خود را در برابر فرزندان ما ادا کرده و آنانرا به جایی رسانیده ایم و حالا نوبت آنهاست که مارا دستگیری نمایند و اعاشه و اباته کنند ؛ فرمودند من قطعاً دریافتم  شما  با کار و مصرفیت  بزرگ و دامنه داری که فرا روی خویش  قرار داده اید ؛ دیگر نمیتوانید و نباید به مسایل مالی و تأمینات مادی خویش بیاندیشید و در جهت رفع آنها گام بردارید و وقت بگذارید . دولت و اجتماعی هم نداریم که شعور و فراست تأمین شما و مهیا ساختن فرصت ها برای چاپ و تکثیر آثار شما را داشته باشند و در همین حال صحت  جسمانی  و فراغت ذهنی ی شما برای پیش برد امور اشد ضرورت است ؛ بنابر این من حاضرم تا حدودی از لحاظ مالی برایتان مساعدت نمایم . من با ابراز سپاس بی حد از این پیشامد پر عطوفت و حاکی ازعالیترین فرهنگ ؛ آنرا موکل به زمان مقتضی درآینده کردم .

اینک به ترتیب معکوس ؛ تبصره های خویش در موارد یاد شده را  با اختصار هر چه ممکن ؛ به عرض میرسانم :

در مورد 6 :

با عرض احترام و سپاسگذاری مجدد ؛ خاطر نشان میسازم که این مورد  نه  فقط  در حصهء  یک چند فرد همچون من  مسأله  بوده و هست  بلکه  به ویژه با در نظر داشت وضع تولید  و معیشت و نابرابر ترین سیستم های توزیع نعمات مادی در جامعه و عادات و اعتیادات استوپیدیک  غیر اسلامی  چون دویدن های بیجا و بی شرایط و رقابتی و تجارتی و مافیایی ... مکرر در مکرر به اصطلاح سوی حج و کربلا و زیارات و اسراف های وحشتناک در عروسی ها و مرده داری ها  وغیره ، برای 99 فیصد اعضای تشکیل دهنده واحد های جنبش چپ ؛ عامه خلق و توده  که حدوداً نیم ایشان زیر خط فقر  زنده گی میکنند و بیش از 30 فیصد خانواده ها اصلاً محتاج گدایی و پناه بردن به  انواع چاره اندیشی ها و تدابیر مخالف شأن و کرامت انسانی برای زنده ماندن استند ؛ مسأله است !

به نظر من از آنجا که آبشخور اندیشه های دست راستی و دست چپی ی ما بیشتر منابع غیر آسیایی و غیر افغانی است و برای تفسیر و تأویل انطباقی ی آنها با شرایط  اقتصاد آسیایی و افغانی کم از کم به وجود اکادمی های بزرگ و دارای اهلیت های بالای علمی  ضرورت میباشد ؛ نسخه های بخصوص سازمانی مان در تقابل آشکار و نهان با واقعیت های زیستی ی ما قرار میگیرد .

با تمنای  پوزش از ندادن  تفصیلات بیشتر ؛ این مورد یکی از دغدغه های بزرگ و کلیدی ی من از سالیان بسیار پیش بوده است ؛ پس از تحقیقات و تتبعات و اندیشیدن های زیاد به اینجا رسیدم  که صرف نظر از استخوانبندی های اشکال سازمانی ؛ برای جنبش چپ در افغانستان یک پیشاهنگ دارای ته بنای اقتصادی ـ کوپراتیفی ضرورت است .

منظورم به هیچوجه سیستم تک حزبی نیست . احزاب و سارمانهای سیاسی که به هر دلیلی راغب یا موافق با این ایده نیستند ؛ میتوانند آزادانه  به راه خود بروند ؛ مگر مشروط بر اینکه کمبودات  و احتیاجات حقیقی و تجملی خود را با عرضهء خدمات پنهان به منابع قدرت و ثروت درونی و بیرونی ی دشمن مردم جبران نفرمایند .

به نظر من ؛ داشتن دغدغهء تولید و کار آفرینی و اشتغال زایی برای صفوف حزب ، هواداران  آن و عموماً توده های مردم  ؛ سیاسی ترین کار است ؛ تا اینکه کادر های ما بروند سر جوان یا پیری را گرم ساخته او را به حزب نزدیک و یا عضو  بگردانند ؛ خوبتر است که ایشان را به فعالیت مادی و اقتصادی نان آور و زنده گی بخش دعوت نمایند ؛ در حلقه های فعالیت تولیدی در کادر امکانات و تحت نظام کوپراتیفی رهبری شده و حمایت شونده از هر لحاظ  قرار دهند .

حالا گویا  قرار است که اولاً جوانان  و مردم  بیایند  به  فرمان حزب گردن  نهند و برایش  قدرت دولتی را توسط  قربانی های خود گرفته  بدهند و آنگاه  حزب  برایشان « نان ، لباس و خانه ..» آماده خواهد کرد . به فرض اینکه همین توقع هم درست باشد ؛ چیزی است در حد یک استراتیژی بزرگ !

ولی معلوم است که حسب ضرب المثل زیبای افغانی  با در آوردن ادا  و فریاد « بزک بزک نمیر ؛ جوی لغمان میر سد » نمیتوان شکم  کس را سیر و درد اورا دوا کرد  . نیل به قدرت سیاسی زمان لازم دارد ؛ و صرف  نیرو برای مبارزه . با تودهء مردم گرسنه و به حال خود رها شده  در سطح و سیاق افغانستان دم از شعار های تند و تیز خشک و خالی ی سیاسی ـ و آنهم چه بسا چپروانه ، سطحی  و کلیشه ای ـ زدن به معنای دور باطل پیمودن و اصلاً هیچ کار نکردن است !

وجود حد اقل توان اقتصادی باصطلاح « در حد بخور ونمیر » لازمهء هر « فرد زنده » است وانگهی ما باید در برابر قشر منتها درجه فاسد و ضد بشر دزد و چپاولگر مافیایی ؛ رشد یک طبقه متوسط دارای اخلاق و معنویات و کار آفرین و وطندوست  را پشتیبانی  و تشویق و تجلیل  بداریم  و همه متشبثان و فعالان بالفعل و بالقوه عرصهء اقتصاد و متعلقات آنرا با  یک چوب  نرانیم !

این ایده ها طئ کلی ترین طرح در مؤخرهء کتاب « جنگ صلیبی یا : جهاد فی سبیل الله » آمده و باز در مطلبی زیر عنوان « سلامی بر یک پیام »  به مناسبت  پیام آقای امر الله صالح  که  پس  از  ترک دولت آقای کرزی به دوستانش  فرستاده بود ؛ تکرراً به نشر سپرده شده است و البته اگر عمر وفا کرد ؛ به تحلیل و تفصیل بیشتر و با در نظر داشت تجارب نوین اقتصادی در هند و چین و افریقا و امریکای لاتین ... به آن پرداخته خواهد شد ؛ ولی امید اصلی این است که  در زمینه سایر اندیشمندان  نیز غور بفرمایند .

http://www.ariaye.com/dari7/ejtemai/eftekhar3.html

 در مورد 5 :

خوشبختانه من زمانی  به  پرسش « چرا اینشتاین؟» می پردازم که  فشرده ء زنده گانی ی این نابغه کبیر هم اکنون روی سایت های انترنیتی ارجمند افغانی که بحث « جنبش چپ » را انتشار میدهند ؛ قرار دارد .

چنین نبوده است که گذشته گان ما نمی اندیشیده اند و حتی بزرگترین راز ها و حقایق را  کشف  نمی نموده اند . بدبختانه عقب مانده گی اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و فشار وحشتناک دیسپوتیزم شرقی دهان های آنانرا می بسته است ؛ منجمله به همین سبب نثر تحلیلی و علمی در کشور ما و بسا حصص مشرقزمین پا نگرفته و تنها زبان گویش بزرگان  ما که از بند و زندان و تیغ و تیر جلادان حاکم ؛ چار صباحی جان به سلامت برده اند ؛ زبان شعر بوده است .

از این جمله حافظ با رندی تمام از حقیقت عظیمی سخن میگوید :

پیر ما گفت : خطا بر قلم صنع نرفت    آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

با اینکه نظام طبیعت ؛ به طور اغلب با انتظام است ؛ ولی عوامل متضادی در آن همزمان بر پدیده  ها اثر میگذارد و در خیلی از موارد میتواند  بی انتظامی و حتی آشوب رخ دهد . درین سلسله ؛ عوامل مؤثر متضاد  بر جنین بشر و مراحل بعدی ی رشد و رسش و تکامل هر فرد اصولاً  بی نهایت است . از این لحاظ فرزندانی از بنی آدم به دنیا آمده اند و می آیند که حتی چیزی به مصداق مغـز  ندارند .

اما در قطب دیگر از بنی آدم فرزندانی دارای مغز و دماغ کاملاً اسثتایی هم متولد میشوند .

در تحقیقاتی که پس از مرگ ؛ بر روی مغز اینشتاین انجام گرفت ؛ نزد محققان در سراسر جهان به ثبوت رسید که مغز این ابرمرد ؛ تفاوت های بارزی با یک مغز متوسط آدمی داشته است .

بدینجهت چیزی که آینشتاین خود آنرا « معادله » میخواند ؛ معنای فوق العاده ای پیدا میکند .

همزمان با تأسیس دولت اسرائیل ؛ ذوات و مقامات حاکمهء یهود با اصرار بیحد از اینشتاین خواستند ؛ که منحیث تیمن و به عنوان سمبول برازنده ؛ مقام اولین رئیس جمهور اسرائیل را بپذیرد . اینشتاین که خود  به خانواده یهودی  متعلق بود ؛ ابتدا با ملایمت و احترام کارانه این درخواست را رد کرد ؛ ولی شله گی سیاسیون یهود بالاخره وی را عصبانی ساخت ؛ و زمانیکه آخرین تقاضای لجوجانه را دریافت میکرد ؛ پاسخ کتبی آماده در دست داشت و بلافاصله آنرا به اورندهء درخواست که آدمی کمی هم نبود ؛ داد و درب منزل خود را بست .

پاسخ اساساً چنین بود :

 « ... سیاست امر لحظه است من با معادله سروکار دارم که به ابدیت تعلق دارد !»

بنده  درین بحث : معادله آینشتاین را پیش روی جنبش عظیم چپ  کشور خود و احتمال  چپ جهانی گذاشته ام ؛ و این مسلماً به عدد قیاس ناپذیر بالاتر از فرضیه ها و تئوری های معمول تخصصی  و فلسفی است . از یک سو با دقت متفکرانه و از دیگر سو با ادامهء بحث در می یابیم و در خواهیم یافت که این معادلهء اینشتاین دقیقاً دوام معادله های نسبیت خاص و نسبیت عام است و اینکه  با  علامات ریاضی هم  نشان داده  نشده است ؛ دلیل نمیشود که آنرا سخن تصادفی بگیریم .

بنده  بدبختانه ریاضیات عالی بلد نیستم  با آنهم احتمال میدهم  که این معادله اگر قرار بود با علامات ریاضی نشان داده شود ؛ شاید سلسله اعداد و ارقام و نماد ها و عملیات و اشاراتی ...را احتوا میکرد که توماری چندین برابر دور کرهء زمین را به خود اختصاص میداد .

من از خواننده گان گرامی احترامانه می طلبم کم از کم یکی دو سوال از این قبیل نزد خود مطرح کنند و سعی نمایند توسط اندیشیدن و تفکر به آن پاسخ دهند :

ـ چرا جنبش و مبارزه ؟

ـ ما ( افراد و کتله های بشری ) چرا ناگزیریم مبارزه کنیم و حتی بجنگیم ؛ بکشیم و کشته شویم ؟

ـ چرا حق و باطل ؟

ـ چرا ظلم و عدالت ؟

این بند و بساطی که نوع بشر در عالم پهن کرده و حتی به میزان وخیمی ؛ خود حیات و طبیعت را جداً به مخاطره انداخته جز با معادلهء اینشتاین ؛ با کدام  تیز و تئوری ی دیگر میتواند  فهمیده  شود  و یا توضیح داده شود ؟

در رابطه به اینشتاین ؛ گفته اند :  او عالم صغیر بود که تمامی عالم کبیر را در خود گنجانیده بود !

 

در مورد 4 :

درین راستا من صلاحیت تخصصی ندارم  و مطالب اینچنینی را هم  برای مقاصد  معـرفتی  و فلسفی استفاده میکنم نه تخصصی . اما اینکه هیپوفیز سلطان غدوات مترشحهء داخلی است ؛ سخن من نیست و آنرا از برنامه های ستلایتی  دکتوران با صلاحیت  فیزیولوژی و غدد مترشحه ؛ که اتفاقاً چندین بار به تکرار شنیده و از توضیحات شان در باره قانع شده ام  ؛ اقتباس نموده ام . ضبط این برنامه ها را نیز دارم .

تصور میکنم هیپو تالاموس باید قسماً غدهء درون مغزی و رابط  پیام های مغز به هیپوفیز باشد  و به هرحال  تا کنون عقیدهء غالب متخصصان غدوات ؛ مشعر بر خاص تر بودن وظایف هیپوفیز است  تا جائیکه به آن لقب سلطان غدوات درون ریز اعطا شده است . وانگهی هنوز علوم ؛ بخصوص درین عرصه ها زیاد مسایل را باید باز گشایی نمایند و لذا احکام و استنتاجات کنونی دارای اهمیت نسبی میباشند ؛ منجمله لا اقل من خبر ندارم که تجربه ای صورت گرفته است تا معلوم شود که  در غیاب هیپوفیر ؛ نظام اندو کرین یا فیزیولوژیک موجود حیه چه حالتی پیدا مینماید ؟

ولی توضیح دکتور صاحب جهش در مورد متفاوت بودن هورمون و انزایم و اینکه غدوات مترشحه انزایم تولید نمیکنند ؛ برای دقیق تر شدن فهم علمی ی من مدد کرد !

 

در مورد 3 :

پیشنهاد داکتر صاحب جهش برای استفاده از اصطلاح « جنبش مردمی » به جای «جنبش چپ»  جداً مهم است . ولی ما  به خاطر پیاده کردن آن با مشکل  قرار داد اجتماعی ی جهانی رو به رو میشویم . اصطلاحات سیاسی و علمی  و فلسفی و  مذهبی ـ مخصوصاً که مسبوق به سوابق باشند ـ به آسانی  و توسط  یک طرح و پیشنهاد و استدلال از یک زاویه ؛ قابل تعدیل نیستند .

فقط  دانشمندان و اندیشمندان تثبیت شده و مورد احترام  و اعتنا در سطح جهانی ؛ میتوانند در ساحات خاص که خود  کشف و اختراع کرده اند ؛ اصطلاح و نام بخصوصی بالای آن بگذارند که سپس  در مراجع معتبر علمی ثبت  و آهسته آهسته  مصطلح و مروج  یا « قرار دادی » میشود .

« بد نامی » به غیر حق و با فتنه و شرارت هم اتفاق می افتد که ربطی به  ماهیت و حقیقت موضوع منجمله « جنبش چپ » ندارد . چنانکه همین اکنون نام « اسلام » را به ویژه در غرب ؛ منتها درجه « بد » کرده اند . مسلم است که با تغییر نام « اسلام » نه بلکه با ثبوت و افتابی کردن حقیقت اصیل اسلام و برائت گرفتن آن از تروریزم و توحشی که تحت این نام به راه انداخته شده ؛ میتوان ـ« بدنامی » را بدل به « نیک نامی » کرد ! 

در مورد 2 :

مِنحیث  یک فرد بشر با ضعف ها و ناتوانی هایی که هست و خودم از آن ها حدوداً خبر دارم ؛ آرزومندم  قضاوت های توأم  با دقت و عادلانهء دیگران هم چنین باشد . یک دنیا ممنون نسبت این کوچک نوازی و تشویق و انرژی بخشی ی جناب دکتور جهش !

 

و اما در مورد اول :

واقعیت یگانه همین است که ما نه اینکه برای تودهء مردم گلو پاره می کنیم  بلکه حیات و ممات و بود و نبود ما وابسته به تودهء مردم است  .

من در اوایل این بحث نشان دادم که توده ؛ لزوماً ایمان دارد ؛ چرا که ایمان داشتن  حد اقل  برای گونهء کنونی ی نوع بشر ضرورت ارثی است و کود ژنتیکی  را حایز میباشد . اما مسایل ایمانی ی توده های بشر منجمله پابندی به مناسک معین و حساسیت در قبال نماد ها و سمبول های ایمانی  میتواند در همه جا و حتی همه کس در یک کتله ؛ دارای قوت و ضعف باشد .

نیز روشن کردم که کوایف ایمانی ی افراد « فردیت » دارد ؛ و هزاران عامل در آن مؤثر است . وضع معیشتی و جغرافیایی و حدود ارتباطات و اختلاط ها با همکیشان و اهالی سایر کیش ها  در تشدید  یا تضعیف انگیزه های ایمانی که به گونه تعصبات بروز مینماید ؛ فوق العاده مؤثر است ؛ ولی  حتی  در شرایط  تحولات سریع اقتصادی ـ اجتماعی  هم تحول در روبنا و فرهنگ به طور عام و تحول در باور ها و وجدانیات افراد به طور اخص خیلی بطی رخ میدهد .

بدینجهت تشبث به تحولات فرهنگی که غالباً تحت نام انقلاب فرهنگی ( مثلاً در چین یا ایران ) صورت گرفت ؛ جز فاجعه و مرگ و تباهی تقریباً نتیجه دیگری به بار نیاورد .

لذا جنبش چپ اساسمند و خردمندانه هرگز در پی انقلاب فرهنگی و بخصوص انقلاب روانی در جامعه نیست و نمیتواند باشد . پس نمیتواند خود را در گیر مسایل روانی و ایمانی و حتی  به  طور عام فرهنگی ـ فولکولوریک  جوامع کند . ( ولی دشمنان سعی نهایی میکنند که او را در گیر همین باطلاق ها بکنند !)

آماج های جنبش چپ ؛ سیاسی  و سپس اقتصادی ـ اجتماعی یعنی تحولات زیربنایی اند . فقط وقوع تحولات ژرف در زیربنا و یا پیدایش و شگوفایی زیر بناهای جدید ـ  و در عصر کنونی همراه  با  گسترش تکنولوژی های جدید ـ راه ها را برای تحولات مثبت و به موقع فرهنگی و بعد ها  تحولات اخلاقی و روانی  هموار میسازد .

اکنون کودکی  که ابتدایی ترین تخمین های ریاضی را بلد باشد ؛ میتواند بگوید که غالباً این  پروسه عمر چندین نسل را ضرورت دارد .

اینک نسلی که تازه « در خم یک کوچه » است ؛ با کدام خرد و منطق میتواند حالاتی را توقع داشته باشد که در بهترین اوضاع و احوال ؛ ممکن است  کار یا امکان 5 ـ 6 ـ 10 نسل پسین باشد .

در همین حال هیچ کاری درین دنیا آسانتر از به نقد و به سخریه کشیدن باور های هزاران ساله ؛ نماد ها و آثار و سمبول ها و صحف و غیرهء آنها نیست ! این کار نه  نبوغ  کار دارد و نه مطالعات  و تحقیقات و ریاضت کشی ها و دود چراغ خوردن ها و همچون اینشتاین زنده زنده به اسکلیت محض مبدل شدن ها .

نبوغ و قدرت علمی و تحقیق و مطالعه و کشف و ابداع در یافتن دیالکتیک  گذشته و امروز و آینده ؛ یافتن دیالکتیک علم وساینس  با اسطوره و سنت  و یافتن دیالکتیک عقل با ایمان  و اندیشه با باور  مضمر است و برای آنها اشد ضرورت میباشد .

به طور یک اصل  نمی توان با توده بود و با ایمان و باور و مقدسات  او نبود !

و تا زمانیکه سرزمینی چون افغانستان به اوضاع تاریخی اروپای قرن 18 و 19 و 20 نرسیده است ؛ نمیتوان اندیشه ها و تئوری های آن سرزمین ها را مستقیم یا التقاتی در اینجا ؛ حتی مطرح کرد . ما چه ساده قانون جابرهء تقدم ریز بنا بر روبنا و اثر گذاری اندک روبنا و مؤسسات روبنایی بر زیر بنا را فراموش میکنیم و چه بسا اصلاً آنها را درک نمی نمائیم .

چون  این موضوع که چگونه میتوان و باید با توده های مؤمن و مراجع تقلید مذهبی ی آنها تعامل کرد ؛ بحث دقیق تر و مشخصتر و تفصیلی تر می طلبد ؛ تا ملاقات دیگر ؛ بدرود !

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

(( بخش سوم ))

 

“ only two things are infinite ,

The universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

ALBERT EINSTEIN            

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

    و

                            استوپیدیای بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »              (آلبرت اینشتاین)                                           

 

مزید بر تفاهم و همیاری ی گستردهء دوستان عزیز گردانندهء ویب سایت های انترنیتی ی پر بار و پرکار افغانی و کاربران محترم آنها ( منجمله تقدیم ابتکاری سایت وزین رسانهء نور و ویب سایت همایون و دقت ویژه و زحمت کشیی مجدد سایت آریایی به جهت درج آخرین ویرایش مقالات ) ؛

انگیزهء نیرومند دیگری برای بنده تماس دوست گرامی همفرهنگ و همزبان ما از آنسوی کرهء زمین بود که در نخستین لحظات نشر دومین قسمت این بحث ؛ توسط ایمیل تحقق یافت  و سپس با مراجعهء ایشان به دوستان افغانی در جرمنی و ماسکو؛ ذریعه تلیفون نیز مورد تأکید قرار گرفت : فشردهء پیام این بزرگمرد که خواسته اند ایشان را « جوان 72 ساله» بنامم این است :

(( من دارای تحصیلات گسترده ای هستم که 2 (PGD) حاصل آنست بر علاوه همیشه چنانکه نان خورده ام و کار و ورزش کرده ام مطالعه نیز قسمت مهم زنده گی امرا میساخته است . مطالعاتم علاوه بر کتب چاپی و انترنیتی قدیم و جدید ، داده های روزمرهء انترنیتی و مطبوعاتی ی چپ و راست از نیویارک تایمز گرفته تا مانتی ریویو بوده و میباشد ؛ ولی بحث « جنبش چپ و معادله ای از کاشف نسبیت » اثر تکاندهنده و بیسابقه ای بر من گذاشت . در حالیکه بیصبرانه منتظر قسمت های آینده آن میباشم خواستم نخست به شخص شما اندیشمند ... و سپس به فعالان افغانی در انترنیت تبریک بگویم و عرض احترام نمایم .

ولی این نوش آنقدر ها بی نیش هم نیست . منظورم این است که شما در جایی با گفتن اینکه این بخش را علوم روانشناسی و اقتصاد و تاریخ و جغرافیه.. مورد بحث قرار میدهند ، گریزی زده و خوانندهء اثر ...تانرا پشت نخود سیاه روانه کرده اید . من میگویم که صدای دُهل از دور خوش است ؛ در تمام دوران تحصیلات و حیات و مطالعات خود آنچنان چیز قانع کننده را بر نخورده ام که تحت نام علم روانشناسی و اقتصاد و تاریخ و جغرافیا مسایل را از زاویه ای مورد توجه و دقت و تحلیل و تجزیه قرار دهد که بحث شما در پیوند با تیزیس نابغهء عصر ما ـ اینشتاین ـ بر آن تمرکز دارد .  خواهشم این است که کسی را به هیج کجا رجوع ندهید و فقط خود بفرمائید که دریافت شما و درس و آموزش خود شما در مورد از چه قرار است ؟!»

قابل یادداشت اکید میباشد که خود این بزرگمرد چه به طریق کتاب ها و مقالات و چه به طریق برنامه های پر محتوا و شگرف ستلایتی ی شان ؛ مقام استاد کمنظیری را بر من دارند و بسیار و بیشمار از ایشان آموخته و کسب فیض کرده ام . ایشان به دلیل روان قبیلوی و خُرده نشنالیستی ی موجود در گرد و نواح ما اجازه ندادند که نام بزرگ شان را اینجا بیاورم  .  

علاوه بر این ؛ استاد گرانمایه ای از یکی از پوهنتون های کشور ؛ لطف نموده اند که پس از تشویق محصلان به خوانش بحث و ابراز نظر ها پیرامون آن ؛ به خواست قابل توجهی از محصلان عزیز مواجه شده اند و آن عبارت میباشد از اینکه نخست باید در مورد کاشف نسبیت و مقام و شخصیت و زنده گانی اش معلوماتی بائیسته ارائه میگردید ، لذا من با رعایت نظر  بزرگواری که پیشتر ذکرشان رفت ؛ کسی را پشت نخود سیاه نمی فرستم ولی از جانب خود نه ؛ بلکه از منبعی که طرف اعتمادم میباشد ، اطلاعات لازم خدمت محصلان مذکور که مسلماً نور دیده گان من استند ، بر گزیده ام که امیدوارم سایت های وزین انترنیتی ی همیار و همکار آن )فشرده کتاب زنده گی البرت اینشتاین) را در جنب مقالهء بخش سوم به نشر بسپارند .

و اما بخش سوم :

     نخست لطفاً به تیزواره ها و مسأله هایی توجه بفرمائید که پیش درامد یکی از کتاب های دیگر بنده  میباشند و منحیث مواد برای تفکر ژرفتر به ما و شما درین بحث مشکل ؛ مدد خواهد کرد :

* بشر پیشین در برابر غامضه های طبیعت از پا در می آمد ولی بشر کنونی در برابر غامضه های دم افزون « جامعهء بشری » زبونی میکشد !

 

زنگ هایی که  در  زمان  ما  به  صدا  در آمده اند :

*ـ نوع بشر در لبهء پرتگاه میان دو توحش گیر کرده است :

« توحش تمدنی » و « توحش پیش تمدنی » !

ـ « توحش مدرنِ  » ؛  بشر را  به « حیوانیت » بر می گرداند و یا منقرض میکند !

آیا « راه نجات » وجود  دارد ؛ و آیا جز « بربریت » آینده ای هست ؟

*ـ انسان ها همه بشر اند ولی بشر ها همه انسان نیستند  .  روند « شُدنِ انسان » در مسیر تکامل ؛ به بُن بست انجامیده است !

چرا حقیقت بشرِ انسان و ضدش : بشرِ نسناس از چشمِ معرفت افتاده است ؟

 

* تبیین و  حل و فصل مسایل عصر امروز ؛ نه تنها از حیطهء منطق میتافیزیک بلکه  از حیطهء منطق دیالکتیک هم فرا تر رفته و نیاز به دریافت و ابداع و اکمال منطق نوتر  و کاملتری پیش آمده است !

ـ چگونه و با چه ته بنایی میتوان از عهدهء این چالش خطیر به در آمد ؟

* ـ سازواره های سنت و مذهب در تیزاب لابراتوار های ساینس مضمحل میشوند ولی توده های بشری بدون سنت و مذهب بوده نمیتوانند .

 مشکل نه تنها در این است که توده ها امکان بالا آمدن در سطوح عالیهء ساینتفیک را ندارند بلکه سنت و مذهب بُنیان ژنتیکی را هم داراست !

ـ در همین حال بزرگترین منبع تغذیه و توان یابیی « توحش های مدرن و پیش مدرن » اعتیادات سنتی و مذهبی ی توده ها  بوده ، هست  و در آینده  نیز خواهد بود !

ـ نه تنها سنت ستیزی و مذهب ستیزی راه حل نیست بلکه سنت گریزی و مذهب گریزی یا « سنت شکنی » و « مذهب زدایی » هم بیراهه های آزمون شده می باشند !

ـ غریزه و عشق و عرفان و اشراق نیز از روح بشر منتفی شدنی نبوده و مزید هایی بر غامضه های بالا اند !

ـ با این معادلات چندین مجهوله ؛ در عصر کنونی ؛ چگونه میتوان کار و زنده گی و مبارزه کرد ؟

به راستی چرا  اُسوهء عقل و ساینس بشری ـ البرت اینشتاین ـ با فورمول های داهیانهء « نسبیت عام و نسبیت خاص » همه پدیده ها و نیروها و ساختار ها و جریانات هستی را  از « مطلقیت » محروم کرد ؛ ولی 2 مطلق را  استثنا نمود ؛ بر جاگذاشت ، با قاطعیت تصریح کرد و با مطلقیت هم خاصتاً بر یکی ازآنها (human stupidity)پای فشرد ؟؟

 

اینشتاین ؛ در امر کشف و فورموله کردن این رمز و راز ؛ این تنها دو مطلق و « only two things are infinite » و از آن میان (human stupidity) به خاطری  مورد استناد و تجلیل و تذکار ماست که او حسب قواعد ریاضی  و  علوم معاصر ؛ پرداختی کانکریت در زمینه ارائه داده است  و الا  اندیشمندان مشرقزمین  ـ از باب مثال  مولانا جلال الدین محمد بلخی ؛ 800 سال پیشتر؛ حقیقت مورد نظر را حتی با رسایی و زیبایی گیرا تر  پردازش کرده  و  بازتاب  داده بودند :

          دی شیخ  با  چراغ همی گشت گرد شهر      

         کز   دیو  و  دد  ملولم  و  انسانم  آرزوست

         گفتند : یافت می نشود ؛ جسته ایم  ما          

         گفت : آنکه  یافت می نشود ؛ آنم آرزوست

 

یا سروده های  بلند سعدی چون : « نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ....» ،

بنی آدم اعضای یکــدیگر اند     که  در آفرینش ز یک گوهـر اند

تو کز محنت دیگران  بیغمی      نشاید  که  نامت  نـهـنـد : آدمی !

 

یا حافظ :      آدمی در عالم خاکی نمی آید  به دست      

                عالمی  دیگر  بباید ساخت و ز نو آدمی

و هزاران دُر سفته در نظم  و نثر و در اساطیر ما  ؛ به نحوی از انحا  بازتاب  همین حقیقت  روشنتر از آفتاب  میباشد .

خلاصه (human stupidity) یا  استوپیدیای بشر ؛ آن واقعیت قبیح  و  وقیح  و  اما  ناگزیر  در  زنده گانی  و  روان  این  نوع حیهء متمایز و نو درآمد  در گسترهء زیستار موجودات حیه میباشد ؛  که منجر به تخریب گوهر آدمی گردیده  و از آدمیزاده  در استقامتی  موجودات سرگشته  و آشفته ذهن  و  پریشان روان  و  معتاد علاج ناپذیر  به  باور ها  و  معانی  و  مواد مخدر  درست  نموده  و در استقامت دیگر از او ؛ خطرناکترین  و  مضر ترین  و شوم ترین دشمن حیات  و طبیعت ؛ به وجود آورده است که امپریالیست ها و فاشیست ها  و صیهونیست ها  و  اکستریمیست های درنده خوی  و  ددمنش  و دینبازان  و تبعیض پرستان ... همانند آنان در همه کیش ها  و آمیزش ها ؛ مثال های برجسته از ردهء اخیر میباشند .

 

سیاست یا از قله پرت شدن ؟!

 

برای اولو الالباب و صاحبان خرد بلند قطعاً مسلم است که  باز کردن تمامی  زوایا  و عوامل  و مسایل  و اثرات  و پیامد های پیچ در پیچ و لادر لای این آفت  ضرورت  به  تألیفات و تحقیقات  نامحدود  دارد ؛ ولی از کلیات  بسیار فشرده که  گفته آمدیم ؛  کمترین اصلی را که  میتوان  و  باید  استخراج  کرد ؛ اینست که  با  هیاهو ها و  شعار ها  و  تبلیغات کودکانه  و  پهن کردن  بساط  فحش  و نا سزا و یا  اعمال فشار های  فیزیکی  و  روانی ؛ آنچه که  استوپیدیای  بشری خوانده  میشود ؛ نه تنها  تضعیف  و  تخریب  نمیشود  بلکه  بر عکس  پاتنسیال های  وخیم تر  و  ناشناخته تر آن ؛  از قوه  به  فعل  می آید .

تجارب سی ـ چهل سالهء افغانستان و پیرامون آن ـ مخصوصاً  استفادهء  ابرازی ی  نیرو های عمیقاً  استوپیدیک  غرب  و نیمه بربر های منطقه از معتقدات و وجدانیات توده های مسلمان در « جنگ سرد» چه به گونه مجاهد پروری های نصیرالله بابری و دگروال یوسفی ، چه به گونه طالب آفرینی های سی آی ای و آی ایس آی و قارون های سیه مست وهابی؛ و چه به گونهء فتنه گری ها و آشوب انگیزی های حفیظ الله امینی ؛ قاطعترین و قانع کننده ترین اثباتیه های این مدعاها ست !

 

شیوه ها و ابزار مبارزه با سوء استفاده از باور ها :

 

بدون اینکه کوچکترین منع  و ردی  بر تحقیقات  و  تتبعات  واقعاً  اکادمیک  در پر توی  جهانشناسی ی ساینتفیک  در مورد اساطیر  و  متون  و آثار و  بنا ها  و نشانه های  اندیشه ها  و ایده ها  و  باورها و سنت های  کرور در کرور بشریت  پیشین ؛ وضع گردد ؛  اشد ضرورت است که دو  مورد  عمیقاً  روحی ـ روانی در زمینه  خاطر نشان  و  متقابلاً مورد جدی ترین  توجهات و التفات ها  قرار گیرد :

1 ـ به هیچوجه آنچه (human stupidity) یا استوپیدیای بشر خوانده میشود ؛  مخصوصاً در متون کهن قابل بازیافت و باز شناخت و ارزیابی در حدی که  بر له یا علیه آن  موضعگیری  و  عمل  و  سیاست  و کار تبلیغی ـ ترویجی  شود ،  وجود  ندارد . 

هم  توده های  انبوه  مردم  و هم حاکمان بر آنها  نه  از متون مقدس  و غیر مقدس اطلاع  و  بر آن ها  پابندی  دارند  و نه  آنچه  در  روان آن ها  می گذرد  و  یا  حتی این  روان  ها  را می سازد ؛ رابطهء واقعی  و  مستقیمی  با  این متون  دارد  . 

در  پیوند  به  سمبول های  مورد  باور هم  ؛  اعم  از اساطیری  یا  تاریخی  و  زمینی  و آسمانی ؛  تنها  و تنها باید  به روح « افراد زنده »ء مربوط  رجوع کرد .

اصلی که میتوان گفت ؛ ابدی  میباشد  این است که  مؤمن به  و  معشوق   ( یا  واقعیت حقیقی  و مجازی  ی مورد عشق  و ایمان ) در هر حال سراپا  ایده آل  و  زیبا  و حق  و  بی نقص  و  عیب  و  بیچون  و  بی چرا ست ،  لذا  اینکه   این  یا  آن  نیمه  روشنفکر عجول  و سطحی  و  سرتمبه  ... به داد  و  بیداد  می پردازد که ایوای  فلان  مرجح  و مقصد ایمانی ـ آنهم  هزاران ساله ! ـ چنین  و چنان عیب  و  ریب  و  قبح  و  شرارت داشته است ؛  و  یا  چنین  سناریو  ها  که روی  مقاصد  شیطانی  عمداً  به  راه  انداخته  میشود ؛ نه اینکه  قدرت  اثر دیگرگون ساز ندارد  بلکه دقیقاً  نتیجهء معکوس  به  بار می آورد .

ولی تحقیقات  و تتبعات تاریخی ی  مستدل  و  مستند  و  عاقلانه  و عادلانه  و مقایسوی  و  بیطرفانه  امر دیگریست  و  ضرورت  و مفیدیت  و حتی سازنده بودن آنها  محل هیچگونه  تردید  و  وسواس  ندارد .

همچنان  شیوه های  رندانهء  صوفیان  در خالی کردن زیر پای  زهاد ریاکار  و  بازی گران  با  باور ها  و معنویات  و  روحیات مردم  و مزیداً  افشاگری های مدلل  و  مستند و خونسردانه  و جذاب  و  قانع کنندهء  سیاستگرانی  که  بر ستوپیدیای  بشری  در مجموع  و  بر  باور های  مذهبی  و  روحانی ی مردم منجمله ؛ اتکا  دارند ؛ کارستان های فوق العاده  پر ثمری است که  به  حیث  نمونه  و الگو  میتوان  از کار  بزرگ  رابرت درایفوس در کتاب « بازی شیطانی »  الهام گرفت  و این شیوه را  با  خلاقیت  هرچه  بیشتر  و در ابعاد  وسیعتر  انکشاف  داد .

http://www.ariaye.com/etlaat/matlab.html

 به لطف خیلی  از دوستان بنده  و مشخصاً  شادروان احمدشاه عبادی  که یکهفته قبل از مرگ جانسوز نابهنگام خویش ؛ طئ مقاله ای در سایت آریایی  ابراز فرموده اند ؛ کتاب « جنگ صلیبی یا : جهاد فی سبیل الله »  هم  میتواند  یک الگوی کارا   به شمار آید :

http://www.ariaye.com/dari7/siasi/ebadi3.html

http://www.ariaye.com/ketab/jehad/jehad.html

در استقامت های دیگر میتوانم « نامه سرگشاده » احمد عیار مؤرخ 19/8/89 را مثال دهم که در مخالفت و تقبیح پذیرفتن ریاست شورای به اصطلاح صلح عنوانی شخص استاد ربانی نوشته شده و منتشر گردیده است که من آنرا در ویب لاگ جذاب و پر محتوای « حماسهء زن » خوانده ام و از نظر خیلی تیپیک و تاریخی و استثنایی بودنش ؛ در ویبلاگ شخصی خود هم اقتباس و درج نموده ام :

  http://aashil.blogfa.com/post-39.aspx

این نامهء سرگشاده و مطالب انتقادی شدت گیرنده که در دوسه سال اخیر مخصوصاً به مناسبت سالمرگ احمدشاه مسعود  در سایت ها و نشریات « جهادی » و عمومی بروز میگردد و به افشاگری هایی در مورد « خائینین به جهاد و مقاومت و آرمان و تقوای آمرصاحب » می پردازد ؛ نه تنها کار با ارزش سیاسی است بلکه گسترش یابی ی روحیات جنبش چپ ( در وسیعترین مفهوم کلمه ـ هدف در سراپای این بحث همین مفهوم است !) میان « جهادی ها » را میرساند .

ناگفته نماند که خود متون مقدس  و نیمه مقدس  و سمبول ها  و الگو های ایمانی ـ  صرف نظر از آنکه واقعیت آنها در نگاه دیگران چیست ؛  برای توده های  معتقد  و  منسوب  به آنها ؛  صفات حمیده  ،  معانی متعالی  ، محسنات  معنوی  و  اخلاقی  و حقوقی ( فقهی ) و حتی زیبایی شناسانهء متکثری دارد . تا جائیکه  تغییرات  ژرف  زیر بنایی  و  روبنایی حادث  نگردیده ؛ خواستن عملکرد  بر اساس آنها  نیز  از مدعیانِ  به  ویژه  سیاسی ی مربوط ، کار کوچکی نیست !

 

منافقت های خشن و ظریف :

 

و اما  جان مطلب ؛ درین رابطه  ؛ وجود  منافقت  های خشن  و ظریف  و  عمدتاً  ماهرانه و خیلی  ماهرانه است که  طبقات حاکمه  و  هیأت  های سیاسی  و فرهنگی  و  واعظان  و  پیش نمازان  و شیخ  و شحنه و معلم و مدرس ... وابسته  به آنها  در رابطه  به  متون مقدس  و  ذوات  و  سمبول ها  و  مکان ها  و نماد های  مقدس  و محترم  انجام میدهند .

درین راستا  برخورد های منافقانهء طبقات و مقامات حاکمه در « جهان اسلام »  با کتاب  مقدس مسلمانان جهان ـ قرآن مجید ـ  ویژه گیی خاص و محرز و ملموسی دارد . نخستین منافقت در زمینه این بود که اصلاً قرآن را ؛ متنی قابل ترجمه  به زبان های  سایر مردمان  نمی پذیرفتند ؛ مردمانی که تحت  هر شرایط و به هر قیمتی مسلمان شده اند ؛ باید تنها و تنها متن عربی ی قرآن را  داشته باشند  و  نهایتاً  زبان  عرب  بیاموزند .

این منافقت نتوانست در مجموع  بیشتر از چند صد سال پایایی  و مؤثریت داشته باشد . سرانجام جواز ترجمهء قرآن به  زبان های  مردمان مغلوبه  و تحت سلطهء  اعراب ؛  بنا بر جبر های مقاومت ناپذیر ـ و آنهم  به  شرط موجودیت متن عربی ـ حصول گردید ؛ ولی اینک حاکمان  بومی  و  بیرون مرزی  تدبیر کردند که قرآن  باید  فقط و فقط حسب  صوابدید و قرائت آنان ترجمه و تفسیر گردد  و مبادا  از آن استنتاجات دیگری  به عمل آید  و احکام  و فرایض  و  وجایب  تهدید کنندهء  منافع  و مقامات حکام  سنتی  و میراثی در دنیای « اسلام »  از آن  بیرون کشیده شود .

به همین علت طی چند قرن اخیر حتی  یک ترجمهء دقیق و مبتنی  بر حقیقت  زمان ـ مکان  نزول قرآن  در هیچ  یک از  زبان های  ملت  های  نامنهاد اسلامی  به  ظهور نرسید . بر علاوه سیل سرسام آور جعل حدیث  و اتهام بستن انواع  لاتعد  و لا تفسای  اقوال و افعال به حضرت محمد پیامبر بزرگ اسلام ؛ روا داشته  شد و چیزی رویهمرفته  به عرصه آمد که :

 به قول اقبال « خدا و جبرئیل و مصطفی را ؛ به حیرت انداخت ! »

بنابر این تلاش های سازنده در جهت بروز کردن حقیقت متون مقدس در چوکات زمان ـ مکان ویژهء آنها ؛ کاری نیست که تا ابد فقط در انحصار جیفه خواران طبقات حاکمه گذاشته شود . کوششی که درین راستا  در کتاب « معنای قرآن» توسط بنده صورت گرفته غالباً کوشش کامل و شامل و دارای آخرین قوت و کارایی نیست ؛ ولی حتماً  یک آغاز ضرور و استثنایی فرهنگی و تاریخی هست !

http://naweederooz.com/in/m126.html

درین مورد بخصوص باید به طور اخص قید نمود که متأسفانه اغلب روشنفکران و چیز دانان و چیز نویسان ما خیلی به ساده گی فراموش میکنند و یا نمیتوانند دریابند که مخاطب آنان در عالم واقع کیست و چه معضلات روحی و احیاناً چه آماده گی های بالقوه و بالفعل برای دریافت و پذیرش پیام های روشنفکرانه و روشنگرانهء شان دارد ؛ در مواردی حتی به نظر می رسد که این عزیزان در غرفهء حمام با شخص خود غُم غُم  و بگو مگو میکنند ؛ و اصلاً به قصهء مخاطبی نیستند !

اسف انگیز است که جبر اختصار درین مقال ؛ ما را  از دادن نمونه های مشخص که اتفاقاً  همین اکنون به حد وفور و آنهم قسم نمونه وی و تیپیک روی سایت های انترنیتی وجود دارد ؛ معذور میدارد .

 

جای باور ها « روان شخص زنده » است :

 

2 ـ پس وقتی که (human stupidity) یا استوپیدیای بشر محدود به متون مقدس ، نیمه مقدس و تداوم هایی که بر آنها  انبار گردیده  نیست ؛ در جایی ؛ بائیست تمامت آنرا جُست و به شناخت در آورد . این جای ؛ جز روح و روان « افراد زنده» ء مشخص ؛ جای دیگری نیست . لذا  ما ـ و به اعتبار این بحث : جنبش چپ ! ـ  مکلفیم که در این جا  با  درایت و کفایت تام  ورود  نمائیم .

کمترین وجیبه و وظیفه که در عنفوان این ورود ؛ بر دوش ماست ؛ این میباشد که چیزی چون دلجویی و تفقد و روحیه دهی بر بیمار را  در اولیت خویش قرار دهیم ؛ ولو که ناگزیر باشیم در زمینه به دروغ « مصلحت آمیز ـ نه منافقت آمیز و تخدیر کننده و تحمیق کننده !» هم  متوسل گردیم !

تا جائیکه تحقیقات و مطالعات و تفکرات این کمترین ؛ حصول کرده است ؛ درین راستا بائیست گوهر آدمی ( اصل انسانیت ) را مرکزیت بخشید .

قاعدهء منطقی و ریاضی این است که وقتی « گوهر آدمی » میگوئیم ؛ خود بخود دارای این معنی میشود که « گوهر غیر آدمی » در برابر آن وجود  دارد . بدینگونه در مقام  تعریف و قیاس ؛ گوهر آدمی ؛ ارزشی است که آدمی را  از سایر جانوران امتیاز می بخشد . ولی رویهمرفته هیچ چیزی در آدمی نمیتوان یافت که او را از سایر جانوران تفکیک کند و امتیاز ببخشد ؛ مگر عقل و اندیشه !

*****

درس ها از پیش آمد های واقعی :

 

حسب تصادف ( و چه بسا نه حسب تصادف !) این هفته در سه جنازه و فاتحه شرکت داشتم ؛ و این بار به دلایل روشن ؛ بیشتر از گذشته ها بر رسوم ، معتقدات و باور های مردم دقت و تفکر می نمودم . هم سه تن مرحومی از نظر جایگاه و پایگاه اجتماعی و سنتی از هم متفاوت و در عین حال تیپیک بودند و هم اقارب و دوستان و مشایعت کننده گان آنان و تسلیت گویان به باز مانده گان شان .

بازهم اتفاقاً ( و شاید هم نه اتفاقاً!) چندین «روشنفکر» و مدعی ی مبارزهء چپ در گذشته از داخل و خارج کشور در جنازه ها یا مراسم فاتحه خوانی حضور به هم رسانیدند که تقریباً همه را شخصاً نیز زیارت نمودم .

در پایان از دریافت هایم ؛ دو تأثرـ همانند درد قلبی ـ در من بر جا ماند :

1 ـ کسان محترم مورد نظرم به استثنای دو سه تا ؛ بر سراپای مراسم و تشریفاتی که در آن شرکت میورزیدند و به تبعیت از جمع ؛ قواعد تشریفات را تقلید مینمودند ؛ نه فقط به حیث یک واقعیت دیرنده و دیر پا و مهم و سرنوشتی انهماک نداشتند بلکه بر آنها همچون سرگرمی های گذرا نظر میفرمودند .

وقتی ملا امام محترمی سر یک مقبره به سخنرانی پرداخت ؛ ضمن تأکید بر ناگزیری ی مرگ و برشمردن مکارم اخلاق و اعمال که بنده ؛ بائیست طئ چار صباح حیات خدا داده از آن ها برایش رهتوشه آخرت بیاندوزد ؛ واقعاً چیز های پر از غلو و اغراق و دروغ های شاخداری که بر ضد قرآن و سیرهء پیامبر بزرگ اسلام ، بر این آئین مقدس پینه و پیوند کرده اند ، نیز آورد.

مسلم این است که در سیستم آموزش های مسایل مُلایی ؛ اینگونه اضافات غیر قرآنی و نامربوط با تعالیم حضرت پیامبراسلام ؛ فراوان وجود دارد و همچو ملا های محترم چاره ای هم جز یادگیری و تحویلدهی ی آنها به تودهء مقتدی و سامع ندارند . و این افسانه پردازی های اغراق آمیز و خارق العاده مؤثریت و کشش جادویی نیز دارد ؛ چنانکه برخ قابل توجه جمعیت به همان ها هم با باور نگریسته و حتی اشک میریختند .

اما سایر مراسم و مناسک و رمز ها و مصطلحات و اشارات و حرکات و افاده ها.. در همچو مناسبت ها معنویت های بی نهایت  ژرفی دارد و به نیاز های روحی ی عظیمی پاسخ میدهد . دست کم گرفتن و سبکسری و خیره سری تبارز دادن ( حتی تبارز ندادن ولی در ذهن داشتن ) به این رسوم پسندیده و ضرور و بی بدیل ؛ـ مخصوصاً از سوی آنانیکه خود را پیش قراولان سیاسی ی توده ها توهم میکنند ؛ قباحت وصف ناپذیری است .

2 ـ دید و وادید های اینان باهم که بعضاً شاید پس از 20 سال اتفاق می افتاد ؛ به حد وحشتناکی ؛ بیروح و بی پیام و بی الهام و بری از محبت و سنخیت بود ؛ غالباً وقتی یکی از مزاحمت ( همان مصافحه! ) با دیگری ؛ رها میشد ؛ با یکی دیگر به غیبت و تخطئهء حق نا حق او می پرداخت... رویهمرفته کم از کم من نیافتم که اینان حالا هم برای وطن و مردم و سرزمین و ارزش ها و منافع کشور و منطقه و جهان فکر و ذکری دارند یا خیر ؟! اما قطعاً مسلم است که هرگاه باد مساعدی از کدام سو بوزد؛ اینان سند و ثبوت و تذکره و تاریخ میکشند ، همچون دیروز قدر خواهند دید و بر صدر خواهند نشست ....!

به پیشگاه وجدان عمومی خواننده گان گرامی این سطور اعتراف میکنم که با همه اطلاعات و شناخت و حدس و گمانه زنی که در گذشته می پنداشتم دارم یا کسب کرده ام ، این موارد برایم غیر منتظره و تکان دهنده بود .

 

« جنبش چپ » جنبش توده های مسلمان :

 

اما شخصاً بیش از پیش معتقد شدم که توده های ما ؛ همین هایی است که در هدیره ها و مساجد ...حضور به همرسانیده اند و حضور به هم میرسانند ؛ نه آنچه ما توهم میکنیم ، خواب می بینیم و یا چون بوزینه هایی که در قسمت دوم ؛ بحث شان بود ؛ بر « ناخود آگاه » ما گذر داده شده است !

توده های ما هم خود خویشتن را « مسلمان » میدانند و هم دیگران ایشان را « مسلمان » میخوانند . و چنانکه در مباحث گذشته مؤکداً گفته ام ؛ اساساً دیانت و مذهب و رسوم و عنعنات و باور های توده های مردم افغانستان ( و اغلب مردمان دیگر هم ) « میراثی و تقریری و مسموع » است ؛ لذا چندان فایده ندارد که ما از روی کتب مقدس و غیر مقدس آنها را شناسایی و ارز یابی نمائیم . غالب آنچه هست و نیست فقط در روان « فرد زنده » وجود دارد و بس !

یعنی به درجهء نخست باور ها و کوایف آنها « فردیت » دارد و مخصوصاً در سرزمین ما در حدود 70 تا 80 فیصد چیزی است که حتی در فرد  دوم ؛ ناموجود میباشد .

20 یا 30 فیصد باقیمانده که بین افراد مشترک است ؛ نیز در شعاع ها و دوایر گوناگون قومی و قبیلوی و فرقه ای و سمتی .. و حتی جنسیتی کاست و افزود ها و تفاوت ها و حتی تضاد ها پیدا میکند ، ( مانند موارد تضاد ها بین دو مذهب بزرگ کشور ) .

با اینکه علماً تعیین پذیر نیست که در شعاع آخری ( شعاع عمومی ی اسلام ) چقدر اشتراکات عمقی و حقیقی وجود  دارد ؛ معهذا این شعاع تعیین کننده است !

چنین است حقیقت توده و چنان است واقعیت توده!!

از آنجا که بدون توده هیچ جنبش و حرکت تاریخی معنا ندارد ؛ پس جنبش چپ افغانستان؛ جنبش توده های مسلمان افغانستان است . شر و شور و احیاناً شعور و احساسات نیمچه روشنفکرانه و سیاست بازانه ولو که دارای عناصر قهرمانی هم باشد ؛ در حالیکه با توده ارتباط برقرار نکند و مانند ماهی در دریای « خلق و توده » شنا ننماید ، هر چیز و شاید شاذ ترین چیز میتواند باشد ؛ ولی «جنبش چپ» و اصلاً « جنبش» به معنا و مراد واقعی ی کلمه بوده نمی تواند .

 

پرسشی دارای مقام تعیین کننده :

 

اینک پرسشی بدینگونه به میان می آید که این توده ؛ سامع و مقتدی و دنباله روی همان ملا صاحب میباشد ؛ پس چگونه میتوان با آن تعامل نمود ؟

این پرسش نه تنها نا به جا و احمقانه نیست بلکه دارای مقام تعیین کننده گی نیز هست . در هر حال توده همان است که دیدیم و دریافتیم . خود همان ملای محترم و هزار ها همانند او هم توده است نه سوای توده یا موجودات فرا زمینی و فرا آسمانی !

پیش از اینکه به پاسخ حد اقلی ی این پرسش بپردازیم ؛ اجازه دهید چند فاکت بلافصل را به جای مقدمهء آن بیاورم .

در فرصتی که میسر شد به انترنیت دسترس بیابم ، مقاله ای خواندم در سایت وزین « کوفی » به قلم محترم سیداکرام الدین طاهری که با این جمله و پیام ختم شده بود : 

..«میخواهم بگویم که ناتو با داشتن سلاح های پیشرفته مدرن و ارتش مجهز نظامی نمیتواند در سرکوب دهشت افگنان موفق باشد، آیا ارتش افغانستان با دست خالی میتواند در مقابل دهشت افگنان که با سلاح های مدرن توسط باداران شان تسلیح میشوند، بجنگند؟

پس گفته میتوانم کشور های اروپایی و امریکا با یک بازی سیاسی کثیف و مبهم دوباره میخواهند سرنوشت مردم مان را به دست دهشت افگنان و حامیان منطقه یی و فرامنطقه یی آنها دهند تا خود را نجات داده و مردم ما را قربانی نمایند.

در آخر قابل یاد آوری میدانم که از همین حال باید آماده مقاومت و دفاع از کشور و مردم بود، در غیر آن  باز پاکستان سرنوشت مانرا بدست گرفته و این بار با استفاده از تجربه های آموخته  گذشته خود در افغانستان، خوب میداند چه سیاستی را در پیش گیرد ، تا همه چیز را از بنیاد نابود بسازد.»

http://www.koofi.net/index.php?id=2297

   

هوشدار و نهیب و فراخوان عظیم :

 

نوبت دیگر پس از خوانش اخبار تکان دهنده و حاد در سایت آریایی ؛ به سایت « ویب لاگ همایون » رفتم و مقالهء محترم سلیمان کبیر نوری را تحت عنوان « عرایضی به بهانهء "ملا بینظیر " مادر طالبان » مرور نمودم و در پایان آن به یک نظر یا کامنت آتشفشانی بر خوردم .( پیام های عمدهء مقاله و کامنت):

« مگر حتی برگشت قسمی ومشروط وکنترول شده دوباره ی طالبان ( نیرو های ضد دموکراسی-  پیشرفت و ترقی، زن ستیز و سرکش ، بی مدنیت و وامانده) درچوکات ساختارسیستم حاکمیت افغانستان نی تنها راهکاری به سود منافع ملی وارزش های مردم و جامعه ی ما نمیباشد، بل یک خبط سیاسی و اشتباه بزرگ جبران ناپذیر تاریخیست.

چرا که در پیامد آن فقط ملیتاریست های پاکستان  موقتا” به اهداف بلندمدت شان رسانیده شده اما مردم جهان یک بار دگرشاهد جنگ  های خونبار فرسایشی وطولانی میان اقوام و ملیت های ساکن در افغانستان خواهند بود( این جنگها خارج از کنترول واقعی جامعه ی جهانی خواهد بود)، که آن گاه تاوان سنگین این همه خامبازی ها را باز هم ملت مظلوم مان میپردازد.

 تاریخ میهن عزیز ما به خصوص بعد از حصول استقلال، شاهد و گواه  چندین بازی مهلک و خطر ناک و حوادث ناگوار ناشی از آن ها بوده است.

به مثابه فرزندان آدمیان عصر امروز باید  از تاریخ کشور خود بیاموزیم!

ملیت های باهم برادر سرزمین خورشید!

درفشداران نهضت چپ، روحانیون، متنفذین، سران اقوام و قبایل اصیل و مسلمان کشور!

آزادگان غیور، پیشروان و پیشگامان وطنپرست!

هم میهنان پاک سرشت، روشن نگر و وطندوست!

لمحه های زمان به تندی میگذرند.

 بیایید اختلافات، سلیقه های شخصی، خودمحوریها، عقده ها، حسادت ها، و تصفیه حساب های نسبتاً کوچکرا کم ازکم به طور مؤقت کنار بگذاریم.

وطن در لبه پرتگاه نیستی قرار داده شده است!!

امروز روز امتحان دشوار و زمان رستاخیز حتمی و اشد ضروری ی ملی است!

مردمان جهان ما را به یک امتحان دشوار تاریخی گرفته اند .

بیایید یکبار دگر در برابر عمال ضد انسانیت و پروژه های بربریت ارتجاع سیاه منطقوی – جهانی و مزدوران اجیر شان به پا خیزیم و

 بسان نیاکان خویش با غرور و سر بلندی ، با عشق به وطن و انسانیت، با احساس عُمق و پهنای درد و داغ ملت ماتمدار و به خون نشستگان سر زمین دامنه کوهپایه های شامخ هندوکش ، بابا، سلیمان و شمشاد هوشیاری و غیرت و شهامت تاریخی نشان دهیم،

این دردمندان بیمار و گرسنه، ناتوان و مظلوم را نگذارید تا بار دگر دربند ناکسان سیه دل و سیاه اندیش نوکر بیگانه کشیده شوند!!!

آن ها را نجات دهید.

نگذارید تا سرنوشت مردم و کشور مانرا جنرالا ن پاکستانی رقم زنند!

بیایید همه با هم، در گرداگرد یک جبهه ی وسیع ملی بسیج شده؛ چون یک مشت پولادین، به بازی ها، نیرگ های شوم و پلید خودکامگان قرن، این دشمنان راه و نام، شرف – کرامت، حیثیت – آرمان انسان و انسانیت در کشور خود، برای همیشه خاتمه دهیم.

------------------------------------------------------------------------------------1. 

 یأس  و درد و فریاد وخیم :

 

 بشیر دژم

 Says

November 30, 2010 at 3:10 pm

آقای نوری مرحبا برین احساس ودرک ودرد تان، ای کاش در تمام کشور چند تنی می داشتیم که چنین می اندیشید حیف است دیگر به این نیرویی که اصلاً وعملاً وجود ندارد ولی نام شان روشنفکران است دیگر اتکاء کرد

من در چندین مقاله ویادداشت هایم که هر زمانی بنامهای متاسفانه مستعارم (مجبوراً )انتشار داده ام ولی اصل نوشته ها در آرشیف شخصی ام حفظ هستند بار ها به همین نکته (بیایید اختلافات، سلیقه های شخصی، خودمحوریها، عقده ها، حسادت ها، و تصفیه حساب های نسبتاً کوچک
را کم ازکم به طور مؤقت کنار بگذاریم) بار ها تاکید کرده ام وبعضی اشخاص وطن دوست دیگر نیز به آن اشاره ها کرده اند !! اما متاسفانه کو گوش شنوا؟؟ کجاست این روشنفکران ما؟ اینها کی هستند ودر کجا گم اند که نه گوشی دارند که بشنوند ونه زبانی دارند که بگویند!!
البته ازین گوشه واز گوشه پنهانی یکی سری بالا می کند وهنوز خامی ها به پختگی نا رسیده از جانب دیگری سرکوب ومحکوم می شوند! درین حالت است که دل آدم به مقاله ها می سوزد وبه احساس پاک آنهاییکه واقعاً می خواهد کاری کنند ولی افسوس که امکاناتی در دسترس ندارند و متاسفانه این نوشته هم مانند خاکی خشکی به دیوار نمی چسپد وهمه آرزو ها نا تمام می ماند…افسوس وصد افسوس که آنچه شما عنوان می کنید(روشنفکر) ما از آن شی نایاب (کمتر ویا هیچ نداریم ورنه به پشتیبانی این مقال نهایت تکان دهنده شما ده ها تاییدیه باید نوشته می شد.»

************

باید جنبید و باید کاری کرد !

 

بر علاوه اینها سیلی از مطالب پر از اخطار و هشدار و نهیب تقریباً اکثریت سایت ها را پوشش داده است دایر بر اینکه : همه چیز در خطر است ، فلاکت و فاجعهء بد و بد ترین در راه است ؛ باید جنبید و باید کاری کرد !

 

رویهرفته تصورات و توهمات برای من ؛ فاجعهء سونامیی بزرگ سالیان اخیر بحر هند و تلفات و ضایعات بشری ی بی حد و حصر آنرا  تداعی کرد و این مطلب شگفت انگیز را که در پی آن فاجعه شنیده یا خوانده بودم که حیوانات در این سونامی کمترین ضایعات را داشتند ؛ تلفات حیوانات آزاد یعنی آنها که در قید و بند بشر نبودند ؛ قریباً در حکم هیچ بود . چرا ؛ آنان به غریزه  دریافته بودند که فاجعه در راه است و لذا خود را به ارتفاعات ؛ بالا کشیده بودند .

اینجا سخنان درخشان الکسیس کارل به ذهنم قد کشید که : « عقل ( مال و مشخصهء بشر) کمتر از غریزه قابل اعتماد است »

 

آیا برای سیاست ؛ دانش و اهلیت داشتیم ؟

 

از خود پرسیدم : عقل که به باور من ؛ چیز ثابت و کانکریت و استاتیک نیست ؛ به تعداد هرکدام از افراد بشری ؛ ویژه گی ها و اختصاصات دارد و در  محدوده های زمانی ـ مکانی مختلف سطوح رشد و توانایی آن فرق میکند ؛ پس ما کدام سطح عقلی را میتوانیم در برابر نظام پرتوان و اشتباه ناپذیر غریزه قرار دهیم و یا آرزو و آرمان آنرا تبیین و تصویر کنیم ؟!

مسلماً این پرسشی نیست که من قادر باشم حتی روی آن به تفکر ادامه دهم . لذا واپس به آنچه که موجود و ملموس و قابل تصور بود و هست ؛ مراجعت کردم . و در پیوند به مسایلی که در گیرش بودم ؛ به اینجا میخکوب شدم که اصلاً ما که سی ـ چهل ـ پنجاه سال پیش ؛ یک سلسله افکار و اندیشه ها پیدا کردیم ؛ آیا چقدر از آنها به جایگاه عقلی ی مان ورود یافت ، موجب چه مقدار رشد عقلانی ی مان گشت و در نتیجه تا کدام حدود و معیار ها صاحب اندیشه های راهبر و راهنما به حیث فعالان و پیشروان جنبش چپ توده های مردم مسلمان افغانستان شدیم ؟

 

کاوش های درون ذهنی و بیرون ذهنی منجمله موارد بالا ؛ مرا به اینجا رساند که گویی کم از کم اغلب ما گرفتار نوعی سرماخورده گی شده بوده ایم که خاصیت یک اپیدیمی ( شیوع منطقه ای ) و حتی پاندیمی ( شیوع تمام جهانی ) داشته است !

مگر « مقاومت وجود » یا ایمیون سیستم ارگانیزم مان به حدی قوی بوده که این عارضه «دوران» خود را در سینیوز ها و گلو ها و شش های مان طی کرده و اصلاً نتوانسته نه تنها به دماغ و نخاع مان برسد بلکه از وصول به پایانه های اعصاب حسی ی مان نیز محروم مانده است و به همان دلیل اینک شخ و ترینگ و صحت و سالم استیم ؛ نه از چیز هایی مانند « مننجیت » خبر داریم که تک و توکی از ما گرفتارش شده اند و نه از دپریشن و وسواس و ایستریس و مالیخولیا و واهمه و احساس خطر و توهم روز های بد و بدترین که یگان یگان تا مان دچارش هستند ؛ و حتی خود ؛ آن چنان فارغبال و شاداب و مست و الستیم که عیادت از این «بیماران» نیز در برنامه هایمان نمی گنجد!

 "منجمله کانادا داریم که بهشت است . همان که گفته اند :

بهشت آنجاست کازاری نباشد * کسی را با کسی کاری نباشد" ( نقل قول یکی از حضرات !)

 

در مانده گی امروز ؛ گذشته را سیاه میکند :

 

اگر چنین است ؛ که به حکم تجارب عدیده و هزاران فاکت و ثبوت هست ؛ پس ما در همان گذشته ها نیز سیاست و کیاست نکرده ایم بلکه خود ، همراهان ؛ مردمان و سرزمین خویش را از قله ای در اقیانوس فاجعه ها پرت نموده ایم ! و از کجا معلوم که روش و منش و کنش و واکنش کنونیی ما هم عیناً تداوم دیروز ها و پریروز ها نباشد و در همین حال اگر احیاناً وطن را به جای اجیران پاکستانی ؛ به ما بسپارند ؛ همچنان نکنیم !؟

تصور نشود که اینجا اعضا و منسوبان حزب و تنظیم و سازمان مشخصی هدف میباشد و هکذا تئوری و ایدیولوژی مشخص و یگانه ای .

همه گان اعم از جهادی ها که گویا به سرماخورده گی اسلامیستی و اخوانیگری و التقاط ها و اختلاط های دیگر دچار شدند و آنانیکه به انفلونزای مارکسیستی و مائوئیستی و ناسیونال ـ سوسیالیستی و ناسیونالیستی و مدرنیستی و چند و چندین « ایزم » و « پسا و پیشا »ی دگر مصاب گردیدند ؛ به یکسان هدف استند و ثمرات عقل و عمل شان با تفاوت های کمی عین چیز بود و عین چیز است و هیچ تضمین و حتی امید عجالتاً وجود ندارد که پس از این نیز تکرار مکررات نباشد !

 

شاخص ها رو به نزول اند :

 

چرا که متأسفانه شاخص ها و نمادینه های رشد عقلی و سیاسی ( و نیز اخلاقی ـ فرهنگی ) باز هم جز در استثناءات ؛ نه تنها بهبود و صعود نسبی ندارد بلکه بیشتر و بدبختانه بسیار و بسیار بیشتر؛ سیر نزولی را داراست ! خیلی از دارایی های گرانقدر ارزشی و معنوی که 30 ـ 40 سال قبل جزئی از ملکات بدیهی هر افغان بود ؛ امروز دیگر وجود ندارد و یا به شدت تضعیف شده است !

یکی از آن ملکات یاد شده همان سر در گریبان فرو کردن ، محاسبه با خویش و انتقاد از خود میباشد . تقریباً همه در پئ توجیه خود و نه تصحیح خود ؛ اند ! تقریباً همه به زمین میفرمایند : « منت دار باش که من بر رویت راه می روم »

توده های حقیقی ی مردم در نظر بسیاری ها مورچه و حشره و چیز های فروتر از اینها می آید . آنان توده های خیالی دیگری در ذهن دارند و با همان ها محبت و به همان ها « خدمت » می فرمایند . بگذریم از آنانیکه امر توجیه و تثبیت خود را به امحای فیزیکی و ترور معنوی و شخصیتی دیگر ها نیز میرسانند و به آن مشروط و مربوط میدانند .

 

اکنون پرسش و پاسخ :

 

ـ با توده ای که ؛ سامع و مقتدی و دنباله روی ملا می باشد ؛ چگونه میتوان و باید تعامل نمود ؟

( برای پاسخ لطفاً تا هفتهء دیگر تحمل بفرمائید . در پناه آفریدگار!)

E-mail : alemeftkhar@gmail.com  weblog : http://aashil.blogfa.com

 

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

قسمت اول

 

به دلایل ثقلت این مبحث ؛ ناگزیر حتی الامکان از فنون ژورنالیستیک و تمثیل...؛ در آن به عمد بهره میگیرم تا خواننده گانیکه معاذیری دارند ؛ در اسرع وقت برداشتی حد اقل از نتیجه و هدف آن به دست آورند و تصور میکنم برای خوانندهء با اصرار و با استقامت هم مدد میکند که سهلتر وارد ژرفای مطالب گردد . امیدوارم پیشگامان نهضت گستردهء چپ و روشنفکران و اندیشمندان مربوط؛ در مورد این بدعت ؛ خرده نگیرند و مبحث را ژورنالستیک و روزنامه ای تصور نفرمایند.

ایده و منظور و مراد من از جنبش چپ ؛ چنانکه تاحدی در مقالهء پیشتر ( چرا میگوئیم: «جنبش چپ افغانستان؟!» ) بازتاب یافته ؛ این وآن سازمان و فرکسیون ؛ ایدئولوژی و شعب و فرق سیاسی ی موجود و تاریخی ی آشنا و نا آشنا نیست . علی الوصف واقعیت عمیق و مخوف وجود استوپیدیای همه گیر در نوع کنونی ی بشر ؛ به ویژه علامات متقاعد کننده و امید بخشی در یکی دو قرن اخیر به ظهور رسیده که میتوان از بازگشت ( ارتجاع ) بشریت به « بربریت » جلوگیری کرد . ولی برای نیل به این آرمان اکبر و اعظم تاریخی  ؛ تنها امیدی که وجود دارد ؛ بسته به چیزی است که آنرا «جنبش چپ » میخوانیم .

 

پیش گفتاری آفاقی :

 

از متفکران معاصر داکتر الکسیس کارل در کتاب « تفکراتی در بارهء زنده گی » به واقعیت ها و حقایق عینی و ذهنی مربوط به بشر اشارات و تحلیلات ژرف و صایب کمنظیری دارد . این کتاب وی که در گرماگرم بزرگترین فاجعهء بشری قرن 20 یعنی جنگ جهانی ی دوم و در اواخر عمر این شخصیت نگارش یافته ؛ علی الرغم اینکه عمر کارل برای تفصیل و صیقل کاری آن بقا نکرده ؛ برندهء جایزه نوبل شده است .

در فصل دوم این کتاب با عنوان [ لزوم اطاعت از قوانین طبیعی ] این ارزیابی را می یابیم ) تکیه ها همه جا از من است):

« ... جانوران اگر چه از خود و از محیط خود آگاهی ندارند ؛ راه خود را با دقت شگفت انگیزی در دلان پیچاپیچ حقیقت پیدا می کنند .... به نظر میرسد زنده گی دو راه مختلف برای خود نمایی و رشد در جهان برگزیده است:

یکی میتود غریزه است و دیگری هوش و اراده .

جمیع موجودات زنده به استثنای آدمی دارای یک نوع آگاهی فطری از جهان و ازخود میباشند . این غریزه وادارشان میکند خود را به شکل مطمئینی در نظام طبیعت جای دهند . آنها آزاد نیستند که مرتکب اشتباه شوند . فقط موجوداتی که از موهبت خِرد برخوردارند ممکن است دچار لغزش شوند و در نتیجه تکامل پذیرند . حشرات حتی ده هزار سال پیش مانند امروز در جوامع پیشرفته ای بسر می برده اند .

 در حیوانات عالیتر چون میمون ها ، فیل ها و سگ ها در اطراف غرایز شان حاشیه ای از هوش دیده میشود ؛ ولی در اعمال اساسی ی زنده گیشان همیشه غریزه بر هوش حاکم است .

بر خلافِ زن(بشری) ؛ یک سگ ماده هرگز در مواظبت از توله های خود مرتکب اشتباه نمیشود . پرنده گان میدانند کئ باید آشیانه های خود را بسازند ؛ زنبوران هم میدانند غذایی که مناسب ملکه ، کارگران و سربازان کندو میباشد کدام است . چون غریزه به صورت اتوماتیک کار میکند ؛ حیوانات مانند انسانها آزاد نیستند که بر طبق هوس های شان زنده گی کنند . آنها کور کورانه خود را با محیط همچنان منطبق میکنند که سلول های اعضای بدن ما با شرایط فیزیکوشیمیایی خون و مایعات موجود  در انساج هماهنگ میشوند . حیوان و محیط را میتوان تشبیه کرد به یک سیستم کاملاً متعادل فیزیکی .

زمانیکه نیاکان ما در حال توحش به سر میبردند ؛ راهنمای اصلی ی آنها غریزه بود . پیدایش خود آگاهی باعث به تحلیل رفتن تدریجی غریزه گردید . بدون شک هنوز حاشیه ای از غریزه در هوش انسانی دیده میشود ولی قدرت آن به حدی نیست که مارا کاملاً اسیر دنیای خارج نماید .

انسان مانند گرگ نمیتواند راه خود را بدون یک رهنما در جنگل پیدا کند ؛ همچنین نمیتواند با نگاه اول بین دوست و دشمن فرق بگذارد و یا مرده را از زنده بازشناسد . او از اتوماتیسم تروپیسمها و رفلکس ها نجات یافته است . او دارای این امتیاز گشته که بتواند مرتکب اشتباه شود . بر اوست که بین راه هایی که در اختیارش هست یکی را برگزیند و در آن گام بردارد ؛ آنچه را که اکنون می بایست وئ برای هدایت زنده گی خود انتخاب کند ؛ تلاش خود آگاهانهء ذهن خودش میباشد ؛ ولی ذهن به عنوان یک رهنما کمتر از غریزه قابل اعتماد است ...»

شاید خوانندگان به نکات زیادی درین متن علاقمندی داشته باشند ؛ اما هدف ما درینجا تماس با این تیز شگرف الکسیس کارل است که میگوید :

« زمانیکه نیاکان ما در حال توحش به سر میبردند ؛ رهنمای اصلی ی آنها غریزه بود . پیدایش خود آگاهی باعث به تحلیل رفتن تدریجی غریزه گردید . [ بنابر آن بشر ] دارای این امتیاز گشت که مرتکب اشتباه شود و درنتیجه تکامل پذیرد ! »

الکسیس کارل متفکر و اندیشمند ساینتفیک است و در عین حال به دین و مسیحیت اولیه به ویژه در قرن چهارم میلادی تعلق خاطر سزاوار احترامی دارد . او بر « ایزم » هایی که بشر را به موجودی اقتصادی خلاصه میکنند ؛ اعم از لیبرال دموکراسی و مارکسیزم انتقاد وزینی مینماید و رویهمرفته معتقد به اصالت 3 قانون متصل به هم در رابطه به سوژه و اوبژهء «زنده گی» است .

 قانون اولی ؛ قانون حفظ بقا ست ؛ قانون دومی قانون تولید مثل  و قانون سومی ( که انحصار به نوع بشر دارد ) قانون تکامل و تعالی عقلی و روانی است .

به هر حال چه در تفکرات الکسیس کارل و چه در اندیشه های بیشماری که تاکنون متفکران دیگر بشری از هر استقامت صورت داده اند ؛ عقل و خرد و تفکر در مادهء جاندار طبیعت ( بشر) دارای مبداء آغاز و روند تکاملی داراز مدتی میباشد .

این روند در یک کل شامل پروسه ای از اشتباه و آزمایش و خطا و کشف و یاد گیری است که منجمله سیر آن تا جائیکه ثابت و مسجل شده است ؛ چنین نمایی دارد :

نوع بشر  راه  بس دور  و  نهایت  درازی  را  پیموده  تا  به  مرحلهء کنونی  رسیده  است  .  در گذشته  ؛  حتی در  همین یک قرن پیش ؛  بهترین  دماغ ها  و  نبوغ های  بشری  هم  ناگزیر  بودند  در خط السیر  پُر پیچ  و  طولانیی  تکامل  بشری  ؛  میانبُر  بزنند  و  بحث و فحص  در بارهء  هر یک  از جهات حیات بشر  را  نه تنها  از  نیمه  بلکه  از یک صدم  و  در بهترین  حالت  از یک دهم آغاز نمایند .

اکتشافات باستانشناسی  و کیهانشناسی  و  سالیابیی  قدمت عالم   و  عناصر  و  پدیده ها  و  اتفاقات آن  ؛  طئ قرن بیستم  و انطباق آنها  بر  معادلات ریاضی  و  استخراج  نتایج  از محاسبات  بسیار دقیق  ؛  مبر هن ساخت  که  پیشینهء گونه های  بشر نما  ؛ 10 تا 25 میلیون سال  عقبتر است  ؛  منتها  این در حالی است  که آن موجود حیه  ایکه ـ یک شعبه اش ـ در  پویهء زمان ؛    بالاخره  به  بشر  تکامل  یافته  ؛  در50  میلیون سال پیش ـ  حین شروع « حیات جدید »  در اوایل  دوران جیولوژیکیی سنوزئیک  ؛  در کرهء زمین  ـ  پیدایش یافته بوده است .

در 10 میلیون سال پسین ؛  این موجود  به  درجه ای  از تکامل  صعود  می کند  که  تکوین  اساسی ترین  ممیزهء بشری  یعنی « فهمیدن و یاد گیری »  ـ  البته  به  تأنی ای  تقریباً  غیر قابل  تفکیک  با  کنش ها  و  واکنش های  ذهنی  در سایر حیوانات  ـ  در  وئ آغاز  گردیده  و  رشد آن  ادامه  کسب  می نماید   .

طوریکه  در آن  برهه های نخستین  ؛  یاد گیریی  فقط  یک  موضوع ( مثلاً آشنایی  با  یک  ابزار سنگی  و کاربُرد آن ) در حدود  یک  میلیون  سال  زمان  می گرفته است  ( برابر عمر حداقل 30000 نسل ) .

طور نمونهء ساده  ؛  فهم  و یاد گیریی  افروختن  و استعمال آتش که  امری خیلی ها  متأخر یعنی  مصادف  به  نیمهء دوم  « عصر حجر »  است  ؛ 40000 سال  وقت  را  احتوا  نموده است  ( برابر عمر کم از کم 1000 نسل ) .

پس از ابداع  خط ؛  یاد گیریی مطلبی که  کودکان امروز دنیای مدرن  ؛  در یک روز آنرا  فرا  می گیرند  ؛  برای صاحب دماغی چون  ارشمیدس  به  صرف  یک  عمر  ؛  نیاز داشته است .

از دو سدهء  پیش  تا  ابداع مدارس سنتیی کنونی ؛  10 مطلب  ؛  یک  واحد  درسی  تعریف می شده  ولی  برای  فرا گیری  و  نشست  همان  اندازه  اطلاعات  در مغز  به 9 ماه  زمان  احتیاج  بوده است .

پس از انقلاب الکترونیک و خلق سی دی های انترکتیف  همراه  با  فشرده سازیی اطلاعات  در حجم کم  ؛ امکان انتقال 800  صفحه  مطالب  نسبتاً  پیچیده  به  مغز  بشر ؛  در کمتر از یک  هفته  میسر گردیده  است .

اینک  با  آغاز هزارهء سوم ؛ همه گان می توانند ببینند و دریابند که حل میلیون ها  معادله  توسط یک پردازشگر الکترونیک ( مخلوق بشر ) در چند صدم  ثانیه  صورت  می پذیرد .

در همین حال ؛ توسط شبیه سازیی فضای سه بُعدی  با  به کار گیریی کمپیوتر  ها  و  ترکیب  دنیای  مجازی  با  تصاویر واقعی  به  همراه  ابزار های جانبی  برای  متمرکز کردن کلیه حواس  ؛  زمان  مورد  نیاز  برای  یاد گیری  و  درک  یک  مطلب  ( کمپلکس معین از اطلاعات  تک زمینه ای ) در مغز بشر ؛  فقط  به  چند  ساعت  محدود کاهش  پیدا کرده است .

به صراحت باید خاطر نشان ساخت که تمام اینها ؛ علی الرغم اهمیت و عظمت غرور آفرین ، امید بخش و سازندهء اعتماد به نفس شگرف برای نسل های امروز و فردای بشری ؛ فقط  یک بُعد واقعیت میباشد . اگر واقعیت مورد نظر را 4 بعدی فرض کنیم ؛ ما هنوز از 3 بعد دیگر ؛ و اگر چنانکه در کوانتم فیزیک مطرح میباشد ؛  واقعیت مورد نظر را منجمله 11 بعدی تصور نمائیم 10 بُعد آن ؛ اینجا غایب است .

واقعیت ؛ این است که نمایه ها و شاخص های بالا در مجموع ؛ چیز های انتزاعی اند . مثلاً میسر نیست که ما حتی یک « بشر زنده » مشخص را که در پروسهء چهل هزار سالهء کشف آتش سهم ایفا کرده باشد ، به شناخت در آوریم . در همین حال قطعاً مسلم است که همه « افراد زنده»ء بشری طی این دوران ؛ نقش یکسان چه در حد اقل و چه درحد اکثر  ، در پروسه نداشته اند . چنانکه کشفیات دوران ما توسط « افراد زنده» مشخصی انجام میگیرد و در پروسه های کوتاه مدت یا دراز مدت این کشفیات ( و هکذا اختراعات) مقدار و ارزش سهمگیری ی هر « فرد زنده» قابل سنجش و محاسبه و دریافت است . و به هرحال یک کشف عمده یا اختراع بزرگ در رأس مخروط اجتماع ؛ توسط « اشخاص زنده»ء محدودی تحقق می یابد و حتی وسیعاً طرف استفاده و بهره برداری جوامع قرار میگیرد ؛ مگر اکثریت های مطلق 999,999,999 % « افراد زنده»ء تشکیل دهندهء جوامع امروزی حتی از آنها سر در نمی آورند و چه بسا نسبت به آنها خبر و وقوف سر فرصت  نیز بهم نمی رسانند .

با در نظر داشت این حقیقت ؛ تعمیم  یک سلسله احکام انتزاعی مانند این ؛ بر پروسه ها و واقعیت های مشخص ؛ با ناموس عقل و علم سازگاری ندارد . چنانکه غالباً همان اکثریت های مطلق 999,999,999 % در جوامع اولیه نه در کشف آتش سهمی داشته اند و نه در اختراع دورانساز « چرخ سفالگری » !

ولی قطعاً مسلم است که آنان فاقد اندیشه نبوده اند و نمیتوانسته اند باشند و چه بسا برای اندیشه های خویش نیرویی به مراتب بیشتر از شاملان روند کشفیات و اختراعات ؛ را به مصرف میرسانیده اند .

پس ماهیت و کیفیت این سری اندیشه ها چه بوده است و چه میتوانسته است  باشد ؟؟؟

به نظرم ـ اگر نه یگانه فورمول ؛ مسلماً ـ یکی از بهترین فورمول هائیکه به این پرشس عظیم پاسخ میدهد ؛ این فورمول کاشف نابغهء « نسبیت » ها ؛ آلبرت اینشتاین میباشد :

“ only two things are infinite ,

The universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

 

ALBERT EINSTEIN             

                                                                                           ***

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

  و

                             اوستوپیدیای  بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »                              (آلبرت اینشتاین)

                                                                                     ***

این سخنان  به هم بافتهء تکاندهنده  و  شگفت آور ؛  درست  همانند  فرمول احتمالاً  بی نظیر (  E = mc 2 ) یعنی انرژی مساوی است  با  جِرم  ضرب در مجذور سرعت نور ؛ و هکذا همانند قوانین « نسبیت عام »  و « نسبیت خاص » ـ که کشف آنها علم فیزیک و در مجموع ساینس را  از تنگنا های مهیبی  نجات داده  و  به قُله های  رفیع  ارتقا  بخشید  و  بیشتر هم ارتقا خواهد بخشید ـ در واقع فورمول خارق العادهء دیگری می باشد که  می بایست  تاریخ  تکامل حیات  و مادهء هوشمند  را  روشنتر  کند ،  بر بُن بست ها  و  سردرگمی ها  در فلسفه  و علوم بشری ؛  ضربت درهم شکننده  وارد آورد .

 (Human stupidity) دشنامی نیست که نابغهء کبیری چون آلبرت اینشتاین در حالتی خشم  یا  مستی  و نظایر آنها ؛  نثار خود و همنوعان خویش  نموده باشد  .  تازه ؛  دقت ویژهء نبوغی استثنایی ؛  در کاربُردِ  این مفهوم  چندان است که  بدواً  در پهنا  و  بیکرانه گی ؛ آن را  با « کائینات »  همسان می گیرد  و  بعد  می افزاید که : «   من  در بارهء اولی (بیکرانه گیی کائینات ) مطمئن  نیستم  . »

لُبِ  سخن این است که کائینات ؛  احتمالاً کرانمند می باشد و حدودی دارد ؛ ولی ((Human stupidity) یا « استوپیدیای  بشر ») کرانه ای ندارد و حدودی نمی شناسد !

البته تکیه و تأکید اینشتاین  بر  بی نهایت بودن (Human stupidity) حتی  فراتر از تمامت کائینات ؛ به معنای  یأس  و  سرخورده گیی علمی  نیز  نیست ؛ چنانکه  تکیه  و تأکید  بر  بی نهایت بودن کائینات ؛  هرگز دعوتی  برای  بیهوده  انگاشتن تحقیق  و تفحص  و ادامهء تلاش ها  برای تسخیر معرفتی  و عملیی آن  نمی تواند  تلقی گردد  و در واقع  نیز تلقی نمی گردد .

 

اخطاری ترمینولوژیک :

در اینجا  پیش از  هر چیز ؛ گفتنی است که  برگردان  واژه  های  علمی  و فلسفی از  زبان های  اصلی  به  زبان  های  ثانوی چون فارسی ، عربی ، ترکی ، پشتو  ، اردو  وغیره  به دلایل معلوم  ؛  دشوار ، کمتر  رسا  و   برای عموم  ندرتاً  قناعت بخش است .  چرا که  واژه ها  در  زبان های  اولی  طئ  زمان لازم  فورم یافته اند ،  قرار دادی  شده اند ، تعریف و تشخص کسب کرده اند  و  محل های کار بردی ی شان  قریباً  توسط همه گان  با حرمت  و  دقت ویژه ؛ مراعات  می گردد  . 

اما کلماتیکه در زبان ثانوی  به جای اینگونه  واژه ها  ـ آنهم  نه  توسط  مراجع  با  اعتبار ملی  و فراملی  بلکه  توسط  افراد  و اشخاص جداگانهء حایز سطوح  متفاوت علمی ، درجات مختلف احساس مسؤولیت  و متأثر از غرایز  و  عواطف  و  منافع متضاد  ـ گذاشته می شود  ؛  بلافاصله  نمی تواند  خصوصیات  و اعتبار اصل واژه  را کسب  نماید .

به هر حال ؛  واژهء « stupidity » که در این نقل قول اینشتاین آمده است  ؛  در زبان فارسی توسط  مترجمان  نسبتاً  ذیصلاح  و  با اعتبار از جمله  در کتاب علمی ی وزین « اسرار کائینات » تألیف دانشمند کیهانشناسی ؛ جناب ابراهیم ویکتور ی به « حماقت »  برگردان شده است .

 معلوم میشود که درست  همانند  دشوار فهمی ی نخستین تئوری های  نسبیتِ این  نادرهء بزرگ ؛  تئوری  (Human stupidity)  یا  « استوپیدیای بشر » او هم ؛ حتی از نظر ترمینولوژیک ؛  هنوز نسبت  به  قاعدهء فوق  الذکر ؛ مستثنا نیست ؛ و حتی واژهء (stupidity) تا کنون میان انگلیسی  زبانان  و انگلیسی دانان  هم ؛ جا نیافتاده  و به  دلایل کاملاً روشن سایکولوژیک ؛ تمایل عمومی ـ به شمول تمایل اغلب مراجع علمی ـ در این جهت سیر میکند که اساساً  این « ایده » نادیده گرفته شود و مسکوت  بماند .  لذا ؛ برای چون  و چرا  پیرامون  برگردان چنین  واژهء  ثقیل  و  سهمگین  در زبان های دیگر ؛ تقریباً  جایی  باقی نیست !

با این وصف ؛ کلمهء « حماقت »  به  تناسب کلمات  « خریت ، کند ذهنی ، بیهوشی ، بیعلاقه گی ، نه فهمی ، گیجی ، خُنُکی ، دَبَنگی  وغیره » که در جُنگ های فارسیی لغات ؛  مقابل « stupidity »  ردیف  می شود ؛ رسایی و توانایی و نفوذ و برش  بیشتری دارد  و همچنان  با  بلاهت  و سفاهت  که آشکارا  بار مفهومی ی  علالت  و نارسایی  ژنتیکی  و مادر زادی  را  با خود  حمل  میکند ؛  قابل مقایسه  نمی باشد  .

  بدینجهت  « حماقت » غالباً  درست ترین  برگردان « stupidity »  است ؛ معهذا  این کلمهء فارسی ـ عربی ؛ عجالتاً  مفهوم  استوپیدیتی  و  استوپیفیکشن  را  با  تمامی ابعاد  و  زوایا  به طرز دقیق  و  مورد قبول عموم  نمی رساند  ؛  مگر اینکه در ادامهء زمانه ها  جا  افتد  و  توسط  قرار داد  اجتماعی ای گسترده  مسجل  و مأنوس  و کمال مطلوب گردد .

از همین رو ؛  مرجحتر  همان است که  به سان  سایر  واژه های  جا افتادهء  بین المللی  و جهانشمول ؛ « استوپیدیتی » خود ؛ اساس  واژهء  مورد نظر در زبان های  دوم  و سوم ... نیز قرار گیرد  .  البته می توان مطابق قوانین  و  نزاکت های  هارمونیک  و فونتیکِ  این زبان ها  ؛ تا حدودی در ادا و تلفظ آن  تصرفاتی کرد .

چون  واژه هایی  مماثل ؛ مانند « الینیشن = الیناسیون »  تقریباً  با  عین  هارمونی  و  فونتیک  انگلیسی  یا  فرانسوی  در  زبان های فارسی  و  سایر شعب  سانسکریت  و سامی  و امثال آنها  رایج  شده  و جا افتاده  اند ؛ در استعمال این  واژه  به  طریق  استوپیفیکشن  یا  استوپیفیکاسیون  مشکلی  وجود  ندارد  ؛  اما  حالت « استوپیدیتی » را بنا بر ملحوظات پیش گفته  می توان  به گونهء « استوپیدتیا »  و  با روانیی بیشتر : « استوپیدیا »  تلفظ  نمود .

بنا بر این دلایل ؛  ما (Human stupidity)  مورد نظر  اینشتاین  را  در این  مقال  به  صورت  مشخصِ (( استوپیدیای بشر )) می گیریم  و  مورد استعمال قرار می دهیم .

اما (Human stupidity)  ولو که « حماقت بشر » هم  خوانده  شود ؛  بر ضد  همه گونه  تصورات  و  توهمات ؛  اتفاقاً  یک  تجلیل  و  تکریم  واقعی  و علمی  از « بشر »  نیز هست  ؛  چرا که  قبل  از  همه  بیان  می دارد : 

این موجود  به مراتب  فراتر از مجموعِ  رده ها  و سلسله مراتب تکاملیی « حیوانات » می باشد  ؛  چون «حماقت »  هم  ؛ حالتی  در موجودیت  اندیشه  و  شناخت ( یا معرفت  نسبت  به  هستی  و کائینات) است ؛ « حیوانات » ـ جز بشر ـ از چنین مرحلهء تکاملی ؛  پرت  و محروم  می باشند  و  بدین دلیل بدیهی ؛  واژه « حماقت » در مورد آنها  کاربُرد  ندارد  .  مثلاَ ـ  با  دقت علمی  و ادبی ـ  نمی توان گفت :

حماقت ماهی ، حماقت مرغ ، حماقت مورچه ، حماقت مگس ، حماقت سگ ، حماقت عقرب ، حماقت شییر ، حماقت عقاب ، حماقت فیل ، حماقت دیناسور  وغیره .

لذا « حماقت »  اختلاطی  از  اندیشنده گی ؛  و ناتوانی  هایی  در  شناخت کافی  و « کامل »  جوانب  واقعیت ها  و  پیشامد  هاست که  بالنوبه « منافع » و « انگیزه ها »  یا  « ناتوانیی ذهنی »  و « نسیان »  منجر  به  بروز آن  می گردد .

فرد بشری که بر شاخهء درختی می نشیند  و آن  را  می بُرد ؛  خیلی  از عناصر  و جوانب  عمل خود  را  درست  اندیشیده  و  درست  هم  انجام  میدهد  ؛  ولی اینکه  نهایتاً  خود ؛  یکجا  با  شاخهء بریده  شده  بر زمین  می خورد ؛ « حماقت » ش خوانده  می شود ؛ ولو که  احتمالاً  او  در این  مورد  نیز « اندیشیده » است  و نتیجتاً  تصور نموده  که  در این صورت ؛ از  زحمت  و  صرف وقتش  در پائین شدن  از  درخت کم خواهد کرد  ؛  لذا  او  تنها  « نیروی جاذبهء زمین »  و پیامد آن  در چنین حالت  را  به  مغالطه گرفته  و  یا ـ به سخن عامیانه تر ـ  نتوانسته است « وزن » خود را محاسبه نماید .

مگر ؛ (Human stupidity)  نزد  همه گان کاملاً معادل « حماقت بشر » نیست ؛ (Human stupidity)  نزد  عده ای ملایمتر و مؤدبانه تر و  نزد  عده ای  خشن تر و سنگین تر از « حماقت بشر » می باشد ؛  ولی  به  هر حال  استوپیدیای بشر ؛ واژهء علمی  و فلسفیی توأم  با  بار های  مفهومیی مشخص است  و  درست ؛  همطراز  یک  معادله  و  فورمول ریاضی  و  فیزیکی ـ نسبیتی  شمرده  میشود !

(Human stupidity)  چیزی نیست که  اینشتاین آن را خلق کرده  باشد ؛ چنانکه  ماهیت انرژی  و  مساوی بودن آن  به  معادلهء « جِرم ضرب در مجذور سرعت نور »  نه تنها  در بیرون از شعور و نبوغ اینشتاین  بلکه در بیرون از شعور و نبوغ  نوع بشر  و  به طور یک کل : در بیرون از وجود  مادهء هوشمند و زیستمند  واقعیت  داشت  و  هکذا  قوانین نسبیت خاص  و نسبیت عام  به همان قدمت و اصالت در ذات هستی موجود  بود  و بنا بر این اینشتاین آن ها  را خلق  نکرد  بلکه  فقط کشف  نمود ؛  به همین سان  ابعاد و پهنای (Human stupidity) نیز  توسط  او ؛  فقط کشف  و  فورموله گردیده است .

 این ؛ بدان معنی است که نفس (Human stupidity) هم  کشف اینشتاین نیست  . چنین چیزی فی البداهه واقعیت داشته و  بشر قبل از اینشتاین  توسط فرهنگ ها  ؛  ادیان  و جهانبینی های گوناگون خویش  به  این حقیقت  سمج  و  تلخ  عظیم   وقوف  یافته  و  تلاش های  بیرون از شماری  را  در جهت  فرار  از آن  سامان  داده  بوده است . ( مانند نبرد ادیان با نفس اماره که در ادامه خواهیم دید .)

 تناقض اطلاعات محیطی  و اطلاعات ژنتیکی :

علم تاریخ  و  سایر علوم ذیربط  مبرهن میدارند  :  بشر  تا  زمانیکه در محدودهء « مرز های حیوانی » قرار داشت ؛  مانند سایر جانوران از غریزهء « حُب ذات » انگیزه و نیروی تنازع بقا  کسب  می نمود .  ولی  به  محض اینکه  به طریق انکشاف  نیرو های دماغی ؛  پیلهء « مرز های حیوانی » را شگافت  ؛  خویشتن را  با  تناقض عظیمی مواجه یافت  .  ژِنِ مؤجد  غریزهء « حُب ذات » برای او فقط  در جهت زیستن  و زنده ماندن  انگیزه  و  نیرو  می داد  ؛ به  او  پیوسته تلقین  می شد :

زنده گی کن ، زنده گی  را  دوست بدار و تنها  برای  زیستن  و  زنده ماندن  بتپ  و  برزم !

 در حالیکه  اینک  او  ؛ به  قوت  دماغ  انکشاف یافتهء خود « مرگ » را کشف کرده  بود  و  بدون  شک و تردیدی  می دید که  حتی اگر تمامی خطرات  درنده گان  و زلزله ها  و توفان ها  و امراض  را  هم  از خود  دور کند  و دور  نگهدارد  ؛  باز هم  به  هیچ  قیمت  ؛  زمان چندان درازی نمی تواند  زنده  بماند  و از مُردن ؛  به طور قطع  ناگزیر و نجات نیافتنی است !

نباید  فراموش کرد که کشف « مرک »  به  معنای کشف « زنده گی » نیز  هست  .  همزمان  با  وقوف یافتن  موجود حیه  به « مرگ » ؛ این زنده گی است که  خویشتن را  با  فورمات دیگر ؛  با  شیرینی  و ارزش  و  بهای  مقایسه ناپذیر  نسبت  به  حالت قبل  بر آن  ؛  نشان  می دهد  و  مطرح  می سازد !

ما  در تجربهء روزمره ؛  تشابهاتی  از این حالت  را  در جانوران عالی چون  بز و گاو  و گوسفند و خوک ؛ در لحظه ایکه  به چنگال قصاب می افتند  و  دم تیغ  قرار می گیرند  ؛ یا جانورانیکه هدف شکار درنده گان  واقع میشوند ؛  به وضوح  می توانیم  مشاهده نمائیم .

ولی  بشر اولیه  از همان لحظه  که « بشر »  شد ؛ یعنی تحول جهشی در دماغش  به ظهور  رسید ؛  به  مرور  ولی  با  وضوح  و  شدت  فزاینده  همان  حالت ـ یعنی  مرگ  و مُردن ـ  را  در می یافت  ؛  بدون آنکه چنگال قصاب ، پنجال صیاد  و تیغ  و تیر و همانند ها  نیز در میان  باشد !

با اینکه او می توانست  دریابد که مرگ ؛ حقیقتی برای همهء جانوران  و  زیستمندان است ؛  اما  هنوز  ژن  و  غریزه ای نداشت که برای  رویارویی تحمل پذیر  با « مرگ » و  میرنده گی  بی استثنا  در عالم حیات ؛ کمکش نماید .

بدینگونه نخستین پلهء تکامل استعداد ها  و اندام  های « آگاهی »  در بشر ؛  او را  در گیر  وحشت  و  دهشت ( ایستریس ، اضطراب  و  روان نژندی )ی  مزمن  و  فزاینده ای  نمود  ؛  تا جائیکه  همین حقیقت کافی  بود  ؛  نوع بشر  را  ـ  در آخرین تحلیل  ـ  به  انقراض  بکشاند  .

باید بدانیم که « مرگ » مانند زنده گی ؛  واقعیت  وجودی  ندارد  .  این درست است که مرگ « پایان زنده گی » است  ولی خود ؛  در «آنی » که واقعیت می یابد ؛  از حیز و احاطهء درک  و  احساس خارج  می گردد .

 لذا  هیچ موجود حیه  نمی تواند  « حقیقت مرگ » را  تجربه و احساس نماید .  پس آنچه بشر اولیه ، بشر امروزی  و  به  طور کُل  هر جانداری  از « مرگ » میداند  و  درک  و احساس می کند ؛  فقط « ترس مرگ » و  ترس از مُردن  و «  نابود »  شدن  و « هیچ » شدن است  ؛  به عبارت  صریح  و  روشن  ؛  « مرگ »  فقط  یک « ترس »  است !

شاید  بیشتر  روی  همین ملحوظ  ؛  اکثر معلمان  بشریت گفته اند  :  تنها  از چیزی که  باید  ترسید  ؛  خودِ « ترس » است !

ضرب المثل کهنسال معروفی  نیز  هست که : «آدم ها  بیشتر از  ترس  می میرند  تا  از  اَجَل » .

وقتی  به  مقدمترین  و  بنیادی ترین یافته های  فیزیولوژیک  و  پسیکولوژیک  عصر ما  مختصراً دقتی کنیم  ؛  برای مان  مبرهن می گردد که این ضرب المثل ؛ عصارهء هزاران سال فکر  و  وسواس  و  تجربه  و آزمایش نوع بشر است  و درست  همانند  معادلات ریاضی ؛  صحیح  و مسلم  می باشد .

اکتشافات در حوزه های علوم معاصر فیزیولوژی  و  روانشناسی که هر دو  با  نظام عصبی  و دماغ  و غدد  مترشحهء داخل ارگانیزم  سر و کار دارند ؛ منجمله  مبین آن است که  در قسمت  تحتانی ی دماغ  بشر  ـ  و اغلب موجودات زندهء دیگر  ـ  سلطان  و  پیشوای  غدد مترشحهء  داخلی ارگانیزم  که  به  نام « هیپوفیز » مسما گردیده است ؛  موقعیت دارد .  هیپوفیز با  سرعتی برابر با  سرعت الکترون  و حتی سرعت نور عمل میکند  .  به مجردیکه « تحریکی » بر هیپوفیز وارد گردید ؛ واکنشی متناسب از آن  بروز می نماید  یعنی  هورمون  یا  انزایمی افراز میگردد .

تحقیقات نشان داده است که این « ترشح » طور مستقیم  و بلا واسطه ؛ ارگانها  و ارگانل های  موجود حیه  ـ منجمله بشر ـ  را به  عمل وا  نمی دارد  بلکه  دقیقاً  پیامی است  به  شماری  یا  سلسله ای  از  غدد  مترشحهء داخلیی دیگر ؛ و  بلا انحراف  به  همان ها  نیز میرسد  .

در نتیجه ؛ هیپوفیز  با  هر ترشح  ؛ یک یا چند غدهء مترشحهء داخلی  را  بیدار می کند  و  به  انجام  وظیفه  وامی دارد ؛  وظیفه  ایکه  نزدیک  به 99 درصد آن  توسط  نظام  ژنتیک  یا « ارث » مقرر و معین شده است . آنگاه  ترشح  غدد ثانوی ـ به مثابهء فرمانبر های  هیپوفیز ـ  است که  اعضا  و  اندام های  بدن  را  به  عمل معینه  وادار و قادر میسازد .

بدینگونه  هیپوفیز  ـ  غدهء مترشحهء تحتانیی دماغ  ـ  امپراتور قدر قدرتی است  که  مجموعهء  غدد  مترشحهء داخلی  و  به وسیلهء آنها   تمامی  ارگانها  و  ارگانل ها  و  سلول ها  و  مولیکول ها  و  حتی اتوم ها  و  یون های  وجود 4 بعدیی موجودِ حیه  را  تحت  حاکمیت  دارد .

اما جان حقیقت  و  مراد  و  مطلوب  اینجاست که  همین  هیپوفیزِ  قدر قدرت ؛  خود  محکوم دماغ  است و فقط  توسط  فرامین  و  پیام  های  دماغ ؛ کنش  و  واکنش  می نماید .

اکنون  مسأله  ناگزیر چنین مطرح  میگردد که  :

 دماغ چیست  و چگونه عمل میکند ؟

رویهمرفته ؛ فقط آوانی که به مسایلی چون : چشم چیست و چگونه عمل میکند ، دست چیست و چگونه عمل میکند ، پای چیست و چگونه عمل میکند ، معده چیست و چگونه عمل میکند ، قلب چیست و چگونه عمل میکند ، آلات تناسلی چه اند و چگونه عمل میکنند ... و حتی دانه چیست و چگونه عمل میکند ، برگ چیست و چگونه عمل میکند ، ریشه چیست و چگونه عمل میکند ... بتوانیم  پاسخ دهیم  ؛  تازه آماده می شویم  تصور نمائیم که :

دماغ چیست و چگونه عمل میکند ؟!

آن روز میمون و فرخنده و شاد و شکوهمند و زیبا که نوع بشر بتواند  به این پرسش پاسخ  دقیق فراهم کند  و  افراد و آحاد بشری  تماماً ـ از هفت میلیارد نفر کنونی  تا  میلیارد های ممکن دیگر ـ بر آن پاسخ ؛ ترکیز و تمکین آزادانه  و خردمندانه کنند ؛  میتوان  مقوله و فورمولهء اینشتاین در مورد استوپیدیای بشری  را  بایگانی کرد !

حتی تصور و تخیل چنین  روزی ارزش دارد که  از هم اکنون  پروانه وار برایش جان نثار نمود . قربان شدن  برای آرزویی چنین شکوهمند  و رؤیایی  و چنین شاد  و شور انگیز شاید از نادرات  سعادت  هاست !

ولی دریغا که چشم اندازهای واقعی اصلاً چنین روشن نیست  و بر عکس ممکن است  سهیم شدن قسمی هم  در چنین سعادتی  نصیب گونه  یا  نوع کنونیی بشر نباشد ؛ کما  اینکه خیلی از خوش بیاری ها  و اقبال های  همین گونه  و  نوع ؛  اصلاً نصیب گونه ها  و انواع بشری ی  پیشین  ـ  مثلاً از استرالوپیتکوس ها گرفته  تا  نئاندرتال ها ـ در میلیون ها  و  صد ها  هزاران  و هزاران سال قبل  نبود !

هنگام  تفکر و تصور پیرامون این مفاهیم  و مناظر ؛  نباید  برای  یک لحظه  فراموش کرد که  نوع بشر  با  اینکه  یکی از انواع  چندین میلیونی جانوران  در عالم حیات است ؛  به طرز اغلب  با  استوپیدیای خویش از سایر جانوران تشخص می یابد .

یگانه موجود حیه ایکه در گسترهء هستی ؛  غرق در اقیانوس تاریک و پُرگند  و لای  و لوش « stupidity » یا  استوپیدیا ست ؛  بشر نام دارد ؛  اقیانوسی  که بی نهایت است ؛ چنان بی نهایت که کُل کائینات  هم  با آن  مقایسه نمیشود  .

 هیچ جانور دیگر در عالم ؛  استوپیدیا  ندارد و موجود بشر نما که استوپیدیا  نداشته باشد  و حتی استوپیدیای محدود  داشته باشد ؛ « بشر »  نیست  ؛  چیزی ـ در اوج  یا  در حضیض ـ ماورای بشر است !

تاریخ بشر ـ  صرف نظر از گونه گونی های روایت آن ـ  تاریخِ استوپیدیا ست !

فرهنگ های  بشر ؛ سراپا جلوه گاه  و جولانگاه  استوپیدیا ست !

تمدن های بشر ـ چنانکه  مثلاً ویل دورانت  تحقیق  و تألیف عظیمی پیرامون آنها نموده است ـ  عمدتاً حالت فعلیت یافته و تجسم پذیرفتهء استوپیدیاست !

و بالاخره ؛ روح بشر ؛ بالاترین  و گسترده ترین  و  پهناور ترین  و  پر ژرفا ترین جایگاه جوش  و خروش  و تموج  و مد و جزر استوپیدیاست !

آری !  به دریافت نبوغِ آلبرت اینشتاین :

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

                 و

                             استوپیدیای بشر . »

                                                       ***

ساینس در عصر امروز ( قرن 20 و دههء اول قرن 21 ) جریان تکوین کائینات را ؛  از لمحهء نخستین؟ در زمانی  به  اندازهء 10 به طاقت منهای 43 ثانیه در 7/13 میلیارد سال پیش تثبیت کرده  و  به شناخت آورده است . اکنون علوم طبیعی و تجربی قادر اند از ریز ترین ذرات و غیر مرئی ترین امواج  تا  بزرگترین اجرام  هستی  و قوانین جاری  و ساری  و حاکم  بر آنها  ـ  پالوده  از توهم  و تخیل  و باور های سنتی ـ  نه تنها  توضیحات روشن  و شفاف ارائه  بدارند بلکه آن ها را در میدان  عمل  و آزمایش  متحقق  و  مرئی  و محسوس  بسازند .

 متأسفانه درک معنا  و  پهنای  این  سخن  توسط آنها  که  اساساً  فهمی  از  ساینس  ندارند ؛  بدواً  بسیار دشوار  به  نظر  می آید . ولی به هر حال ؛ این سخن  بدان معناست که  معجزه ای  به  سترگی  و عظمت  تمامی معجزه های اساطیری  و تاریخی ـ  و حتی  غیر قابل مقایسه  با  همهء آنها  ـ  ظرف حدود  یک قرن در دانش بشری  به  وقوع  پیوسته است !

نوع بشر در فاصله میان 50000  تا  30000 سال پیش ـ برهه ای از عصر حجر ـ  یک کشف عظیم  و  یک  اَبرَ اختراع  جلیل انجام  داده  بود :

 کشف « آتش » و اختراع « چرخ » ؛

و دومین کشف عظیم  این موجود  در اواخر نیمهء دوم  قرن 20 ؛ کشف  نخستین  و  بنیادی ترین  ستیژ « حیات » بود ؛ یعنی مولکول DNA .

این کشف ؛ علوم بیولوژیی مولیکولی  و بیوشیمی  را  به  فازی ارتقا  داد که  نه  تنها  شناخت « حیات » ـ این  پیچیده ترین و عالیترین  پدیدهء تکامل هستی طئ 7/13 میلیارد سال را ـ توسط نوع بشر کامل کند  بلکه  با  منقلب گردانیدن علوم ژنتیک  و بیونیک ؛  قدرت  شبیه سازی « انواع حیات » و سایر مهندسی های ژنتیک را  فراهم آورد .

 امروزه  بیولوژیی  مولیکولی ،  بیوشیمی  و  ژنتیک نوین  همراه  با  بیوتکنولوژی  های  محیر العقول  چنان  رو  به  تکامل اند که  بعید  نیست  در ادامهء آن ؛ دومین  اَبَر اختراعِ  بشر هم  تحقق یابد  و این اَبَر اختراع ؛ احتمالاً عبارت خواهد بود از ابزاری که نوع بشر  را  از غرقاب  چنان  بیکرانهء « استوپیدیا » که اینشتاین خاطر نشان ساخته است ؛ رهایی بخشد .

در حال حاضر« استوپیدیا »  مانع از آنست که  عامهء بشریت  به  اینهمه  دانش ها  و  معجزات  خِرَد  و  تحقیق  و تجربه  و جستجو  و قربانیی ساینتیست ها و مکتشفان  و مخترعان  و ذره شگافان  و کیهان تازان  همنوع خود  متحسس  و  نزدیک  و  واصل شود  و  به آنها  ایقان  و اتکا  و افتخار نماید .

 درین زمره ؛  عظیمترین اکتشافات در  راستای  این که « دماغ چیست  و  چگونه  عمل می کند ؟! »  هم  شامل است ؛  یعنی اینکه در ردهء مقدم  و  پیشتاز بشر ـ  و نه  موجود حیهء دیگر !!! ـ  اکنون  این  پرسش که « دماغ چیست  و  چگونه  عمل می کند ؟! » سؤال لاینحل مانده ای نیست ؛  تقریباً  به  همان اندازه که کائینات شناخته شده است  و « حیات » شناخته شده است ؛  فیزیولوژی ی مغز  بشر نیز  شناخته  شده است ؛  ولی « استوپیدیا » مانع  از  تعمیم یافتن  و  همه گانی شدن این شناخت  می باشد !  

استوپیدیا  پشتوانهء ژنتیک دارد ؛  تقریباً  مانند  ساختمان های  بدن ؛ رنگ چشم  و  مو  و  پوست  و  طرح  لب  و  ابرو  و  قد  و قامت... از اطلاعات ژنتیکی میلیون ها  ساله  منشاء میگیرد ؛ در حالیکه دانش ها  و  اکتشافات  ساینتفیک  بشری  چیز  های کاملاً  نوینی  اند که  فقط  با  شور و اشتیاق  و  زحمت و قربانی  و در حالِ  مقابلهء بسیار سخت  با  ارث  و  سنت ؛  باید اکتساب  شوند .

 بدینجهت آموختن ساینس ( در تمامت معنا ) واقعاً  دشوار است و چیزی  معادل  مقابلهء  ممتد  و استخوانسوز  و جانفرسا  با  یک  بیماریی  ژنتیکی می باشد ؛ ولی در مقابل ؛  پیروز شدن در این  عرصه  به  معنای فاتح  شدن  بر تمام هستی است !

                                                                     ***

-----------------------------------------------------------

 عناوین بخش های بعدی عبارت خواهند بود از :

ـ تسلیم ناپذیری در برابر حقیقت مرگ :

ـ تبعاتی از کشف آتش :

ـ ژِن الهی (The God gene):

ـ بشر ؛ موجودی هنوز ناشناخته :

ـ« استوپیدیا » مانع ادراک استوپیدیا :

ـ سیاست یا از قُله پرت شدن ؟!

ـ همه گرفتار استوپیدیا اند ؛ حتی اینشتاین:

مقالات و آثار نویسنده پیوست به این بحث :

ـ به پاسخ پیغام ملی و دعوت انسانی جناب س.ک نوری

http://www.ariaye.com/dari7/siasi/eftekhar2.html

ـ آنچه باید «آگاهان» از آن آگاه باشند !

http://www.ariaye.com/dari7/siasi/eftekhar3.html

ـ جنبش چپ افغانستان باید به بلوغ برسد!

http://www.ariaye.com/dari7/siasi/eftekhar4.html

ـ چرا میگوئیم : « جنبش چپ افغانستان »؟؟(جان مطلب)

http://www.ariaye.com/dari7/siasi/eftekhar5.html

 

یاد داشت :

بنده با ادای احترام و محبت خالصانه به دوستان گرامی ی گردانندهء سایر سایت ها ؛ به خاطری لینک های آریایی را در اینجا درج نمودم که تصور میکنم سایتی به حدکافی مورد احترام و قدر دانی ی همه ماست . ثائیاً مقالات تحت کلیشه « سیاسی » همه در تسلسل زمانی  با نظم و ترتیب ویژه قرار دارد و با یافتن یک مقاله به همه آنها میتوان دسترس یافت .

گرداننده گان محترم سایت های وزین دیگر که مقالات مذکور را حتی با برازنده گی بیشتر اقبال نشر داده اند ؛ در صورت تمایل میتوانند اینجا لینک ها در رسانهء خویش را قرار دهند .

 با سپاس بیکران به همه !

 

 

بخش دوم

 

 با عرض کمال سپاس از ویب سایت های وزین و پر محتوا و پر بینندهء افغانی که این مبحث خیلی عمیق را که به دلایلی که نفس خود آن بیان میدارد ؛ از نظر نشراتی خالی از دشواری نیست ؛ با روحیه تفاهم و فداکاری به نشر سپردند و با سپاسگذاری از دوستان و هموطنان شناخته و ناشناخته که طی پیام های گرم به طریق ایمیل و تلیفون این کمترین را مورد نوازش های مهربانانه قرار دادند و به ویژه با عرض شکران ویژه به محترمان ماستر ولی نور ، کریم فهیمی و فوزیه باغبالایی که مزیداً ؛ نظرات ارزشمند شان را در کهکشان انترنیت ( ویب سایت زیبای پیام آفتاب ) با من و همه خواننده گان و خواهنده گان شریک ساخته اند ؛ تذکر مختصری به دوستان دارم . 

به دلایل معلوم تأکید ها بر مفاهیم و جملات به ویژه در چنین مباحث که کم و بیش در نگاه اول خالی از تازه گی و اعجاب نیست ؛ ضرورت قطعی دارد . بنابر این به خاطر توسعهء تفاهم ؛ تأکیداتی را که مخصوصاً پس از این بخش ملحوظ خواهد بود ، اندکی وضاحت می بخشم : 

1 ـ مفاهیمی که حیثیت کلیدی و کودیک دارد ؛ و متوجه نشدن خواننده به آنها ممکن است فهم تمام بحث را دشوار و حتی ناممکن سازد ؛ با این علامت مورد تأکید قرار میگیرد : تأکید 

2 ـ مفاهیمی که کمی کمتر در خوانش و توجه مهم و کلیدی است ؛ با این علامت : تأکید 

3 ـ مفاهیمی که توجه مؤکد بر آنها ؛ جدا از روال مطالعهء عادی ؛ سودمندی دارد : تأکید

 با اینکه متن تماماً به حروف درشت است ؛ مطالب و مفاهیم فرعی ، با حروف متفاوت مشخص خواهد گشت . ( خط زیر با اینکه زاید به نظر میرسد ؛ به دلیل وضع نشرات برخی از سایت های محترم میباشد )

به امید آنکه اندیشیدن را بیاموزیم ؛ نه اندیشه ها و نه اندیشمندان را ؛ جملهء حکیمانهء بارزی را حسن ختام این یاداشت میکنم : 

" مردمی را که به اندیشیدن آغاز کرده باشند ؛ نمیتوان فریفت ، درهم شکست و زیر سلطه قرار داد ! "

 

ـ تسلیم ناپذیری در برابر حقیقت مرگ :

اکتشافات تاریخی و باستانشناسی بیانگر انقراض گونه  های  فراوانی  از  نوع بشر طئ چند  میلیون سال گذشته  می باشد  و  شکی  وجود  ندارد که  تناقض  و  تعارض  غریزهء « حب ذات » آنها  با  واقعیت  ادراک شدهء « مرگ »  یا  محو شدن  دیر یا  زود « ذات »  و ارگانیزم ایشان  ؛ یکی از عوامل استیصال  و  در نتیجه  انقراض آنها  بوده است .

بدین ترتیب نسل ها  و گونه های  متعدد بشری ؛ گرفتار این  تضاد  و  تعارضِ  اطلاعات ادراکی  ( بازتاب  های  عالم  واقعی  و موجود ) و اطلاعات ژنتیکی ( ارثی )  بودند  و  تمامی  تلاش های نومیدانهء شان  برای گریز  و  رهایی از مرگ ؛  در عالم  واقعیت  به  نتیجه ای  نمی انجامید  .  بنابر این  رفته رفته از  نیروی  توهم  و  تخیل  خویش  مدد  گرفته  به  شکل دادن  عالم  بیمرگی  یا  « عالم بقا »  پرداختند .

به تدریج ؛  عالم بقا  و  زنده گانیی جاوید  در آن « اصل » قرار گرفت  و عالم  موجودِ « فانی »  بالطبع  « فرع » .  برای توجیه  فرعیت  این  و  اصلیت آن ؛  نیاز  به کارگزار و طراح  متعال  ازلی  پیش آمد که  می بایستی این سناریو  را خلق کرده  و  بشر را  بنابر دلایلی ؛  طور مؤقت  در عالم فانی  موقعیت  بخشیده  باشد .  

بدینگونه  بر سیمای مخوف  و اهریمنی ی  مرگ ؛  هاله هایی افگنده  شد تا  هرچه  مستور تر  و  مبهم تر گردیده  مخافت  و دلهرهء آن کاهش یابد . در آغاز ها  اسطورهء  عالم باقی  و حیات پس  از  مرگ ؛ چنانکه ادیان طئ  دو سه هزارهء اخیر تصویر کردند ، در آسمان ها  و  فراسوی طبیعت  نبود .  

از زمان زنده گانی ی گونهء بشری نئاندرتال که آغاز  رسم  تدفین  مرده گان  توسط آن ها  به  ثبوت رسیده است  ؛  تا  عصر فراعنه  در تمدن مصر کهن  ؛  پنداشت آن  بوده که  زنده گانی در مقابر ادامه می یابد  و به  همین دلیل آنچه  برای  زیستن الزامی  شمرده  می شده است ؛  یکجا  با  مُرده  در قبر  وی ؛  قرار می گرفته است  .

چون  قبر های معمولی  به  مرور  زمان آشکارا  از میان می  رفته اند ؛  لهذا  فراعنه ( و دیگرانی ) تصمیم گرفته اند تا  برای زنده گانی ی«آخرت» خود ؛ مستحکم ترین مقابر را در مطمئن ترین موقعیت ها  از قبل  بسازند  و  بدین  ترتیب  یکی از عجایب  عالم باستان  یعنی اهرام  مصر  به وجود آمده است . 

هکذا درین راستا قبر هایی که مملو از زیور آلات طلایی و دیگر آثار طرف کاربرد برای زنده گانی در طلاتپهء شبرغان  )افغانستان ) کشف گردیده  و  امروز  یکی  پر ارزش ترین  و شگفت انگیز ترین گنجینه های  هنری  و  تاریخی ی بشری  به  شمار  می رود ، قابل تأمل فراوان میباشد ! 

بر علاوه اکتشافات عدیدهء تاریخی گواه بر آن است که حتی زنان  و غلامان قدر قدرتان زمان ، زنده زنده یکجا  با  مرده های آنها  در خود  مقابر شان  یا  در جنب این مقابر  دفن  می گردیدند تا  حوایج آقایان  را بر آورده  نمایند !!

تا همین دهه های اخیر ؛ در هند زن زندهء متوفی  همراه  با  مردهء شوهرش در «هندو سوزان» افگنده میشد و یکجا  با  او خاکستر میگردید . احتمال دارد که هنوز این عنعنه در بعضی از گوشه های قبایلی  و  بدوی این سرزمین عجایب ، اقلاً به ندرت  ادامه داشته باشد .

به ویژه در اروپا هم بودند مردمانی که مرده گان خود را در صغنه ها یا دخمه های مخصوص میگذاشتند که تحت هوا و دمای مناسب ؛ بدون اینکه تجزیه و فاسد شود ؛ می خشکید یعنی که « باقی» می ماند! . امروزه چنین صغنه ها یکی از محلات توریستیک و دیدنی درین سرزمین هاست و بنده طئ دو سفر رسمی کوتاه در اروپای شرقی ؛ بازدید ازین مقابر دسته جمعی رو باز ولی زیر زمینی را هردو بار در صدر برنامه های تماشایی داشتم که میزبانان برای من و همراهان در نظر گرفته بودند .

تبعاتی از کشف آتش :

نخستین کشف تاریخساز بشر ( آتش ) و استفاده های گوناگون از آن ؛ آهسته آهسته  تخیلات التهابی  یاد شده  را  به جهت متفاوتی استقامت داد  .  مشاهدهء بار بار این واقعیت که از کتله های خورد و بزرگ مواد  در  زمان سوختن ؛  بخشی به شکل دود  به  جانب  بالا ( آسمان ) می رود  و بخشی  به  شکل خاکستر  بر جا  می ماند  ؛  تصوری شبیه جدایی ی  روح  و بدن  را  پدید آورد  و استحکام بخشید . بدینگونه گوهر اصلی ی حیات  ـ  مانند دود  در مورد آتش ـ چیزی معادل (روح)  در بشر  پنداشته شد  که  نفخه ای دمیده  شده  در بدن  می باشد  و هنگام  مرگ  به آسمان  عروج  می کند .

  به ویژه اینکه ؛ چون پس از مرگ ؛ دیگر تنفس خاتمه  می یافت و « دم » و « بازدم » پایان  می گرفت  ؛  مسلم دانسته شد که  نفخهء روح ؛ آمد و رفت  در بدن را  ترک نموده  و  راهی ی  بالا ها  یا  عالم بقا  گردیده است . 

با قوت گرفتن این تصورات ؛  دیگر جایی  برای دل بستن در ادامهء حیات  میان مقابر  باقی نمی ماند  و چون روح  یعنی اصل و گوهر  زنده گانی در همان « آن » یا « دم » مرگ  به آسمان  و ماورای آسمان  پرواز  نموده  بود ؛ دیگر بدن ؛ خاکستری بیش نمی توانست باشد .  

 لذا جمعی ( چون زرتشتیان ) حتی  بدنِ بدون روح  را  شئ  پلید  و نجس پنداشته ؛  دفن آن را در خاک ؛  موجب پلید شدن خاک دانستند و تصمیم  گرفتند تا آن را در محلات بسیار بلند  بگذارند که خوراک لاشخواران گردد ، جمعی ( چون هندوان ) به آتش سپردنِ بدن های مُرده را مرسوم  نمودند و دیگرانی هم  به خاک  سپردن را  طبق شعایر  و  تمهیدات  و تشریفات ویژه  روا  دیدند ...

 بدینگونه ؛  تصورات  و مفاهیم « معنوی »  پیچیده تر  و متنوع تر گردید ؛ « عالم بقا » که  بشر آنهمه در جستجویش بود ؛  از زیر زمینی ها ـ یا  وادی های اموات و مقامات خاموشان ـ  به مکان های رفیع  و اثیری  در پُشت  ابر ها  ،  فراسوی اختران  و  بالاخره  در ماورای عالم مادی  و عینی ( یا عالم شهود ) ؛ به  عالم غیب ـ عالمی که جاویدانه گان  یعنی  خدایان  و  فرشته گان مقیم آنند  ـ  انتقال یافت  .  دیگر ؛  ارواحِ  عروج کردهء بشر  به  خدایان  می پیوست  و  در پناه رحمت  و محبت آن ها  بیمرگی  و حیات جاویدانه را  ادامه  میداد !! 

چنین بود که  بشر قابلیت  و قدرت اندیشنده گی  و شناخت  یا  به طور فشرده « خِرد » را که  از روی  هیولای  رعب انگیز  مرگ ؛  بیرحمانه و بی پروا  پرده ها را می درید  و کنار می زد ـ در این موارد  بر نتافت  و در گریز از مخافت  و دهشت مرگ ( و  دیگر همسو ها  و  همخو های آن :  سوانح  و  بلایای طبیعی ) « ایمان » را خلق کرد  و  به  ایمان  پناه  برد .

لذا خرد و عقل که آهسته آهسته با « منطق» تجهیز میگردید ؛ عملاً جز در موارد کنش ها و واکنش های بسیار نزدیک بشر با محیط و با همنوعان و موجودات حیهء دیگر از بهره برداری مستقلانه فرو افتاد ! 

ژِن الهی (The God gene):

از آنجاییکه تداوم  اطلاعاتِ  تعامل موجودات حیه  با محیط  ( در وسیعترین معنای واژه)؛  طئ  زمان بالاخره  وارد محفظه های  ژنتیکی  میگردد ؛ طبیعت  و  قانون تکامل  نیز  متناسباً  ؛  از  ترکیب اطلاعات ایمانی ی نسل های متواتر؛  ژِن ایمان  را  که « ژِن الهی (The God gene) »  نیز نامیده می شود ؛ به گمان اغلب در بشر فرا نئاندرتالی به وجود آورد . 

در اوضاع  و احوالی که خِرد  بشری  هنوز  نمی توانست  تمامی  رموز  و  قوانین طبیعت  را  بشناسد  و  تقریباً  جز  مرگِ  دم دست ( و  بدبختی های  شبیه  و نزدیک به آن ) ؛  از ظرفیت ها  و  استعداد های نامحدود  بشر  نمی توانست شناختی  به هم رساند  و لذا  نمی توانست آنها را  به کار اندازد ؛ « ایمان » نیروی عظیمی در جهت  تنازع بقا  به  بشر  بخشید  .  تا جاییکه  احتمالاً  بشر اولیه  قادر نبود  ؛  در 20- 30 هزار سال گذشته  جز  به  نیروی ایمان  و  مدد ژن ایمان یا ژن الهی (The God gene ( به  بقا  ادامه دهد  و از انقراض نوعی  و نسلی در امان ماند .

بدینگونه ژن ایمان در واقع حالتی تغییر یافته از ژن حُب ذات ( ژن سامانده عملیات تنازع بقا ) می باشد که قادر است نظام  ژنتیک  انگیزنده  و بار آورندهء خِرد بشری را (در حدیکه تبیین کردیم!) تعطیل کند  و یا زیر کنترول آورد ؛ یعنی  بدون اینکه  بشر را  از نظر تکامل  ژنتیکی  واپس به  مرحلهء « حیوانیت » محض  بر گرداند . 

حتی به عللی دیگر که پسانتر می بینیم ؛ کابرد عقل برای کنش ها و واکنش های نزدیک و بلافصل ؛ و بهره گیری از ایمان برای عمل ها و عکس العمل ها با دور دست های هستی و «زمان ـ مکان» هم در هر فرد و هر کتله و هر برهه ناگزیر تفاوت میکرد و حتی با حدت کم یا بیش تضاد و تعارض پیدا مینمود .

این حالت  متشنج و پرآشوب میان حاکمیت  خِرد  بر  زنده گانی  و عملکرد های  بشری؛  و حاکمیت ایمان  و عملکرد های ایمانی ی او در عرصه های فراتر؛ صرف نظر از درجات  شدت  و ضعف این حالت در مکان ها و مقاطع مختلف ؛  همانا  درهم  برهمی  و آشفته گیی اندیشه ها  و عملکرد ها را موجب گشت که جز همان  (Human stupidity)  یا « استوپیدیای بشر »  نام  و  وصفی نمی توان  بر آن گذاشت .

رویهمرفته در حالیکه ملکهء خِرد  ـ  افزودهء تکاملی در دماغ بشر اولیه ـ حقیقت  دنیای  واقع  را  بازتاب  میداد و مرگ محتوم را برجسته میکرد که  اصلاً  هول انگیز  و  تحمل ناپذیر مینمود ؛ این بشر با  پرنیان ایمان ؛  دنیا های مجازی  را  به  مثابهء  پناهگاه های  رؤیایی ( وجاوید ) آفرید ؛  با ریسمان ایمان ؛ خویشتن  را محکم بست  تا در قبال ادراک مرگ و مخاطرات توفان های باد و آب و زلزله  و آتشفشان  و یخبندان  و در برابر هول  و  رعب  وحوش ستبر و موجودات مؤذی  و مرگزای غیر مرئی مقاومت نماید ،  با  تیشهء ایمان ؛ درشتی ها  و  پلشتی های  واقعیت  ها را « تراش  و صیقل»  داد  تا  با آن ها  و در کنار آن ها  و یا  در سطح  و  ژرفای آن ها  توان  همزیستی  و همبودی یابد ...

چنین  روند  و  روالی  ناگزیر  بود .  رویهمرفته  هیچ  فرد  و مقام  و نیروی طبقاتی  و اتنیکی  و  نژادی  و جنسی  و امثال آن در اساس ؛  محرک  و مسبب آن  نبوده است  و نمی توانسته است باشد . چرا که  چنین نیرو ها  و عوامل  و  اسباب  در  روزگاران  نخستین  تکامل  بشری ـ طئ صد ها هزار سال ـ اصلاً موجود و متصور نبوده اند !

بدینگونه مفهوم و معنای واقعی ی (Human stupidity ) استوپیدیای بشری  به  ویژه در عصر کنونی ـ در قرن 20 و 21 م که  قرون استثنایی انقلابی  و انفجاری ی  علمی در تاریخ  تکامل بشری  می باشند ـ آنقدر ها  سهل الهضم  و سریع الدرک  نیست ؛ عمدتاً به این علت که خودِ بشر ؛ هنوز موجودی شناخته شده نمیباشد !!!

                                                                        *** 

بشر ؛ موجودی هنوز ناشناخته :

 بشر اولیه  و  به طور کلی  بشر پیش از قرن 20  ـ از رأس تا قاعدهء مخروط های گله ها و اجتماعات ـ به  معیار نوعی در  برابر طبیعت  دچار بهت  و حیرت  و سرگیچه  بود  و ناگزیر راه  فرار از هول  و  سر درد  ناشی  از  بغرنجی  و  صعوبت  شناخت  و الفت گیری  با  طبیعت  را  در پناه گرفتن  به  دنیا های  مجازی  و تخیلی ـ توهمی ؛ پیش میگرفت . اما  بشریت قرن 20 و پس از آن ـ که به مقیاس رأس مخرط جامعهء بشری ـ در حدود تعیین کننده ای  به  شناخت ریز ترین تا درشت ترین  و نزدیکترین تا  دور ترین  پدیده ها  و جریانات طبیعت  و منجمله  به شناخت اناتومی  و فیزیولوژی ی خودش قادر گردیده است ؛  معهذا حتی بیشتر از پیش گرفتار  بهت و حیرت  و  سرگیچه می باشد  و ناگزیر از چنگال این بهت  و حیرت  و  سرگیچه  هم  راه  فرار  و  مقام تمکین  می جوید .

ما در اینکه توده های عظیم  واقع  در پائین  مخروط اجتماعات  بشری  همچنان در گیر بهت  و حیرت و سرگیچهء نوع اولیه نیز میباشند ؛ عجالتاً سخن نداریم .  فرض این است که  در رأس مخروط  این  اجتماعات  شناخت  از طبیعت  توسعه یافته  و دیگر  واقعیت جهان هستی آنهمه  تاریک  و دهشت انگیز و غیر قابل تحمل نیست .

جان سخن این است که همین رأس مخروط اجتماعات  پیشرفته که  از  ژرفای ذرات  تا  اعماق  و نهایات کائینات را  به  شناخت آورده اند ؛  تازه خود را در برابر واقعیت  به  مراتب  پیچیده ، هراس انگیز و گیچ کنندهء دیگری  می یابند  و آن « طبیعت » نوع بشر ، « طبیعت » جوامع بشری  و در یک کلام ؛ خود بشر است .

اما « طبیعت » نوع بشر ، اجتماعات بشری  و  افراد  و آحاد بشر  هرگز  و  ابداً  جدا  از طبیعت  به  مفهوم  واقعی ی کلمه  نیست . بشر یکی از انواع موجودات حیه است  و موجودات حیه  یکی از انواع  مراحل تکامل در طبیعت ؛  بنا بر این می بائیست  شناخت  طبیعت  به  حیث  یک کل  به  طرز اتوماتیک  به معنای شناخته شدن  هر جزء آن  و  از جمله بشر  نیز باشد .

 

  پس چرا علی الرغم گشترش مؤفقانه  و حتی سرسام آور علم  از طبیعت  و علی الرغم  شناخته شدن  اناتومی  و  هیستولوژی  و فیزیولوژی ی ... بشر در گسترهء  بیولوژی ی  مقایسوی  و  تطبیقی  و تجربی ؛ بازهم  بشر ؛ مسأله و معضله و ابهام و ایهام است ؛ بازهم  دور از دسترس شناخت علمی ی قاطع  و اطمینان بخش است  ؛  بازهم  احاطه ناپذیر و  پیشبینی ناپذیر توسط  علم  و ساینس است ؟؟؟....بازهم « انسان ؛ موجود ناشناخته» است ؟؟

« استوپیدیا » مانع ادراک استوپیدیا :

اینشتاین تئوری نسبیت خاص خویش را  در اوج  شگوفایی  نبوغش در سال 1905  به دنیا  عرضه داشت ولی چنین نابغه ای 12 سال دیگر ضرورت به تحقیق  و تفکر و ریاضت داشت  تا  تئوری نسبیت عام  را  پخته کند  و  عرضه  دارد .

 

اینشتاین همراه  با  یاران انگشت شمارش  در امر توضیح  و تفهیم  هر دو تئوری ـ  به حوزه های عالیی علم زمان ! ـ  با چنان دشواری های  فرساینده  و سرگیچه آور  مواجه  شد که خود ؛  تجارب  ناب و ناخواسته  و پیشبینی نشده ای بودند  و  غالباً  در ضمن  سایر  یافته ها  از محاسبات و معادلات ؛ نیرومند ترین  انگیزه را فراهم کرد  تا پهنا و بیکرانه گی استوپیدیای بشر توسط وئ  کشف  و بدینگونه خاطرنشان گردد :

“ only two things are infinite ,

the universe and human stupidity , and I` m not sure about the former. “

«  فقط  دو  چیز  بی نهایت  اند ؛

کائینات

                 و

                            استوپیدیای بشر .

 و من  در بارهء اولی مطمئن  نیستم  . »  

                                                                        ***

این چنین ؛ سر نخ مسأله  و معضله ای  فرا طبیعی  در بشر  نمایان گردید .  لذا  این نه « طبیعت بشر » ، نه بغرنجی های اجتماعات  پیچیده شدهء بشری  و نه استثناءات تکامل طبیعی در این  موجود حیهء عالی  بلکه  دقیقاً « استوپیدیا»ی اوست که  هرگز ممکن نیست  به  وسیله علوم جانور شناسانه  و علوم طبیعی  محاط  و مسخر گردد !!!

در سال 1917 که تئوری نسبیت عام اینشتاین  بیرون آمد ؛  پس از نشست ها  و کنفرانس های  علمی  و  بگو و مگو  های لاتعد  و لا تفسی ؛ شایع شد که در جهان فقط 3 نفر قادر اند ؛  تئوری  نسبیت عام  را  درک  نمایند . در این هنگام گزارشگری  به (اوپن هایمر) که  پس از اینشتاین دومین کسی بود که از تئوری ی نسبیت عام  سر در می آورد ؛  مراجعه کرد  و از وئ  پرسید :

ـ 3 نفری که گفته میشود  این تئوری را درک کرده است ؛ کیانند ؟

او پاسخ داد :  دومی منم  ولی در تلاش این استم  تا  بیابم  که  نفر سومی کیست ؟

در حالیکه اکنون تئوری های خاص و عام  نسبیت کاملاً به  ثبوت رسیده اند  و بر علاوه  بُن بست های  وخیمی را که علوم فیزیک کلاسیک به آن ها روبرو شده  بودند ؛ از سر راه  برداشته اند و افق های به مراتب گسترده تری را در برابر ساینس گشوده اند ؛ به نظر میرسد که فورمول یا تیزیس اینشتاین پیرامون استوپیدیای بشر هنوز به  سرنوشت آنچنانی  ولی گذرای تئوری نسبیت عام  ؛  مواجه است  ؛  احتمالاً هنوز حتی نفر  دوم  که  از این  تیز  و فرمول چنانکه  باید کاملاً  سر در آورد  ؛  مورد  سؤال می باشد .

نزدیکترین دلیل این مدعا  ؛  گزینش این تیز  و  تئوری در  پیشانیی  مقالهء پنجم کتاب  بسیار گرانسنگ « اسرار کائینات » ـ جلد دوم ـ زیر عنوان « غبار ستاره ای » می باشد که  اصولاً بخش بسیار کوچکی از کائینات را  مورد  بحث  قرار میدهد  و  نه تنها  بشر و استوپیدیای  او  در مقاله  مطرح  نیست  بلکه  از کلیت  و تمامت کائینات  هم  در آن چندان خبری  وجود  ندارد .

 لذا چسپاندن نقل قول فورمول وار  و معادله ای اینشتاین  بر جبین این مقاله ؛  با  زیور طلایی الماس نشان مزین کردن  یک گودی ی معمولی  ؛ شباهت  به هم  میرساند  .

ثانیاً  ترجمه  یا  برگردان استوپیدیتی  به « حماقت » در متن فارسی ی این  مقاله  هم ؛  اگر از یکسو  با کمال تأسف  از غیر علمی  و غیر مسؤولانه بودن کاربُرد های  واژه گان  زبان پارسی  ـ  و در عین حال : عربی  ـ حکایت دارد ؛  از سوی دیگر نبود حد لازم  و ممکن  قدرت  درک و دریافت از منظور اینشتاین  در قبال  واژهء« استوپیدیتی » را آشکار میسازد .

 باید صریحاً و قاطعانه خاطر نشان ساخت که اگر منظور اینشتاین همانا «حماقت»  و سفاهت و جنون  و معادل های آن ها ـ چنانکه ما  و جوامع پارسی زبان دنیا  می فهمیم  و افاده  میداریم ! ـ  بود ؛  او  هرگز حتی  به  تسوید این جملات  میل  نمی کرد .  یعنی « حماقت » ما  ابداً چیزی  نیست  و نمی تواند باشد که  به  وسیله  نابغه ای چون  اینشتاین  جدی گرفته  شده  و چنین  با  قاطعیت  مورد  بحث  قرار گیرد !

رویهمرفته حتی اینکه  بالاخره « حماقت »  یکی از میلیون ها  جزء تشکیل دهندهء استوپیدیتی بوده  میتواند یا نه ؛  هنوز جای بحث دارد !

پس « ستوپیدیتی » یکی از دو حالت روانی در  بشر میباشد که به دلیل جریان  تکامل  بسیار پیچیدهء نوعی  ـ و در اعصار پسین  مزیداً به دلیل  فراز و نشیب  عدیدهء  تکامل اجتماعی ـ فرهنگی ؛  بر او تحمیل شده است .

این دو حالت را طبق فورمول اینشتاین :

1 – استوپیدیتی ؛ و

2 _ نان استوپیدتی ؛ میخوانیم .

اندیشمندان سترگ دیگر بشری  ؛  تا  حدود  یک قرن  پیشتر از اینشتاین  ؛  عین حالت  یا  حالت  مشابه آن  را  به  صورت « از خود بیگانه گی = الیناسیون » بشر  و  مفاهیم مماثل  تبیین کرده  و تحلیل  و تجزیهء خیلی گسترده  در مورد ؛ صورت داده  بودند .

 اینشتاین مسلماً  از اهم آن تبیین ها  بیخبر نبوده است  و مزیداً  از نابغه ای  مانند او ؛  به  دور است که به  تبیین دلبخواه  و احساساتی  و کین توزانه و .. و.. در مواردی به ویژه چنین مهم  و عالم شمول ؛  حکمی را فورموله کند . بنابر این روشن میباشد که مفاهیمی چون از « خود بیگانه گی »  را برای افادهء واقعیت مطرح در کنار  و  در سطح  تئوری ها  و  فورمول های «نسبیت خاص»  و « نسبیت عام »  و سایر دستاورد های علوم ساینتفیک طئ قرن خویش ؛  بسنده  و  رسا  نیافته  و این واژهء بخصوص را  استعمال کرده است .

بنابر این « استوپیدیتی » دارای مفهومی فراتر از « خود گم کرده گی یا  از خود بیگانه گی » است .

با در نظر داشت اینکه در علم  و  فلسفه  اسامی ی عام  و  نکره  مانند  بشر ، حیوان ، جامعه ،  قبیله ، ملت ، حزب  و حتی خاندان  و خانواده  ؛  نه  بلکه  واقعیت  مشخص  و  معین  و  معرفهء « انسان زنده » است که  مبنای  تحلیل  و  تجزیه  و استنتاجات  و احکام  میباشد ؛  « استوپیدتی » و « نان استوپیدیتی » هم  در رابطه  به « انسان  زنده »  و « فرد  زنده »  معنا  و  مصداق  پیدا  میکند  و  تنها  در حالی  عمومیت  می یابد که « افراد زنده » تشکیل دهندهء جامعه و آحاد  فرا فردی ی آن دارای خصوصیات مشابه  و کنش ها  و  واکنش های  مشابه  باشند .

لذا پیش از همه هیومن استوپیدیتی ؛ در مورد یک « انسان زنده»ء مشخص مصداق دارد . فرضاً  این « فرد زنده»ء مشخص «قیس» نام دارد .

اینجا اینشتاین میگوید که : « استوپیدیتی » قیس ؛  بیکران است ؛  همچون  بیکرانه گی ی کائینات ؛  و  بلافاصله  می افزاید که  تازه  من  به  بیکرانه گی ی کائینات زیاد مطمئین  نیستم  ولی  به  بیکرانه گی ی « استوپیدیتی » قیس ،  اصلاً و ابداً  شکی  ندارم.

قیس در اساس همان موجود طبیعت و مخلوق آفرینش است ؛ که کم از کم  از مغز و دماغی  سه برابر بزرگتر از عالیترین موجود زندهء دیگر در روی زمین  ؛ برخورد دار میباشد  . میلیارد ها سلول این مغز که « نورون »  نامیده میشود ؛  در پیوند  با  شبکهء عظیم  اعصاب  و حواس و نورو ترانسمیتر ها ... برای آن خلق  و در زیر جمجمهء قیس تعبیه  شده اند که  او  صد ها  برابر آینشتاین  و  سایر نوابغ بشری  اندیشه  و  تولید اندیشه  داشته  باشد  و « عقل » را در پهنای عالم طیران دهد  و گوشه گوشهء طبیعت  را  باز شناخته  و عندالایجاب  به دگرگون کردن آن آگاهانه  و  پیروزمندانه  تشبث  بیورزد .

اما به ناچار ؛ قیس بدوی یا بدوی مانده گرفتار تشتت و آشفته گی ی اندیشه ها و باور ها میشود . علل این حقیقت کدام ها اند ؟

1 ـ معلوم است که قیس از پدر و مادری به دنیا می آید . به ویژه مادر همراه با شیر و غذا و محبت  و زحمات خود در راستای تر و خشک کردن و پناه دادن و در امان نگهداشتن .. و بزرگ کردن فرزند ؛ اندیشه ها و باور های خویش را ـ هرانچه هست ؛ به قیس انتقال میدهد و اورا مطابق ذهن خود پرورش میکند . قیس معمولاً تا شش ساله گی ؛ جز آنچه مادر و دیگران « میگویند و تلقین میدارند » ؛ از خود اندیشه و باوری تولید کرده نمیتواند . حتی اگر افت و خیز کودکانه اش ، پیام آور اندیشه و باور دیگری هم باشد ، بازهم به دهان بزرگان میبیند و در نتیجه همچو تجارب هدر می رود .

2 ـ آنچه قیس تا شش ساله گی ـ و در هر زمانیکه دورهء کودکی اش را میساخته ـ آموخته ، یاد گرفته و باور کرده است ، به مثابهء یک سیستم روحی در او ماندگار میشود و دیگر قریباً ناممکن است که تعویض گردد . چرا که اینجا تحول روانی رخ میدهد ؛ پیش از اینکه قیس قادر به تحلیل و تجزیه و باز بینی و تصمیم گیری در مورد یاد گرفته گی هایش ؛ گردد ؛ این آموزه ها و باور ها از حافظهء اولیه که در روانشناسی « ضمیر خود آگاه » خوانده میشود ، به حافظه دایمی که « ضمیر ناخود آگاه » نام دارد ؛ منتقل میگردد و تداعی ) و بازشناخت و باز سازی)ی آنها قریباً از ناممکنات میشود .

در تثبیت این حقیقت ؛ که آموزه ها و باور های غفلتاً یعنی بدون تجزیه و تحلیل و گزینش و انتخاب ؛ وارد «ضمیر ناخود آگاه» شده گی به چی عواقبی منجر میشود ، به ویژه در دهه های اخیر تحقیقات و آزمایشات بسیاری در روانشناسی ، روانکاوی ، روان درمانی و شقوق دیگر علوم انسانی و جانور شناسانه انجام گرفته است .

در یکی از هزاران مورد مشابه و نزدیک به هم ؛ دانشمندان مربوط 5 بوزینه را در قفس طوری قرار دادند که بر بالای قفس شئ دوست داشتنی آنها « موز یا کیله » قرار داده شده بود و رهروی از سطح تا سقف در آن واحد برای یکی از آنها امکان میداد که بالا برود و سهم غذای دلخواه را برباید .

هرگاه که یکی از بوزینه ها عزم بالا رفتن از رهرو را میکرد ، مؤظفان بر روی بوزینه های دیگر آب سرد می پاشیدند که آنان را به شدت آزرده میکرد . رفته رفته بوزینه ها به غریزه دریافتند که اذیت شدن توسط آب سرد با رفتن یکی از آنها بر روی رهرو به مقصد موز رابطه دارد . لذا مدتی پس هرکدام یک که آهنگ بالا رفتن میکرد ؛ قبل از اینکه گپ به آب پاشیدن برسد ؛ دیگران با خشم و اعمال فشار مانع او میشدند ؛ تا که همه از خیر موز گذشتند .

درین مرحلهء تجربه ؛ دانشمندان بوزینهء جدید را وارد قفس کرده و یکی از سابقه ها را بیرون بردند . بوزینهء تازه وارد که سابقهء ذهنی دیگران را نداشت به مجرد متوجه شدن به موز و راهرو ؛ جانب آن آهنگ حرکت نمود و بلافاصله به تنبیه و ممانعت دیگران مواجه شد . در پی تکرار چند مرتبه ای این عمل و عکس العمل ؛ او نیز دریافت که موز اینجا چیز ممنوع و خطر ناک است و ناگزیر دیگر جانب آن میل نکرد .

سپس از بوزینه های سابقه ؛ فرد دوم تعویض شد و تازه وارد ؛ با عین سرنوشت مواجه گشته به توقف و پرهیز خو گرفت .

به همین ترتیب بوزینه های اسبق سومی و چهارمی تعویض شدند و بالاخره پنجمی هم بیرون برده شد . اینک پنج بوزینه در قفس بودند که اصلاً آب را ندیده و اذیت از آب سرد را تجربه نکرده بودند . ولی آنچه را که از دیگران آموخته بودند ؛ تکرار کرده میرفتند .

مسلماً حالا اگر بوزینه های ردهء اول و ردهء دوم و به همین ترتیب رده های دیگر که تحت عین شرایط  یاد گیری قرار میگرفتند ؛ در صورت مواجه شدن با موز و بخصوص با موز و رهرو و محیط مشابه ، همانند بوزینه های که این تجارب و سپس آموزش و باور غافلانهء ناشی از آنها را نداشتند ؛ آزادانه و بی پروا عمل کرده نمی توانستند .

مخصوصاً که اینها مداوم در محیطی مانند همان قفس نگهداری شده و از راه های دیگر غذای بالنسبه بی خطر دریافت میکردند ؛ دیگر مادام العمر به رهرو منتهی به موز بر بالای سر خویش میل نمی نمودند . چرا که هرچه زمان میگذشت ؛ آموزه و باور در « ضمیر ناخود آگاه » آنها بیشتر فرو می رفت ؛ در حالیکه « ضمیر خود آگاه » هم در حیوانات منجمله بوزینه ها ؛ جز در حدی نزدیک به « ثابت پلانک » معنا ندارد !

3 ـ قیس در «زمان ـ مکان» بسیار محدودی به دنیا می آید ؛ نه تنها تمام جهان و هستی و طبیعت و همنوعان را قادر نیست حس کند و دریابد بلکه مخصوصاً در گذشته ها فقط  در محله سخت کوچک بدوی متولد میشده ؛ میزیسته و در همان حدود هم می مُرده است . لذا نمیتوانسته حتی قرا و قصبات و شهرک ها و شهرهای همجوار و مردمان آنها را «ببیند» و مطالعه نماید .

 در نتیجه قیس قادر نبوده و نمی تواند باشد که جهان را بشناسد و راجع به همهء عالم تصور و تصویر درستی داشته باشد .

لذا ناگزیر در پیلهء همان توهمات که دیگران برایش تلقین کرده اند ، اسیر و محصور میماند . مانند اینکه : دنیا روی شاخ گاو است و گاو در پُشت ماهی ؛ چون گاو یا ماهی حرکتی کند ؛ زلزله میشود ...!!!

4 ـ شاید مهمترین و باریکترین نکته این باشد ؛ که آنچه قیس از پدر و مادر و از دیگران شنیده و آموخته و می آموزد ؛ با تصورات و توهمات خودش دچار کاست و افزود میگردد و بدینجهت جز در مورد فورمول های ساینس و معادلات ریاضی که در گذشته های دور تر اصلاٌ موجود نبوده است ؛ هیچ اندیشه و باوری نبوده و نیست که از دماغ آموزش دهنده بدون کم و کاست وارد دماغ آموزش گیرنده شود ؛ بخصوص که عملیه آموزش و انتقال تحت شرایط فقر کلمات و زبان و محدودیت شدید ابزار های افهام و تفهیم محضاً به طریق «سامع و مسموع» بوده توسط کلمات و ادات تحریری و تصویری ی قرار دادی ؛ ترسیم و متجسم نشود.

لذا تقریباً برابر به همه آن عواملی که موجبات « فردیت » در جسم و ارگانیزم در آدمی را فراهم ساخته اند و میسازند ؛ « فردیت » در اندیشه و باور نیز رخ میدهد.

اینچنین « فردیت » معنوی و فرهنگی و روحی در بشر اجتناب ناپذیر است و این اجتناب ناپذیری در گذشته های تاریخ و ماقبل التاریخ متناسباً بیشتر و بیشتر بوده است .

5 ـ  اینک قیس ؛ نه که قیس ها داریم  و هکذا ویس ها ، شمعون ها ، الکساندر ها ، جورج ها ، بینين ها ، بیژن ها ، زمری ها ، ملالی ها ، فرنگیس ها ، زلیخا ها ، رابعه ها ، بلیتیس ها و..و..

اینها همه دارای « فردیت » در روان و فرهنگ و باور های خود اند . اما تشابهات نیز هست ، لذا این تشابهات تا  شعاع های متفاوت ؛ گروه های خاندانی ، عشیروی ، قبیلوی ، قومی ، نژادی ، منطقوی ... را میسازند که بالنوبه با گروه های همردیف گرد و نواح ؛ وضعیت روانی و فرهنگی ی متفاوت و متضاد و شدیداً متضاد  دارند .

اینکه چرا چنین تضاد ها و ناهمگونی ها  پیدا کرده اند ، از روانشناسی گرفته تا علم اقتصاد و تاریخ و جغرافیا .... به آنها می پردازد .

تازه این وضع و سامان (status)؛ در یک «زمان ـ مکان» محدود و معین زیستی میباشد . «زمان ـ مکان» های متفاوت چه به قسم عمودی ـ در پهنهء کرهء زمین ـ و چه به قسم افقی ـ در گسترهء گذشته و حال ـ ستاتوس های متعدد خود را داراست .

6 ـ به علت اینکه نه تنها امکانات و آماده گی ها برای شناخت پوزیتیف ( مثبت ) و برخورد رئال ( طبق واقعیت ) با محیط و طبیعت و ماورای طبیعت وجود ندارد بلکه ناگزیر ترجیحات بر نگتیف ( منفی ) و گریز از پوزیتیف و رئالیتی است ؛ اندیشه و باورِ من در آوردی یا فرهنگ گزینشی ؛ حالت اسطوره را اختیار می نماید . لذا هر واحد اجتماعی و حتی هر فرد بشر اساطیر خود را به وجود می آورد . این حالت شباهت تام به کار شاعران و هنرمندان دارد که هدف شان آفرینش طبیعت ثانوی یا دنیا های مجازی است !

کمترین حقیقتی که اینجا میتوان دریافت انارشیزم تباهکنندهء همان زنده گانی و اوضاع روحی است که اینهمه اساطیر و باور های اساطیری متکثر و متضاد به خاطر بهتر کردن آنها ایجاد گردیده و رشد و گسترش یافته بود .

اساطیر متعدد و متضاد ( به همراهی ی علل و انگیزه های غریزی و منفعتی و موقعیتی !) اسباب نقاضت ها و برخورد ها و بالاخره جنگ ها و منازعات تباهکن را فراهم می آورد تا اینکه کارِ زار بشر زارتر و زار تر و زارتر و زار ترین میگردد .

اینجاست که باید « دستی از غیب بیرون آید و کاری بکند ! »

7 ـ پیش از اینکه چنین بحران تباهکنی فرا برسد ؛ بشر چه به گونهء فردی و چه به گونه کتله ها دریافته و معتقد شده است که او ؛ خود آفرینندهء خود نیست و در هر حال بشر و مجموعهء هستی آفریدگار دارد . اینک که نقاضت های اساطیری و تعدد تضاد های تباهکن باور ها و منافع و نفسانیات او را بیچاره کرده است ؛ جز احالهء امر سرنوشت به پروردگار؛ راهی پیش رو ندارد .

اینجاست که ضرورت دخالت آفریدگار در ساماندهی ی زنده گانی و عاقبت بشری محرز میگردد و راه برای ظهور پیامبران و اقبال رسالت هایشان هموار میشود .

 

( تا بخش سوم که امیدوارم غنی تر و جذاب تر باشد ـ هفتهء دیگرـ؛ بدرود! )

---------------------------------------------------------------------

یاد داشت :

با وصف تلاش ها برای ساده سازی بحث ؛ بنده میدانم که ورود به اینگونه مطالب ریشه ای ؛ برای خیلی از جواندختران و جوانپسران عزیز ـ در حال حایز بودن سواد مطالعاتی و ورود به مبادی اولیهء علمی و منطقی نیز؛ خالی از دشواری نیست ؛ چه رسد به آنانیکه در رده های هنوز ابتدایی تر قرار دارند .

 

دغدغهء جانسوز چندین سالهء من دریافت یک راه و ابزار ویژه و مؤثر برای تضعیف و مرتفع ساختن همین معضله بزرگ بوده که بالاخره به طرح و تدوین و پدید آوردن اثر مدد کنندهء ویژه در همین راستا برای فرزندان وطنم و دیگران انجامیده است .

 

من این اثر را با اینکه کمال مطلوب در آن فیلم شدنش میباشد ؛ به صورت داستانهای دنباله دار 101 گانه قبلاً خدمت عزیزان پیشکش کرده ام که در سایت های وزین آریایی و نوید روز وجود دارد ؛ و قرار اطلاع دوستانی تلاش دارند ؛ امکانات دسترسی به این اثر و آثار مشابه را گسترده تر هم بسازند . 

 

با سرچ کردن « گوهر اصیل آدمی » در گوگل هم میتوانید ؛ خود را به اثر برسانید . اگر این بحث و موارد مشابه را برایتان ثقیل می یابید ؛ لطفاً نخست کتاب مذکور را زیر مطالعه بگیرید . شاد میشوم اگر آنچه را درین جریان برایتان رخ میدهد با من در میان بگذارید . شاید تجربهء شما ارزش قیاس ناپذیری در مؤثر تر شدن و مکمل تر شدن آن پیدا نماید! E-mail: alemeftkhar@gmail.com  weblog: http://aashil.blogfa.com  

 

 


بالا
 
بازگشت